eitaa logo
#به سوی نور(۷)
78 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
109 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @Besooyenourr
مشاهده در ایتا
دانلود
_۵دیقہ بعد رامی رسید... سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم؟؟ واے کہ چقدر بد شده بودم _باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم _ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ بیخوابے!؟ چرا؟! _آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _اسماء نمیخواے حرف بزنے چرا میخوام خوب منتظرم رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک... اونقدرے ک چی اسماء؟! اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم ک خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے _پوفے کرد و گفت مردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد _اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم _روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم  ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم _تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود... ادامــه.دارد.... @besooyenour
ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت فک کنم همین خونس...😑😑 زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟ علی_آره خواهری😉 دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون مواظب خودتون باشید کاری داشتی تماس بگیر زینب_ باشه داداش❤️ پس ما میریم ،فعلا خداخافظ بریم حلما زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم... زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام... حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه... زینب _آره یه مدتیه خراب شده خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره... متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن...😞😞 همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد اخی چه دختر ناز و مظلومی فکر کنم 6_7 ساله باشه... زینب_سلام هدیه جونم خوبی خاله؟ 😍😘 هدیه_سلام خاله جون☺️😘 دلم براتون یه ذره شده بود کل هفته رو منتظرتون بودم... زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله فرصت نشد زودتر بیام ببخش خاله جونم هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم... فکر میکردم دیگه نمیایین☹️ زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟ 😍 ببین دوستم هم اوردم پیشت و با دست به من اشاره کرد حلما_ سلام خانم کوچولو تو چقدر نازی😍😍😍 هدیه_ سلام شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟ حلما_اره عزیزم😉❤️ حالا بریم تو که مشتاق دیدم خان داداش شما شدم😉 هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل... دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس... خونه مرتب و ساده ای داشتن ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود... دلم کباب شد 😔😔😔 معلومه زندگی سختی دارن... زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟ هدیه _ رفته میوه بخره خاله😊 زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که... مامان سرکاره هدیه؟🤔🤔 هدیه_ بله خاله اصلا خونه نیست، همش کار میکنه دوباره هم مریض شده خاله 😢😢 یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟ زینب_ اره خاله جونم من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه... حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟ هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده😔 حلما_زینب مامانشون مریضه؟ باباشون کجاست؟😑🤔 زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس با سر به هدیه اشاره کرد راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد 😍و رفت درو باز کنه سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره... دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ... سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت خستگی از صورتش پیدا بود😞😞😞 زینب_ خسته نباشی حسن جان بیا بشین یکم خستگیت در بره که زود شروع کنین تا علی نیومده حسن_چشم ، الان میام خدمتتون یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم. . . . پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد می‌گرفت زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم.. با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم...
داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان ابلیس دستش را روی شانه لاقیس گذاشت و گفت:" اما چیزی که به سبب آن، شما را اینجا گرد آورده ام، اسرار جدیدی است که به تازگی از آنها مطلع شده‌ام. زمانی که به تمام ابعاد و زوایای این رموز واقف شدم ،ذهنم برای مقابله با زمینیان به شدت درگیر شد و مدت ها اندیشیدم تا بتوانم با مکرو حیله های مدرن و پیچیده، آن ها را خنثی و بی اثر کنم. اکنون به نتایجی رسیده ام که مطمئنم با استفاده و بهره گیری از نقشه هایم، می توانم با حمایت و استعانت شما سربازان وفادار، سرنوشت دنیا را به نفع خود رقم بزنیم." روسای جنی که کاملاً مبهوت سخنان ابلیس شده بودند، لحظه به لحظه تشنه ی شنیدن اسرار جدید و دسیسه‌های ابلیس می شدند. آنها به وضوح درک کرده بودند که این بار آماده باش ابلیس با دفعات پیشین تفاوت فاحشی دارد و او می‌خواهد مهمترین و ویژه ترین عملیات خود را علیه زمینیان و آدمیان اجرایی کند. 🕷 پروژه تشکیلات سران جنی با اشاره ی ابلیس جلوتر آمدند. ابلیس از ترس اینکه سخنان رازآلودش به گوش جاسوسان برسد، تا می توانست سرش را جلو آورد و با زمزمه ای لرزان گفت: " خدا، آرمان مهمی برای آفرینش موجودات زمینی دارد و آن، این است که آدمیان با پوشیدن جامه ی خوبی ها و پشت کردن به ناپاکی ها، آن قدر به او نزدیک شوند تا به جایگاه و مقام شیرین ا هم جواری و قرب او برسند." ابلیس که از هزاران سال پیش، این معلومات را با پَرسه زدن در جماعت پریان عرشی به خاطر سپرده بود، زبانش برای بازگویی آن ها به سختی می چرخید، چرا که این اعترافات برای او و فرماندهان جنی اش مرارت آور بود. مولف : روح الله ولی ابرقوئی انتشار این متن با لینک مجاز است. ادامه در کانال👇 https://eitaa.com/besooyenour
31.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا نباید به آمریکایی ها اعتماد کرد❓ چگونه آمریکایی ها با ظاهر سازی مذاکره نقشه حمله به ایران را طراحی کردند❓ 🔔ویژه برنامه 🔔 () انتشار برای اولین بار | 🆔 eitaa.com/meyarpb 🆔 rubika.ir/meyar_pb ╔━━━━━━━━━━╗ ┏━━━━━━━━━🌺🍃━┓  به سوی نور🎇 https://eitaa.com/besooyenour ┗━🌺🍃━━━━━━━━━┛ ╚━━━━━━━━━━╝