eitaa logo
۱:۲۰
25 دنبال‌کننده
47 عکس
7 ویدیو
1 فایل
﷽ به وقت رهایی ۱:۲۰شامگاه ۱۳۹۸ را فراموش نخواهیم کرد... آرشیوی از کوتاه‌نوشت‌هایم برای قدری تأمل @s_fmozafari
مشاهده در ایتا
دانلود
🖌هشدارِشیرین کلافه و پریشان بود. نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت! شادی، دانشجوی ادبیات فارسی، دختری مهربان و فهمیده، به خواستگارش جواب مثبت داده بود اما هنوز دلش گرگ و میش بود. سه شنبه و بعد کلاس از دانشگاه دربست گرفت تا حرم. به آن خیابان زیرگذر که رسید دلش به شاه خراسان وصل شد و اشک در چشمانش حلقه زد: «یا امام رضاجان ای پناه همه ی دو دلی های من، ای پناه همه ی دلتنگی های من..» پیاده شد و آرام آرام روانه حرم عشق شد. هنگام قدم زدن در صحن حرم، تمام حرف ها و ویژگی های خواستگارش سعید در ذهنش مرور می شد واقعا هیچ بهانه ای برای رد کردن نداشت. دلش را به امام رئوف سپرد‌. آن روز تا نزدیک غروب، حرم ماند. دلش قرص شد. انگار راهش روشن شده بود. مثل این که به یقین نزدیک بود. می خواست قبل از تاریک شدن هوا، به خانه برسد. اما وقتی از اتوبوس پیاده شد‌، آوای دل انگیز الله اکبر اذان از مسجد گنبد سبزآبیِ دو طفلان مسلم علیهماالسلام، فضای محله شان را عطر آگین کرد. دلش نیامد این فرصت را از دست بدهد و نماز دلچسبی در این مسجد نخواند. قدم در مسجد گذاشت. خوشحال بود‌. احساس می کرد لحظه هایی که می گذرد، او را به خوشبختی نزدیک می کند. در میان نمازگزاران رنگارنگ و گُل گُلی ایستاد و تکبیر گفت.. نماز تمام شد. بین دو نماز فرصتی شد تا خانم های مسجد به قول خودشان چاق سلامتی ای کنند. شادی دختر محبوب مادربزرگان مسجدی بود چون از حدود ۱۵سالگی تا قبل از اینکه به دانشگاه برود هر شب مسجد می آمد و برایشان قنوت نماز غفلیه را بلند می خواند تا آن ها تکرار کنند. اما وقتی دانشجو شد، شاید ماهی هم نمی توانست به مسجد برسد. آن شب همه شان از حضور او خوشحال شدند. حاج خانم شمسی اما خانم جدی بود. احساسش به آدم ها را نمی توانستی در چهره اش بیابی. تو دار و جدی با آن آبروان بهم پیوسته و سپید ... روی صندلی نماز، کنار شادی نشسته بود و شادی هم کاری با او نداشت. سرش را پایین آورد و به آرامی گفت شادی خانم این خانواده ای که آمدند خواستگاری مناسب شما نیست. شادی که نگاهش به زمین بود، با تعجب و به سرعت نگاهش را به شمسی خانم داد و با نگرانی گفت منظورتون آقا سعید هست؟چطور ؟ پدرم تحقیق کردن ، خانواده بدی به نظر نمیان!!! شمسی خانم که عادت نداشت چند بار یک حرف را بزند: ببین دختر جون پسر من استاد دانشگاه هست وقتی همین آقاسعید اومد خواستگاری دخترش، حسابی تحقیق کرد. بیشتر نمی گم غیبت بشه اما از محل کارش بیشتر تحقیق کن والسلام. شادی با اخم و ناراحتی گفت ممنون.او که دلهره ی عجیبی گرفته بود اصلاً از نماز عشاء چیزی نفهمید. در دلش غوغایی بود تمام مسیر تا خانه را با خود حرف می زد: آخه خانم شمسی بد اخلاق برای چی باید اینجوری بگه؟؟ اصلن چکار داره به کار من!؟؟ بابا که می گفت اوضاع شرکتشون خیلی خوبه. دفتر دستک حسابی دارن.. ای خدا تازه دلم گرم شده بود.. خانه که رسید از شنیده هایش به مادرش گفت و او هم با پدر مطرح کرد. قرار شد بله برون یک هفته عقب بیوفتد. پدر با دوستان وکیلش مشورت کرد و از آنان کمک خواست. دو روز بعد معلوم شد شرکت سعید و پدرش، مشکلات حقوقی مالی بسیاری دارند و با اینکه ظاهر موجهی دارند در مسایل مالی، چارچوب های قانونی و شرعی را رعایت نمی‌کنند. شادی با اینکه از بهم خوردن بله برون و ازدواجش ناراحت شد اما فهمید هشدار شمسی خانم درست بوده با خود زمزمه می کرد: خدا خیرش دهد، باید از او تشکر کنم .. ✨«مَنْ حَذَّرَکَ کَمَنْ بَشَّرَکَ» ✨«کسى که تو را (از چیز خطرناکى) بترساند مانند کسى است که تو را(به امر خیرى) بشارت دهد.» - حکمت ۵۹ - @bevaghterahaei