17.mp3
17.32M
📖#ترتیل جزء هفدهم قرآن
🎙استاد پرهیزگار
#ماه_مبارک_رمضان
#قرآن
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
4_181315072352584658.mp3
3.83M
📖#تحدیر جزء هفدهم قرآن
🎙استاد معتزآقایی
#ماه_مبارک_رمضان
#قرآن
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
از صبح دارم یخ میزنم. حس میکنم زغال توی گلویم گیر کرده. هی سرفه میکنم. دیشب سلولم خیلی سرد بود. مانتیور روبه رویم، پیامبرشان را نشانم داد. شاخکم را چرخاندم طرف چپ و گفتم: اِیش.
ولی شاخکم هوشمند برگشت طرف مانیتور و مجبور شدم نگاه کنم. معراج رفتن پیامبرشان را نشان میداد. خط هفدهم را روی دیوار زندان کشیدم. آخیش بیشترش رفت و زندهباد آزادی.
_هاچه!
آب دماغم را مالدیم به شاخکم و دماغم را بالا گرفتم. این شکنجهی امروز، اصلا هم درد نداشت، چون ابلیسخان هم قبلا توی آسمان چهارم منبر میرفت. اینکه چیزی نیست!
تصویر رفت روی منبر سوختهی ابلیسخان زوم کرد. بوی دود کل سلول را گرفت. صدای نالهی همهی ابلیسچهها از سلولهای کناری رفت بالا و همه باهم افتادیم به سرفه. با هر سرفه یک تکه از بدنم زغال میشد و میافتاد زمین. چندبار این ماجرا را این طرف و آن طرف شنیدم که همهی رفقای خدا، روزهای زیبایی که هنوز آدم نبود پای منبر ابلیسخان مینشستند و از مباحث وجودشان بهره میبردند. همه دفتر داشتند و یادداشتبرداری هم میکردند.
تا آن روز نکبتی که ابلیسخان به آدم سجده نکرد. زبانم لال، زبانم لال: از آن بالا بالاها پرتشان کردند بیرون.
وای باز سرفهام گرفت. به این ماجراها آلرژی دارم و پوستم زغالی ریزش میکند. چه کنم که شروع بدبختی ما از همانجا بود که این منبر سوخت و زغالسوختههایش توی آسمان چهارم ماند.
مگر آسمان چهارم، موزه است. پیامبرشان داشت منبر ابلیسخان را نگاه میکرد و من تند تند سرفه میکردم. اگر همین پیامبر و آدمها نبودند، جای زنجیرشدن اینجا، ما توی آسمانها بودیم و برای هر منبر ابلیسخان تبلیغات پخش میکردیم. اگر سرفهام نگیرد تعریف میکنم که من تا حالا چندبار حدیث معراج را خواندم. پیامبرشان از خدا پرسید:
بهترین اعمال آدمها کدام است؟!
خدا هم حرصم میدهد، همهچیز را یادشان میدهد، این آدمهای بیخبر کتابنخوان را انقدر دوست دارم. هرچی نفهمتر بهتر. یکم از اسپرهی نفهمی آدمها را که چندسال پیش هدیه گرفتم، توی گلویم پاف کردم. گلویم گرم شد.
خدا یادشان داد که: هیچ چیز بهتر از توکل بر من و رضا به آنچه قسمت کردهام نیست.
خداروشکر کمتر آدمی حدیث معراج را خوانده و یا اصلا سحرهای ماه خدا حوصله دارد، بدون چرت زدن تا آخر دعای طولانی ابوحمزهیثمالی را بخواند. آنجا هم امام چهارمشان بعد آن همه دعا، آخر آخر همین را یاد داده:
...وَ رَضِّنِي مِنَ الْعَيْشِ بِمَا قَسَمْتَ لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
و مرا در زندگانى به هر چه قسمتم كردى راضى و خشنودساز اى مهربانترين مهربانان عالم.
هر وقت اینها را میخوانم، عشقم به جناب صبُر بیشتر میشود. یکبار نزدیک عید نوروز بود و با جنابشان رفته بودیم اردوی بهشتزهرا.
جناب صبُر ما را بردند گوشه گوشهی قبرستان و گفتند: ابلیسچههای عزیز عملیات مهمی داریم! شاخکتان را جمع کنید. میروید توی گوش آدمهای عزیز از دست داده وز وز میکنید که خدایا چرا من؟! خدایا تو ظالمی که عزیز من را بردی زیر خاک! هر کی بیشتر ناشکری و عدم رضایت جمع کند، جایزه دارد.
من چرخی زدم و رفتم کنار مادری که پسر خوشگلش را با سرطان از دست داده بود. مادر سبزهی عید را گذاشت روی سنگ جوان، گل سرخها را پر پر کرد روی سنگ پاشید و داشت دعا میخواند.
رفتم کنار گوشش و گفتم:
آخی! میخواستی دامادیش رو ببینی؟!
چه خوشتیپ هم بود!
تک پسر بود، مگه نه؟!
مادر گریههایش بیشتر شد.
بقیهی فامیل جمع شدند دورش.
یکی که خیلی حرصم میداد، گفت:
حاجخانم به رضای خدا، راضی باش!
خدا بهتر میدونه! این بچه خیلی درد داشت، اگه میموند طاقت داشتی فلج شدنش رو ببینی، شفاش تو رفتن بود.
سمتش تُف کردم و فحشش دادم.
سُر خوردم روی قلب مادر. هی خاطرات خوشگل خوشگل یادش انداختم.
قلبش را قلقلک دادم و گفتم:
خدا اگه دوستت داشت که پسر شاخشمشادت رو ازت نمیگرفت.
خدا در حقت ظلم کرده!
چقدر دعا کردی، پسرت رو شفا بده؟!
چقدر نذری دادی!
ولی خدا چیکار کرد، بردش زیر خاک!
مادر دلش کم کم سنگ شد و داد زد:
خدایا چرا من؟! مگه پسرم چیکارت کرده بود؟! چرا بچهی من رو ازم گرفتی؟!
بچهام اهل نماز و هیات بود، ظالم! ظالم!
منم بشکن زدم و رفتم ۶۶۶ تا عزیز از دست دادهی دیگر را نسبت به خدا ناراضی کردم.
جناب صبُر هم کلی تشویقم کرد و اسپرهی نفهمی آدمها را به من هدیه داد.
حیف که امسال نزدیک عید اینجا اسیرم وگرنه میرفتم همهی این عزیز از دست دادهها را گول میزدم. انقدر این خاطره آتش به آتشم اضافه کرد، سرفهام خوب شد.
شنیدم مُریدهای ابلیسخان دوباره به غزه، یمن و سوریه حمله کردند و دارند جهان را نسبت به عدالت خدا ناراضی میکنند.
ایول ایوله ایول، ابلیسچه یله ایول!
#زندان_نوشتههای_ابلیسچه
#هفدهمین_روز_حبس
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
4_5909266526984208519.mp3
12.89M
📖#ترتیل جزء هجدهم قرآن
🎙استاد پرهیزگار
#ماه_مبارک_رمضان
#قرآن
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
Tahdir joze18.mp3
4.16M
📖#تحدیر جزء هجدهم قرآن
🎙استاد معتزآقایی
#ماه_مبارک_رمضان
#قرآن
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
از صبح حال خیلی خوبی دارم. هم آتشم حسابی گُر گرفته، هم گلو دردم خوب شده هم حس میکنم زنجیرهایم شل شدند. چون ماه خدا به آخرش رسیده انقدر حال خوبی دارم. شاید هم چون نزدیک عید نوروز ایرانیهاست، آدمها بیخیال ماه خدا شدند و رفتند توی فاز آب هدر دادن، چشم و همچشمی، غیبت، خرید و... .
آخ جون...
به چپ
به راست
به عقب
به جلو
تا جلوی در سلولم، راحت سُر میخورم.
شاید هم مُریدهای ابلیسخان توی غزه پیروز شدند که ما آزاد شدیم. از اول هم عاشق اسرائیلیها و رفیق فابریکشان شیطان بزرگ بودم.
انقدر این هجده روز سفت زنجیرم کرده بودند به دیوار، نزدیک بود زخمِدم پیدا کنم. دوست دارم بروم پیش جناب زلنبور و باهم برویم بازارگردی. عاشق بازارگردی دم عیدم.
سالهایی که عید نوروز نمیافتاد توی ماه خدا، از صبح که کِرکِرهی مغازهها را بالا میدادند، میریختیم توی بازار.
جناب زلنبور چندتا اسپرهی بزرگ میداد دستمان و ما گوشه گوشهی بازار تخمهای خودمان را میپاشیدیم.
اسپرهی دروغ و خالیبندی از همهی اسپرهها بزرگتر بود و همیشه به قویترین ابلیسچهها داده میشد:
_بدو بیا بهترین جنس بازار
_ارزانتر از همه جا
_بیا اینطرف بازار آتیش زدم به مالم
به خاطر عیالم...
_رنگ ثابته خیالت راحته راحت...
اسپرهی حرص و طمع هم خیلی سنگین بود و ابلیسچههایی که آتش زیادی داشتند میتوانستند بلندش کنند. تا پاف میشد یکدفعه همهی جنسها چندبرابر میکشید بالا. فروشندهها هم بیشترشان با ما رفیق هستند و اصلا به مشتری رحم نمیکنند چون میترسند که فقر سراغ خودشان بیاید! البته چندتا مرشدچلویی، رجبعلی خیاط، هاشمحداد و... . حرص در بیار بالاخره توی هر صنفی پیدا میشوند که ما کاری با آنها نداریم.
بعضی سالها زور آتشم حتی به اسپرهی اسراف هم نمیرسید که بروم روی میوه و شیرینیها پاف کنم تا انقدر گران بدهند که مجبور شوند دو روز بعد به خاطر مشتری نداشتن همه را بریزند دور... . یا مشتری انقدر زیاد بخرد که توی خانهاش خراب شود و بریزد دور. یا از کفش و لباسی که دارد باز هم بخرد و فقط یکبار بپوشد و بندازد گوشهی کمد و اصلا هم خبری از حال همسایه فقیر بغل دستیاش نداشته باشد.
من همیشه از جناب زلنبور اسپرهی بیانصافی و دستکاری ترازو را میگرفتم. چون هم ریاضی بلدم، هم عاشق بازی با ترازو هستم. یکبار پریدم روی ترازو، رفیق فروشندهام یک کیلو ماهی قزلآلا را برای مادری که پول پساندازهاش را برای دلخوشی شبعید دخترش که عاشق سبزیپلو با ماهی بود، جمعکرده بود، دو کیلو کشید. وای آتشم خواست...
سُر میخورم و راحت از سلولم میایم بیرون. زندانبانهای کت و شلوار مشکی با عینکدودی انگار خوابشان برده، بیحرکت روی صندلیشان نشستند. چون هیچ ابلیسچهای توی سلولهای کناری هم نیست و همهی ابلیسچهها انگار فرار کردند.
راحت تا در زندان سُر میخورم و آتشم هی بزرگ و بزرگتر میشود. ابلیسخان را صدا میزنم و سُر میخورم بیرون در.
یکدفعه پرت میشوم روی تخت بیمارستان. هوای بیمارستان پر از بوی دود است و انگار کلی ابلیسچه هنوز شب نشده، دود شدند.
انگار چهارشنبهسوزی ابلیسچههاست.
همهی ابلیسچهها را بستند به تخت. وسط بیمارستان چشمم میخورد به ساعت شنی ابلیسخان که شنزیادی ندارد و هر ابلیسچهای تا آن را میبیند دوباره غش میکند.
به هر کدام از ابلیسچهها چندتا سِرم وصل کردند. تازه میفهمم چون امشب اولین شبقدر است، همهی ابلیسچهها از امشب بستری میشوند توی بیمارستان تا اعمال آدمها راحت اندازهی هزار ماه چرتکه بخورد. خدا رحم کند از امشب آتش سالم به در ببریم و آدمها برای نابودی ما و خوشبختی خودشان دعا نکنند.
یکطرف دکیفتنهچی را گذاشتند روی ویلچر و هر پنج دقیقه بهش آمپول هئیت، دعا و زیارت دستجمعی و همدلیمومنانه تزریق میکنند.
آنطرف خیکی را میبینم که توی آیسییو بستریاش کردند، بدون شاخک و با این شکم کوچولو اول نشناختمش بعد که دیدم روی پوشکش نوشته؛ خیکی. فهمیدم خود خودش است.
از پشت شیشه به سِرمهای خیکی نگاه کردم؛ سِرم جوشنکبیر کد ۱۸، سِرم توبه کد ۱۸، سِرم قرآن به سر کد ۱۸ و... . خیکی شاخ شکسته انقدر سِرم لازم داشت؟! یکیش ابلیسفیل را خاکستر میکند!
یک زندانبان با لباس پرستاری، آمد طرفم. لبخند روی لبش بود و یک آمپول بزرگ اندازهی شاخک ابلیسفیل توی دستش. یکدفعه آتشم زرد سوخت و زیر دمم تیر کشید.
فقط دیدم نوشته؛ آمپول زیارت امامحسین در شبقدر. زندانبانپرستار، سوزن را طرف دمم نشانه گرفت، فکر کنم دارم دود میشوم... .
#زندان_نوشتههای_ابلیسچه
#هجدهمین_روز_حبس
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils