eitaa logo
#به سوی نور(۷)
78 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
109 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @Besooyenourr
مشاهده در ایتا
دانلود
_دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو... حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت) همینطور کہ میبینید  کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال _خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم بعد از یہ مدت متوجہ شدن یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ _با گذشت زماݧ توجہ امـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم _اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧ رفتاراتوݧ  وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن _نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد _اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده  و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ _واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ  تا مـݧ چهرشونو بکشم _یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ مینا(یکے از بچه ها  مدرسہ )اومد همراهش یہ پسر جوون بود همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ رامیـݧ اومد سمت مـݧ  دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت ￿ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها مینا اومد کنارمو  گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ  و هم بکشے؟؟؟ _خیلے مشتاقہ لبخندے زدم و گفتم ن عزیزم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید _دست مینارو گرفت و گفت  پس فعلا و ازم دور شدݧ اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود.... _اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومد..... رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... . ادامــه.دارد... @besooyenour
اومدم تو اتاقم هووف حالا شب لباس چی بپوشم🤔 رفتم جلو آینه یه مدته اصلا حوصله نگاه کردن خودمم ندارم چشمایه درشتم گود افتاده عسلی چشم هام شفافیت همیشگیشو نداره...صورتم یکم لاغر شده یاد آخرین باری که آرایش کردم افتادم سه هفته پیش تولد نگین.. اه لعنتی بازم یاد اون شب کذایی افتادم سعی میکنم فکرمو دور کنم از اون کابوس باید یکم به خودم برسم برای امشب کیف لوازم آرایشمو آوردم خواستم کرم بزنم یاد جو افتادم هوووف من اگه بخوام آرایش کنم نگاه های حسین و مامانو چیکار کنم تازه بدتر از اونا اون زینبه یه جوری چادرو میپیچه به خودش که ادم کنارش فکر میکنه لباس تنش نیست😕😕😕 بیخیال آرایش شدم حوصله نصیحت ندارم لباس انتخاب کنم یه دامن مشکی بلند با یه‌ پیرهن مردونه بلند و تقریبا گشاد ابی رنگ شال مشکی هم میزارم کنار ساعت نزدیک ۶ هنوز وقت هست گوشیمو برمیدارم یه گشتی تو اینستامیزنم یه پیج فالوم کرده چه عکس جذابو خوشگلی داره میرم داخل پیجش 😐😐😐زده شهید مدافع حرم😢 وای اخه چرابه این خوشگلی خودشو به کشتن داده اصلا نمیتونم درکشون کنم کلی عکس داره دونه دونشون رو میبینم کپشنای قشنگی گذاشتن تن آدمو میلرزونه یکم فکرمو درگیر میکنه که چی باعث شده اینا از زندگیشون بگذرن دلم میخواد بیشتر بدونم دربارشون . . انقد غرقش شدم که زمان از دستم در رفت مامان_حلماااا اماده نشدی هنوز الان میرسن ها _وای اصلا حواسم نبود الان آماده میشم گوشی رو گذاشتم کنار رفتم سراغ لباسام عوضشون کردم جلو آیینده داشتم شالمو درست میکردم دلم خواست کل موهامو بپوشونم اما قیافم یجوری میشه میکشمش عقب یکم باز نگاه میکنم به آیینه هوووف خوشم‌نمیاد باز زینبو بکوبن سرم شالو میکشم جلو جوری که گردی صورتم معلوم باشه عطر کادویی سپیده که بوی شیرین و فوق العاده ای داره هم زدم و رفتم استقبال مهمون ها _هنوز نیومدن که حسین_دارن ماشین پارک میکنن _آهان خوانواده موسوی اومدن اول مامان زینب وارد شد خانومه خیلی مهربونیه بعد سلام و احوال پرسی زینب با یه لبخند اومد سمتم به گرمی دستم رو فشرد با یه لبخند مصنوعی جوابش رو دادم رفت سمت مامانم آقای موسوی هم وارد شد و با مهربونی سلام کرد جوابش رو با لبخند دادم اییش این پسره هم با اون اخم همیشگیش اومد نمیدونم کف زمین دنبال چی میگرده خیلی آروم سلام کرد ولی به زمین بدون جواب گذاشتم و رفتم سمت خانوما حلما_خیلیی خوش اومدین خاله جون خانوم موسوی_ممنون عزیزدلم خوبیی ماشالا هردفعه خانوم تر میشی حلما_مرسی لطف دارین☺️☺️ مامان_حلما جان برین تو اتاقت زینب چادرشو عوض کنه بیاید حلما_باشه زینب جون بیا بریم درو باز کردم با دست اشاره کردم بره داخل خودم هم اومدم و درربستم حلما_راحت باش عزیزم زینب_ممنون حلما جون مشغول عوض کردن لباساش بود داشتم نگاهش میکردم این دختر چقدر حجابش کامله اما بااین حال فوق العاده شیک پوشه چرا تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم یه روسری سبز خوش رنگ رو لبنانی سر کرده بود و با یه گیره خوشگل بسته بود با این که استینش بلند بود ساق هم رنگ روسریش هم زده بود🙄🙄این همه حجاب لازمه واقعا؟🤔 چادر خونگیشو سرش کرد و هیکل ظریفش رو زیر چادر پنهان کرد با لبخند برگشت سمت من زینب_ببخشید حلما جون معطل شدی بریم حلما_نه عزیزم این چه حرفیه میخواستم کنار زینب بشینم که دیدم مامان از اشپز خونه با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه بیا وا یعنی چیکارم داره ؟🤔 حلما- جانم - دخترم تا من این میوه هارو میچینم تو دیس این سینی شربتو ببر تعارف کن باشه ای گفتم و بسم الله گویان سینی رو بلند کردم چرا این سینی انقدر شله؟؟ انگار لق میزنه با احتیاط رفتم سمت حال و از بزرگ تر ها شروع به تعارف کردم هر لیوانی که برداشته میشد سینی سبک تر و شل تر میشد انگار... اوووف شالمم هم خراب شده و رو سرم سر خورده فقط علی مونده بود که تعارف کنم . . .
داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران درآخر الزمان 🕷عفریته های قاضریه لحظاتی بعد با اشاره ابلیس، تمام سران جنی سر جای خود نشستند. از چشمان به رنگ خون آن ها کاملاً مشخص بود که نفرتی فراوان از منجی زمینیان در قلب هایشان انباشته شده است. ابلیس که خود، کوهی از آتش خشم بود، می‌کوشید ظاهر خویش را آرام نشان دهد، اما نَفس های آتشینی که از بینی اش خارج می‌شد، نشان می‌داد که وجود او مملو از برآشفتگی است.او ناگزیر بود اسرار محرمانه ی خود را به بزرگان و سران جنی منتقل کند و حال باید فضا را به گونه‌ای تغییر می‌داد که مستی و لودگی مفرط به رگ های سران جنی تزریق شود تا بتواند بقیه ی اسرار خود را در این جلسه مطرح کند. تا دید سران جنی دمق هستند، عصای جادویی خود را به سمت اقلیمی از اجنه حرکت داد که اهالی آن، شیاطین رقاصه و مطربی بودند که قرن ها پیش در قاضریه گرد رهبر سوم زمینیان جمع شدند و بساط بزم و آوازخوانی به راه انداختند. عفریته های این بلاد پس از اشاره ی سحرآمیز ابلیس بی‌درنگ به یک چشم برهم زدنی در دالان دست افشانی کاخ سیاه حاضر شدند. چشمان سران جنی از بساط و سفره رنگین عشرت و عیاشی که با کاسه ها و وقدح های باده و شراب چیده شده بود، پُر شد. ابلیس اشاره‌ای به قَفَندر در کرد و به او رخصت داد تا با نواختن آلات ساز و تنبور، عفریته های خراباتی و و هوس باز را به کرشمه و رقص وا دارد.عفریته ها آغاز کردند وسران جنی با نوشیدن جام های مُسکر، مشغول تماشای عشوه وناز عفریته های خوش گذران شدند. عفریته های افسونگر، آن گودال تاریخی که مردی تنها در خون خود دست و پا می زد و شیاطین انس و جن برگرد آن به پایکوبی مشغول بودند را به تصویر کشیدند. ابلیس اراده کرده بود تا با نمایش این صحنه از صحرای بین النهرین که قشون شیاطین، سرزعیم زمینیان را از تن جدا کردند، قلب سران جنی را از اشتیاق به بریدن سر های آدمیان و قتل فجیع آن ها پر کند. مولف : روح الله ولی ابرقوئی انتشار این متن با لینک کانال مجاز است. ادامه درکانال👇 https://eitaa.com/besooyenour
22.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕛💯 ☠اعدام جاسوسان مطالبه مردم☠ 💢جوخه‌های اعدام وطن‌فروشان! 🔔ویژه برنامه 🔔 () | 🆔 eitaa.com/meyarpb 🆔 rubika.ir/meyar_pb