eitaa logo
🌷بی بی رقیه سلام الله علیها 🌷 🌺 هیئت حضرت بی بی رقیه س🌺
123 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
120 فایل
ارتباط با ادمین https://eitaa.com/Najar110
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ☘ قاصدک از مراسم عروسی خیلی خوشش می‌آمد و از این‌که کاخ پادشاه را برای مراسم عروسی آماده می‌کردند، خیلی خوشحال بود.😍 🍂 قاصدک، تمام قاصدک‌هایی که اطراف کاخ بودند را برای مراسم عروسی دعوت کرده بود و کاخ پادشاه پر بود از مهمان‌هایی که هرکدام با لباس‌های رنگارنگ👕 در مراسم عروسی شرکت کرده بودند و با انواع خوراکی‌ها 🍖و نوشیدنی‌ها🥤 و میوه‌های خوشمزه🍇 از آن‌ها پذیرایی می‌شد. 🌸 قاصدک وقتی عروس خانم -که نوه امپراتور بزرگ بود- را در لباس عروسی دید، خیلی خوشحال شد، مثل این‌که تمام آرزوهایش برآورده شده بود.☺️ ✨قاصدک تازه بر روی یکی از پارچه‌های طلایی‌رنگ آرام گرفته بود که ناگهان با زلزله‌ای عجیب، همه‌چیز در کاخ به هم‌ریخت😖 و همه مهمان‌ها رفتند و مراسم عروسی انجام نشد😞. 🍁برای عروس خانم بار دیگر مراسم عروسی گرفتند، اما برای بار دوم نیز، زلزله‌ای آمد و مراسم عروسی انجام نگرفت.😞 🍃بعد، عروس خانم در فکر فرورفت و قاصدک هم از این‌که او را این‌گونه می‌دید، خیلی ناراحت بود.😔 🔸اما بعد از مدتی، دیگر او را ناراحت ندید و در وصورت او آثار خوشحالی را می‌دید☺️، اما علتش را نمی‌دانست… ... 📚 منبع: کتاب با قاصدک ، نوشته محمد یوسفیان تصویر گر: کلثوم نظری
داستان قسمت دوم ** ✨قاصدک از این‌که عروس خانم را بعد از مدتی ناراحتی، خوشحال و شادمان می‌دید، خدا را شکر کرد،😍 اما قاصدک از فکرها و کارهای عروس خانم چیزی متوجه نمی‌شد.🤔 قاصدک می‌دید عروس خانم از خواب‌های 😴 عجیب‌وغریبی که دیده برای مادرش تعریف می‌کند. 🍁 خواب حضرت عیسی (ع) و جمعی از یاران او که به همراه پیامبری دیگر در خواب😴 او آمده بودند و آن پیامبر او را برای کسی خواستگاری کرده بود.👌 🍃این خواب‌های شیرین برای عروس خانم هر شب تکرار می‌شد، طوری که همیشه در فکر آن شخص بود که او را برایش خواستگاری کرده بودند؛ ⏮ به همین جهت، از دوری او ضعیف و بیمار شد و در بستر بیماری افتاد😞 و همه ناراحت او شدند😢 و پدربزرگ او همه کار برای او کرد، اما فایده‌ای نداشت.😕 💐 یک روز عروس خانم حرف عجیبی را به پدربزرگش گفت، به او گفت: دستور دهید تمام مسلمانانی که در اینجا زندانی و اسیرند آزاد شوند.👌 وقتی زندانیان مسلمان آزاد شدند، عروس خانم خوشحال شد و کمی غذا 🍚خورد و حالش خوب شد.😍 ... 📚 منبع: کتاب با قاصدک ،نوشته محمد یوسفیان
داستان 🌿قاصدک 🌛ماه شب دوازدهم به بعد را خیلی دوست داشت. 😍چون هر شب، روشن و روشن‌تر می‌شد و قاصدک تا مدت‌های طولانی به ماه نگاه می‌کرد و با او حرف می‌زد.😌 ☘قاصدک بعدازظهر روز در خانه نشسته بود و منتظر بود تا 🌛ماه به آسمان بیاید و او دوباره به ماه نگاه کند و حرف‌هایی که دیشب ناتمام مانده بود را ادامه دهد.☺️ 🍃همین فکرها بود که درِ خانه به صدا درآمد. بعد از لحظاتی قاصدک بسیار خوشحال شد، چون دید عمه خانم به خانه می‌آید.😃 🌚آن شب وقتی ماه 🌛به آسمان آمد، قاصدک دوست نداشت با ماه صحبت کند و دلش هوای عمه خانم را کرده بود.😉 🍀قاصدک وقتی خود را به پنجره اتاق رساند، شنید که عمه خانم برای رفتن خداحافظی👋 می‌کند که ناگهان صدایی آمد: عمه جان! امشب اینجا بمان!😇 قاصدک تعجب کرد، مگر امشب چه خبر است🤔 این‌که ماه🌛 در آسمان بالاآمده و کاملاً بزرگ و نورانی بود، اما قاصدک توجهی به آن نداشت، فقط با خودش می‌گفت: چرا عمه خانم باید امشب که شب نیمه ماه است، اینجا بماند؟🤔 🌾قاصدک در همین فکرها بود که ناگهان شنید قرار است امشب در این خانه، نوزادی 👶به دنیا بیاید. بسیار تعجب کرد. کسی به دنیا بیاید که آخرین امام روی زمین است.❤️ ✨عمه خانم پرسید: از چه خانم خوشبختی قرار است این نوزاد👶 به دنیا بیاید، من کسی را که نشانه بچه‌دار شدن را داشته باشد اینجا نمی‌بینم؟ پدر نورانی، عروس خانم را به عمه خانم نشان داد.☺️ ...