شهید حمیدرضا الداغی همدانشگاهی من بود. اواخر دههٔ هفتاد. من ارتباطات میخواندم و حمید حسابداری (اگر اشتباه نکنم). من بچه مذهبی دانشگاه بودم و او بچهی خوشتیپ دانشگاه. ظاهراً هیچ صنمی باهم نداشتیم.
ماجرای آشنایی ما برمیگشت به جنجال و نزاعی که سرِ مسابقات فوتبال دانشگاه به راه افتاد. وسط بازی، مدافع حریف خطای ناجور روی من کرد. من بلند شدم و اعتراض کردم. بازیکن حریف فحاشی کرد و من یک لحظه خون به مغزم نرسید و درگیر شدم. در کسری از ثانیه، ۷-۸ نفر روی سرم ریختند. کأنه با قاتل پدرشان طرف هستند.
زیر مشت، لگد و فحاشیها، حمید را دیدم که به هواخواهی من وارد معرکه شد و بقیه را یکی پس از دیگری مینوازد.
تا جایی که یادمه ورزشکار بود و حتی توی مسابقات رزمی هم اسم و رسمی داشت. دعوا که تمام شد متوجه شدم هر دوی ما را با تیزی نشون کردند؛ من گوش راستم و حمید گوش چپ...
رفتیم بیمارستان و سهم هر کدام سه چهارتا بخیه شد و گوشهامان را پانسمان کردند. از فردا توی دانشگاه معروف شدیم به گوشبریدهها…
شکایت کردیم و دادگاه برای ما طول درمان برید و دیه. ۲۵۰هزار تومن برا ضارب دیه بریدند. بابای طرف آمد به التماس و خواهش که ببخشیمش.
کارگر سادهای بود که یحتمل ۲۵۰هزار تومن، حقوق چندماهش میشد. از دست پسرش شاکی بود. حمید با همان برخورد اول راضی شد و من را هم راضی کرد که بگذرم و بخشیدم.
این ماجرا شد دلیل دوستی منِ بچه مذهبی دانشگاه با جوان اول خوشتیپ و خوشگل دانشگاه.
پریشب یکی از رفقای دانشگاه، پیام داد که حمید الداغی به رحمت خدا رفته. دروغ نگم، اول نشناختم تا اینکه عکس را برایم فرستاد. حالا همان جوان خوشتیپ و خوشگل دانشگاه، پشت اسمش کلمه شهید نشسته و منِ بچه مذهبیِ پرادعا هیچ.
✍ روایت عرفاتی هم دانشگاهی شهید حمیدرضا الداغی
#جوانمرد
🆔 @bibliophil
📒 نمایش صوتی داستان پهلوان پوریای ولی
👇 نویسنده: غلامرضا قاسمیان
🖌 شش فصل: ۱۵۴ دقیقه
#داستاننویسی
#جوانمرد
#پهلوانی
🆔 @bibliophil