#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران در آخرالزمان
#قسمت_صد_و_پنجم
شنیدن این حرفها برای بیهوش شدن الهام کافی بود. لحظهای به پشت سرش نگاه کرد و با خود گفت:" اگر عقب عقب بروم و از بالای این بلندی خودم را به پایین پرت کنم، شاید عذابش کمتر باشد." او با پاهایش به زمین فشار میآورد و آرام آرام به عقب میرفت. درد مفرطی بر استخوانها و بدنش عارض شده بود. دیگر یارای حرکت نداشت. آنها جلو آمدند. صدای شیون الهام بلند شد. او فقط از خدا کمک میخواست و مدام استغاثه میکرد.
با چنگالهای خود بر پوست بدنش میکشیدند و او فقط ضجه میزد. دردی که به عمرش نچشیده بود و ذره ذره باید شاهد کنده شدن پوست و گوشت خود میبود. لحظهای نگذشت که الهام بیهوش شد، اما به سرعت به هوش آمد و باز شاهد فرو کردن چنگالهای بلند آنها در بدنش بود. آنها مدام میگفتند:" این است عذاب یاری تو به ظالمان!"
الهام که از این جملهٔ آنها تعجب کرده بود و مدام ناله میزد، با همان حالت شیون گفت:" من کجا به ظالمان کمک کردم ؟من در دنیا دشمن ظالمان بودم. اشتباه میکنید. من تحمل این درد را ندارم ."
یکی از غول پیکرها بلند، طوری که صدایش در آسمانها طنین انداز بود، گفت:" تو قصد داشتی فرزندت را به قتل برسانی و با این کار به ظالمان و دشمنان خدا کمک کنی. تو اراده کرده بودی بچهات را سقط کنی و با این عملت دل دشمنان خدا را شاد کردی. مگر نمیدانستی که دین خدا به یاران زیادی محتاج است؟ چرا شانه خالی کردی؟"
الهام همانطور که درد میکشید، با شنیدن این مذمتها، زجرش بیشتر و بیشتر شد. مدام با صدای بلند میگفت: "من اشتباه کردم. مرا برگردانید به دنیا تا جبران کنم."
اما آنها با چهرههای خشم آلود و غضبناکشان میگفتند:" الآن زمان جبران نیست. الآن وقت حساب است و دیگر راه برگشتی در کار نیست."
در این هنگام الهام به ذهنش آمد تا از توشهای که به همراه دارد، استفاده کند. او بلند صدا میزد و میگفت:" من یک توشه به همراه دارم."
آنها گفتند:" چه توشهای؟"
با زحمت زیاد پاکت را از کوله پشتیاش بیرون آورد و به آنها نشان داد.
مؤلف:روح الله ولی ابرقوئی
انتشار متن با لینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour