#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران در آخرالزمان
#قسمت_صد_و_دوم
⭕️ عقرب و حفرهٔ تنگ
صداهای هولناک، ترس الهام را زیاد کرده بودند. او یکباره جسد خود را در یک فضای نیمه تاریک و داخل یک خانهٔ متروکه با دیوارهای بلند گِلی و مخوف دید. دیوارها پر از سوراخهای کوچک و بزرگ بودند که داخل هر کدام، موجودات عجیب و غریب و ترسناک نشسته و مدام میغریدند. موهای ضخیم و بلندشان چهرهشان را پوشانده بود. فقط چشمهای سرخشان هویدا بود که به جسد الهام زل زده بودند. از دماغهای گنده و پهنشان شعلههای آتش زبانه میکشید.
الهام که جسد خود را در این ساختمان تک و تنها میدید، وحشت وجودش را گرفته بود. نمیدانست اینجا کجاست؟ ناگهان در اطراف جسدش مارهای سیاه و بزرگی دید که چشمهایشان زرد بود و از دهانشان زهر میچکید.
پایین پاهایش عقربهای سیاهی دید که اندازهٔ هر کدام به اندازهٔ یک فیل بود. الهام از وحشت فراوان زبانش بند آمده بود. صدای شیون آدمهایی که معلوم نبود از کجا میآید، شنیده میشد.
جسد الهام تکانی خورد. بلند شد و نشست. نگاهی به بدن خود کرد. تمام استخوانهایش پر از درد بود. خستگی مفرطی بر بدنش غلبه کرده بود. تا چشمش به اطراف افتاد، از جا برخاست. با دیدن مارها و عقربهای هولناک، دست و پایش را گم کرد و با آن حالش شروع به دویدن کرد.
جلوی پایش را به درستی نمیدید. مکرر زمین میخورد.از خوف،مدام پشت سرش را نگاه میکرد.هنوز مارها و عقربها دنبالش بودند. الهام در این اوضاع فقط داد میزد.
از اینکه نمیدانست اینجا کجاست و قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد، بیشتر رنج میبرد. نفسش به شماره افتاده بود. انگار اکسیژن کافی برای تنفس نداشت. با دستش گلوی خود را گرفته بود و به سوی مکان نامعلوم میتاخت.
بدن پر از زخم و دردش را با زحمت فراوان با خود میکشید.صدای سگها و حیوانات وحشی از دور به گوش میرسید. چیزی نمانده بود قالب تهی کند.او فقط میدوید. برایش مهم نبود که پاهایش از خارهای زمخت و تیز، خون آلود شده است.
ناگهان با سر به ته چالهای بزرگ افتاد. دلش هری ریخت. درد زیادی را تحمل میکرد. چشمانش را باز کرد. خود را در حفرهای تنگ با دیوارهایی پر از جانوران موذی دید. یکباره زبان باز کرد و با تمام وجودش خدا را صدا زد. با صدای بلند فریاد زد:" خدااا! کمکم کن! اینجا کجاست؟ ای خدااا! من فقط تو را دارم. به دادم برس!" و شروع کرد بلند بلند گریه کردن.
در این هنگام از گوشهٔ گودال خاکها شروع به ریزش کردند و دریچهای باز شد. با باز شدن این دریچه، نفس کشیدن برای الهام راحتتر شده بود، اما هنوز وجودش پر از وحشت بود. دو نفر با هیبتی ترسناک و بدنی متعفن با گرزهایی بزرگ در دست به سمت او میآمدند.
الهام با همان حالت نشسته عقب عقب رفت تا پشتش دیوارهٔ گودال را لمس کرد. شما کیستید؟ اینجا کجاست؟
ما مأمور عذاب تو در قبر هستیم!
یعنی من مردهام؟
بله! تازه جان دادهای. اکنون هم باید به سؤالهای ما پاسخ بدهی و هم با این گرزهای گداخته به سر و صورتت بزنیم تا از تعلقات دنیایی کنده شوی!
مؤلف: روح الله ولی ابرقوئی
انتشار متن با لینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour