📒 کتاب موهای تو خانهی ماهیهاست
🖌محمدرضا شرفی خبوشان
👇شهرستان ادب
#رمان_نوجوان
این رمان عاشقانه داستان پسری را در حوادث قیام ۱۵ خرداد روایت کرده است. پسر، دختری از غاضریه سال ۶۱ هجری را هم میبیند. کمتر رمانی توانسته داستان ۱۵ خرداد را برای نوجوانها تعریف کند.
داستان کمی شاعرانه است و برای هر نوجوانی جذاب نیست.
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
- اینجا اومدی چیکار؟
- منم اومدم نی ببرم.
- تو؟ خوب نیست دختر بیاد اینجا. با کی اومدی؟
به من گفت که از غاضریه اومده؛ پرسیدم: غاضریه کجاست؟ گفت: میفهمی! گفتم: فقط برای نی اومدی؟ گفت: غروب میفهمی. گفتم: با کی اومدی؟ گفت: تنها.
نیها را باد بهم زد؛ صورتش را ندیدم اما خودش گفت که دختر است. دختر بود، من از صدایش فهمیدم. چون همان اول که دیدمش، یک پارچه، یک ملافه و یک کرباس سفید دیدم که بالای نیهای سرم تکان میخورد. بعد فهمیدم سر دارد، تن دارد. ترسیده بودم اول؛ لای آن نیها با آن جوری که باد میخورد و تکانش میداد، آدم بزرگها را هم میترساند چه برسد به من. تازه باد یک دفعه آمد؛ نمیدانم باد کجا بود که آمد؛ انگار آمده بود که نیها را تکان بدهد؛ انگار با تکان نیها بود که میشد دیدش.
📒موهایتوخانهیماهیهاست
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
هفت درس نویسندگی از گابریل گارسیا مارکز
قسمت سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۳- به یک روزنامه نگار تبدیل شوید.
مارکز در این باره می گوید:
روزنامه نگاری به مهارتم در داستان نویسی کمک کرده چون مرا در رابطه ای نزدیک با واقعیت نگه داشته است.
علیرغم وجود عناصر فانتزی در آثار مارکز، داستان های او ریشه در زندگی واقعی دارند. بخشی از این موضوع به دلیل سال های فعالیت او به عنوان یک روزنامه نگار است. بسیاری از نویسندگان برجسته در قرن نوزدهم و بیستم ابتدا روزنامه نگار بودند، از جمله «مارک تواین»، «ارنست همینگوی» و «جان اشتاین بک». اگر می خواهید به نویسنده ای برجسته تبدیل شوید، روزنامه نگاری می تواند کمک های بسیار بزرگی به شما بکند.
🆔 @bibliophil
📚ظهر آن روز
🖋زهرا رستم زاده
با اینکه قدمهایش را تند تر بر می داشت اما انگار باغ تمامی نداشت. بقیه کارها را به موسی سپرده بود. چند روز پیش که در شهر بود زمزمه هایی به گوش اش رسیده بود. با آن سر و وضع خاکی و گلی سر ظهر نمی دانست چطور خودش را به خانه رساند. سراسیمه داخل حیاط رفت. گروه غاز ها در حیاط سر و صدا می کردند و با دیدن او و از قدمهای تند و بلندش هر کدامشان به طرفی پراکنده شدند. زیر لب گفت:
- یا الله خودت بخیر بگذرون.
روی تنها پله سیمانی دم در خانه خم شد و چکمه هایش را که از گل سنگین شده بودند به سختی از پایش کند.
با اندک نور افتاده دریچه وسط سقف بر کف اتاق، به سمت رادیو رفت. آن را از طاقچه برداشت. ایستاده تا نزدیک گردن اش بالا گرفت و به گوش اش چسباند. صدایش را کم کرده بود و ذره ذره عقربه موج اش را جلو و عقب می برد. مشغول بود که صدای سرفه حاجی بابا او را ترساند. آنقدر با هول و هراس آمده بود که اصلا متوجه حاجی بابا نشده بود. حاجی بابا مدتی می شد که مریض احوال بود و گوشه اتاق برایش رختخواب انداخته بودند.
حاجی بابا خوابیده سرش را به سمت او گرفت و گفت:
- خسرو تویی؟ تو اون تاریکی چیکار میکنی؟
با دستپاچگی گفت:
- عسگرم حاجی بابا. رادیو را روشن می کردم.
- صداشو بلند کن منم بشنوم.
در دلش گفت:
- در این گیر و دار حاجی بابا هم....
دنبال بهانه گشت. گفت:
- فکر کنم باتریش ضعیف شده.
- تازه براش باتری انداخته بودی!
حاجی بابا دست بردار نبود.
با کلافگی گفت:
- نمی دونم این چشه؟
- تو اصلا این وقت روز اینجا چی کار می کنی؟ چرا سر زمین نیستی؟
یک گوش اش به رادیو بود و گوش دیگرش به حاجی بابا که به حرفش می گرفت و هی سوال پیچش می کرد.
زیر لب با خودش غرولند می کرد که باز کی موجهای رادیو را دست کاری کرده.
- جواب منو ندادی؟
ذهن اش درگير بود و در این میان جوابی هم برای حاجی بابا پیدا نمی کرد.
زنگ اخبار ساعت چهارده روی موج رادیو واضح افتاد. دست نگه داشت. گوش اش را تیز کرد. نفس اش به شماره افتاده بود. قلب اش تندتر می زد. ثانیه ای بعد صدایی محزون از راديو تمام وجودش را به هم ریخت.
- روح بلند و ملکوتی...
بی اختیار دست اش به روی سرش رفت و رادیو را به سینه چسباند و زمین نشست. چشمهایش مثل تاریکی اتاق سیاهی رفت. صدای حاجی بابا که می گفت:
- چی شده عسگر؟ با صدای گوینده رادیو در ذهن اش در هم آمیخته بود.
خواست خبر رحلت امام را از حاجی بابا پنهان کند. نای صحبت کردن نداشت. نفس اش را که تازه کرد گفت:
- چیزی نشده حاجی بابا.
اینبار صدای اخبار از بلند گوی مسجد روستا در تمام روستا پخش می شد. حاجی بابا روی آرنجش بلند شد و روی رختخواب اش نشست. گوش اش را تیز کرد و گفت:
- عسگر چی شده چرا کبلایی یحیی رادیوی مسجد رو باز کرده؟ چه خبر شده؟
اشک چشمان عسگر را گرفت و بغض آلود گفت:
- حاجی بابا!!!! امام....
🆔 @bibliophil
02.Baqara.040.mp3
1.88M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت چهلم | سوره بقره | يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 8mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
خودم را میان صحن امامزاده جعفر پیشوا میبینم. بیرقهای سیاه محرم بر در و دیوارها آویزاناند.صدای شیون و گریهی مردم بلند شده و همه منتظر هستند مردان طایفه بنی اسد بیایند و پیکرهای شهدای دشت کربلا را به خاک بسپارند اما مردی با عجله پیش میآید و چند جملهای در گوش تعزیهخوان میگوید و عقب عقب میرود. چهرهی تعزیهخوان درهم کشیده میشود. بیمعطلی رو به مردم میگوید: آهای مردم! خبر رسیده این ظالمان از خدا بیخبر دیشب آیتاللهخمینی را دستگیر کردهاند، امروز کربلای ما تهران است. باید برویم و از آقا حمایت کنیم. وِلولهای بین مردم می افتد.
دسته دسته به سمت خانههایشان هجوم میبرند و هر کدام داس و قمه به دست، همسایه یا دوستی را با خود همراه میکنند و به سمت جاده خروجی شهر راه میافتند. جمع بزرگی از ورامینیها که تازه با خبر شده اند به آنها می پیوندند.
در صفوفی به همه پیوسته، دستدردست هم گره کردهاند و با سینههای ستبر که انگار هیچ چیز جلودارشان نیست به سمت تهران در حرکت اند. زمین زیر پایشان میلرزد. کم کم به پل باقرآباد نزدیک میشویم. کیلومترها پیاده روی کردهایم اما اصلا احساس خستگی نمیکنم.
از دور سایههایی میبینیم که راه را بند آورده اند. خبرچین ها به نیروهای ژاندارمری ندا دادهاند.
جمعیت بیتوجه به آنها پیش میروند.
سرهنگی فریاد میزند: برگردید خونههاتون.
اما دریای خروشان جمعیت به سمتش موج بر میدارد. وحشت زده میشود.بلندتر فریاد میزند: اگر برنگردید خونتون پای خودتونه.. و شلیکها شروع می شود.
📒کتاب جامانده از پسر / مرضیه نفری / سورهمهر
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
02.Baqara.041.mp3
2.68M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت چهل و یکم | سوره بقره | وَآمِنُوا بِمَا أَنْزَلْتُ مُصَدِّقًا لِمَا مَعَكُمْ وَلَا تَكُونُوا أَوَّلَ كَافِرٍ بِهِ ۖ وَلَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَإِيَّايَ فَاتَّقُونِ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 12mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
خیلی از دوستان پیام دادند یا حضوری گفتند ما دوست داریم نویسنده بشیم، داستان بنویسیم، کتاب چاپ کنیم.
چند ساله از این فضا دور شدیم ولی آرزومون! چیکار کنیم؟!
انشالله در این دوره از آموزش کمکتون میکنم ولی اگه میخواید به جایی برسید خودتون هم باید تلاش کنید!
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه اول .MP3
15.53M
✍آموزش داستاننویسی / جلسه اول
مباحث این جلسه:
چرا میخوایم نویسنده بشیم؟
#داستاننویسی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
اگر استعداد نداشته باشید، خودتان را بکشید هم نویسنده نخواهید شد، اما اگر استعداد داشته باشید، فقط باید خودتان را بکشید تا نویسنده شوید.
📒 حرکت در مه/ محمد حسن شهسواری
#داستاننویسی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دور از حرم تو در دلم، شادی نیست
افتاده در کویرم، آبادی نیست
تهران و طلوع صبح آن دیدنی است
مانند طلوع صحن آزادی نیست
📒 کتاب عاشق شدن آهوها
#چهارشنبههای_امام_رضایی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
02.Baqara.042-43.mp3
964.8K
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت چهلودوم و چهلوسوم | سوره بقره | وَلَا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُوا الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۴۲)
وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ (۴۳)
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 4mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
امتحان املا داشتم. نیمکتها را توی سالن مدرسه چیده بودند. موقع امتحان بعضیها روی زمین مینشستند. آن روز من روی نیمکت نشسته بودم و نفر وسطی رفته بود زیر میز. معلم با صدای بلند املا را میخواند. صدای رادیو به آرامی از توی دفتر میآمد. خانم حدادی جمله را یکبار دیگر تکرار کرد که مدیر با چشمهایی سرخ دمگوش معلم چیزی گفت. خانم حدادی، دستش را روی نیمکت من گذاشت. بچهها منتظر جمله جدید بودند. مراقب ردیف جلو، شانههایش لرزید و با صدای بلند گریه کرد و سمت دفتر دوید. بچهها نگران به معلمها نگاه میکردند. صدای رادیو بلندتر شده بود. شاید هم سالن خلوتتر بود که صدا را بلندتر میشنیدم. مدیر سعی میکرد امتحان را به پایان برساند. اما هقهق خانم حدادی که بلند شد، چند تا از بچهها هم ترسیدند و زیر گریه زدند. من گریه بزرگترها را نمیفهمیدم. خیلی ندیده بودم که یکدفعه معلمها، ناظم و حتی مدیر مدرسهمان گریه کنند. بچهها به هم ریختند. مدیر که دست تنها مانده بود اعلام کرد برگهها را بالا بگیریم. هفت یا هشت خط بیشتر ننوشته بودیم که امتحان تمام شد. بلندگو را نزدیک دهانه رادیو گذاشته بودند. «روح خدا به خدا پیوست.»
💥 روایت جذاب خانم نفری از دیدار رهبری در ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
👇متن کامل
https://khl.ink/f/53076
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
#اسفار_کاتبان نوشته نویسنده بزرگ #ابوتراب_خسروی را خواندم. کتابی سخت خوان که فکر نمیکردم تنها در دو روز تمامش کنم.
دیروز منتظر بودم شب شود به خانه بروم و بخوانمش. اما شب به دلایلی حال روحیام به شدت نامناسب بود.
جالب اینکه وسوسه کتاب خواندن تا لحظهای که چشمانم به خواب رفت رهایم نکرد.
نویسنده دو خط روایت را در داستان پی میگیرد. یکی روایتی که شخصیتهای اصلی از متنی کهن میخوانند که واجد تمام شرایط و اسلوب نگارشی و روایتی متون کهن است و یکی روایتی به زمان و زبان حال از آشنایی و دلبستگی یک پسر مسلمان به دختری یهودی.
برای من نوشتن آن روایت کهن به ابداع شخصی به گونهای که باورت میشود حقیقتا خواننده یک روایت کهن هستی،
تخیل نویسنده، غنای واژگان شگفت انگیز، بسط ایدهای که مطمئن هستی واقعیت ندارد به گونهای باورپذیر و جذاب و تولید متنی فاخر و با اصالت فارسی از نقاط قوت این کتاب است ولی سخت خوان بودن و تا حدی ضعف شخصیت پردازی را از نقاط ضعف این داستان یافتم.
خواندن این کتاب آرزوی مثل ابوتراب خسروی شدن را در دلم زنده کرد.
✍ باتشکر از زهره خانم محمودصالح
👇شما هم از حالوهوای کتابهایی که میخونید برامون بگید.
#وصف_مطالعه
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil