eitaa logo
بغض قلم
737 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
430 ویدیو
42 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سوالی یکدفعه زد به شاخکم اگر توبه انقدر راحت بود پس چرا ابلیس‌خان، توبه نکرد تا ما را از این بدبختی نجات بدهد؟! تا این سوال به شاخکم رسید دیدم یک نفر دست گذاشت پشتم و به اسم صدایم زد؛ ابلیسچه‌‌؟! برگشتم دیدم پیرمرد مهربانی‌ست با ریش‌های سفید بلند و پیراهن مشکی و شال‌عزا. دستم را گرفت و گفت: شناختی؟! گفتم؛ نخیرم! فرمایش! گفت: اسمم‌ هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس بود. ولی الان هام هستم شاگرد امیرالمؤمنین علی‌! شاخکم از شنیدن نام علی تیر کشید. چه‌طور فرزند ابلیس‌خان می‌توانست شاگرد علی باشد؟ آن هم علی که به اندازه‌ی نفس کشیدنی هم حرف ابلیس‌خان را گوش نکرده بود و چند جا یواشکی خواندم، حتی موقع کشته شدن همسر جوان‌ش با صبوری پشت ابلیس ‌خان را به خاک مالیده. جناب هام از شاخکم فهمید و گفت: تنها ابلیس توبه کرده منم ابلیسچه! روز کشته شدن هابیل به دست قابیل، هم‌سن تو بودم. نوجوانی کم سن و سال که بین دو بردار را بهم زدم و اولین فساد و برادر‌کشی را رقم زدم. و با افسوس اشکش را پاک کرد. از تعجب شاخکم ۶ تا شد و گفتم؛ تا حالا ندیده بودم شیطانی اشک بریزد! از سن‌ات خجالت بکش! دم‌پیری و معرکه‌گیری! با این جرم و خطای بزرگ خدای مغرور مگر تو را می‌بخشد؟! پیرمرد خرفت! جناب هام: دستی به ریش‌سفیدش کشید و گفت: به دست حضرت نوح، توبه کردم و همراه‌ او در کشتی بودم و نوح را به خاطر نفرین بر قومش، سرزنش کردم. همراه ابراهیم بودم زمانی که او را در آتش انداختند و پروردگارش آتش را بر او سرد نمود. هم چنین همراه موسی بودم زمانی که خداوند فرعون را غرق و بنی‌اسرائیل را نجات داد. پیرمرد نفسی گرفت و گفت: هنگام نفرین هود بر قوم‌ش هم با او بودم، هنگام نفرین صالح هم و همه‌ی کتب الهی را هم خواندم. بعد پیرمرد خرفت دوباره اشک ریخت و گفت: روزی رفتم دیدار رسول آخرین و گفتم: حالا شما مرا تعلیم بده! رسول آخرین به امیرالمؤمنین علی فرمود: ای علی جان! او را تعلیم نما و به من فرمود: هام! وزیر و وارث من علی‌بن‌ابی‌طالب است. من گفتم: اسم ایشان را در کتاب انبیا دیدم به نام ایلیا. پس من نزد علی بودم، حتی در صفین که ابلیس‌خان‌شما نگذاشت، خیمه‌ی شر معاویه از زمین کنده شود. بعد جناب هام دست روی شانه‌ی راستم گذاشت و گفت: خدا خیلی مهربان است، ابلیسچه! راه توبه برای همه باز است حتی ابلیس‌خان مغرور شما. ولی خودش حاضر نشد به آدم سجده کند، حتی خدا فرمود: اگر به قبر آدم سجده کند، او را می‌بخشد ولی ابلیس‌خان رانده‌شده‌ی شما گفت: من از آتشم به آدم خاکی سجده نکردم حالا به قبرش که اصلا و ابدا سجده نمی‌کنم. شاخکم را زدم توی شکم جناب هام و به عقب پرتش کردم و گفتم: گم‌شو پیرمرد فریب‌خورده! تو به ابلیس‌خان خیانت کردی! از من دور شو... . هام هم رفت بقیه‌ی ابلیسچه‌ها را گول بزند‌. ولی توی ابلیس‌ستان به ما گفته بودند؛ خدا انقدر مغرور است ما را نمی‌بخشد. ولی خودمانیم هام اگر ابلیسچه می‌ماند، خیلی سَرابلیسدار موفقی می‌شد، چقدر قشنگ دروغ می‌گفت. داشتم گول می‌خوردم. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
از دیروز که این هام گول‌خورده را دیدم حال خوبی ندارم، شاخکم از بس فکر کردم، تیر می‌کشد. امشب هم دوباره شب‌قدر است و همه‌ی‌مان را برگردانند بیمارستان زندان. شب قدر یکی، دو تا، چه خبر است سه‌تا سه‌تا. خدا تا کل آدم‌ها را از جهنم نکشد بیرون ول کن نیست! فقط امروز تا دیدم آتشم گُر گرفته، بلند شدم رفتم دیدن خیکی. دلم می‌خواست کمی با خیکی درد و دل کنم تا آتشم سبک شود و بتوانم دوباره سُر بخورم. ولی خیکی بدبخت اصلا آتش تکان دادن دم‌ش را هم نداشت. چشم‌ش را باز کرد و گفت؛ ابلیسچه‌‌ امروز چند شنبه است؟! گفتم: جمعه.‌ تا اسم جمعه را شنید باز هم غش کرد. غشی شده فکر کنم روی دست مادرش بماند. اگر غش نکرده بود می‌پرسیدم: مگر جمعه با شنبه چه فرقی دارد، خنگول! امروز دور از چشم زندانبان‌ها رفتم پیش ساعت شنی و چرخی دور و اطرافش زدم. هنوز معنی وقت‌معلوم روی ساعت را نفهمیدم. فقط تند تند خاک‌هایش می‌ریخت پایین روی مجسمه‌ی وسط ساعت که شبیه ابلیس‌خان بود. می‌خواستم شاخکم را بردارم و این ساعت را بشکنم، چه معنی دارد خاک‌بریزند روی سر ابلیس‌خان. حتما ساخته‌ی دست همین آدم خاکی‌های متعفن است. کاش از هام‌گول‌خورده می‌پرسیدم او حتما می‌دانست، ماجرای این ساعت چیست؟! یکی از پرستارها تا دید من غش نکردم، یک سرنگ بزرگ از کمک کردن زن و شوهرها در کارهای خانه پر کرد و آمد طرفم.‌ قبل از اینکه سوزن را بزند، وردی که جناب داسم یادم داده بود خواندم: (لعنت به شوهر، ذلیل بشه مادرشوهر، دشمن ماست خواهرشوهر...) این ورد خیلی جواب بود. سرنگ یکدفعه خالی شد و پرستار رفت دوباره پر کند و برگردد. جناب داسم می‌گفت: کل سال زن و شوهرها از سر شلوغی همدیگر را نمی‌بینند، عید بهترین موقع دعوا راه انداختن توی خانه‌هاست. خانه‌ها را پر از دعوا کنید تا نسل آدم‌ها مثل دایناسورها منقرض شود. حیف که امسال عید و شب‌قدر قاطی شده و جناب داسم و ما ابلیسچه‌ها نیستیم که زن و شوهرها را بندازیم به جان هم. آنها دعوا کنند و ما یک دل سیر بخندیم. جناب داسم می‌گفت: مثلا تا دیدید شوهری بیکار روی مبل نشسته و سرش توی گوشی‌ست، توی گوش زن‌ش وز وز کنید که پول ندادی لباس عید بخرم؟! دیشب برادر زن‌ت رو دیدی چقدر النگو دست‌ش بود؟! مردم شوهر دارن منم شوهر دارم! برای هر زنی وز وز مخصوصی جهت دعوا راه انداختن با شوهر توی کتاب‌های قدم‌چی بود که الان دیگر پرستار خیلی سوزن‌ش را نزدیکم کرده، وقت ندارم بنویسم. فقط قبل اینکه سوزن را بزند، سریع گولم گرفت. شاخکم را کج کردم، چشمم را ریز کردم و به پرستار گفتم: می‌خوام توبه کنم. از دیروز که جناب هام را دیدم از کارهای خودم پشیمانم! فقط از ابلیس‌خان می‌ترسم قبل توبه دودم کند. کمکم کن! امشب خدا من را هم می‌بخشد؟! پرستار طفلکی ساده بود. زود سوزن را گذاشت توی جیب لباس سفیدش و دستم را گرفت و گفت: ابلیسچه‌ همراه من بیا! 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
پرستار که فهمید می‌خواهم توبه کنم، زنجیر دستم را گرفت و کشیدم از زندان بیرون. از خوشحالی دلم می‌خواست جیغ بکشم. بعد بیست روز بالاخره شاخکم گُر گرفت و روشن شد. آمدم سُر بخورم و از دست این پرستار سریش فرار کنم که تازه فهمیدم قدرت سُر خوردنم را گرفتند و انقدر هم پخمه نیستند که همین‌طوری بفرستنم بیرون زندان. پرستار زنجیرم را روی زمین می‌کشید و مرا کشان کشان جلو می‌برد. نکرده بود یک بلیط هوایی جور کند و معلوم نبود تا کی و کجا قرار بود من را روی زمین بکشد. بی‌سلیقه! شاخکم را خورد از بس که ور زد: چه کار خوبی کردی ابلیسچه‌‌، بهتر است حالا که می‌خواهی راه و رسم زندگی‌ات را عوض کنی، اسم‌ت را هم عوض کنی! مثلا فکر کنم عبدالله اسم خوبی باشد، این طور نیست؟! الکی شاخکم را پایین انداختم و گفتم: ما همین الان هم بنده‌ی خدا هستیم اما راه گمراهی پیمودیم. و زیر شاخکی خندیدم، چقدر قشنگ بلد بودم لفظ قلم صحبت کنم. خودم هم کیف کردم. پرستار لبخندی زد و دوباره رفت بالای منبر و گفت: احسنت! احسنت! ولی بندگی کردن حضرت پروردگار به لفظ نیست، به اطاعت از اوست. شما را کشان کشان می‌برم نجف تا از چسبیدن به خاک‌ابوتراب هم آتشش‌تان خاموش شود و هم بر مزار حضرت آدم سر بر سجده گذاشته و اطاعت خود از پروردگار را نشان دهید، امید که مورد مغفرت قرار گیرید. شانس آوردم توانستم عجول بودنم را پنهان کنم و فحش ندادم. منِ‌آتشی، به آدم‌ِلجنی، سجده کنم. چه غلط‌ها! پدرم به خود آدم سجده نکرد، من بروم به قبرش سجده کنم، زارت! چه‌کنم؟! می‌خواستند دکی‌فتنه‌چی و سَرابلیدارها جواب سوالاتم را بدهند تا کارم به اینجا کشیده نشود و فرار آتش‌ها نکنم. حتما باید از این فرصت برای فهمیدن سوالات مهمم استفاده کنم. پرسیدم: ببخشید شما ماجرای آن ساعت‌شنی‌ ِوسط بیمارستان را می‌دانید؟! وقت معلوم یعنی کی؟! پرستار همین طور که به سمت نجف می‌کشاندم، گفت: این مهمترین بحث در زندگی هر ابلیسچه‌‌ای‌ست چه‌طور شما خبر ندارید؟! برای اینکه کم نیاورم گفتم: دوست دارم روایت درست شما را بشنوم چون می‌دانید که دروغ و خالی‌بندی سلاح اصلی ابلیس‌خان است. پرستار ایستاد. نوازشم کرد و گفت: احسنت! احسنت! خیلی خوشحالم که توانستید از آن دستگاه دروغ و شایعه خودتان را بیرون بکشید. زمانی که پروردگار، حضرت آدم را آفرید و ابلیس از روی سَرکشی دستور پرودگار را گوش نداد، پروردگار او را از قرب و نزدیکی خود بیرون انداخت. ابلیس زرنگ‌بازی پیشه کرد و چون مهربانی پروردگار را می‌شناخت. مهلت خواست.‌ پروردگار هم که از بنده‌های مخلص خودش خیالش جمع بود، به ابلیس تا وقت‌معلوم مهلت داد. می‌خواستم داد بزنم، بی‌شعور این‌ها را خودم صدبار شنیدم که آدم‌های معتاد به اخلاص گُول نمی‌‌گیرند، فقط وقت معلوم چه روزی‌ست؟! گفتم: بله می‌دانم، لطفا وقت‌معلوم را بفرمایید‌. پرستار خم شد و به سمت گنبدطلایی‌بلندی سلام داد و گفت: اول سلام بده به حضرت آدم‌ابوالبشر و حضرت نوح و پدر‌مومنین امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب. الکی خم شدم و توی دلم به روح ابن‌ملجم و آتش ابلیس‌خان قربان و صدقه رفتم. حرم پر بود از آدم‌های خیره‌سری که برای احیا‌ی شب‌های قدر آمده بودند. با هر نگاه به گنبد هی نور وجودشان تکه‌های آتشی که ریخته بودیم توی قلب‌شان را دود می‌کرد. ملائکه‌ هم بین زمین و آسمان‌ در رفت و آمد بودند و هی طبق طبق نور بالا می‌بردند و شبیه آتش‌نشان‌ها، آتش‌هایی که ما ابلیسچه‌ها با هزار مکر و حیله به پا کرده بودیم را خاموش می‌کردند. چشمم خورد به کریمی که کلاه کاموایی سرش گذاشته بود و از ایران آمده بود نجف هی قربان علی‌شان برود. اه... پیر هم شده دست از حیدر حیدر بر نمی‌دارد، لعنتی. پرستار گوشه‌ای روبه‌روی ایوان طلا ایستاد. از بزرگی ستون‌های ایوان قلبم ریخت، انگار بازوهای علی بود. بی‌‌خود نبود که ابلیس‌خان رو نمی‌کرد چندبار علی زمین‌ش زده. پرستار دوباره زر زدن را شروع کرد: وقت‌معلوم را امشب آدم‌ها مشخص می‌کنند. اگر بخواهند آخرین پسر امیرالمؤمنین، امام‌شان باشد و ظهورش را به چشم ببینند، آن‌وقت منجی، عقل آدم‌ها را کامل می‌کند. کمال عقل‌ و عشق بی‌نهایت‌ به خدا و امام‌‌ باعث می‌شود دیگر هیچ‌کس گول ابلیس و ابلیسچه را نخورد و مخلصین و مومنین وارث زمین می‌شوند. آن روز عالم پر می‌شود از همدلی، مهربانی و عدالت. بعد شروع کرد دعای اَللهمَّ کُن لولیّکَ الحُجةِ بنِ الحَسَنِ را با محمود‌ و زمزمه‌ی زائرها خواندن. با شنیدن این خبر و هوای حرم دیگر نتوانستم بیشتر فیلم بازی کنم و از حال رفتم. وقتی چشمم را باز کردم، دیدم کنار خیکی توی آی‌سیو‌ی زندان خوابیدم و شب بیست و سوم هم گذشته. به آتشم قسم اجازه نمی‌دهم امام‌شان را ببینند. به من می‌گویند: ابلیسچه‌ نه برگ کاهو! 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
هی شاخکم را زدم به خیکی تا خنگول بالاخره بیدار شد. گفتم: خیکی پاشو! پنج روز دیگه آزاد میشیم. پاشو دیگه! هزارتا کار داریم. یکدفعه شاخکم آلارم داد. نگاه کردم، پیام جدید آمده بود: (همایش به روزرسانی روش‌های کرم‌ریزی ۰۴) ۶ فروردین ۰۴، ساعت:۶ صبح به‌کلام: ابلیس‌خان عدم حضور = دود شدن! ما هر سال چند روز همایش به روز‌رسانی نرم‌افزار و سخت‌افزار گول‌زنی داریم و طبق آخرین تحولات جهان، کتاب قدم‌چی را از نو می‌نویسیم.‌ امسال به خاطر ماه خدا، همایش و کارها یکم عقب افتاد. هر ابلیسچه‌‌ای که این جلسه‌ها را شرکت نکند بدون معطلی دود می‌شود و جایش را ابلیسچه‌‌‌های تازه نفس می‌گیرند. حالا که معنی وقت معلوم را فهمیدم باید بیشتر از قبل کار کنم. نباید اجازه آمدن امام‌شان را بدهم. فقط نمی‌دانم چرا سَرابلیسدارها این ماجرا را نگفتند. شاید می‌ترسیدند بترسم ولی من که با شنیدن این خبر کلی آتش و کرم توی وجودم ول می‌خورد. خیکی خمیازه می‌کشد و دوباره می‌خوابد. شاخکم را می‌زنم به دم‌ش و می‌گویم: خنگول پاشو امام‌شون بیاد بدبخت میشیم! خنگول روی تخت می‌نشیند و می‌گوید: مگه امروز چند شنبه است؟! شاخکم تیر می‌کشد؟! نترس جمعه نیست! سه‌شنبه است. شب‌قدر هم تموم شده و مردم از حال و هوای ماه خدا بیرون اومدند و چسبیدن به عید. فردا صبح هم همایش داریم. خنگول چندبار از خوشحالی روی تخت پرید و گفت: آخیش زنده‌باد آزادی! زندانبان هرکول هیکلی که ما را اولین‌بار به بیمارستان آورد، آمد داخل آی‌سیو و پاکتی را پرت کرد طرفم و رفت. آتش‌باز کردن پاکت را نداشتم. خیکی پاکت را از دستم قاپید و سریع بازش کرد و گفت: ابلیسچه چه غلطی کردی؟! حکم‌ت اومده! باترس گفتم: بین‌خودمون بمونه؟ قول؟! خیکی چرخی توی آی‌سیو زد و گفت: شرط داره؟! گفتم: به جهنم! چه شرطی؟! گفت: باید قبل رفتن حبس با شاخک‌ت بری اون ساعت لعنتی رو بشکنی! اگه شکستی به کسی نمی‌گم که رفتی نجف.‌ وگرنه فردا قبل همایش این پاکت می‌ره کف شاخک ابلیس‌خان. منم نگم همین‌که همایش فردا رو نباشی خود به خود دود میشی. بعد غش غش خندید و رقصید: دود‌میشی! دود‌میشی! ابلیسچه‌ی شپشی 😂 چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم. خیکی پاکت را داد دستم. پاکت را باز کردم و نوشته بود: (اعوذ بالله من الشیطان الرجیم) لعنت‌خدا به شما ابلیسچه‌ی ملعون اما بعد: ستاد زندان‌‌های‌ماه خدا به علت گول‌زدن کادر بیمارستان‌زندان و ورود به حرم‌امن نجف در شب‌های پر‌فضیلت‌قدر، شما را به پنج‌روز حبس در سلول انفرادی محکوم می‌کند. بردن شاخک، دم و تمام وسایل ارتباطی در این پنج روز به سلول ممنوع می‌باشد. هشدار: درصورت عدم رعایت و کرم‌ریختن دوباره حکم به اعدام با کپسول ابلیسچه‌کشی سجده‌ی نماز عیدفطر‌ نائب‌امام‌زمان، قابل اجرا است. رئیس زندانبان‌های ماه‌خدا وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ😊 پاکت را زدم توی شاخکم! گاوم شش‌قلو زایید. حالا چه غلطی کنم! بدون شاخک همایش‌فردا را چه‌طوری شرکت کنم؟! خیکی با این خنگی شرط خوبی گذاشته، اگر قبل رفتن ساعت را بشکنم، پایان دنیا می‌افتد دست‌ ما ابلیسچه‌ها نه دست این متقین با این ایموجی حرص‌در‌بیار. ساعت را که بشکنم اصلا می‌توانم ابلیس‌خان را هم بکُشم و خودم پادشاه بلامنازع دنیا بشوم! فقط چند ساعت تا سحر وقت دارم. آرزوهای‌دراز بر ابلیسچه‌ها عیب نیست. ولی بین خودمان بماند: به من میگن برگ کاهو نه ابلیسچه‌‌👿 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
باید قبل رفتن به سلول انفرادی ساعت را می‌شکستم. وردهای کتاب قدم‌چی را توی شاخکم مرور کردم. دنبال سِحر و جادویی می‌گشتم که از چشم زندانبان‌ها مخفی‌ام کند تا بتوانم یواشکی بروم زیر ساعت. هی وردها را ورق زدم؛ ورد دعوای زن با شوهر به بهانه‌ی خرید میوه‌های نامرغوب و له شده قبل از آمدن فامیل رودربایستی دار! ورد کینه به دل گرفتن جاری بزرگ از جاری تُخس آخری و بد ترکیب در ایام عید به بهانه‌ی کمک نکردن در کارهای خانه‌ی مادرشوهر توسط تازه‌به‌دوران رسیده‌ی خانواده ورد کینه انداختن بین دو برادر سر ارث فَکستنی پدر مرحوم. ورد بزرگ‌نمایی صدبرابری و 4k عیوب خواهرشوهر در ابعاد سینما خانوادگی. ورد مخفی شدن از نگاه مادرشوهر قبل و بعد از رفتن به خرید و خالی کردن کارت‌های شوهر آخری به‌نظرم بیشتر به کارم می‌آمد ولی من که مادرشوهر نداشتم. پس رفتم سراغ قسمت ملحقات و ورد مخفی شدن عمومی را پیدا کردم. صفحه‌ی یک‌میلیون و پانصد و هفتاد و چهارم پایین صفحه، سمت چپ نوشته بود: جهت مخفی شدن در هر مکانی، انگشت شصت خود را به انگشت چهارم زده و شش‌بار با دست چپ بشکن بزنید، این کلمات را توی شاخک‌تان ۶ بار بخوانید و کف دست‌تان تُف کنید: اجی مخفی لا ترجی قبل از کرم‌ریختن، صحت مخفی شدن، خود را با فرو کردن شاخک به نفر کناری امتحان کنید. ورد را انجام دادم. نفر کناری‌ام؛ خیکی بود که خواب خواب بود. شاخکم را توی دم خیکی فرو کردم‌. جیغ‌ش رفت هوا. خیکی هرچه دور و اطراف‌ش را نگاه کرد، متوجه نشد از کجا خورده. غش غش خندیم.‌چقدر حال داد! حیف که وقت نداشتم! یکبار دیگر شاخکم را کردم توی دم خیکی ولی شاخکم لای دمش گیر کرد. چه بوی گندی هم می‌داد. هر چه داد زدم، چون مخفی بودم، خیکی صدایم را نشنید. شاخکم هم گیر بود و نمی‌توانستم ورد باطل کردن جادوی مخفی شده را پیدا کنم‌. هی تقلا کردم. هی شاخکم را جلو و عقب بردم ولی بیشتر فرو رفت. خیکی از بس داد زد، ده‌تا زندانبان ریختند توی آی‌سیو. بخشکی شانس، الان چه وقت کرم‌ریختن بود. وقتم تمام شد. هر کدام از زندانبان‌ها آمپولی به خیکی زدند؛ یکی آمپول افطاری ساده، یکی آمپول کمک به همسایه، یکی بوسیدن دست مادر و... خیکی با همین حالِ نزدیک به دود شدگی وصل شد به همایش اما از بس درد داشت و ناله می‌کرد. ابلیس‌خان از همایش بیرون‌ش کرد‌ و تهدیدش کرد که حیف فعلا دست و بالم بسته است وگرنه دودت می‌کردم. خیالم راحت شد که فعلا توانایی دود کردن‌مان را ندارد. فقط باید ورد باطل کردن مخفی شده را پیدا می‌کردم. هی به مخ‌م فشار آوردم.‌ ما چون زیاد دروغ می‌گوییم حافظه‌ نداریم. همان ورد را برعکس خواندم: اجی لا مخفی لا ترجی به نظرم درست عمل کرد، چون یکدفعه ده تا زندانبان ریختند و مرا بردند توی سلول انفرادی. جلویم مانتیور شکنجه را روشن کردند.‌ مانتیتور ۴ روز تمام می‌گفت: قدس کلید‌رمزآلود فرج است. در صورت آزادی قدس، امام‌زمان آدم‌ها زودتر ظهور می‌کند و ظهور امام‌زمان یعنی پایان حکومت ابلیس‌خان و ابلیسچه. مانیتور هی طوفان‌الاقصی و وعده‌ی‌صادق نشان می‌داد و آتش برایم نگذاشته بود. یاد مراسم رقصیدن‌مان روز کشته شدن سید حسن و یحیی‌سنوار افتادم. چقدر رقصیدیم و حال کردیم. خیالم جمع جمع بود که کسی با این گرانی و گرفتاری حداقل توی ایران راهپیمایی روز قدس را شرکت نمی‌کند. از دیروز که هی تصاویر راهپمایی میلیونی روز قدس را پخش کردند، چندبار غش کردم و خاکستر بالا آوردم. خوب مگر روزه نیستید، جمعه هم هست، عید هم بود، بگیرید بخوابید، غزه اصلا به شما چه ربطی دارد؟! مهم نیست روی دیوار می‌نویسم دو روز مانده به آزادی. بعد آزادی می‌روم غزه و فلسطین و هرچه کرم دارم می‌ریزم روی سر زن و بچه‌ها. یا شاید هم رفتم ایران و هی دلار و طلا را بردم بالا تا مجبور شوند حرف شیطان‌بزرگ را گوش کنند و تسلیم شوند.‌ یا به تنبلی عادت‌شان می‌دهم و از یادشان می‌برم که امام منتظری دارند. من اجازه نمی‌دهم این آدم‌ها پیروز شوند، ابلیس‌خان به عزت و جلال خدا قسم خورده. الکی که نیست. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
امروز یواشکی ورد مخفی شدن را خواندم و توی برنامه‌ی شاخک‌گرام آنلاین شدم تا یک دعوایی بین چندنفر روزه‌دار بندازم و یکم بخندم که دیدم دکی‌فتنه‌چی که مجازی‌باز حرفه‌ای‌است، پیامی برایم فرستاد که چشمم شش‌تا شد. فهمیدم یک نویسنده‌ی دوزاری زندان نوشته‌های مرا توی کانال بغض‌قلم نامی گذاشته و بقیه هم الکی هی تشویق‌ش می‌کنند. حالا اینکه چه‌طوری به زندان‌نوشته‌های من دسترسی پیدا کرده خودش معماست که به زودی با تخم‌کردن توی قلبش می‌فهمم و روزگارش را سیاه می‌کنم. از وقتی زندان‌نوشته‌هایم را دیدم که دست به دست توی گوشی انسان‌ها می‌چرخد از تعجب روی شاخکم چندتا شاخ جدید شعله زد، بیرون. اگر ابلیس‌خان بفهمد همه‌‌ی مباحث اردوهای سِری قدم‌چی لو رفته، صد در دویست، شاخکم را می‌شکند. از دکی زندانبان شنیدم که می‌گفت توی ماه‌خدای امسال تمام تخت‌های بیمارستان‌زندان پر شده از ابلیسچه‌های غش‌کرده و افسرده، هزاران ابلیسچه هم دود شدند. قشنگی ماجرا اینجاست که در این روزگار سیاه کنج زندان، دیدم این خانم نویسنده‌، فاز مومن بودن هم برداشته و این دلم را خیلی خیلی شاد کرد. هی منبع هم می‌گذاشت که خیر سرش اهل مطالعه هم هست. زکی! به جای قرآن خواندن و عبادت کردن توی سحرها و شب‌های ماه خدا، نشسته این چرت و پرت‌ها را نوشته، فکر هم کرده شاهکار خلق کرده و جهاد ماه‌خدا را کمال و تمام انجام داده، ابله. خنگول فکر می‌کرد از بس کارش درست است، می‌تواند همه‌ی راه‌های گول زدن ما را به روز‌ه‌دارها لو بدهد و خودش هم دیکر گول نمی‌خورد. خیال کرده، مردم با چهارخط چرند‌نویسی قدر این روزهای بدون حضور ما را بیشتر می‌فهمند و هی دوبرابر دوبرابر و سرعتی برای گرفتن برکت‌های این ماه از هم سبقت می‌گیرند و وارد خروجی اتوبان وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ می‌شوند و می‌پیچند از جهنم به‌سمت بهشت. اصلا نباید اجازه بدهم این مطلب مهم به دست این نویسنده‌ی لجنی برسد. شنیدم هر شب ماه‌خدا، هزاران هزار آدم جهنمی نجات پیدا کردند ولی به اندازه‌ی همه‌ی شب‌های ماه خدا، شب عید فطر خدا ریخت و پاش می‌کند. خیالم جمع است، شب عید فطر سر خدا خیلی شلوغ نیست. برای این نویسنده هم کرم‌زیاد دارم. می‌خواهم خودش را با تکنیک چگونه آدم را به عبادت‌ و جهادش مغرور کنیم، قلقک بدهم که هی برود ویو خواننده‌‌‌های نوشته‌هایش را چک کند و باد غرورش انقدر زیاد بشود که به قول خیکی بترکد. آه خیکی، دلم برای خنگول‌بازی‌ات تنگ شده، کجایی آتیش‌پاره؟! چند جمله برای خانم‌نویسنده‌‌ که پته‌ی ما را ریخت روی آب: هی میرزا‌بنویس! چی خیال کردی ما ابلیسچه‌ها برای هر شغل و گروهی، گول زدن مخصوص به خودشان را داریم که مو لای درز گول‌زدن‌مان هم نمی‌‌رود. هنوز خیلی مانده تا تکنیک‌های گول‌زدن ما را بفهمی. به قول خیکی، الهی بترکی! آها این را بالاتر گفتم ولی از قدیم گفتند: دروغگو، کم حافظه است‌‌‌. و دروغ انبردست کار ماست‌. من که بالاخره می‌فهمم از کجا زندان‌نوشته‌هایم افتاده دستت و بلایی سر این بغض‌قلم‌ت بیاورم که از بی‌عضو شدن، تار عنکبوت ببندد! حتما کار یکی از همین زندانبان‌هاست که چون حقوق و درآمد‌شان برای زندگی کافی‌نیست، زندان‌نوشته‌هایم را بدون اجازه‌ی خودم و رعایت حق‌کپی‌رایت توی زیر‌زمین خیابان انقلاب با قیمت هر سه‌تا صدتومن فروختند و تو خریدی. شاید هم رفتی قرآن را باز کردی چون متاسفانه خدا توی قرآن تمام روش‌های گول‌زدن ما ابلیسچه‌ها را لو داده. بالاخره که می‌فهمم. فعلا انقدر بعد خواندن هر قسمت همه‌ی روزه‌دارها فحش‌نثارم کردند و حواس‌شان به لحظه‌لحظه‌ی روزه‌ داشتن‌شان شش‌دنگ شده، که کلی کرم برای ریختن به جان‌ت توی دلم رشد کرده. آخیش! شب‌عیدفطر هم به شَر بگذرد و امام‌‌تان نیاید، چند ساعت دیگر آزاد می‌شوم... ‌. تمام اعمال این یک‌ماه‌تان را به باد می‌دهم، کار سختی نیست. از خواب ماندن برای نماز صبح تا دور شدن از قرآن که قدم‌‌اول کتاب قدم‌چی است، شروع ‌می‌کنم. برای‌تک‌تک‌تان برنامه‌ی ویژه‌ای دارم. این یک ماه فهمیدم خدا اگر به ابلیس‌خان هم مهلت نمی‌داد، مُریدها‌ی ابلیس‌خان راهش را خودشان مثل ماه‌خدا که ما نبودیم ادامه می‌دادند. می‌خواستم بنویسم از ما ابلیسچه‌ها جز وسوسه کردن کاری بر نمی‌آید ولی چون می‌ترسم این نویسنده‌خانم بفهمد این جمله را خط می‌زنم.‌ ساعت‌شنی خاک‌زیادی ندارد و باید بیشتر تلاش کنیم و کمتر تنبلی کنیم. لعنت ابلیس‌خان، ابلیس‌فیل، دکی‌فتنه‌چی، جناب‌تمریح، جناب صبُر، جناب‌داسم، جناب زلنبور و تمام سَرابلیسدارها و ابلیسچه‌ها و خودم به جز خیکی‌غش‌کرده به بغض‌قلم و اعضای‌‌اش.😈 آزادی قسمت همه بریم دیگه برنگردیم سال دیگه ما برنده‌ایم😂 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils