eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد... پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ تارسیدم ماماݧ صدام کرد... اسماااااا؟؟؟ سلام جانم مامان؟! سلام دخترم خستہ نباشے سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت: کجا؟؟؟ چرا لب و لوچت آویزونه؟ هیچے خستم آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ ... برگشتم سمتش و گفتم خب؟خب؟ مامان با تعجب گفت:چیہ؟چرا انقد هولے!؟! کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے... گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم گفت اونطورے نگاه نکـݧ گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم إ ماماݧ پس نظر من چے؟؟؟ خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ خندیدم و گونشو بوسیدم وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه؟؟؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم. دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ... از جام بلند شدم و گفتم چے؟چرااااااا؟ ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت: شوخے کردم دختر چہ خبرتہ!!! تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود.... ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ کلے ب ماماݧ غر زدم  ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ... اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ... خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم..... دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ... ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم بالاخره پنج شنبہ از راه رسید. ادامــه.دارد.... @besooyenour
سپیده-اینم از شال 😕 حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟😏 حلما- این جوری راحت ترم...🙁 سپیده- چی بگم😂 نرود میخ اهنی در سنگ... بریم که همه مهمونا اومدن . برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم لباسم که تقریبا پوشیده بود... با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبود حجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود... یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه😢😢😢 حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من 😋😍 بریم عشق و حال... سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ... صدای موزیک کر کننده بود جشن رو شروع کرده بودن...💃 سپیده -ببین کیا اومدن😍 به به ، چه شبی شود امشب... عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده .. حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت... سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم😐😔 این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم... کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن... عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم... مشغول دلبری بودن حالم دگرگون شد من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟😢 اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟ این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد... هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ...🤔😐 همه به نظرم غریبه اومدن کلافه شده بودم ...😏 اووووف کاش نمیومدم روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم واقعا عجیب بود انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود...🙄 درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن... جای من اینجا نیست ...😥 خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم... تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن نگین: دوستای خوبم😜😗 خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید یکم از خودتون پذیرایی کنید انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ... ولی من حس خوبی نداشتم سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟ 3 ساعته دنبالت میکردم چه اخمی هم کرده برا من بیا با بچه ها اشنا شو جیگر... هر چی میکشم از دست این سپیدش ... ناخوداگاه دنبال کشیده شدم حلما- بی شعور😏 این همون تولد سادس که میگفتی؟؟ ساناز و سمیرا کجان پس؟؟ مگه نگفتی همه اشنا هستن؟🙁😠 سپیده- وای دختر چقدر غر میزنی تو... اونا کار داشتن نیومدن مگه مهمه حالا؟ بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای... حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟😠😠 چرا چرت میگی؟😒 سپیده- لیاقت نداری دیگه... اها پیداشون کردم😏😏 سپیده- میبینم که جمعتون جمعه گلتون کمه که امد..😎. احسان- اخ گل گفتی و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد معرفی نمیکنی سپیده؟😬 سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما همون که تعریفشو میکردم حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی😉 احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم...😣😣😣 دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم😡 نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده 😕 ولی بهش توجه نکردم احسان اخمی کرد و دستشو پس کشید... ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم من چیکار کردم این بود جواب اعتماد بابا و حسین.. هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از اینا‌که انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم😢😢 متوجه سنگینی نگاهی شدم دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟ داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو😏 انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد😣 اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت... مردم رد دادن دیگه☹️ اون روز حرفشو جدی نگرفتم فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه... . . دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم سپیده: وای حلی بدبخت شدیم 😢😢 حلما_چیشده😕 سپیده:حسین😢 حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین😰😰 حلما_چی؟!!😱😱 _وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم _😢😭حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم _ای خدا غلط کردم @besooyenour
داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران درآخر الزمان ابلیس با چهره ی عبوس از جای خود بلند شد و شروع کرد به قدم زدن . پس از چند لحظه روبه روی سران جنی ایستاده و همانطور که عصای جادویی خود را در دست داشت ، تن صدایش را بالا برد و شمرده شمرده گفت : " من وقتی اولین بار مخلوق خاکی خدا را مشاهده کردم ..." مکثی کرد ، گویا می خواست جمله ای بگوید که برایش سخت بود . فضای سنگینی در سالن کاخ سیاه حاکم بود . ابلیس پس از چند لحظه سکوت ، عصای خود را محکم به زمین زد و با چهره‌ای غضبناک و صدایی لرزان و بلند گفت : "زمانی که با آدم خاکی چشم در چشم شدم ، ترس بزرگی به دلم رخنه کرد . ای جنیان و سربازان من ! این جملات را دارم با مشقت زیاد بیان می کنم . وقتی او را دیدم ، در پیشانی‌اش نور عجیبی مشاهده کردم . در آن فضا چیزهایی دیدم که هنوز که هنوز است ، با یاد آنها تمام وجودم پر از رنج و درد می شود . آن جا فهمیدم خدا نقشه ای در سر دارد که اگر من و شما مانع اجرای آن نشویم ، هلاک و نابودی ما و ردخور نخواهد داشت . خدا اراده کرده است که موجودات خاکی را خلیفه و جانشین خود در عالم هستی کند . چیزی که مرا خیلی رنجور می‌کند ، این است که خدا به من تا روز قیامت مهلت نداد و پایان عمر مرا تا ظهور منجی زمینیان قرارداد . من از این مسئله شدیداً دلخور هستم ، چرا که خدا نمیخواهد ما شیاطین ، آن دوران را درک کنیم." 🕷درنخ منجی " من همان زمان متوجه شدم که منجی زمینیان از نسل آخرین پیامبر شان است . همه ی شما می دانید ما برای اینکه پیامبر آخرالزمانی آنها پا به دنیا نگذارد ، به کمک دوستان زمینی خود به دنبال ترور اجداد او بودیم . سازمان یهود از همکاران تمام عیار ما در این عملیات بودند و نقشه های ما را موبه‌مو اجرا می‌کردند . تمام فکر و ذهن من بر این قضیه معطوف بود که چگونه مانع تولد پیامبرشان شوم . شبانه روز کوشیدم تا به کمک دوستان زمینی ام ، اجداد او را به قتل برسانم ، اما متاسفانه تلاشم ثمر نداد و او به دنیا آمد . تمام آسمانیان و خود شما جنیان صدای ناله ام را بعد از تولدش شنیدید و از آن پس راه های نفوذ من و آسمان ها بسته شد ." مولف : روح الله ولی ابرقوئی انتشار این متن با لینک کانال مجاز است. ادامه درکانال👇 https://eitaa.com/besooyenour
InShot_۲۰۲۳۱۲۱۱_۲۱۴۱۵۳۴۵۴_۱۱۱۲۲۰۲۳.mp3
9.73M
کتاب صوتی خاطرات فضه : معین‌الدینی ༺◍⃟ ჻@besooyenour⚘❥༅••┅┄