eitaa logo
بغض قلم
739 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
428 ویدیو
42 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻داستان پل آهنچی! مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت سخن می‌گفت. از مسجد که بیرون آمد، فکر سهیم شدن در ثواب وقف رهایش نمی‌کرد، از طرفی چیزی هم نداشت. تمام زندگی‌اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود. مگر یک کارگر ساده چه می‌توانست داشته باشد! که نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه (سلام الله علیها) افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه‌ای در جانش شکل گرفت:(بی بی جان! من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می‌دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.) اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می‌شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می‌داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد. چاره‌ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می‌تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می‌شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد. ده، دوازده روزی می‌شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می‌کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می‌خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه‌اش سنگینی کرد و یکی گفت:(آقا، کار می‌کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟) (من می‌خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می‌آورند. می‌خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟) دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید:(حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟) (اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.) پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت:(باشه، من هم شریک!) همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می‌فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت... درست همان موقع، مردی با کت و شلوار قهوه ای زیبا جلو آمد گفت:(بار آهن مال شماست؟) گفتند:(بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.) هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطورمعجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود. حالا می توانست تمام قرض‌هایش را بپردازد و تا مدت‌ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند. در راه به یاد عهدی با حضرت معصومه کرده بود افتاد:(بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم.) حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود ۳۰ کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به ۲۰۰ نفر رسید. قصد داشت ۳۰ نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت:(خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم.) نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد. حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود. 📒نویسنده: نعیمه جلالی نژاد| نشریه باران 🆔 @bibliophil
هر که رو انداخت، خاطرجمع، زائر می‌شود قبل زائر کوله‌بار راه، حاضر می‌شود خوش به حال خانه‌ی خشتی نزدیک حرم آخرش یک تکه از صحن مجاور می‌شود دل سپردن ساده اما دل بُریدن مشکل است هر کسی یکبار آمد قم، مهاجر می‌شود شیخ می‌یابد مفاتیح الجنان را پشت در شاطر عباس قمی در صحن شاعر می‌شود از زبان شعر بالاتر در عالم هست؟ نیست در حرم حتی زبان شعر، قاصر می‌شود رو به قم هر بار در مشهد سلامی می‌دهم خادم باب الرضا با من مسافر می‌شود دست را بر سینه‌ات بگذار و چشمت را ببند رو به رویت گنبد و گلدسته ظاهر می‌شود 📒شاعر: محمدحسین ملکیان 🌸 عیدتون مبارک 🆔 @bibliophil
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای به قلم استاد ارجمند سرکارخانم که درباره‌ی زندگی حضرت معصومه است. 🆔 @bibliophil
به مدح تو گفتند و گفتیم اما تو هستی فراتر از این گفتگوها که موسی بن جعفر به وصف تو فرمود: فداها ابوها فداها ابوها 🆔 @bibliophil
🌱 لقب «کریمه اهل بیت(عليه‌السلام)» که لقب حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) است در رویای صادقه‌ی یکی از بزرگان، به ایشان داده شد. 🌻 آیت‌الله سیدمحمود مرعشی، خیلی علاقمند بود که قبر (سلام‌الله‌علیها) را پیدا کند و به زیارتشان برود. 🌙 او چهل شبانه‌روز دعا کرد تا اینکه شب چهلم خوابی دید... در ، امام باقر(عليه‌السلام) به او فرمودند: 💕 بر تو باد به ... سپس فرمودند: منظور من، قبر حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) در قم است. بخاطر مصلحتی، ⛅️ محل قبر حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) باید مخفی بماند، اما هرکس میخواهد ایشان را زیارت کند، (سلام‌الله‌علیها) را در قم زیارت کند... بخاطر این خواب آیت‌الله مرعشی، با خانواده از نجف، به آمدند. 📒حدیثه محمدگلی. زهرا پناه/ کانال دخترانه حرم رضوی 🆔 @bibliophil
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای به قلم استاد ارجمند سرکارخانم که درباره‌ی زندگی حضرت معصومه است. 🆔 @bibliophil
🌱 لقب «کریمه اهل بیت(عليه‌السلام)» که لقب حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) است در رویای صادقه‌ی یکی از بزرگان، به ایشان داده شد. 🌻 آیت‌الله سیدمحمود مرعشی، خیلی علاقمند بود که قبر (سلام‌الله‌علیها) را پیدا کند و به زیارتشان برود. 🌙 او چهل شبانه‌روز دعا کرد تا اینکه شب چهلم خوابی دید... در ، امام باقر(عليه‌السلام) به او فرمودند: 💕 بر تو باد به ... سپس فرمودند: منظور من، قبر حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) در قم است. بخاطر مصلحتی، ⛅️ محل قبر حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) باید مخفی بماند، اما هرکس میخواهد ایشان را زیارت کند، (سلام‌الله‌علیها) را در قم زیارت کند... بخاطر این خواب آیت‌الله مرعشی، با خانواده از نجف، به آمدند. 📒حدیثه محمدگلی. زهرا پناه/ کانال دخترانه حرم رضوی 🆔 @bibliophil
@Panahian_irحضرت معصومه(س).mp3
زمان: حجم: 2M
🎵این پیام را جهانی کنید! 🔻ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو بعد از زیارت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) سال‌ها قبل دختران دانشجو به اردوی قم رفته بودند. یه دانشجو دختری بعد این اردو نامه‌ای نوشت. که مضمون آن نامه این بود: بزرگترین امام‌زاده ایران حضرت معصومه است و علمای بسیاری مدفون کنار حضرت هستند، ایشان یک دختر بودند. این احترام اسلام و علمای اسلام به یک دختر است. وقتی این رو دیدم، نگاهم به دین تغییر کرد. تا حالا برای دین‌داری ارزش قائل نبودم. اما اینکه دیدم در اسلام واقعا زن و مرد وجود ندارد و اگر حتی یک دختری فرد باتقوایی باشه، با سواد باشه، با علم و معنویت باشه. تمام جهان اسلام در مقابل او تواضع می‌کنه. 🎧 استاد پناهیان 🆔 @bibliophil
‌‌ما قاصریم وصف تو را؛ وقتی، امثال مرعـشـی و بـروجـردی، یک عُـمـر، روزه‌های مـعـطر را، با بـوسـه بر ضـریـح تو وا کردند! تکرارِ فـاطـمه‌ست عبور تو؛ توصیفِ زیـنـب است مرور تو؛ «معصومه» نام داشت حضور تو؛ اما تـو را «کـریـمـه» صـدا کـردند... ای تا همیشه کارِ تو کارستان! اثبات کرده شـوکـتِ تو، هر آن، هـرگـز نـکـرده‌اند هـمـه مـردان، کـاری چـنان که فـاطـمه‌ها کـردند...! ✍سید حمیدرضا برقعی 🆔 @bibliophil
دیروز حلقه داشتیم. حلقه را برای خودمان این‌طور معنی کردیم که دور هم گرد می‌نشینیم درباره‌ی کتابی که خواندیم، بحث می‌کنیم. هر کدام نظری درباره‌ی کتاب می‌دهیم، سوال‌هایی که داریم را مطرح می‌کنیم و باهم به دنبال رسیدن به جواب هستیم. این روش از خواندن خود کتاب به تنهایی، بیشتر روی درک آن موثر است. وقتی داشتم از کوچه و پس کوچه‌ها به سمت محل حلقه می‌رفتم، ذهنم پرواز کرد سمت هزار و دویست سال قبل. احساس کردم خانمی هستم که دارم بین کوچه باغ‌ها یواشکی از دست ماموران هارون فرار می‌کنم و می‌خواهم خودم را مخفیانه به حلقه‌ی درس خواهر امام‌رضا برسانم. هی پشت سرم را نگاه می‌کنم و خودم را لای شکاف کاه‌گلی خانه‌ها مخفی می‌کنم و دست آخر با گلویی خشک و ضربان قلبی بالا به در چوبی باغی در انتهای شهر می‌رسم. این طرف و آن طرف را نگاه می‌کنم و خیالم که از نبودن ماموری راحت می‌شود، در می‌زنم. در با تاخیر باز می‌شود و خودم را داخل باغ پرت می‌کنم. لبخند رضایتی روی صورتم می‌نشیند و می‌پرسم: حلقه شروع شده؟! بانویی که در را باز کرده می‌خندد که: سریع‌تر بیا، خانم منتظرت بودند. پا می‌گذارم توی اتاق خانم، اتاقی که نیازی به چراغ و شمعدان ندارد، روشنای اتاق، دختر جوانی‌ست که زنان بسیاری مثل من را دور خودش جمع کرده است.‌ پدرش سال‌هاست که اسیر زندان هارون است و دختر جوان پای درس برادرش که عالم‌ خاندان پیامبر است، خودش را برای مبارزه علمی آمده کرده است. مامورها اگر دست‌شان به این باغ و جلسه‌ی درس برسد، کسی را زنده نمی‌گذارند. ولی خانم اصرار دارند که این جلسه تعطیل نشود و مهم‌ترین مسائل روز را با رویکرد توحیدی و معرفتی به گوش ما برسانند. در بدو ورود به اتاق، خانم را سفت در آغوش می‌کشم و تمام وجودم را لبریز می‌کنم از عطر وجودش و باشوق می‌نشینم تا تک تک کلمات‌‌ش را به جان بسپارم. یک دفعه از فکر و خیال بیرون می‌آیم. به محل حلقه که می‌رسم از شش نفر فقط دو نفر آمده‌اند‌. این‌طور آسوده هیئت ‌داشتن و حلقه‌ی بحث و درس برگزار کردن بدون نگرانی، آرزوی حضرت معصومه و زنان پای درسش بود. جایی آسوده نشستن و شنیدن از امام. با خودم فکر می‌کنم اگر امروز حضرت معصومه بین ما بود از دوری امام‌زمان چه می‌کرد؟! دختری که زینب‌وار به دنبال امام زمان‌ش راهی بیابان شد، هرچند به ظاهر به وصال رضای خود نرسید اما ساکن قم شد تا در آخرالزمان تاریخ مردی از شهر او قیام کند برای زمینه‌سازی ظهور... 🆔 @bibliophil