شب جمعه آخر سال است خدا بی تابم
باز دلتنگ هوای حرم اربآبم
کربلا که نشد امسال نجف هم که نشد
ای غریب الغربا مرا دریآبم
#اللهم_ارزقنا_کربلا
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_جمعه
🆔 @bibliophil
ظهر پشت پنجره بود. آب از ابر سفید صورتت میچکید. از رحل نور میبارید. قرآن ورق ورق شده را با احتیاط باز میکردی.
با اشاره کاغذی به آیات اشاره میکردی.
با چشم میخواندی و آرام آرام صورتت مثل مهتاب میدرخشید.
حساب و کتاب کلمه به کلمهاش را داشتی و کنج کاغذی خط کشیده شده مینوشتی.
نام موسی را شمرده بودی در هر سوره چندبار خدا صدایت زده.
سه شنبهها عطر جمکران میدادی و پنجشنبهها عطر کمیل از لبهایت بیرون میریخت.
عیدها لای قرآن منتظر دستهای تو بود و دلهای ما منتظر عیدی.
وقتی حقوق میگرفتی دلت شاد بود و بساط خوراکی ما جور وا جور، جور میشد.
مهربان بودی و خوش خنده.
خوش حرف و مهمان نواز.
دلم برای دستهایت،
صدایت ، آغوشت،
نگاهت، تنگ شده بابا
تولدت مبارک بابای قشنگم
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒کتاب چگونه یک داستان کوچک بنویسیم! / قسمت هفتم/ انواع ایجاز ایجاز افقی و عمودی ایجاز افقی: در ی
📒کتاب چگونه یک داستان کوچک بنویسیم؟! قسمت هشتم/ شیوههای موجرسازی
۱) فشردگی
شیوهای است که تحت آن چند کلمه میتوانند جای خود را به کلمهای بدهند که همان معانی و مضامین و حس را حمل کند. بدین ترتیب یک کلمه جایگزین چند کلمه شده و اثر فشردگی بیشتری پیدا میکند. این فشردگی در صورت ایجاد میشود و نه در معنا. فشردهسازی از میزان و حجم معنا نمیکاهد.
#ادامه_دارد
🆔 @bibliophil
۲) ادغام
ادغام به معنای درهم نمودن دو یا سه جز متن نظیر عبارت و جمله است. ادغام گاه با حذف و گاه بدون حذف انجام میشود. ادغامی که در داستان کوچک یا مینیمال مرسوم است با حذف همراه میشود.
آن پسر قد بلند است.
آن پسر دانشجو است.
ادغام= آن پسر قد بلند دانشجو است.
#ادامه_دارد
🆔 @bibliophil
🌱داستانک نوروزی (بوی کباب)
🖌محدثه قاسمپور
سر و صدای به هم خوردن قابلمهها از خواب بیدارم کرد. چشمم را مالیدم و رفتم توی آشپزخانه. کلی قابلمه روحی سیاه و دود گرفته ریخته بود توی سبدهای بزرگ.
_مامان چه خبرته؟! یه جمعه مدرسه ندارم!
_اُغور بخیر تا شب میخوابیدی!
قوری را از روی سماور برداشتم و مامان قابلمههای توی سبد را زیر بغل گذاشت و از کنارم رفت توی حیاط.
استکان چای را داغ داغ سر کشیدم و داد زدم: عید فقط شستن و سابیدنه؟!
توی مدرسه و کتابهای درسی دیده بودم که یک سفره هفتسین پهن میکنند به چه بزرگی پر از خوراکی و تنقلات و دخترها با پیراهنهای رنگی رنگی دورش مینشینند.
استکان را کوبیدم روی میز سماور. رفتم دم در حیاط و گفتم: لباس و آجیل خریدن جز عید نیست؟!
مامان بازوهایش را ماساژ داد و گفت: خوبه خوبه! اون صابون و سیم تمیز بنداز ببینم برا من زبون درآوردی! عیده! عیده!
صابون و سیم ظرفشویی را داخل تشت آب پرت کردم.
آب و کف روی چادر گلداری که مامان به کمرش بسته بود پاشید.
چشم غرهای رفت و سیم فرو رفته داخل انگشتش را بیرون کشید و گفت: پولدار به کباب، فقیر به بوی کباب، عید برا پولدارهاست بچه، کی میخوای بفهمی؟!
بعد بلند شد و رفت کنار سبدی از قابلمههایی که شسته بود.
نگاهی به سبد انداخت. کمی چادر دور کمرش را کنار زد و گفت: بیا این پول بگیر برو برا خودت یه لباس قشنگ بخر!
دمپایی پوشیدم. بدو بدو سمت مامان رفتم و پولهای خیس را از دستش که سیاه شده بود گرفتم و خواستم صورتش را ببوسم که گفت: سر راه این قابلمههایی که شستم رو ببر بده معصومه خانم، قابلمههای خواهرشوهرش رو هم بگیر بیار بشورم. دوباره افتاد به جان قابلمهها.
از جایم تکان نخوردم، سرش را بلند کرد نفسی گرفت و با لبخند گفت: تا عید یه کفش هم برات میخرم.
👇دوست داشتید این داستانک نقد کنید.
🆔 @bibliophil_a
🆔 @bibliophil