فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمن تمام سرمایه گذاریش روروی تحریف گذاشته است
@besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از واجبات ردنشدن ازچراغ قرمز😁
@besooyenour
جالبه بدونید این عکس فقط عکس ی پله ساده نیست، گوشیو برعکس کنید و ی بار چشاتونو ببندید و باز کنید!
@besooyenour
#تلنگر
💫هوای یکدیگر را داشته باشید
دل نشکنید
قضاوت نکنید
هنجارهای زندگی کسی را مسخره نکنید
به غم کسی نخندید
به راحتی از یکدیگر گذر نکنید
به سادگیِ آب خوردن بر دیگری تهمت ناروا نبندید
و حریم آبروی دیگری را بدون اجازه وارد نشوید ...
آدمها ، دنیا دو روز است !
هوای دل یکدیگر را بیشتر داشته باشیم ...
تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن؛ در جهان گریاندن آسان است، اشکی پاک کن!
@besooyenour
❤️قسمت هجده❤
.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
+ اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد گفتم:
+ زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
.
❤️قسمت نوزده❤️
.
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
- نامحرمید و گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم: "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را می شناختیم.
او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
+ مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@besooyenour
🤚#سلام_مولای_من🌸
آقای من این روز ها
بسان ماهی افتاده در تنگ بیآب
دلم بی قرار تان است..
ولی می دانم که صبحی زیبا
خورشید رویتان میدرخشد
و من شادمانه تر از هر روز
سلام خواهم کرد...
سلام چشم امید عالم و آدم
💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
🤚سلام بروی ماهتون عزیزان☺️
🌤#صبح_زیباتون_بخیر_و_خوشی
🌞#روزتون_پرازنشاط_و_شادی
نماز_روزه_هاتون_قبول_باشه
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
@besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤪چالـــــش داریم چه چالــــــشی
💥چاااالش دهــــه نودیهــــا 💥
با سرود زیبای ســــلام فرمـــانده☀️
🍃با خوندن کل این سرود یا بخشی از اون میتونین در چالشمون شرکت کنید🇮🇷 🍃
🎁جوایز نقدی نیز به بهترین آثار فردی و گروهی تعلق میگیره😍😍
🎁جوایز:🎊
3 هدیه نقدی پانصد هزارتومانی برای اجرای گروهی
5 جایزه صدهزار تومانی برای اجرای فردی
5 جایزه 50هزارتومانی قرعه بین کلیه شرکت کنندگان
زمان اجرای چالش، تا پایان اردیبهشت ماه1401
مجری طرح: مجموعه بزرگ مجازی ثامن
🔴🔴شرایط مهم شرکت در این چالش،،
1⃣درج کلمه ثامن در صحنه اصلی ضبط
2⃣فیلم ارسالی با حجم #زیر 50مگ
دریافت آثار در ایتا و روبیکا به آیدی
@Biineshaan
#چالش
#مسابقه
#مدارس
#مهد_کودک
@besooyenour
❤️قسمت بیستم❤️
.
دست مامان تو هوا خشک شد.
+ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم.
مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
+ شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.
اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.
با قهر کردنش
.
❤️قسمت بیست و یک❤️
.
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت.
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
می خندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم #صبحانه نخوریم. ☺
#ادامه_دارد .
#داستان_واقعی
#داستان_مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@besooyenour
#سلام_امام_زمانم❤
ای صبح عاقبت بخیری انسان طلوع کن ...
بیا که بی تونه سحـر را طاقتی است
و نه صبـح را صداقتی؛
که سحـر به شبنم لطف تو
بیدار میشود و صبح،
به سلام تو ازجا برمیخیزد
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@besooyenour
🌺 سبک زندگی قرآنی
🍂 مراقب رفتارمان با دیگران باشیم. 🍂
🔶وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
الَّذِي جَمَعَ مَالاً وَعَدَّدَهُ
يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ
⚡️ترجمه :
واى بر هر عيب جوى طعنه زن.
آنكه مالى جمع كرد و شماره اش كرد.
او خيال مى كند كه اموالش او را جاودان ساخته است.
🍁در سوره حجرات، از مسخره کردن، عیبجویی، و لقب زشت دادن به یکدیگر نهی شده.
❌اما در سوره همزه، فرموده است:
وای بر عیبجویان. 😱
و عذاب سختی هم برای این افراد بیان شده است.
💥عیبجویی منفی، آن است که شخص بخواهد به این وسیله خودش را برتر، و دیگری را حقیر نشان دهد.
⚡️يكى از آفات و خطرات ثروت اندوزى، برتر دیدنِ خود، و تحقير ديگران است.
#سبک_زندگی
@besooyenour
❤️قسمت بیست و دو❤️
.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
+ من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا
+ فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی #شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄
+ نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
+ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی.
خنده ام را جمع کردم.
+ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
😕
#ادامه_دارد
#گل#چادر
#مدافعان_حرم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@besooyenour
🤚 #سلام_امام_زمانم🌸
ای که بی نور جمالت
نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلّ امر غیبت کبری نهانی
💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺
سلام دوستان گلم☺️
صبح اولین روز هفته تون بخیر
روزتون پر از شادی
بندگی هاتون قبول ان شاالله
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
@besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣قدر زنت رو بدون...!
قالَ أمیرُالمومنین (ع) :
المَرأَةَ رَيحانَةٌ ولَيسَت بِقَهرَمانَةٍ ، فَدارِها عَلى كُلِّ حالٍ ، وأحسِنِ الصُّحبَةَ لَها لِيَصفُوَ عَيشُكَ .
امام على (ع) : السلام : زن ، گُل است ، نه پيشكار . پس در همه حال ، با او مدارا كن ، و با وى ، به خوبى همنشينى نما تا زندگى ات باصفا شود .
📙من لا يحضره الفقيه ، ج 3 ، ص 556 .
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
#سبک_زندگی
#همسرداری
@besooyenour
💕زوج درمانی
📱اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبختترین فردِ دنیا بودید.
📲 اگر هر روز شارژش میکردید، هر روز از همه بیشتر با او صحبت میکردید، پایِ صحبتهایش مینشستید، پیغامهایش را دریافت میکردید، پول خرجش میکردید دورش یک محافظ محکم میکشیدید، در نبودش احساسِ کمبود میکردید، حاضر نبودید کسی نزدیکش شود، حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظهاش میسپردید، همیشه و همهجا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی، اگر همانقدر که گوشیتان را لمس میکنید همسرتان را نوازش میکردید؛ خوشبختترین بودید و همیشه جای تلفن همراه، همسرتان همراهِ اولتان بود!
@besooyenour
#مخصوص_مجردها
🔴 مانع ازدواج خیلی از جوان ها #تجملات است...
✅ چه لزومی دارد تمام اقلامی که هنوز یک خانواده پس از گذشت ۳۰ سال در زندگی ندارند را برای #جهیزیه دختر ۲۰ ساله تهیه کنید؟
✅ چه لزومی دارد حتما خانه ای که میخواهید اجاره کنید، با متراژ بالا در بالاشهر باشد؟
#سبک_زندگی
#ازدواج
@besooyenour
❤️قسمت بیست و سه❤️
.
هر روز با هم می رفتیم بیرون.
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
.
❤️قسمت بیست و چهار❤️
.
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. 🌹
#ادامه_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@besooyenour
#یاڪریم_اهل_بیت_علیه_السلام🌷
❣️پیرو راه حسینیم و پریشان حسن
همه گویند به ما بی سر و سامان حسن
❣️روے هر شاپـ🦋ـرکے را بخدا ڪم ڪردیم
رمضان تا رمضان دور حسن مےگردیم
💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
سلام صبحتون بخیر رفقا جان
روزتون متبرک به نگاه امام حسن مجتبی علیه السلام .طاعات و عبادات قبول ان شاالله
التماس دعای فرج
#حسنجان_قربانقدومٺ_ارباب🌺
#میلاد_امام_حسن_مجتبی🌺
#برهمگان_مبارڪ_باد✨🌺
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
@besooyenour
❤️قسمت بیست و پنج❤️
.
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای #عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهددحد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
.
❤️قسمت بیست و شش❤️
.
آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍
یک بار یادش رفت.
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.😌
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود #تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹
#ادامہ_دارد
.
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@besooyenour