هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
هدایت شده از گل نرگس (آستان مقدس مسجد جمکران)
🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴
🦋سوگواره🦋
🦋 تکیه بهشتی🦋
🍀ویژه کودکان ۵ تا ۱۱ سال🍀
تهیه
فیلم 📹 و عکس📸
از👇
☑️سیاهپوشی🏴 منزل
☑️🎤مداحی و شعرخوانی
🎧 ساخت پادکست
☑️شرکت در مراسم عزاداری✋ و روضه خانگی
لینک دریافت آثار👇
@m_gole_narges
🎁 همراه با ۷۲ هدیه متبرک مسجد مقدس جمکران
🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴
💠مرکز کودک و نوجوان مسجد مقدس جمکران💠
#قسمت_دوازدهم
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
.... براتون گفتم حضرت زینب مهربان و بقیه اُسرا☀️ وارد مجلس حاکم سنگدل👺شدند. عمه ی صبور☀️ ناشناس در گوشه ای از مجلس نشستند. بقیه خانم ها اطراف ایشان نشستند. من هم پرواز کردم🕊 و کنار رقیه سه ساله نشستم.
ابن زیاد ستمگر ملعون👺 به عمه زینب مهربان اشاره کرد و گفت: این زن کیست که در گوشه ای نشسته است⁉️ کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید این زن کیست❓ باز هم کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید.
یک نفر گفت: او زینب☀️ دختر امام علی(علیه السلام) است.
ابن زیاد ستمگر👺 به عمه گفت: خدا را شکر که شما را رسوا کرد.
ابن زیاد👺می خواست، یاد و نام امامان مهربان را از یادها ببرد.
اما عمه زینب صبور فرمودند: خدا را شکر می کنم که پدر بزرگم، پیامبر مهربان☀️ است. خانواده ام اصل همه ی خوبی ها هستند. همانا تو دروغ می گویی. تو و خانواده ات اصل همه بدی ها هستید.
دیدم🕊 ابن زیاد ستمگر👺 عصبانی شد. گفت: دیدی خدا با خانواده ات چه کرد. عمه ی مهربان☀️ فرمودند: من در کربلا فقط ✨زیبایی✨ دیدم.
ابن زیاد ستمگر👺 خیلی عصبانی شد. از عصبانیت خواست عمه مهربان را به شهادت برساند😔 ترس تمام وجودم🕊 را فرا گرفته بود. اما عمه زینب مهربان اصلا نترسیدند. ترس برای ایشان معنا نداشت. عمه زینب فرمودند: تو امام خود را کشتی. خداوند خودش از تو انتقام می گیرد.
ناگهان چشم ابن زیاد سنگدل👺 به امام سجاد مهربان☀️ افتاد. با عصبانیت گفت: این پسر، کیست❓
گفتند: علی پسر حسین(علیه السلام)
دیدم🕊 که ابن زیاد سنگدل تعجب کرد و ️ترسید. گفت: مگر علی پسر حسین(علیه السلام)☀️ در کربلا به شهادت نرسید❗️
امام سجاد مهربان فرمودند: من برادری به نام ✨علی✨ داشتم. مردم او را در کربلا به شهادت رساندند.
امام سجاد مهربان را می دیدم که مانند عمه مهربانش، هیچ ترسی نداشتند. تماما آرامش بودند.
ابن زیاد👺 حرصش گرفت. به سربازانش دستور داد که امام سجاد مهربان☀️ را ببرند و ایشان را به شهادت برسانند. تا این را گفت، پرواز کردم. جلوی امام سجاد مهربان نشستم. خیلی ترسیده بودم...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از مهدوپیش دبستانی امین سایدا
مسابقه🏴#بوی_محرم 🏴
کد شرکت کننده0⃣7⃣2⃣
🤲 ان شاالله مثل #یاران با وفای امام حسین (علیه السلام ) از یاران امام زمان عج باشید
🎁 به نفر اولی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۲۰۰ هزارتومان هدیه نقدی اهدا می شه😳
✅ نفر دومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۵۰ هزار تومان هدیه نقدی اهدا میشه😍
✅ نفر سومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۰۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه😊
✅ وبه ده نفر که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۵۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه🤩
🔹 برای شرکت در این مسابقه، کافیه به کانال #پیش_دبستان_امین_سایدا بیاید و آثارتون شامل نقاشی ،شعر، قصه، کاردستی های مناسبتی خود را رو برای ادمین کانال بفرستید👇👇
🌻#پیش_دبستان_امین_سایدا🌻
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
👏✨👏✨👏✨👏
🎊🎈💫🎉💫🎈
✨✨✨
#قسمت_سیزدهم
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
... براتون گفتم ابن زیاد ستمگر👺 دستور داد، سربازانش امام سجاد مهربان☀️ را به شهادت برسانند. من دوست نداشتم به امامم آسیبی برسد. عمه زینب صبور☀️ تا این سخن حاکم سنگدل👺 را شنیدند، با شجاعت فرمودند: ای پسر زیادِ ستمگر و ظالم👺 تو همه مردان ما را کشتی. اگر می خواهی برادرزاده ام را بکشی، من را هم، با ایشان بکش... خیلی ترسیده بودم🕊 بال هایم از ترس می لرزید. اما سخن عمه زینب صبور☀️️ بهم آرامش می داد. گویا امام علی(علیه السلام) دوباره زنده شده بودند.
وقتی عمه زینب مهربان و شجاع، این حرف را زدند، ابن زیاد ستمگر👺 ترسید. برای همین امام سجاد مهربان☀️ را رها کرد.
نفس راحتی کشیدم.
ابن زیاد👺 در اون جلسه شکست سختی خورد. حسابی حرصش در اومد. به سربازانش دستور داد، خانواده پیامبر مهربون☀️ رو به زندان کوفه ببرند. با بی رحمی طناب و زنجیر به دستان و گردن آنها بسته بودند. حتی به دختر سه ساله هم رحم نکردند. من هم از بالای سرشان پرواز کردم🕊 و خودم را به زندان رساندم.
بعد از مدتی یزید سنگدل👺 به ابن زیاد👹 نامه نوشت که خانواده ی پیامبر☀️ را به سوی او بفرستند.
ابن زیاد سنگدل👺 هم خانواده پیامبر مهربان☀️ را به سمت شهری به نام شام فرستاد. من هم🕊 همراهشان رفتم... کم کم خبر شهادت امام حسین(علیه السلام)☀️ به شهرهای مختلف پیچید. مردم بر سر و صورت خود می زدند و عزاداری🏴 می کردند...
#ادامه_دارد...
#والدین_بخوانند
#تحقیر #تنبیه
پدر و مادر عزیز ، هرگز فرزند خود را در جمع #تصحیح، #تحقیر، یا #تنبیه نکنید.
اگر احساس می کنید نیاز است جلوی او را در همان لحظه بگیرید او را به محیطی خلوت ببرید که تنها او و شما حضور دارید.
کودکی که جلوی دیگران #تحقير شود، یا به شدت #خجالتی می شود یا برعکس دست به #لجبازی می زند تا ثابت کند من وجود دارم، من هستم.
در هر دو صورت #حرمت_نفس کودک از بین خواهد رفت و دسته اول #مهر_طلب و دسته دوم #برتری_طلب خواهند شد.
@bibiroghaaye
#قصه_مهدوی
#زندگی_امام_زمان ۱
✨شوق دیدار_۱✨
#قسمت_اول
هوای شهر قم به شدت گرم ☀️و تحمل آن در روزهای طولانی تابستان بسیار سخت😓 شده بود. مردم کارها و فعالیت های خود را صبح زود و هنگام عصر انجام می دادند تا در گرما کمتر اذیت شوند.
کارهای احمد پسر اسحاق تا نزدیک ظهر طول کشید و حسابی گرمازده😪 شده بود، به همین علت با عجله خود را به خانه رساند. همسر احمد با دیدن این وضعیت، بعد از سلام و احوال پرسی، ظرف آب خنکی🍶 آورد تا احمد با آن سر و صورتش را بشوید و کمی خنک شود.
احمد از همسرش تشکر🙏 کرد و بر خلاف روزهای دیگر به دیوار اتاق تکیه داد و به فکر فرو 🤔رفت همسرش رو به او کرد و گفت: احمد چه شده؟ اگر چیزی فکرت را مشغول کرده به من بگو: شاید بتوانم کاری انجام دهم. احمد گفت: مدتی است که امام حسن عسکری ✨ را ندیده ام و دلم برای ایشان تنگ شده،❤️ تصمیم دارم به شهر سامرا 🕌 بروم تا امام خود را زیارت کنم همسرش گفت: تو را به خدا به سامرا نرو شنیده ام حاکم ستمگر👺 آن جا بر امام عسکری علیه السلام✨ و پیروان او خیلی سخت گرفته و به هر بهانه ای یاران و شیعیان امام را دستگیر🔗 و زندانی کرده و بعضی از آنها را شهید نموده است؛ می ترسم😔 تو را هم که از یاران ویژه و خاص امام علیه السلام هستی دستگیر⛓ و زندانی کنند...
#ادامه_دارد...
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۲✨
#قسمت_دوم
گفت: خودم این را می دانم، ولی نباید یاران و شیعیان امام به علت ترس😰 اطراف امام علیه السلام ✨ را خالی کرده و حضرت را تنها بگذارند، یار امام در هر شرایطی باید از امام خود دفاع کند؛ گذشته از اینها، امانت های مردم قم را باید به امام برسانم هم چنین پرسشی دارم که حتما باید از ایشان بپرسم فردای آن روز احمد برای زیارت امام عسکری علیه السلام✨ از شهر قم به طرف سامرا در کشور عراق 🐎حركت کرد. وقتی وارد سامرا شد از آنچه میدید تعجب کرد❗️ شهر پر از ماموران حکومت بود که تمام محله ها و کوچه ها را زیر نظر داشتند و بعضی جاسوسان حکومت نیز در جاهای مهم شهر در میان مردم حرکت می کردند. احمد هر طوری بود باید خود را به امام می رساند؛ نزدیک خانه🏡 امام رسید، اما تمام راههای ورودی به خانه امام را سرباز و نگهبان گذاشته بودند⚔ و دیدار و ملاقات با امام بسیار سخت شده بود، هرکس به در خانه امام می رفت او را گرفته و بازجویی می کردند که از کجا و برای چه آمده و چه می خواهد❓
#ادامه_دارد...
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۳✨
#قسمت_سوم
احمد با خودش گفت: باید نقشه ای🤔 بکشم تا بتوانم امام خود را ببینم؛ به همین علت، مقداری روغن🥃ماست🥣 و کشک🍶 خرید و آنها را روی اسبش🐎 گذاشت وهنگامی که به نزدیکی های خانه🏡 امام عسکری علیه السلام✨ رسید با صدای بلند گفت: زود بیایید روغن🥃 دارم و ماست🥣 و کشک🍶 دارم، همین طور می گفت و خود رابه خانه🏡 امام✨ نزدیک تر می کرد.
چند مأمور احمد را چپ چپ 👀نگاه کردند ولی مانع او نشدند. احمد وقتی به در خانه 🏡امام رسید صدایش را بلند تر کرد و گفت :زودتر بیایید که نزدیک غروب آفتاب 🌒است می خواهم به شهر خودم بروم، به نصف قیمت💰 می دهم، عجله کنید.
چند نفر از همسایه های امام عسکری علیه السلام✨ بیرون آمدند و به طرف او رفتند، اما چشمان احمد به خانه امام خیره😒 شده بود و با نگرانی😥 به در خانه 🏡نگاه می کرد. اگر چیزهایی که آورده بود تمام شود و کسی از خانه امام✨ برای خرید نیاید چه باید بکند.
اما با باز شدن در خانه امام،تمام نگرانی های احمد برطرف شد ؛ نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد👁 تا مطمئن شود کسی متوجه او نیست. بعد به کسی که از خانه 🏡امام ✨آمده بود، گفت: من احمد پسر اسحاق از یاران امام علیه السلام✨ هستم و برای دیدن او به این جا آمده ام؛ تو به بهانه ی خرید روغن و کشک، همین جا اطراف اسب🐎 من باش و مشتری ها را به هر قیمتی💰 که اجناس را خریدند مشغول کن تا من بروم و امام راببینم.
#ادامه_دارد...
🍃🍎🍃🍎🍃
@bibiroghaaye
هدایت شده از سربازکوچک
Audio_260992.mp3
5.41M
#قصه های خاله نبات
📚عنوان: سخن شناسی
🎤گوینده: خانم ملیحه نظری
🍄🍃🍄🍃🍄🍃
نازنینای من😍
🌟🌺 امشب همراه خاله نبات باشید تا داستان کوتاه جذاب و شنیدنی💕💛 که از📚سری کتاب های قصه های خوب برای بچه های خوب💫💖 از کتاب قصه های ائمه معصومین علیهم السلام هست رو با هم بشنویم😉😊
فرشته جونا ما رو دنبال کنید🌺🌟
📚ما را به دوستان و عزیزانتان معرفی کنید👇
#والدین_بخوانند
💜۴ نشانه ای که ممکن است زنگ خطر کمبود محبت برای کودک باشد:
💜یکی از نشانههای چنین کودکانی پرحرفی است! مخصوصاً این کودکان دوست دارند با بزرگتر ها وارد بحث شوند و جلب توجه کنند و در صحبت های بزرگترها دخالت بی جا می کنند.
💜این کودکان وقتی نقاشی می کشند در نقاشی هایشان برای خودشان دهان نمی کشند چون به این نتیجه رسیده اند که حرف هایشان شنیده نمیشود.
💜دائماً با خواهر برادرش گلاویز است؛ چون به این باور رسیده که شما آنها را بیشتر دوست دارید و به خاطر همین به او توجه نمی کنید.
💜 دائم به شما میچسبد و هرجا میروید توی دست و پای شماست چون فکر میکند اگر در دیدتان نباشد شما او را از یاد میبرید.
💜راه حل چیست ؟!
سعی کنید با او در مسائل مختلف مشورت کنید و نظرش را بپرسید، شبها قبل از خواب بغلش کنید و ببوسیدش چون اضطراب نادیده گرفته شدن شبها بیشتر به سراغش میآید، در جمع از خاطرات و بامزه گی های دوران بچگیش صحبت کنید و از او تعریف کنید...
💜فرزندان ما هدیه های الهی هستند پس از وجودشان لذت ببرید.
🍃🍎🍃🍎🍃
#قسمت_چهاردهم🌈
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
...تا اونجایی براتون گفتم که من به همراه خانواده پیامبر مهربان☀️ به سمت شهر شام راه افتادیم. اصلاً احساس خوبی نداشتم. چون می دیدم که به دست و گردن عمه زینب مهربان☀️ و بقیه خانواده پیامبر☀️ طناب و زنجیر بسته بودند. به آسمان نگاه کردم. انگار دلش خیلی گرفته بود. آسمان گفت: کاش بر زمین فرو میریختم و این روزها را نمی دیدم😔😭 آخه میدونید چیه دوستای من؛
آدم های ظالم👺 سرهای شهدای کربلا☀️ را روی نیزه گذاشته بودند و از جلوی چشم اسرا که در بین آنها رقیه سه ساله☀️ هم بود، حرکت دادند.
خورشید🌞 هم تا مرا دید گفت: دلم خیلی گرفته😔 کاش من هم این روزها را نمی دیدم.
دوستای خوبم راستش من هم دلم گرفته بود😔 گاهی پرواز می کردم گاهی می نشستم.
با چشمان خودم می دیدم اگر هر کدام از خانم ها و کودکان☀️ گریه می کردند، سربازان ظالم👺 و ستمگر آن عزیزان را می زدند😭😔😭 رفتیم و رفتیم تا به شهری به نام قادسیه رسیدیم توی آسمان پرواز کردم تا ببینم آنجا چه خبر است🕊
دیدم آنجا پر از سرباز است. آنها سربازهای بدِ یزید ستمگر👺 بودند.
تا چشم حضرت زینب مهربان☀️ به آنها افتاد، آهی کشیدند و فرمودند:
ما دختران رسول خدا☀️ هستیم. ای مردم؛ شما با ظُلمی که به ما کردید، به رسول خدا☀️ بی احترامی کردید. شما خدا☀️ را ناراحت کردید.
با خودم گفتم این مردم چطوری میتوانند جواب خدا و رسولش را بدهند😔🤔
بعد از مدتی سربازان ظالم👹 خانواده پیامبر مهربان☀️ را به شهری به نام دیر الأَعْوَر بردند و مدتی هم آنجا بودیم. همینطور شهر به شهر میرفتیم..
امام سجاد مهربانم☀️ را می دیدم که در طول راه با هیچ کسی هم صحبت نمی شدند. فقط با خانواده☀️ و عمه زینب مهربان☀️ دردودل می کردند و آنها را آرام می کردند. 🕊
#قسمت_پانزدهم
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
...🕊 به اینجا رسیدیم که همینطور شهرها را یکی پس از دیگری میرفتیم. به شهری رسیدیم که اسمش تَکریت بود. سربازان ظالم👺 مأموری را به سمت شهر فرستادند تا برود و از حاکم آن شهر، برای دامهای آنها علوفه🌾 و غذا بگیرد.
حاکم شهر دستور داد تا شهر را چراغانی💡 کنند. با تعداد زیادی از مأمورانش به استقبالِ سربازان ظالم👺 آمدند.
مردم فکر میکردند که اسرایی که سربازان👹 با خودشان آورده اند، آدمهای بدی هستند. برای همین خودشان را آماده کرده بودند تا جشن بگیرند. سربازان ظالم👹 گفته بودند که آنها خارجی هستند.
یک مردی را دیدم که داد می زد. می گفت: ای مردم، اینها خارجی نیستند. اینها فرزندان پیامبر مهربان☀️ هستند. اینها خانواده ی امام علی(علیه السلام) هستند😔😭 من🕊 دیدم، وقتی مردم سخنان آن مرد را شنیدند، برای امام حسین(علیهالسلام)☀️ و اسرای کربلا بر سر و صورت خود زدند و عزاداری کردند...🏴 سپس همه با هم متحد شدند. میخواستند، در برابر افراد جنایتکار بایستند. آنها اجازه ندادند که لشکریان ابنزیاد ستمگر👺 به شهرشان وارد شوند. لشکریان ابنزیاد ستمگر👺 هم که دیدند مردم آنها را به شهرشان راه نمیدهند، مسیر خود را به شهر دیگری در پیش گرفتند... من در آسمان دلگیر پرواز میکردم. شتران هم که روی زمین بودند، غمی دیگر داشتند😔 آنها هم در غم از دست دادن امام حسین مهربان☀️ و اسیر شدن خانوادهی رسول خدا☀️ گریه میکردند.
رفتیم تا به شهری به نام حله رسیدیم. آنجا صداهایی شنیدم. پرواز کردم و جلوتر رفتم🕊 دیدم فرشتهها✨ لباس سیاه به تن کردهاند و برای امام حسین مهربان☀️ عزاداری میکنند
#ادامه_دارد...