سید روحالله شهید،
همشهری ما بود.
بچهی حاشیهی کرج،
شهری که از هر طایفه و رنگی
را در خود جای داده.
او را کسی نمیشناخت.
انگار ساکت بود و کمحرف.
بیحاشیه و سختکوش!
سید تنور خانوادهای را با
دستهای پینهبسته کارگری
گرم میکرد.
دستهایی که در سالهای جوانی
زیر بار آجر، سیمان و گچ
پیر و شکسته شده بود.
نه نظامی بود و نه اسلحهای
همراه داشت.
تنها ظاهری داشت خدایی.
عشقی که از حسینشهید داشت
در چهرهاش پیدا بود و
همین جرم کمی نیست.
شاید بچه که بود مادرش
دستش را میگرفت
روضه علیاکبر زیاد پا میگذاشت.
و در روضه سید همین بس
که غریبانه گیر کرده بود،
و با هرچه در دست داشتند،
بالا بردند و فرو بردند!
بالا بردند و ....
از ظهر رو به غروب آن پائیز سرخ
عکس سید دست به دست شد.
با چشمهایی که اهل اینجا نبود.
وقتی اهل اینجا نباشی!
کرج یا کربلا چه فرقی دارد!
وقتی در قافله حسین باشی!
تمام زمین کربلاست و
هر روز عاشورا!
سید روحالله! همشهری ما بود!
و حالا در شهر اربابمان حسین
زندگی میکند. شهری که فرسنگها
با ما فاصله دارد.
و ما ساکنان غبار گرفتهی
این خرابآباد برای نفسکشیدن
محتاج دعای
شب جمعهی اویم!
سید روحالله عجمیان!
دعایمان کن در آغوش ارباب!
که ما سخت محتاجیم!
🆔 @bibliophil
02.Baqara.202.mp3
1.48M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۲۰۲ | سوره بقره | أُولَٰئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا ۚ وَاللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 7min
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
حماسی - خانم عرفانی.MP3
44.89M
📒نخستین کارگاه جشنواره حماسی
👇چگونه داستان حماسی بنویسیم؟!
🖌 استاد سارا عرفانی
🆔 @bibliophil
🩺معنای ۷ سال رو کی خوب میفهمه
دانشجوهای پزشکی
🧰معنای ۴ سال رو کی میفهمه؟
بچههای کارشناسی
🪖معنای ۲ سال رو کی خوب میفهمه؟
سربازها
📒معنای ۱ سال رو کی خوب میفهمه؟
پشت کنکوریها
🤰معنای ۹ ماه رو کی خوب میفهمه؟
مادری که چشم به راه تولد نوزادش است.
🌙معنای ۱ ماه رو کی خوب میفهمه؟
روزه داران ماه مبارک رمضان
🪛معنای ۱ روز رو کی خوب میفهمه؟
کارگران روز مزد
✈️معنای ۱ دقیقه رو کی خوب میفهمه؟
اونایی که از پرواز جا موندند.
🚘معنای ۱ ثانیه رو کی خوب میفهمه؟
اونایی که در تصادف جون سالم به در بردند.
🚴معنای ۱ دهم ثانیه رو کی خوب میفهمه؟
مقام دوم تو المپیک
🖤معنای لحظه را چه کسی درک میکنه؟
کسی که دستش از دنیا کوتاهه
♦️ اما
معنای ۱۱۸۵ سال تنهایی را فقط
اون آقایی میداند که منتظر است
تا شیعیانش برای آمدنش خود
را آماده کنند و بدانند که گناهانشان
ظهور را به تأخیر می اندازد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
🆔 @bibliophil
02.Baqara.203.mp3
2.55M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۲۰۳ | سوره بقره |وَاذْكُرُوا اللَّهَ فِي أَيَّامٍ مَعْدُودَاتٍ ۚ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ وَمَنْ تَأَخَّرَ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ ۚ لِمَنِ اتَّقَىٰ ۗ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: ۱۲min
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
#اعدام_نکنید
صبح پنجشنبه که برای شرکت در کلاس از خانه بیرون رفتم، فکر نمیکردم، تا چند ساعت دیگر، دیدن دوباره مادرم، آروزی دست نیافتنی باشد که برای رسیدن به آن به آب و آتش بزنم.
نیم ساعت بعد از اذان ظهر کلاس ادامه پیدا کرده بود. بعد از کلاس نگاهی به صفحهی گوشی انداختم. هجده تماس بیپاسخ از مامان و خانواده، در همین نیم ساعتی که گوشی را نگاه نکردم.
