پشت درهای بسته چندتا نو عروس نشسته!
شاید کمتر کسی جز خدا خبر دارد که یک جین(شش نفر) نوعروس در منطقهای از جنوب شهر تهران هیئت دخترانه دارند.
نوعروسها به صورت عادی هم درگیر خرید جهاز و کارهای قبل عروسی و... هستند، اما این جماعت فوقالذکر کنار مسائل بالا، سرشان برای فعالیتهای فرهنگی دخترانه هم درد میکند. هر دختری از کنارشان توی خیابان میگذرد دلنگرانند که نکند، کم کاری ما طعم شیرین امامرضایی شدن را از او بگیرد.
برای همین هر هفته چند ساعتی دور نامزدبازی و شیرینی مرسوم زندگی خط میکشند و دور هم مینشینند و خودشان اردو و کار فرهنگی برای دختران نوجوان منطقه میتراشند.
امروز یکی از همین جلسهها را دور هم گرفته بودند. از ظهر تا بعد از نماز مغرب دور هم ابعاد مختلف فعالیتشان را بررسی کرده بودند و از اتفاق عجیبی که تا ساعتی دیگر برایشان میافتاد بیخبر بودند.
این بیخبری از آن اتفاق عجیب باعث شد، در اتاقی مشرف به ریلهای قطار جنوب شهر ساعتها به فکر جلو رفتن قطار هیئت روی ریل پیشرفت باشند. با رویای دخترهایی که قرار است به زودی توی همین قطار سوار کنند و ببرند مشهدالرضا و دلشان را گره بزنند به پنجرهفولاد، نفس کشیدند و نفس تازه کردند.
نم باران روی ریلها نشسته بود که صدای اذان مغرب پیچید توی فرهنگسرا. فرهنگسرا دلگیرتر از همیشه بود. کارها کمی پیچ خورده بود و جلسه گنجایش بیشتر از این را نداشت.
نماز مغرب خواندند و یکی از عروسها که برای اولین بار آش رشته پخته بود، دیگ آش خوش طعم و دلپذیرش را با فلاکس چای و بطریهای آبمعدنی زد زیر بغل و عروس خانمها به قصد بیرون رفتن از فرهنگسرای چهار طبقه از آسانسور پایین آمدند.
به در ورودی که رسیدند، راه خروجی از این مسیر پیدا نکردند. چون که شاعر میفرماید؛ این راه پایان ندارد...
درهای ورودی فرهنگسرا قفل شده بود. ساعت کاری فرهنگسرا تمام شده بود و مسئول مربوطه بدون اینکه بداند که هنوز نوعروسهای دغدغمند جلسهشان ادامه دارد، در را با دوتا قفل ورودی و دوتا قفل کتابی محکم کرده بود و از جنوب تهران به خانهاش در شرق رسیده بود.
نوعروسها پشت دربهای بسته مانده بودند و درب فرهنگسرا بسته بود و اهل فرهنگ مانده بودند با یک دیگ آش نصفه خورده و ملزومات نشستن چند ساعته توی جلسه.
زنگ پشت زنگ که برادر مسئول فرهنگی چرا در فرهنگ جنوب شهر را بستی و رفتی؟ مگر فرهنگ تعطیلبردار است؟
و چارهای نبود که نوعروسها بمانند منتظر با چاشنی بگو و بخند که وقت لطیفتر عبور کند.
فکرهای خندهدار خستگی جلسه را برده بود. پریدن از پنجره روی قطار تهران مشهد عبوری یا شکستن در آهنی و گرفتن عکس با قفل و قابلمه.
باید راهی برای خروج پیدا میشد.
صدای ورزش و سوت باشگاه، نظر نوعروسها را جلب کرد.
درب کناری فرهنگسرا، باشگاه ورزشی بود که آن هم ساعتهای آخرش را سپری میکرد. با هر جان کندنی بود از لای سر و صداها به گوش باشگاهنشینان رساندند که پشت درهای بسته چندتا نوعروس با قابلمه و با دغدغه نشسته.
و خدا رحمتش را بار دیگر نشان داد. دری از باشگاه به فرهنگسرا راه داشت. چند پسر بچه کوچولو و موچولوی شلوارکپوش وسط بالا و پایین پریدن، یک دفعه مردمک چشمشان گرد شد. چند خانم چادری قابلمه به دست از روی تاتمی باشگاه عبور کردند و از در باشگاه بیرون زدند. درست میدیدند؟!
و فرهنگی که با دستور و بخشنامه نهادها به جایی نمیرسد با دلسوزی نوعروسهای آتشبهاختیار حتما روزهای روشنی خواهد داشت اگر به در بسته نخورد و توکل و ایمان نوعروسها کم نشود.
#روزنوشت
🆔 @bibliophil
حرکت یعنی مامان سمیه❤️
عشقم! نفسم! بچههایی که خودمانیتر هستند، این طوری صدایش میزنند ولی اکثریت استاد صدایش میکنند.
استاد با یک کشیدگی دخترانه که با ناز از لای لبهای ترگل رژ لب زده، بیرون میآید.
استاد این روزهای شاهدشهر شهريار، همان مامان سمیه شانزده سال قبل ما گوشهی اتاقک مصلی فردیس کرج است.
اولین بار شانزده، هفده سال قبل توی سرمای زمستان با یک دختر کوچولو چندماهه دیدمش. چسبیده بود به بخاری اتاقک نگهبانی مصلی فردیس. هوا سرد بود ولی راضی نبود به این سرما و گرما را فقط برای خودش و خانوادهاش نمیخواست.
آن روزها مامان سمیه قرار بود اولین اردوی دانشآموزی مشهدالرضا را کلید بزند. آن اتاقک اتاقک ثبتنام بود.
برای من که تصورم از مذهبیها چهرههای اخمو و بداخلاق بود، لبخند مامان سمیه تضاد پررنگ زندگیم شد. خانمی چادری و جوان که برخلاف بقیه چادریها میخندید. ایدههای نو داشت، اخلاق و محبت را توی اردوهای خودجوش دخترانه و هیئتهای امامرضایی به جان نوجوان میریخت.
سرود و بازی و احکام خندهدار را وسیله کارش کرده بود.
انرژی داشت و یک لحظه از حرکت رو به جلو دست نمیکشید. انگار هدف خلقتش رساندن بود. دست تک تک دخترهای شهر را میگرفت از منجلاب عشقهای مجازی بیرون میکشید و در گرمای عشق حقیقی امامرضا، جلد گنبد طلایشان میکرد.
خیال میکردم حالا که سالها از آن روزها گذشته، بیخیال حرکت شود. یا خودش گوشهای بایستد و بقیه را به حرکت تشویق کند و بگوید: من آردهایم را الک کردم و الک را به دیوار آویختم. نوبت شماست. من زندگی دارم، بچه دارم، من که وظیفهام را انجام دادم.
امروز که رفتم پای صحبتهایش توی هئیت دخترانه شاهدشهر نشستم انگار وارد تونل زمان شدم. تک تک ماجراهای شانزده سال قبل برایم مرور شد. از روزی که برای اولین بار رفتم اردو مشهد تا روزی که بعد اردو مشهد، هئیت دانشآموزی زد و خادمی کردن توی هئیت را یادمان داد. و آرام آرام مسیر حرکتمان را تغییر داد.
نه تنها خسته نشده بود. نهتنها زندگی مستاجری و سنگاندازیهای حسودان و جاهلان مانع حرکتش نشده بود بلکه این روزها تخت گاز حرکت رو به جلو را در دستور زندگیاش گذاشته.
امروز دوباره داشت از حرکت برای دخترهای نوجوان حرف میزد. دخترهایی که بعضی مذهبیها این روزها میترسند به ظاهر عجیب و غریبشان، به شلوار و لباس پارهشان نگاه کنند، چه برسد که با آنها همکلام شوند. چه برسد که آنها را توی باشگاه و اردوی کوه و کلاس مدیریت زمان راه بدهد.
مامان سمیه دیروز، استاد جودو این روزهای دخترهای شاهدشهر است. دختران نوجوانی که حال و حوصله بحث دینی ندارند. دخترهایی که گوش و چشمشان پر از شبهه و فتنه و آشوب است.
دخترهایی که زیارت عاشورای شروع هئیت را از بیحوصلگی به سلام آخر بسنده میکنند، ۴۵ دقیقه پای صحبتهای او مینشینند، بعضیهایشان حتی توی نت گوشی نکتهبرداری میکنند.
چون همان استاد که توی باشگاه حرکت رو به جلو را یاد میدهد، اینجا توی هئیت روی صندلی مینشیند، خودمانی لای شوخی و خنده از زنده بودن تمام ذرات هستی حرف میزند. از این که باید هر روز حرکت کرد و متوقف نشد. از به کمال رسیدن و کامل شدن سنگها برای سنگ حرم شدن بحث را میبرد به هر انسانی که بدی و خوبی به او الهام شده و باید راه تکامل را با حرکت رو به جلو طی کند.
به گمانم دخترهای شاهدشهر این روزها خوشبختترین نوجوانهای کشور هستند که میتوانند کنار استاد طعم شیرین مهربانی امامرضا را بچشند و برای حرکت رو به جلو برنامهریزی کنند. و استاد دستشان را میگیرد و پله پله بالا میبرد. چشم که بهم بزنند همین دخترها با ظاهر عجیب امروز شدهاند، یک پا فعال فرهنگی و انقلابی که به دغدغههای امروزشان بخندند.
کاش مامان سمیه زیاد داشتیم...
توی هر شهری یک مامان سمیه بود که فقط مامان پنجتا بچه خودش نبود، دلش میسوخت. تمام دختران نوجوان شهر را دختران خودش میدانست.
دختران شانزده سال قبل مامان سمیه حالا قد کشیدهاند، مثل همان اسما کوچولو که از کنار بخاری اتاقک مصلی فردیس حال قد کشیده و نوجوان شده و هر کدام گوشهای از شهر خودشان برای دختران شهر مادری میکنند.
مامان سمیه دیروز و استاد امروز مادری با هزاران دختر امام رضایی است که برای رسیدن دل تک تک شان به پنجرهفولاد خون دل و جوانی فدا کرده و ناملایمت هم کم از روزگار و نهادهای فرهنگی ندیده ولی حرکت یعنی مامان سمیه.
استاد! سایهات بر سر دختران شهر مستدام
و عمرت پر برکت و عاقبتت نامیرا شدن شبیه مادر سادات.
🌸روز معلم مبارک پیشاپیش 🌸
#روزنوشت
#کار_خودجوش_فرهنگی
🆔 @bibliophil
از یک ماه قبل برای تعطیلی شهادت امامصادق برنامه ریخته بودیم که بچههای جنوبشهر تهران را ببریم؛ قم.
جلسههای ما توی خانهی همدیگر است، چون مجموعه ما خودجوش است و ساختمان و بودجه ندارد.
برنامه که میبستیم لحظه اذان افطار ماهمبارک بود، سفره افطاری پهن شده بود؛ مفصل، خوش رنگ و لعاب و دلفریب.
ولی بچهها سخت روی تک تک گزینههای اردو برنامهریزی کردند. نیم ساعت از اذان گذشت. حتی عطر خوش حلوا و شامی و حلیم افطاری از فکر برنامه قم بیرونشان نکشید.
برنامه بسته شد و در سختیها به روی اردو باز شد.
اولین اتفاق شکستن پای مسئول واحد تدارکات بود که نبودنش ضربه بزرگ معنوی به اردو میزد که متاسفانه جبران هم نشد.
دومین اتفاق پیش آمدن مسئلهای برای مسئولین واحدهای آبدارخانه و نظافت بود که آنها هم نمیتوانستند اردو را بیایند.
اردوی ما حالا با کمبود شدید کادر برگزار کننده، هرلحظه به کنسل شدن نزدیکتر میشد. کادر اردوی ما فقط کارها را انجام نمیدهند، کار بهانه رسیدن به هدفهای اردو است برای همین خارج از نیروهای آموزش دیده، بردن کسی آن جنبه معنوی کار را جبران نمیکند.
انقدر کمبود نیرو داشتیم که مسئول تدارکات دنبال آمدن با ویلچر بود.
روزها تند تند گذشت و یک هفته مانده بود.
گوشی مسئول اردو هم در دسترس نبود و مشکل عجیبی برای او پیش آمده بود.
هزینه اسکان، حمل و نقل، غذا و میانوعده شبیه برنامهریزی ما نبود.
بلیطهای قطار باز نشده، پر شده بود و رفتن با اتوبوس ۶ میلیون پول بیشتر به ما تحمیل کرده بود.
حسینیهها و محلهای اسکان پر شده بود و زائران زیادی قرار بود این ایام قم باشند.
ما پول و کادر نداشتیم ولی اردو باید برگزار میشد چون بچهها برای جان گرفتن کانون فرهنگیشان نیاز داشتند، شبی در یک جای معنوی دور هم باشند. شبی توی مسجد جمکران عهد ببندند که تا پای جان برای امامزمانشان خرج شوند و لای سرود بخوانند: مگر من مردهام تو گوشهی صحرانشینی😔
هر روز توی گروه صدتا چت که همه خبر از استرس کادر و نگرانیشان داشت رد و بدل میشد. زنگ پشت زنگ که اردو شدنی نیست. یا اردو را همین تهران برگزار کنیم.
ولی ثبتنامها شده بود و این انصاف نبود که برنامهریزی دختران نوجوان را بهم بزنیم.
پوستر اقلام خوراکی را طراحی کردیم که خیرین هزینه غذای اردو را بدهند ولی کسی خیلی پوستر را تحویل نمیگرفت و شبیه همهی کمک جمع کردنهای معمولی نگاهش میکرد.
یکبار به بچهها توی گروه کادر گفتم: تسبیح دست بگیرید و از طرف امامرضا صلوات برای حضرت معصومه هدیه کنید.
اردو راستی راستی داشت کنسل میشد.
حتی با چندجا که میتوانستند غذای حضرتی دعوتمان کنند، تماس گرفتیم که هزینه کمتر شود و تبرک سر سفره خانم نشستن روزی ما شود ولی نشد.
حضرت معصومه نخواسته بود یک وعده مهمانش باشیم. او تمام وعدههای اردو ما را مهمان کرده بود.
خیرین یکی یکی پیدا شدند. از کجا نمیدانم. توی گروه کادر هی خبر میرسید که رفقا یکی پنج کیلو برنج ایرانی نذری کرده. یکی ظرف یکبار. یکی از خیرین حاجت مهمی دارد و اینها را او بانی شده. یکی...
همهی لیست پت و پهن اقلام خوراکی جمع شد. بلیط قطار با زحمت یکی از عزیزان جور شد. یک نیروی کار بلد هم خبر داد که برای تدارکات همراه ما میآید. پولهایی هم توی کارت مسئول اردو واریز شده بود، از یک مسئول دلسوز و چند خیر دیگر.
بچهها با هر زحمتی بود به قم رسیدند و اصلا متوجه سختیهایی که کادر کشیده بود نشدند و نباید هم میشدند.
چون کادر اردو قرار بود طبق یک حدیث از امامصادق اردو را برگزار کنند. همین یک حدیث تمام مناسبات اردو را عوض کرده بود.
هرجا خالصانه کار کردیم، اهلبیت هم کم نگذاشتند و دستگیرمان شدند و هر جا کمبودی بود از ناخالصی خود ما بود.
کاش برای خدا خالص میشدیم، خالص خالص خالص شبیه شهدای گمنامی که نمیدانم چهکاری کرده بودند که وسط صحن مسجد جمکران، شب شهادت امام صادق مدفون شدند. وسط مسجد جمکران، در آغوش امام ❤️
شاید چون خواسته بودند، خیلی خیلی گمنام باشند.
و آن حدیث زیبا این بود؛
امام صادق(عليهالسلام) میفرماید:
خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار میپرسند: چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟
خداوند میفرماید: اینها برخی از بندگان مخلص من هستند که آنقدر خلوصشان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام میدادند حتی دوست نداشتند ملائکهای که اعمال را ثبت میکنند هم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها میخواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمیداد ملائکه ببینند و ثبت کنند.
اینها حسابشان با خود خداوند است.
اینها از شدت اخلاص، حتی نمیتوانند تحمل کنند که فرشتگان الهی نیز شاهد اعمال خوب آنها باشند!
#روزنوشت
#اردوی_دخترانه_قم
🆔 @bibliophil
خودم را توی آینه نگاه کردم دیدم انگار تبخالها هم با آرامش من، از بیرون آمدن ترسیدند و آبرو داری کردند. جانمازم را پهن کردم. من باید برای روزهای سخت نبرد با اسرائیل قد میکشیدم.
باید ایمانم به بلندی قد فتاح میرسید. آنوقت میتوانستم داد بزنم: پیروزیم!
#روزنوشت
#مرگ_بر_اسرائیل
#پیروزیم
🆔 @bibliophil
دیروز حلقه داشتیم. حلقه را برای خودمان اینطور معنی کردیم که دور هم گرد مینشینیم دربارهی کتابی که خواندیم، بحث میکنیم.
هر کدام نظری دربارهی کتاب میدهیم، سوالهایی که داریم را مطرح میکنیم و باهم به دنبال رسیدن به جواب هستیم. این روش از خواندن خود کتاب به تنهایی، بیشتر روی درک آن موثر است.
وقتی داشتم از کوچه و پس کوچهها به سمت محل حلقه میرفتم، ذهنم پرواز کرد سمت هزار و دویست سال قبل.
احساس کردم خانمی هستم که دارم بین کوچه باغها یواشکی از دست ماموران هارون فرار میکنم و میخواهم خودم را مخفیانه به حلقهی درس خواهر امامرضا برسانم.
هی پشت سرم را نگاه میکنم و خودم را لای شکاف کاهگلی خانهها مخفی میکنم و دست آخر با گلویی خشک و ضربان قلبی بالا به در چوبی باغی در انتهای شهر میرسم.
این طرف و آن طرف را نگاه میکنم و خیالم که از نبودن ماموری راحت میشود، در میزنم.
در با تاخیر باز میشود و خودم را داخل باغ پرت میکنم. لبخند رضایتی روی صورتم مینشیند و میپرسم: حلقه شروع شده؟!
بانویی که در را باز کرده میخندد که: سریعتر بیا، خانم منتظرت بودند.
پا میگذارم توی اتاق خانم، اتاقی که نیازی به چراغ و شمعدان ندارد، روشنای اتاق، دختر جوانیست که زنان بسیاری مثل من را دور خودش جمع کرده است.
پدرش سالهاست که اسیر زندان هارون است و دختر جوان پای درس برادرش که عالم خاندان پیامبر است، خودش را برای مبارزه علمی آمده کرده است.
مامورها اگر دستشان به این باغ و جلسهی درس برسد، کسی را زنده نمیگذارند. ولی خانم اصرار دارند که این جلسه تعطیل نشود و مهمترین مسائل روز را با رویکرد توحیدی و معرفتی به گوش ما برسانند.
در بدو ورود به اتاق، خانم را سفت در آغوش میکشم و تمام وجودم را لبریز میکنم از عطر وجودش و باشوق مینشینم تا تک تک کلماتش را به جان بسپارم.
یک دفعه از فکر و خیال بیرون میآیم. به محل حلقه که میرسم از شش نفر فقط دو نفر آمدهاند. اینطور آسوده هیئت داشتن و حلقهی بحث و درس برگزار کردن بدون نگرانی، آرزوی حضرت معصومه و زنان پای درسش بود. جایی آسوده نشستن و شنیدن از امام.
با خودم فکر میکنم اگر امروز حضرت معصومه بین ما بود از دوری امامزمان چه میکرد؟! دختری که زینبوار به دنبال امام زمانش راهی بیابان شد، هرچند به ظاهر به وصال رضای خود نرسید اما ساکن قم شد تا در آخرالزمان تاریخ مردی از شهر او قیام کند برای زمینهسازی ظهور...
#روزنوشت
#حضرت_معصومه
#زینب_زمانهات_باش
🆔 @bibliophil
✍از قرمهسبزی تا هوشاقتصادی
آخر هفتهها عجیب ترافیک جلسهها بالاست. و این پنجشنبه از آن روزهایی بود که باید در آن واحد خودم را تقسیم میکردم تا چند جا باشم. کاش روزی دانشمندان حضور واقعی در چند جا به صورت همزمان را فراهم کنند. (البته کرونا زندگی همزمان زیرپتو و دانشگاه را محقق کرد.)
برنامههای امروز تنوع خوبی هم داشت. از مجلس ختم و مهمانی تا جلسهی نويسندگان و حضور در یک همایش علمی.
آخری، انتخاب من بود. استاد دو ساعت دیرتر از قم رسید و حسابی اعصابم خطخطی شد ولی بندهیخدا آنقدر عذرخواهی کرد که میخواستم یک تنه عرض کنم: استاد بخشیدیم برو سر اصل مطلب. کلاس هوش اقتصادیست چهطوری پولدار شویم؟! والا.
رنگ رخسار استاد نشان میداد، ضعف دارد و خودش گفت که از صبح سرپا بوده و بعد چند ساعت ترافیک اینجا رسیده. مسئول جلسه برای سرپا شدن دوبارهاش چای شیرین به او رساند. یک قلپ خورده و نخورده جلسه را شروع کرد.
راستش من اصلا فکر نمیکردم برای پول درآوردن هم باید برویم اول خلقت سراغ روزی که قابیل با بیل جناب هابیل را کشت.
بعد از شهادت شهید هابیل، دو تمدن شکل گرفت یکی تمدن یمن که طرفداران شهید بودند و دیگری تمدن عدن که طرفدار پر و پا قرص قابیل بودند.
استاد بحث را جلو برد و از دعوای تمدنی خیر و شر در کل تاریخ بحث کرد و من هی داشتم فکر میکردم کجای این برای ما نان و آب دارد که یکدفعه از جیب مبارکش ۴ تا اسکناس پنجاه هزارتومانی شمرد و گذاشت روی میز.
اسکناسها حواس جمعمان کرد که اگر جواب سوالها را درست بدهیم کلاس درحد پول تاکسی اینترنتی سر صبح برایما یک آورده اقتصادی خواهد داشت.
بعد از تمدن ابتدای خلقت استاد رفت سراغ شیخبهایی فیلسوف و دانشمندی که از فقه، شعر، معماری تا اختراع قرمهسبزی از انگشتان هنرمندش به بشریت بها رسانده.
شیخبهایی به جای اینکه مردم را نهی کند که فستفود و غذای مضر نخورید، خودش آستین بالا زد غذاهای مفید را به جامعه معرفی کرد. چون در فقه اسلامی بهترین گوشت، گوشت گوسفند است و در کنار پروتئین، خوردن حبوبات و سبزیجات را هم برای طبع آدمی مفید میدانست این غذا را به مردم یاد داد که سر صبر بپزند و بخورند و کیف کنند. شیخبهایی حتما به خوشمزگی هم توجه داشته چون اصولا هرچه خوشمزه است مفید نیست و هرچه بدمزه است، مفید است. ولی دم شیخ گرم که در کنار تمدن اسلامی به کارآمدی و خوشمزگی هم حواسش بود.
البته استاد گفت که شیخ بهایی نانسنگک که مفیدترین نان بوده و حلوا، فرنی و... را هم در غذای مردم قرار داده است. واقعا شیخبهایی! پایینپای حضرت رضا مدفون شدن، نوشجانت.
خلاصه که چی؟!
خلاصه این شد که شیخ بهایی (فیلسوف و دانشمندان اسلامی) به وسیله محصولات تمدنی در تغذیه، ادبیات، شیمی، معماری، شهرسازی و... تمدن اسلامی را پایهگذاری کرد و از این راه پول هم به جیب زد. کاری که ما به وسیلهی بالا بردن سطح مطالعه در علوم اسلامی و انسانی و تخصص میتوانیم هم برای خود و هم برای پیشرفت تمدناسلامی انجام دهیم.
انقلاب صنعتی و ماشین بخار فقط در زندگی مردم قرن هفدهم تحول ایجاد نکرد یکی از آن پنجاه تومانیها را هم از میز استاد، سمت کیف من حرکت داد.
تازه بعد از دوساعت و نیم داشتیم به اصل ماجرا که هوش اقتصادی بود میرسیدیم که اذان مغرب را دادند و مسئول سالن برای خاموش کردن چراغها آمد و ما با هزاران سوال، تصمیم گرفتیم بیشتر بخوانیم، کمتر بخوابیم، بیشتر به تقویت تمدناسلامی فکر کنیم و تولید سرمایه کنیم.
ببینیم آخرش از ما یک شیخ بهایی در میآید یا نه، اگر فکر میکنید من و شما مال این حرفها نیستیم یک لعن به جناب ابلیس بفرستید چون به قول استاد نمیتوانیم و نمیشود از شیطان است. ابلیس کور خوانده، شهید تهرانی مقدم و شیخبهایی توانستند ما هم اگر اراده کنیم میتوانیم.
#روزنوشت
🆔 @bibliophil
👇تصاویر و فیلم کلاس هوشاقتصادی
🆔 https://eitaa.com/beheshtesamen
کلاس امروز با استاد محسنهجری در حوزههنری تهران برگزار شد. استاد نویسندهی کتابهای چشمعقاب، بازیگر پنجم، اقلیم هشتم و...
تخصص استاد در داستانی کردن ماجراها و رویدادهای تاریخی است. در بازیگر پنجم ماجرای صلح امامحسن را در یک داستان نوجوان جای داده. بحث تخصصی روی فرق رمان و داستانبلند در شروع کلاس، ویژگیهای رمان را برایم مشخصتر کرد.
در علومانسانی تا پایگور هم دانشجویی، این را استاد تاکید داشت که همیشه دنبال یادگیری باشیم.
الحمدالله کلاس خوبی بود و نقد و بررسی کتاب بازیگر پنجم هم برگزار شد. برای من که علاقمند به حوزه رمانهای دینی نوجوان هستم، پر فایده بود.
#روزنوشت