eitaa logo
به سوی ظهور
290 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
56 فایل
ان شاءالله بتوانیم در کنار هم گامی در جهت هموار شدن ظهور مولامون حضرت مهدی فاطمه عجل الله فرجه برداریم🙏🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود .. نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم... کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم ...!!! کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد" باز هم بهش نـگاه نکردم... اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم ... گفت: "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز ... بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند" دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️ گفتم :نـه ! گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری " زدم زیر خنده ... و رو بروش نشستم... دیگه نتوستم بهش نگم وجودش چـــــقدر آرامش بخشه ... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم : خدا رو شکر که هستی ...❤️ 💙❣💙❣💙❣💙❣💙❣💙 🆔 @besooyezohur
🍃💜 محمد حسین اهل ڪردن و کردن بود.😍 نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشتـــ.😋 4 ماه دوست‌داشتنے!💞 دائماً حسین‌آقا می‌کرد،مثلاً تماس مے‌گرفتم و با حالت دلتنگے‌ می‌پرسیدم «آخر هفته تهران می‌آیی؟» می‌گفت «باید ببینم چه می‌شود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در می‌آمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود!😅 یادم هست یڪ‌بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجه‌ای نرسیدم! 😞 خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق ‌زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن استـــــ!😅😍 از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! 🤔 مامان گفت «احتمالاً کار حسین‌آقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت. می‌گفت «نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔 حتی این مدل کارها را برای خانواده‌ام هم انجام می‌داد عادتی که بعدها هم ترک نشد.😇 💚 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
💛 همسرم💞 شهید ڪمیل خیلی با محبت بود☺️ مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد...😇 یادمه تابسـتون بود و هوا خیلی گرم بود🌞 خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من به گرما خیلی حساسم»😖 خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شـدم برق رفته☹️ بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه .. دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم😊 ودوباره چشمم بسته شد ازفرط خستگی...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...😳 پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز داری می چرخونی!؟ خسته شدی⁉️😞 گفت: خواب بودب و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی ودلم نیومد😍🙂💚 🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷 🆔 @besooyezohur
🥀 امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌ڪنے ؟ اگر می‌گفتم ڪارے را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد! بگذار ڪنار وقتے آمدم با هم انجام می‌دهیم.»💕 می‌گفتم: «چیزے نیست، مثلاً‌ فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است» 🍽🍶 می‌گفت: «خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم می‌شوریم!»😎😁 مادرم همیشہ به او می‌‌گفت: «با این بساطے ڪه شما پیش می‌روید همسر شما حسابے تنبل می‌شود ها!»😐 امین جواب می‌داد «نه حاج خانم! مگر زهرا ڪلفت من است؟ زهرا رئیس من است.»😌🙊😊 بہ خانہ ڪه می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت: 《سلام رئیس.》✋🏻🙄❤️😅 💞✨🍃💞✨🍃💞✨🍃💞✨🍃 🆔 @besooyezohur