eitaa logo
#به سوی نور(۷)
78 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
109 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @Besooyenourr
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران درآخرالزمان ⭕️ چنگال‌های تیز الهام نگاهی به اطراف انداخت. یک کوله پشتی در گوشهٔ اتاق به چشمش خورد. بی‌اختیار رفت و آن را بر دوش خود انداخت به سمت در راهی شد. همین که از اتاق خارج شد، با جاده‌ای پر از سنگلاخ و مسیری کوهستانی مواجه شد. هوای داغ جاده و شیب بلند آن خبر از یک سفر سخت و نفس‌گیر می‌داد. الهام نگاهی به دوردست انداخت، اما فقط جادهٔ پر از صخره و سنگ‌های بزرگ می‌دید. سکوت محض حکم‌فرما بود. هوا گرگ و میش بود. ندا آمد:" حرکت کن!" الهام با گام‌های سنگین شروع به حرکت نمود. دلهرهٔ عجیبی داشت. ساعتی گذشت و همین‌طور تک و تنها به سمت بالا رفت. عبور از برخی صخره‌ها و سنگ‌ها او را خسته کرده بود. تشنگی و گرسنگی کم کم به سراغش آمده بود. تاریکی هوا بیشتر می‌شد و او به سختی جلوی پایش را می‌دید. صدای نفس نفس زدنش در کوه‌های اطراف می‌پیچید. گرمای زمین لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. تاریکی هوا ترس عجیبی به دل الهام انداخته بود. خستگی بر تنش نشسته بود، اما در فضای ترسناکی که چشم به درستی کار نمی‌کرد، فکر استراحت و نشستن را به ذهن خود راه نمی‌داد. توان الهام کم شده بود. عرق ریزان و با لبی تشنه به سمت بالا می‌رفت. ناگهان احساس کرد در آن تاریکی از پشت سر صدای پا می‌آید. صدا به او نزدیک می‌شد، اما چیزی نمی‌دید. الهام هر طور بود کمی سرعتش را بیشتر کرد، ولی انگار از صدای پا دور نمی‌شد. ترس تمام وجودش را گرفته بود. چندین بار روی زمین افتاد اما برای نجات خود بلند شد و ادامه داد. در این لحظه متوجه شد که صدای پا چند برابر شده، گویا چند نفر پشت سرش به دنبالش بودند. ناگهان چندین صدای غرش که معلوم نبود حیوان هستند یا موجودات دیگر، خوف الهام را بیشتر کرد. الهام همین‌طور که تند تند از لای این صخره‌ها بالا می‌رفت، لحظه‌ای نگاهش را برگرداند و با صحنه عجیب مواجه شد. چندین موجود غول پیکر با چهره‌ای کریه و زشت با چشم‌های گنده و سرخ و دستانی بزرگ با چنگال‌های بلند و تیز به او نزدیک می‌شدند. الهام پایش به سنگی گرفت و با صورت به زمین خورد. به سرعت چرخید تا ببیند این‌ها کیستند؟ هرچه تلاش کرد تا حرف بزند، نتوانست. بالأخره با لکنت فراوان و صدایی نحیف گفت:" شما کیستید؟ با من چه کار دارید؟" یکی از موجودات غول پیکر با صدایی خشن و بلند گفت:" چرا ما را نمی‌شناسی؟ ما همیشه همراه تو بودیم، ولی تو ما را نمی‌دیدی. ما اعمال زشت و گناه تو هستیم و اکنون تا پاک نشوی، مایهٔ عذابت خواهیم بود." الهام که مثل بید می‌لرزید و از ترس، صدای شیونش خفیف شده بود، گفت: "چگونه باید پاک شوم تا از دست شما خلاص شوم؟" آن‌ها قهقهه سر دادند و با صدای کلفتشان گفتند:" قرار است با این چنگال‌های تیز آن‌قدر بر پوست بدنت بکشیم تا قلبت ظاهر شود. اگر هم در حین این کار از هوش رفتی، دوباره به امر خدا روح به بدنت حلول می‌کند و ما آن‌قدر به کارمان ادامه می‌دهیم تا دستور برسد که از تو جدا شویم." مؤلف : روح الله ولی ابرقوئی انتشار متن با لینک مجاز است. ادامه در کانال👇 https://eitaa.com/besooyenour