📒داستان کوتاه نوید امید و پیروزی
🖌به قلم خانم فاطمه لسانی
👇از اعضای کانال
در هیاهوی جنگ وکشتارها و شنیدن خبر شهادت دوستان و عزیزان؛ تنها یک چیز همچنان امیدبخش قلب فاطمه و یاسربود. مسافری بهشتی که قرار بود به جمعشان اضافه شود.
یاسر مشغول کمک برای خارج کردن مردم از زیر آوارها صدای طیبه دخترکوچولوی همسایهشان را شنیدکه بلند فریاد میزد:(عمو! زودتر بیا خاله حالش خوب نیست.)
سراسیمه خودش را رساند. بمبی در نزدیکی خانهشان بر زمین خورده بود و براثر شدت انفجار همسرش زخمی شده بود. او را سریع به بیمارستان رساندند.
پزشک پس ازمعالجه و مشاهدهی وضعیت گفت:(متاسفانه چارهای نداریم حال مادر وخیمه، باید زودتر ازموعد بچه به دنیا بیاد.)
یاسر باصدایی لرزان گفت:(اما آقای دکتر هنوزدوماه مانده.)
_(ببین پسرجان شدت جراحت همسرت زیاد، اگه کاری نکنیم هردو رو از دست میدیم.)
به سمت اتاق رفتند، انگار زمان از حرکت ایستاد. ثانیهها به کندی میگذشت. از روی ساعت فقط ۱۰ دقیقه گذشت بود ولی به اندازه چندسال طول کشید.
با شنیدن صدای گریه نوزاد برق شادی درچشمان یاسر درخشید؛ سجده شکر به جا آورد.
بیصبرانه منتظر بود او را محکم در آغوش بگیرد و ببوسد.
اما با دیدن چهره غمگین پرستار دلش لرزید.
پرستار نمیتوانست حرفی بزند او باسکوت خود همه چیز را گفته بود. نوزاد پیچیده شده در پارچه سبز را داد و رفت.
یاسر به همراه دخترش به بالای سر او رفتند. نمیدانست چه باید بگوید؟؟؟
مثل یک فرشته آرام و غرق درخون چشمهایش رابسته بود.
_(فاطمه نگاه کن چقدر شبیه توشده.)
نمیتوانست خودش راکنترل کند هیچگاه به چنین روزی و این لحظه فکر نکرده بود.
در یک لحظه تمام رویاهایی که همیشه با فاطمه به آن فکر میکرد خراب شده بود؛جشنی سه نفره درکنارهم؛ درسختترین شرایط، تبدیل به وداعی تلخ شد.
پرستاران او را ازکنار همسرش دور کردند؛بیرون اتاق نوزادش را روی دست گرفته بود متوجه خبرنگاری شد که فیلم میگرفت؛
اشکهایش را پاک کرد.
باصدایی مصمم گفت:(خدایا تو تنها یاور مایی؛ ای اسراییل خوب به این نوزاد نگاه کن
میان این همه جنایت مردم مظلوم غزه؛ این تولد نوید بخش تحقق وعده خداوند و پیروزی است. هرچقدر ما را بکشید بازهم سربازانی متولد خواهند شد تا تو را از صحنه روزگار محو کنند.)
#داستان_فلسطین
#پیام_های_شما
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil