eitaa logo
بیت‌الاسرار
106 دنبال‌کننده
471 عکس
124 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بیت‌الاسرار
می بینم او را نشسته بر زمین، به دور نقشه‌ای سه ضلعی را مشخص کرده و مومن‌فرماندهانش را توجیه می‌کند ه
می‌بینم او را کنار دخترکی گلفروش می‌ایستد، هم‌قدّ او می‌نشیند ، طره‌ای از مویش را کنار گوشش می‌زند ، کلماتی به گوش نه که به دلش نجوا می‌کند و همه‌ی گل‌هایش را می‌خرد. دختر، می‌رود چنان خُرّم که دامن چین‌دارِ خاک‌خورده‌‌اش در هوا چرخ می‌خورد. سر می‌گردانم، همانی‌ست که آن غروب به خشم، انگشت اشاره‌اش را سوی کسی گرفته بود، یقینا ظلمی را محکوم می‌کرد حاکمِ عادل‌مان..
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش تهیه بسته‌های فرهنگی برای سربازان آینده‌ی امامِ عصر در مبارک شب تولد آقایِ عالم امکان، حضرت صاحب الزمان :) +نذرتون قبول! 💚
ما فکر می‌کنیم اگر امام زمان در عصر ما ظهورشان محقق شود حتما هرکه زنده‌ است و به ظاهر حق طلب_کسانی مثل ما و خود ما_ گرد او جمع می‌گردد و صفِ مطیعانش تا هفت میلیارد جا دارد برای پیوستن .. البته که جا دارد اما بگذارید چیزی را درگوشی بهتان بگویم تحملِ حکومتِ امام برای همه سخت است، حتی برای شما و من، ماهایی که شیعه هستیم و منسوبِ به علی(ع)! او نظمِ همه‌ی عالم را به هم می‌ریزد، عالمی که بخش زیادی از جاده را به انحراف رفته و تنها با اوست که می‌تواند به مسیر برگردد.. زندگی عادی ما دیگر آن زمان عادی نیست، همه‌ی وجوه آن نهایتا به خدا می‌رسد و بس، اقتصادش اجتماعش فرهنگش و سیاست و حاکمیتش و این برای روحیه‌ی دنیاطلب عصرِ سیاهِ حالا سخت مشکل است.. کمتر کسی قبول می‌کند که شخصیت روحانی و استاد اخلاق وارد سیاست شود و حکومت جهان را به دست بگیرد و‌ همه چیز را برهم زند تا دوباره اشیاء را خداگونه سر جایش قرار دهد.. لحظه‌ای فکر کنید به اینکه آن‌کس که قرار است بیاید و عالم را پر از عدل کند، چگونه این فعل را به فعلیت می‌رساند؟ و آن‌وقت می‌بینید که چرا مردمانِ زمانهٔ علی(ع)، گرد او که جانشینِ فرستاده‌ی خدایش بود جمع نشدند و چرا حیدر(ع) تنها ماند ..
بیت‌الاسرار
ما فکر می‌کنیم اگر امام زمان در عصر ما ظهورشان محقق شود حتما هرکه زنده‌ است و به ظاهر حق طلب_کسانی م
استاد نخعی در روایت انسان می‌گفت: علی را در ورای تاریخ دیدن و تحسین گفتن هنر نیست، امتحان ولایت یک امتحان شفاهی و عملی‌ست نه کلامی و کتبی :)
بیت‌الاسرار
می‌بینم او را کنار دخترکی گلفروش می‌ایستد، هم‌قدّ او می‌نشیند ، طره‌ای از مویش را کنار گوشش می‌زند ،
می‌بینم او را دستی را مشت کرده از خشم و اشاره‌ی دیگری را سوی مردی جوان گرفته، از خشم خدا می‌گوید بر مردانی که خانواده‌ی خویش از دستشان در عذاب‌اند‌ و از روایتِ مردِ بدخلقی که حین جهاد شهید شده بود اما خویِ سرکش او در برابر اهل‌ِ خانه‌اش عذاب را میهمانش کرده بود. مرد نخست صورت سرخ می‌کند و چشمان از حدقه درآمده‌اش را درحالی که مجنون شده به او می‌اندازد سپس کلماتی ناشایست، بدون لحظه‌ای تفکر به زبان می‌راند. او را همه می‌شناسند اما همه ندیده‌اند! اشخاصی از خیابان دورشان حلقه زنده‌اند و کسانی که حجه‌ابن‌الحسن را می‌شناسند به آقا عرض ارادت می‌کنند و به دفاع از ایشان برمی‌خیزند که آقا مشفقانه مانع می‌شوند.. مرد که حالا شرمنده‌ترینِ مردمانِ روی زمین است به پای او می‌افتد و قسم یاد می‌کند به مادرشان ،فاطمه‌ی زهرا ، که محب آقاست اما گاهی که نفس سرکش امانش را می‌بُرد عصیان چیره می‌شود به حیاتش.. صاحب‌الامر او را در آغوش می‌گیرد، کلماتی به گوشش می‌گوید. سخت شگرف و ستبر و می‌رود. مرد می‌ماند میان پیاده‌رو، حیران و بهت‌زده سپس آستین به چشمانش می‌گیرد و صدای زجّه به گوشم می‌رسد.. فقط چند عبارت را از صحبت‌های آقا شنیدم: ما، شما را به اندازه‌ی همه‌ی لحظه‌های عصیان و پشیمانی‌تان دوست داریم .. می‌بینم او را نشسته بر زمین، به دور نقشه‌ای سه ضلعی را مشخص کرده و مومن فرماندهانش را توجیه می‌کند..
بیت‌الاسرار
می‌بینم او را دستی را مشت کرده از خشم و اشاره‌ی دیگری را سوی مردی جوان گرفته، از خشم خدا می‌گوید بر
می‌بینم او را دست به زانو می‌زند، به نام پدر برمی‌خیزد:یاعلی(ع) پیشانی همه‌ی فرماندهان را می‌بوسد، کسی را محکم‌تر درآغوش می‌گیرد، مردی‌ست اهل کرمان، قاسم می‌خواندش.. همه را به خدا می‌سپارد بوی اولین و آخرین صلح جهانی با این نبرد خاتمین به مشام می‌رسد وقتی که او قامت حیدری‌اش را به لباس رزم مزین می‌کند.. آرام برایشان وان‌یکاد می‌خوانم.. می‌بینمش ، جلوتر از همه‌ی فرماندهان نه در خیمه‌ی فرماندهی. می‌شنوم همان حال که ندای لافتایِ جبرئیل بار دیگر به گوش تمام ارض و سماء می‌رسد.. منتهایِ نبرد حق و باطل به دست مهدی(عج) و دلاور فرماندهانش، به سود حق خاتمه می‌یابد.. فتحی مبین و شیرین است روزیِ مومنانِ عالم.. انا فتحنا لک فتحا مبینا..💚
چرا خوب نباشم، حال آنکه خدا پناه من است..
پیام بدید به اطرافیان و حلالیت بخواید من بیچاره رو هم حلال کنید بهار جدیدتون مبارک :)🌱❤️
منِ قویِ زیسته در ۱۴۰۰‌ بهت افتخار می‌کنم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 گاهی به بی‌نهایتیِ زمان در عالم دیگر و همیشگی وجود خداوند می‌اندیشم و از شما‌چه پنهان، غرق می‌شوم در کبریایی‌اش.. ازل تا ابد را فراگرفته، بوده و هست و خواهد بود.. به راستی این بنده شدیدا دوست می‌دارد ، خدایِ نامنتهایش را! ..
هدایت شده از توییتر انقلابی
⭕️ اینو ذخیره کنید. 👤 🚩 Mohamad Hosein Rajabi @TWTenghelabi
مثل آلبرت الیس و آرتور لانگ باشید تو زندگی، فرزندانم!
🌱🌸 در ماجرای چند روزی که نبودم باید بگم؛ شُکر! هیچ چیز طوری که انتظار می‌رفت نبود اما حالا من سعی می‌کنم از تغییر _ که همیشه ازش بیزار بودم _ فرار نکنم و بپذیرمش! خدایا نعمتِ بزرگِ پذیرش رو در بهار جدید و ماهِ مبارکت نصیب ما بفرما.. آمین
مبارک‌ باشه تابیدن نورِ این ماه میون دهلیز قلب‌های عاشق‌تون، دلبندهای خدا!
اما من هربار که ناامید می‌شوم از خویش و دنیا را آنطور که پیش‌بینی می‌کردم نمی‌یابم خدا را می‌بینم قدم به قدم پیش می‌آید، کنارم می‌شیند آرام دست روی کتفم می‌گذارد و اشک‌های مرا در آغوش می‌کشد و من آنقدر میانِ دستانش زار می‌زنم تا هیچ نباشد در من که به او ناامید باشد.. وان کریم نیز مرا به تشویق امیدی که در دل کاشتم هدیه‌ای عطا می‌کند..گاه صبری عظیم، زمانی دگرگونیِ جدید، وقت دیگری نعمتِ شکر بر مصائب.. و کوتاه بگویم، هربار در آغوشش گریستم دیگر مرا به غیر حاجتی نبود.. بگریید، لیک تنها در آغوش او
التماس بشدت دعا!
این‌قدَر کتمان مکن،چیزی بگو کو خودش با قصد بخشش آمده‌ست.. ⁦♥️⁩
🌱 برای من، تغییر همیشه سخت بوده. لذا همیشه گذشته را بیشتر از آینده و حال دوست داشته ام. گذشته برایم حقیقتی ثابت و آینده، پیش‌بینیِ قابل تغییر است و منِ در ستیز با تحول معلوم است که کدام را برمی‌گزینم! شاید به همین خاطر است که وقتی درب چوبی را می‌بینم با رنگ آبی فیروزه‌ای و دوکلون با شکل‌های متفاوت در دو لنگه‌ی آن ، ناخودآگاه به قصه‌ای در گذشته سفر می‌کنم. دوست دارم به دیوار کاهگل کنارِ در یله دهم و داستانِ زندگی ساکنانِ خانه را مرور کنم. چشمانم را می‌بندم و صوت‌ها را می‌شنوم: پچ پچ های آرامِ کنار این در برای امر خیر، صدای کل کشیدن و ساز و دهل از میان حیاط، هوهویِ بادِ همسفرِ برف شب چله که نیمه‌ی در را پوشانده، صدای در زدن میهمان‌های روز عید،اولین گریه‌ی نوزادِ دردانه‌ی خانه یا حتی صدای شیون و زاری از برگشتن عزیزِ خانه نزد خدایش.. من با همه‌ی این قصه‌ها زندگی می‌کنم و این حیاتِ نزیسته برایم لذت دارد مثل شربت آبلیموی خنک در سایه‌ی درختی به وقت نیمه‌ی مردادماه! باید اعتراف کنم من زندگی خودم را هم مکرر مرور می‌کنم. از گذشتن شادی‌ها حسرت می‌خورم و از گذر غم‌ها شکر می‌کنم. امروز از دیدنِ دخترک دوچرخه سوار باز پر کشیدم به گذشته. به دوازده سال پیش، خیابان شهید غفاری، کوچه سپند. دختری دوچرخه بنفش خود را تا آنجا که می‌تواند تند می‌راند. سپس اندکی پا از رکاب برمی‌دارد. از روی زین بلند می‌شود و اجازه می‌دهد دوچرخه او را به مقصدی که می‌خواهد ببرد. باد به صورتش می‌‌کوبد و چه شیرین است این باد خنک میان اندک آفتابِ غروبِ تیرماه.. اهل شیطنت نبودم اما درگوشی بگویم گهگاهی با دوچرخه‌ام قولم را شکستم. مادرم همیشه قول می‌گرفت از من که: نروی میان کوچه های عریض و طویل و خیابان های کناری! همینجا بمان در کوچه‌ی خودمان.. اما منِ آرامِ حرف گوش‌کن را هم گاهی شیطان گول می‌زد! می‌رفتم تا سرکوچه، سرعت می‌گرفتم و عرض کوچه‌ی بزرگِ متنهی به جاده را طی می‌کردم و انصافا چه لذتی داشت آن سرپیچیِ کودکانه! بعد از گشت و گذارِ سریع در منطقه‌های ممنوعه برمی‌گشتم به کوچه و انگار نه انگار که کسی جایی رفته! خاطرم هست هنوز آن روز را که از دوچرخه افتادم و زخمی به زانویم نشست . کسی نبود که گریه‌ام را ببیند. خودم را جمع و جور کردم. دوچرخه را گوشه‌ای از حیاط گذاشتم و با بغض به مادرم در طبقه بالا پناه بردم. اما من حالا در بیست سالگی اعتقاد دارم وجود تغییر ضرورت است. باید باشد برای ترمیم زخم‌هایمان، شفای روح‌مان و گذشت زمانِ اندوه‌مان.. که اگر نبود، هیچ زمستانی بهار نمی‌شد، هیچ دلی ناگهان تند نمی‌تپید و هیچ روحی پر پرواز نمی‌یافت. این‌ها را کسی می‌گوید که با تغییر چندان سازگار نیست و سخت راه می‌آید با هرآنچه مثل قبل نیست..اما به خودش قول داده که سازگاری با تحولات را بیاموزد، ان‌شاءالله
هیچگاه فکر نمی‌کردم کسی را اینگونه عمیق دوست بدارم و داغش را یتیمانه به آغوش بکشم.. یتیم که نشدیم بعد از نیمه شبِ بغداد که شما فراتر از پدر بودی و نبودنتان نفس‌مان را گرفت، پشتمان را شکست.. این حقیر، نفس بریده‌‌ی غم‌تان شد، تا ابد، تا لحظه‌ی وصال..
روزششمه؟ تموم شد که قربونت برم! نکنه که همین ظرف کوچیکم هم لبالب پر نشه؟ می‌ترسم اما از دست‌های کریمت وسع صدر می‌خوام که تو بخشنده‌ی قادری :)
🌱 من مثل آن بسته کیک له شده‌ی مانده گوشه‌ی بقالی، یا وسیله‌ی خراب داخل مغازه که رویش می‌نویسند «غیرقابل فروش» یا میوه‌ی لک دار ته جعبه‌ی میوه‌فروشی من، خرابِ خراب..درست! هیچکس مرا نخواست..درست! تو هم نمی‌خری؟ خودت گفتی دستان من گشاده‌است به سوی هرکس که بخواهم.. مرا نمی‌خواهی؟ بگذار بگویم آنچه تنها امید من بوده؛ افتادن از چشم هیچکس مرا آنقدر عذاب نداده که افتادن از چشمان تو نخواسته شدن از سوی هیچکس آنقدر مرا نترسانده که از سوی تو.. من می‌ترسم .. از اینکه روزی شوم مصداقِ «وَلَا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَلَا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» می‌ترسم که فریاد بزنم، نشنوی‌ام التماست کنم، نبینی‌ام من، می‌ترسم نخواهی‌ام!
حضرت، مظلومه است، غریب است.. 💔
بیت‌الاسرار
حضرت، مظلومه است، غریب است.. #ام‌المومنین💔
منزلت شما را همو می‌داند که دلتان را برده بود، ورنه ما کجا و مدح بانو خدیجه(س) کجا..
🌱 در اتاق باز بود. در نزدم و وارد شدم.اصلا در خانه‌ی ما در زدن زیاد معنایی نداشت، حتی اگر درها بسته بودند. روی میز کتابی باز شده بود. نشستم پشت میز. حتما مادر دوباره کتاب جدیدی خریده. فهرست و مقدمه و کلام نویسنده را مثل هربار که کتابی را برای اولین بار می‌خوانم زود ورق زدم و صفحه‌ی اولش را باز کردم: «به نام خدایِ آنها که بین افلاکیان شهره و در زمین گمنام اند ..» این را از سمت چپِ بالای صفحه خواندم. دیگر چیزی در این صفحه نگاشته نشده. ورق زدم. شروع کتاب از صفحه‌ای بود که حالا داشتم می‌خواندمش: « کنار کرسی خوابم برده بود که دیدمش. گفتم «کجا بودی بالام؟ بابات تا مشهد دنبالت رفت.» گفت« رفته بودم کربلا ننه!» گفتم« صَدّام مگه می‌ذاره تو بری کربلا آخه؟» گفت« باور نمی‌کنی؟ برات سوغاتی هم آوردم.» دست کرد توی جیب شلوارش و دستمال کوچک سفیدی را بیرون آورد«این دستمال رو متبرک کردم به ضریح آقا» بعد تکه پارچه را جلوی بینی من گرفت. چشمانم را بستم و از عمق جانم بوییدمش.بوی بهشت می‌داد.عطرش از ریه‌ام گذشت و به همه‌ی وجودم رسید. رایحه‌ای بود که از هیچ گلی نشنیده بودم. ذکر صلوات را که زیر لب گفتم چشم باز کردم‌.ندیدمش. همه جا تاریک بود. زیر کرسی درازکشیده بودم. نگاهم به سقف بود. آن رایحه‌ی گرم هنوز زیر سقف پراکنده بود. خانه‌مان بوی بهشت گرفته بود.» خط به خطِ کتاب دستان مرا گرفته اند و با خود می‌کشانند.نمی‌فهمم چطور و چه وقت به صفحه‌ی سوم می‌رسم. «چشم نداشتم ببینمش. با عدنانم رفته بود و بدون او برگشته بود‌. هرجا که او را می‌دیدم محلش نمی‌دادم. یک شب در عالم رویا دیدم که حیاط را جارو کرده‌ام و از خستگی گوشه‌ای نشسته ام. در خیالم با پسرم دردِ دل می‌گفتم. گله می‌کردم« کجا موندی این‌همه روز مادرت به قربونت. پسر حاجی شعبان تو را گذاشت و برگشت که خدا ازش...»که صدای افتادن چیزی از بالای دیوار آمد.آن‌وقت‌ها که عدنان از جبهه می‌آمد در نمی‌زد. می گفت مادرم با صدای در از فکر اینکه خبر شهادت مرا برایش آورده‌اند مضطر می‌شود. از بالای دیوار به حیاط می‌پرید. بلند شدم و به سمت صدا برگشتم. عدنان بود. ذوق زده به سمتش رفتم« کجا بودی عدنانم؟ چرا نیومدی خونه که دل سیر قدوقامتت رو ببینم؟ بابات چقدر دنبالت گشت. پسر حاجی شعبون هم که تو رو گذاشت و خودش سالم برگشت که جوون‌مرگ نشه الهی» حرفم را قطع کرد و گفت:« ننه! حرف پسر حاجی شعبون رو نزن!» دستش را بالا آورد و کف دستانش را نشانم داد و محکم گفت:« اون اصلا من رو ندیده.» واژه‌ی اصلا را مشدد می‌گفت تا خاطرم را برای همیشه جمع کند.بیدار شدم و شکر گفتم که باز پسرم را دیدم اگرچه مختصر، اگرچه نتوانستم درآغوش بگیرمش و برایش مرثیه بخوانم اما شکر.. بعد از آن ، هرموقع پسر حاجی شعبان را دم در می‌دیدم تعارفش می‌کردم که بیاید داخل. دلم صاف شد. دلم را پسرم صاف کرد..» ورق می‌زنم تا عکس های اواسط کتاب را ببینم.می‌خواهم چهره‌ی پسرِ ننه زهرا را ببینم. اولین عکس، در قطع سه درچهار است. عکس خود اوست برای اوایل نوجوانی‌اش، هرچند وقتی تاریخ ولادت و شهادتش را مقایسه می‌کنم مطمئن می‌شوم که سنی نداشته وقتی آخرین بار رفته و دیگر برنگشته.. موهای صاف و کم پشت و مشکی‌اش به صورت سفیدش می‌آید. انگار تازه کوتاهشان کرده. چشمانش ریز است و صورت گردی دارد.ابروهایش کم پشت‌اند و کنار بینی صافش خطوط آفتاب سوختگی دیده می‌شود. لب هایی شکل خط دارد. نمی‌دانم دانه‌های روی عکس مربوط به کیفیت بد عکس است یا کک و مک صورتِ او. یقه‌ی لباسش مشکی و بقیه‌اش سفید است. گرچه عکس سیاه و سفید است و اگر هر رنگ دیگری هم بود باز سفید بود و مشکی. ورق می‌زنم، عکس‌های بعدی از جوانی‌اش است. ریش‌هایش کم کم جوانه زده . موهایش پرپشت است. کنار دوستانش، نزد خانواده، پیش همرزمان. همه را تک به تک و با دقت می‌بینم. وسوسه می‌شوم مثل همیشه صفحه‌ی آخر کتاب را باز کنم و خط‌های آخرش را بخوانم. نمی‌دانم این مرض چجور بیماری لاعلاجی‌ست که وقتی کتاب دست می‌گیرم هیچ ترتیبی را برای خواندنش قائل نیستم و برایم مهم است که در صفحات آخر چه نوشته شده. حریف وسوسه‌ نمی‌شوم و صفحه‌ی آخر را باز می‌کنم: «خبر شهادت دایی را که شنیده بود از هوش رفته بود.چهارده پانزده روز مانده بود به سالگرد برادرم غلامحسین که عدنان گم شد.. هیچکس نتوانست پیدایش کند تا امروز که چهل و چند سال گذشته و من هنوز چشمم به در کوچکِ خانه‌ است، شاید گمگشته‌ام بازآید..»
هرشب همین موقع هواپیمایی توی برد پایین، از بالای خونه پرواز می‌کنه ، سلامی عرض می‌کنه و می‌ره! سفرش به سلامت..