eitaa logo
#به سوی نور(۷)
78 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
109 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @Besooyenourr
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان ⭕️ باتلاق خون الهام که اکنون قدر کوله پشتی را می‌دانست، به سرعت آن را برداشت و محکم به خود بست. جاده را گرفت و حرکت کرد. کم کم از فضای زیبای باغ خارج شد. بیابانی لم یزرع مقابل چشمانش نمایان گشت. او مدام زیر لب از خدا کمک می‌خواست. هیچ وقت در عمرش مثل حالا نیاز شدید به یاد خدا نداشت. آرام آرام به راهش ادامه داد. هوا کم کم تاریک شد. الهام که از تاریکی هوا خاطرهٔ خوبی نداشت، دلهره‌اش دوچندان شد. آرام آرام حس کرد راه رفتن برایش سخت شده است. وارد زمینی شده بود که حالت باتلاق داشت.لحظه به لحظه احساس می‌کرد عمق باتلاق بیشتر می‌شود. هرچه نگاه کرد، متوجه نشد که داخل این باتلاق چیست؟ به تدریج بوی متعفنی در فضا پخش شد. ناگهان صدایی به او گفت:" اگر بایستی،در این باتلاق غرق می‌شوی. باید حرکت کنی تا بتوانی از آن به سلامت گذر کنی." الهام بی‌درنگ گفت:" خواهش می‌کنم به من کمک کن. اینجا کجاست؟" صدا در ادامه گفت:" اینجا باتلاق خون بی‌گناهانی است که در دنیا به قتل رسیده‌اند و چون نام تو در لیست قاتلان ثبت شده باید از این باتلاق متعفن عبور کنی." الهام که حس می‌کرد داردبیشتر داخل باتلاق فرو می‌رود، ترس وجودش را گرفت و با گریه و زاری گفت:" قاتل ؟ چرا ؟مگر من قاتل هستم؟ من در عمرم آزارم به یک مورچه هم نرسیده." کم کم دمای باتلاق زیاد شد. انگار دیگی روی آتش بود و قرار بود به نقطهٔ جوش برسد. بوی تعفن آن، حالش را بد کرده بود. الهام شروع کرد به عق زدن. ندا آمد:" تو هنوز نسبت به قدم برداشتن برای سقط جنین، باید عذاب بکشی تا پاکیزه شوی. مگر نمی‌دانی که بعد از مرگ، اولین چیزی که خدا دربارهٔ آن حکم می‌کند، خون‌های ریخته شده است؟" الهام می‌دانست که باز در مخمصه‌ای بزرگ گرفتار شده. بوی گند باتلاق بیشتر و بیشتر می‌شد. او مدام بالا می‌آورد. حس می‌کرد در آن تاریکی لخته‌های خون و تکه‌های گوشت از دهانش خارج می‌شود. او تا گردن در باتلاق فرو رفته بود. دستانش را بالا گرفته بود و تلاش می‌کرد غرق نشود. از شدت حرارت،خون‌های باتلاق غل‌غل می‌کرد. پاها و بدن الهام در حال سوختن بود. ضجه و ناله‌های او بلند شد. ناگهان صدایی خشن و درشت در بالای سرش طنین انداز شد که بلند نعره می‌زد:: آتش باتلاق را زیاد کنید! باید روده‌ها و معدهٔ این زن پخته شود. آن‌قدر بجوشد تا مغزش از دماغش خارج شود." یک دفعه به طور عجیبی باتلاق به آتش تبدیل شد. صورت الهام بریان شده بود. باز همان صدای خشن به گوش می‌رسید: آن‌قدر او را نگه دارید تا گوشت‌های صورتش ذوب شود.صحنه‌ای وحشتناک و فوق‌العاده دردناک بود. الهام فقط داد می‌زد. ناگهان به یاد توشهٔ همراهش افتاد و صدا زد:" من توشه دارم... من توشه دارم ...من ثواب به همراه دارم. کمکم کنید! خدایا دستم را بگیر. توشهٔ مرا نگاه کنید. دیگر تحمل ندارم!" مؤلف: روح الله ولی ابرقوئی انتشار متن یا لینک مجاز است. ادامه در کانال👇 https://eitaa.com/besooyenour