#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران در آخرالزمان
#قسمت_صد_و_یازدهم
راهنما گفت:" خدا انسان را در پیچ و خم دنیا رها نکرده، بلکه دست او را گرفته و از سر لطف و مهربانیاش،هم به او عقل داده و هم راهنمایانی که ذرهای خطا نمیکنند و عصمت دارند، برای او فرستاده است. پس اگر کمی تفکر کند، به راحتی میتواند راه سعادت را پیدا کند.
انسانهای زیادی در همان دنیا راه درست را پیدا کردند و آخرت خود را آباد نمودند، پس اصلاً جای بهانه جویی وجود ندارد و اگر تو هم اندکی بیشتر تعقل میکردی و همنشین دوستان ناباب نمیشدی و از هوای نفس و وسوسههای شیطان تبعیت نمیکردی، الان اوضاع بسیار متفاوتی داشتی."
الهام با جملات منطقی راهنما حرفی برای گفتن نداشت. سکوت کرد و منتظر نشست تا تکلیفش برای ادامهٔ راه مشخص شود.
⭕️ چشمهای از جنس صلوات
با مشاهدهٔ دوبارهٔ مناظر زیبای بوستانی که در آن به سر میبرد، آرامش و لذتی خاص نصیبش شد.تصمیم گرفت از کنار نهر زلال آب حرکت کند و گشتی در باغ بزند. کمی که جلوتر رفت، تعدادی زن و مرد که جامهٔ سفید بر تن داشتند را مشاهده کرد. عدهای از آنها در گوشهای از باغ روی تختهای مُطلا با تاجهای پادشاهی، تکیه بر بالشهای نرم زده بودند و گروهی نیز مشغول قدم زدن بودند.
کمی آن طرفتر چشمهای دید که انگار آبش متفاوت تر از چشمه های دیگر بود. جلو رفت و کنار چشمه نشست. همین که اراده کرد از آبش بنوشد، ظرفی براق و درخشنده از جنس یاقوت مقابل چشمانش حاضر شد. ظرف را گرفت و در آب چشمه فرو برد. رایحهٔ خوش چشمه، الهام را از خود بیخود کرده بود. آب چشمه را نوشید. شیرینتر از شهد و خنکتر از برف و خوشبوتر از مُشک بود.
همین که آب را نوشید، بیاختیار بر زبانش ذکر صلوات بر محمد و آل محمد جاری گشت. در این هنگام ندایی با صوت خوش در فضا منعکس شد و گفت: "خداوند عزوجل طینت خاندان عصمت و طهارت، یعنی اهل بیت را از طعم این چشمه آفریده است.
بی اختیار از اشک در چشمان الهام حلقه زد و به سرعت پیشانی شکر بر سجده سایید و از اینکه محبت و عشق علی و اولاد علی در دلش موج میزد، خدای بزرگ را سپاس گفت.
الهام به حرکتش ادامه داد. هرچه جلوتر میرفت ،با صحنه هایی ناب و مدهوش کننده مواجه میشد. کمی احساس گرسنگی کرد. نگاهی به درختان اطراف انداخت. مملو از میوههای شیرین و آبدار بودند. تا اراده کرد یکی از خوشههای انگور را میل کند، به سرعت در برابرش داخل یک سینی زرین آماده شدند و او با دستانش آن را گرفت و شروع به خوردن کرد.
هرچه میخورد، تمام نمیشد. مزهاش آنقدر شیرین و دلچسب بود که تمام سلولهای بدنش آن را حس میکرد. جالب این بود که هر دانه از آن انگورها، طعمی شیرینتر و بهتر از دانهٔ قبلی داشت و مزهٔ هیچ کدام از دهانش خارج نمیشد.
مؤلف : روح الله ولی ابرقوئی
انتشار متن با لینک مجازاست.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour