ز شرمْ گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمیشود شب دیدارمان فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر شد خاموش
چو موج گرم صدایت دوید در گوشم
زدی به شانهی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم
به رنگ بخت منَش آفریده است خدا
بیا که مُردهی آن گیسوی سیهپوشام
گَرَم تو خون جگر دادهای حلالم باد
وگر ز جام لبت مِی کشیدهام، نوشم
به خویش بازنیارد مرا ز مستیِ عشق
اگر که بالزنان آید از سفر هوشم
نمیشود دل دریاییام تهی از شور
اگر به صورتِ ظاهر فتاده از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زده است خاموشام
به یکدو حرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم، مکن فراموشم!
#محمد_قهرمان
#غزل
@beytolghazal
چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم
هرکس به راه افتاد، با خویش برد ما را
#محمد_قهرمان
#تک_بیتی
@beytolghazal
زدوده است سیاهی، گذشتِ عمر ز مویم
صفای آینه برهم خورَد ز دیدنِ رویم
چوبرگِ زرد، رهایی ز چنگِ مرگ ندارم
نه سبزهام که شوم خشک و در بهار برویم
نداشت ناله فروخوردنم نتیجۀ دیگر
جزآنکه بغض شد و تنگتر فشرد گلویم
ز اختیار برون است دل به عشق سپردن
وگرنه آبِ جوانی گذشته است ز جویم
دلم ملول ز کفر است و ناامید ز ایمان
ز هردو میگذرم تا که راهِ عشق بپویم
ز بویِ سنبل اگرسرکشم، شگفت نباشد
نسیمی از سرِ زلفت وزیده است به سویم
نشانیِ غلطم داد عقل و راه خطا شد
کجا روم؟ ز که پرسم؟؟ تو را چگونه بجویم؟!
ز صبر گفتی و گفتم که هیچ سود ندارد
هلاک میکندم هجر تو، دگر چه بگویم؟!
#محمد_قهرمان
#غزل
@beytolghazal