عجیب بود، سابقه نداشت، مامان در نیم ساعت با گوشی لمسی که تازه خریده و خیلی هم به آن تسلط ندارد، پانزده بار زنگ بزند. سه بار دیگر هم کار خواهر بزرگم بود.
نشاط کلاس و بیخبری از اخبار گوشی هم اجازه نداد، استرس نگیرم. قلبم تند تند میزد، چهخبر شده بود؟! فکر میکردم اتفاقی برای مامان یا یکی از اعضای خانواده افتاده.
به مامان زنگ زدم. صدای هق هق گریههای مامان، نگرانیام را بیشتر کرد. وسط گریههای مامان فهمیدم، در همین ساعتهایی که سرکلاس بودیم، کرج ناامن شده. مامان صدایش میلرزید و میگفت؛ (چه طور میایی خونه؟! کاش نمیرفتی؟!)
و من از همه جا بیخبر، دل داریش میدادم که خبری نیست و نگران نباش. بادمجان بم آفت ندارد. صحیح و سالم میرسم.
گوشی را که قطع کردم، نگاهی به گروه مجازی کلاس بعد انداختم. فیلمهایی که فرستاده بودند، باز نشده هم بوی خون و خونریزی و وحشت میداد. با سنگ و قمه اتوبان کرج را بسته بودند و به جان مردم افتاده بودند.
فیلم کشتن شهید عجمیان، دست به دست میشد و من هیچ وقت دل باز کردنش را پیدا نکردم.
بچهها رفتند و چون فکر نمیکردم کلاس بعد برگزار نشود، توی موسسه تنها ماندم.
بچههای کلاس بعد یکی یکی زنگ میزدند و میگفتند، به خاطر ناامنی خیابانها نمیآییم.
یکی از بچهها تا نزدیکی موسسه آمده بود و چون پدرش دل نگران بود، برگشت. تنها توی موسسهای که نزدیک ناامنیها بود، مانده بودم و به این ماجرای عجیب و غریب فکر میکردم.
کوچه پس کوچههایی که نیمساعت قبل امن بود، حالا در سالگرد چهلم همشهری که رسانهها سنگش را به سینه میزدند برای هزاران دختر دیگر ناامن شده بود.
سایهای را پشت در شیشهای موسسه دیدم. شیشه ابری بود و دقیق هویت شخص مشخص نبود. عرق روی پیشانیام نشست. صدای قلبم را میشنیدم. دلم میخواست وصیتم را داخل گوشی ضبط کنم. منتظر بودم، همین الان در موسسه باز شود و فردی با قمه داخل بیاید.
تمام صحنههای ترسناک این روزها که در شبکههای مجازی دیده بودم، در ذهنم مثل یک فیلم تند مرور شد.
در موسسه باز شد. نفس راحتی کشیدم، یکی از بچهها امده بود. دوست داشتم سفت بغلش کنم. دوستی که شاید هیچ وقت فکر نمیکردم روزی محتاج در آغوش کشیدنش باشم. دوستی که شاید تا دقایقی دیگر برای از دست دادنش داغدار میشدم.
کلاس کنسل شد هرچند استاد، خودش را با هر زحمتی بود رسانده بود اما برگزاری کلاس بدون بچهها امکان پذیر نبود.
استاد هم دل نگران دختر نوجوانش بود که رفته بود آخر هفته، پارک، کمی قدم بزند.
کارهای عادی که هر روز بخشی از زندگی ما بود حالا دور از دسترسترین کار ممکن تلقی میشد. حال و روز ما از شنیدن خبر تکه پاره شدن مردم، خوب نبود.
از موسسه بیرون آمدم، دوستم و همسرش تا خانه همراهم آمدند و مامان برای سلامتیشان پانصد بار دانههای تسبیح چوبی را بالا و پایین کرد.
به خانه که رسیدم، مامان سفت بغلم کرد. انگار از جنگ برگشته بودم. فشارش بالا رفته بود. سعی کردم آرامش کنم. چندبار هم را بغل کردیم و توی بغل هم گریه کردیم. مگر کجا رفته بودم؟!
یکی یکی به خواهرها خبر دادم که رسیدم از یک کلاس ساده که هر هفته میرفتم و راحت برمیگشتم.
بعدتر خبری شنیدم که حالم را بدتر کرد.
همان روز توی همان اتوبان کرج، یکی از آشنایان، دستش زیر این ناامنی شکست. مرد جوانی که در یک روز معمولی داشت سرکار میرفت. مرد جوانی که کارگر بود و هنوز هم که هنوز است از جیب هزینههای درمان دستش را میدهد. معلوم نیست، دست این کارگر دیگر دست شود. به چه جرمی؟! به جرم عبور از اتوبان، برای رفتن سرکار. بیگناه کتک خورده بود. هزینه درمان، هزینه اجاره خانه، بدون رفتن سر کار، برای یک کارگر روز مزد، اگر ناامنی نیست، چیست؟
باورم نمیشد، چند ساعت ناامنی، خانواده کوچکم را اینگونه درگیر کرده باشد.
حالا بعد گذشت چند هفته، خبری دیدم که مجبورم کرد، اتفاقهای آن روز کرج را بنویسم.
میگویند اعدام نکنید. راست میگویند، اعدام نکنید، چون آنها هیچ وقت طعم ناامنی را در برجهای مجللشان مثل ما مردم عادی کف کوچه و خیابان، نچشیدند. چون همیشه، خون ما مردم عادی فدا شده تا آنها در امنیت، پول روی پول بگذارند.
اعدام نکنید! تا دیدن عزیزانمان بزرگترین آرزویمان شود.
اعدام نکنید! تا سلبریتیها و رسانهها از خون ما مردم عادی، زالو وار بخورند و زنده بمانند.
👇۱۲ آبان ۱۴۰۱
#سواد_روایت
🆔 @bibliophil
🖌عطیهسادات
روی فرشهای سبز سجادهای منتظر نمازجمعه، نشستهبودیم. صدای الله اکبر مؤذن بلند شد. کمی جابه جا شدیم. خانمی دست دختر کوچکش را گرفت و خودش را بین من و مامان جا داد. از اینکه بلاخره جایی وسط این مصلی شلوغ پیدا کرده بود، خوشحال به نظر میرسید.
نماز شروع شد. دخترک و مادرش برای نماز بلند نشدند. فکری شدم اگر قرار بود، نماز نخوانند چرا آمدند؟
مادر دست دخترش را گرفت و کمی جمعتر نشستند تا ما نماز بخوانیم. اینجا بود که قبل از تکبیر نماز فهمیدم، اسم دختر عطیهسادات است.
روسری ساتن را با گیرهی آهنی زیر چانهاش بسته بود. موهای لخت خرمایی شطینتمیکردند و از زیر ساتن کرمی آبشار میشدند. عطیهسادات هر چند دقیقه دستی دور ساتن میکشید و موهایش را زیر آن میفرستاد.
دوتا دختر بچهی کوچولو، با موهای دو گوش، بدو بدو بین صفهای نماز میدویدند. پای یکی از دخترها به مهرم خورد. مهر روی جانماز صورتی خانمی که کنارم ایستاده بود، پرت شد.
نماز که نبود، حواسم به همه جا و همه کس بود، جز نماز.
به رکوع رفتیم. عطیهسادات خندید و مهر را روی جانمازم که از فرش حرمامام رضا بود، گذاشت.
نماز که تمام شد، از عطیه سادات تشکر کردم. عطیه و مادرش با پرچم ایران توی دستشان، سلفی گرفتند.
مادر عطیه از تنگ کردن جای ما عذرخواهی کرد. بین حرفها تعجبم بیشتر شد. از خانهشان نیمساعتی با ماشین تا مصلی فردیس کرج راه بود.
مادر نمازخوان نبود اما آمده بود. گفتم:(من بودم نمیآمد، آفرین به شما.)
عطیهسادات به حرفم لبخند کمرنگی زد. حق داشت، حرفم خندهدار بود.
مامان دستی روی سر عطیه کشید و سنش را پرسید. عطیه با انگشتهای دست، کلاس سوم بودنش را نشان مامان داد.
جانماز امامرضاییام را سمت عطیه سادات گرفتم. دندانهای مرواریدی عطیه را اینجا دیدم.
شاید دل فرش حرم، توی خانهی عطیهسادات کمتر برای امامرضا تنگ میشد.
فرشی که یکسالی بود، همهی حرمها را از کاظمین، کربلا، سامرا و نجف همراهم آمده بود.
مادرعطیهسادات، جانماز را توی کیفش گذاشت و خندید. (عطیه! جانماز جشن تکلیفت رو امام رضا داد.)
👇۱۳ آبان ۱۴۰۱
#سواد_روایت
🆔 @bibliophil