خودم را توی آینه نگاه کردم دیدم انگار تبخالها هم با آرامش من، از بیرون آمدن ترسیدند و آبرو داری کردند. جانمازم را پهن کردم. من باید برای روزهای سخت نبرد با اسرائیل قد میکشیدم.
باید ایمانم به بلندی قد فتاح میرسید. آنوقت میتوانستم داد بزنم: پیروزیم!
#روزنوشت
#مرگ_بر_اسرائیل
#پیروزیم
🆔 @bibliophil
بغض قلم
بلاخره مهر برا منم شروع شد 🍂 بریم سر درس و مشقمون👌
کلاس امروز با استاد محسنهجری در حوزههنری تهران برگزار شد. استاد نویسندهی کتابهای چشمعقاب، بازیگر پنجم، اقلیم هشتم و...
تخصص استاد در داستانی کردن ماجراها و رویدادهای تاریخی است. در بازیگر پنجم ماجرای صلح امامحسن را در یک داستان نوجوان جای داده. بحث تخصصی روی فرق رمان و داستانبلند در شروع کلاس، ویژگیهای رمان را برایم مشخصتر کرد.
در علومانسانی تا پایگور هم دانشجویی، این را استاد تاکید داشت که همیشه دنبال یادگیری باشیم.
الحمدالله کلاس خوبی بود و نقد و بررسی کتاب بازیگر پنجم هم برگزار شد. برای من که علاقمند به حوزه رمانهای دینی نوجوان هستم، پر فایده بود.
#روزنوشت
😳 عکس اتاق یه پسر دههنودی
وارد اتاق نوجوان دهه نودی شدم. پشت قفسههای کتابخانه و میزتحریر عکس روحانی سیدی چسبیده بود که هرچه فکر کردم، اسمش یادم نیامد.
من که مثلا نام خودم را گذاشتم انقلابی، سید توی عکس را میشناختم ولی هرچه به مغزم فشار آوردم نامش به زبانم نیامد.
یک طوری که خیلی هم ضایع نکنم پرسیدم این عکس کدوم سید بود؟!
پسر نوجوان دهه نودی خندید، مکثی کرد و با سید چشم توی چشم شد و گفت: حاجی آلهاشمه دیگه همون که با آقای رئیسی پرید.
یک آهای بلند چسباندم به آخر حرفش. بعد
چراغی توی ذهنم روشن شد که تو پسر بچه دهه نودی که نه ترک زبانی و نه از نزدیک تا به حالا این سید را دیدی، و نه اصلا خانوادهات فاز این حرفها را دارند، و ساکن تهران هم هستی چرا باید بین همهی شخصیتهای معروف رسانهای، عکس یک پیرمرد، آن هم روحانی را به دیوار میزتحریرت بزنی؟!
تیز بود، ذهنم را خواند و گفت: از مرامش خوشم اومد بین خودش و مردم فاصله نبود.
شنیدم برا دیدن فوتبال به استادیوم هم میرفت.
زرنگی کردم، گفتم حتما برا تحقیق مدرسهات عکس رو چاپ کردی؟!
نگاهی عاقل اندر سفی(سفیه) به چشمهای گرد شده من انداخت که حسابی خجالت کشیدم. گفت: نه مرامش رو که شنیدم، خوشم اومد، عکسش رو بردم پرینت کردم و اینجا چسبوندم. بعد هم یک ربع از مرام شهید آلهاشم برام تعریف کرد. حسابی درباره عکس روی میز تحریرش تحقیق کرده بود. یه پسر سیزده سالهی، دهه نودی. نسلی که بعضیها با نام گودزیلا صدایش میکنند.
#روزنوشت
#نوجوان_دهه_نودی
🆔 @bibliophil
دارم تَرک برمیدارم 😂
سوار یه ماشین شدم
اولش روضه حضرت زهرا گذاشته بود.
بعد آهنگ ترکیهای گذاشت.
بعد زد رادیو معارف تحلیل سوریه
رو گوش داد.
بعد زد یه خواننده کردی خوند.
الان جواد مقدم داره مداحی حیدر داری میری کوچه خیس بارونه میخونه 😭
رپ و خواننده زن رو انتخاب نکنه صلوات 😂
واقعا آدمها چقدر پیچیده شدن.
درس شخصیت پردازی بود.
#روزنوشت
اورکرسی کردم به سبک اور دوز👌
مادر من ۴ بار آیتالکرسی به نظرم خیلی زیاد بود، چون راننده رفتنی گیر داده بود، بذار بمونم برگشتنی هم برگردونمت، اینقدر مسئوليتپذیر و پیگیر. تازه برام لقمهی نونبربری هم میخواست بگیره، اجازه ندادم 😂
آخه یه آیتالکرسی خودش اون همه عظمت و ثواب داره که امام محمد باقر (علیه السلام) فرمودند: هر کس یک بار آیه الکرسی را بخواند خداوند هزار ناراحتی از ناراحتیهای دنیا و هزار سختی آخرت را از او دور می کند که کمترین ناراحتی دنیا فقر و کمترین سختی آخرت فشار قبر است.
خداروشکر مادرم بیشتر نخوند وگرنه خانمه اصرار میکرد راننده شخصی خودم بشه 😊
#روزنوشت
#آیتالکرسی
حالا که الحمدالله کتاب چاپ شد و
مورد استقبال شما عزیزاندل قرار گرفت
دوست داشتم براتون یکم از پشت پردهی
کتاب بگم.
نمیریدختر از نوشتن تا چاپ(۱۴۰۱ تا ۱۴۰۳)، حدود دو سال، با چالشهای مختلفی رو به رو شد که شاید حوصلهی شنیدن همهی اون رو نداشته باشید ولی یکی از قشنگهاش برام رنگ جلد و زمان رسیدن بود.
این کتاب پارسال میتونست چاپ بشه
ولی انگار سال قبل که کرمان به خون
زائران حاجقاسم رنگین شد، زمان مناسب
تولد این کتاب طنز نبود تا اینکه امسال در سالگرد شهادت حاجی و ولادت امیرالمؤمنین متولد شد.
شب ولادت امیرالمؤمنین، کارگروه ناداستان بانوی فرهنگ نشست زنانمقاومت رو به پا کرده بود.
ناشر بزرگوار خیلی زود کتابها رو تحویل پست داد ولی بهخاطر تعطیلی و...
پستچی چند روزی تاخیر کرد و درست زمانی که خودم رسیدم حوزههنری، کتابها رسید خونه پیش مادرم.
مادرم که از شوق من برا دیدن کتاب خبر داشت، سریع یه پیک گرفت و قبل رسیدن مهمانهای نشست، کتابها رو فرستاد.
وقتی خواهر شهید سید عباس موسوی کتاب رو ورق زد و عکس حاجقاسم و رنگ زرد جلد لبخند به صورت مادرانهاش نشاند، خداروشکر کردم که رنگ جلد کتاب همرنگ، پرچم حزبالله لبنان و مقاومته، چون قبلش رنگ دیگهای انتخاب شده بود.
واقعا هر کتابی وقتی متولد میشه
یه روزی و رزقی داره که با گذر زمان
شاید خود نویسنده هم متوجه بشه.
این کتاب همه عنایت و لطف حاجقاسم بود و روز به روز بیشتر از قبل شرمندهی حاجقاسم میشم برای این همه مهربونی به کسی که به اجبار به زیارت مزارش رفته بود.
#روزنوشت
🆔 @bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
داشتم کتاب میخواندم که صدای اذان بلند شد. موذن گفت: اشهدانعلیولیالله
دلم گرفت. از پنجرهی اتاقمنگاهی به آسمان صورتی و نارنجی دم غروب انداختم و نم اشک از گونهام لیز خورد پایین.
یاد جملههای کتابی که سال قبل خوانده بودم، با همین اذان داشت به دلم تیر میکشید. یکسال گذشته ولی خط به خط کتاب روی حافظهام خراش کشیده بود.
خیال کردم توی سیاهچالی از زندانهای هارون با زنجیرهای سنگین بسته شدم. جرمم دوست داشتن امیرالمؤمنین علیبنابیطالب بود.
قبل خواندن کتاب نمیدانستم که سیاهچال یعنی جایی که حتی یک روزنهی نور به بیرون ندارد، تصویری که داشتم زندانهای فیلم مختار بود.
سیاهچال یعنی جایی در تنگنا و دل تو در توی زمین که زندانیها برای فهمیدن اوقات نماز، قرآن را از حفظ میخوانند تا براساس زمانی که میبرد، اوقات نماز را بفهمند.
سیاهچال یعنی جایی که وقتی بدون آب و غذا جان میدهی، بقیهی زندانیان از بوی تعفن جسدت، جان میدهند.
سیاهچال یعنی جایی توی دل زمین در آرزوی دیدن دوبارهی آسمان.
پشت این اذان که رسید به گوشم، داستان رنج شیعیان سیاهچالنشین موسیبنجعفر جلوی چشمم رژه رفت. شیعیانی که به جرم عاشقی، در ناکجاآباد تاریخ مدفون شدند و شاید نامی هم در تاریخ نداشته باشند، شاید اگر نبودند، اذان با نام امیرالمؤمنین هم نبود.
📒سال قبل کتاب ماهیت قیام شهید فخ رو مطالعه کرده بودم و این تصاویری که گفتم بخشی از تصاویر زندگی شیعه در سالهایسیاه حکومت هارونالرشید لعنتالله است.
#روزنوشت
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
شاید اینم یه نعمتی که بقیه بین اون همه آدم میان با من درد و دل میکنند، امروز خانمی چند دقیقهای کنارم نشست و بدون مقدمه از مشکلاتش گفت و مثل ابر بهار گریه کرد و من دائم دلداریش میدادم.
بعد که گریههاش تموم شد، گفت: ببخشید ناراحتت کردم، هیچ کس رو نداشتم باهاش درد و دل کنم.
یاد داستان اندوه اثر چخوف افتادم؛ جایی که ایونا هیچ کس رو جز اسبش برا درد و دل پیدا نکرد. چه دنیایی شده 😔
روز قبل هم راننده اسنپ کل مسیر یک ساعته درد و دل کرد و آخرش گفت: شما که من رو نمیشناسید، خیلی وقت بود گریه نکرده بودم، سبک شدم.
گاهی فقط یک گوش باشیم👌
#روزنوشت
اردو مشهد داریم در حد لالیگا، ولی من، استرس؟! نه اصلا انگار نه انگار! 😄
دروغ چرا؟ استرس دارم.😢 اونقدر که حتی موقع نماز هم به جای (السلام علیک ایها النبی) دارم زیرلب زمزمه میکنم:
(السلام علیک یا قطار و الاتوبوس). 🚌🚆
واقعا لعنت به دلالهای بلیط قطار، دریغ از یه دونه که کف سایتها مونده باشه! هواپیما هم که دست ما بهش نمیرسه! ✈️
دیشب با هر بدبختی بود چندساعتی خودم رو زدم به خواب، تو خوابم هم هی مسجد گوهرشاد رو میدیدم که یه غولِ سهسر🗿 داشت بهم میگفت: (لیست چی شد؟ نهایی نشد هنوز هاهاها! کدملیهای لیستت اشتباهه ها ها ها!)
بیدار که شدم، ساعت ۵ صبح بود. 😳
تو گروه هم که هر دقیقه یکی میپرسه:
(ساعت چند حرکته؟ چرا فلان جا رو حذف کردین؟ من فقط برای زیارت میام ها!)
خلاصه که…
از شوقِ زیارت و استرسِ برگزاری اردو که من دقیقا هیچکارهاش حساب میشم انقدر بزرگه، دارم جون میدم… آدم انقدر بیظرفیت! 🙈
اما میدونم آخرش همه چی درست میشه…
چون تو مشهد هرچی هم آشوب بشه، بالاخره امامرضا هوای مهمونش رو داره. 😊👌
#اردوی_مشهد
#روزنوشت
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
وقت نداریم👌
صبح تلفن زنگ خورد، من خاطره خوبی از تلفنهای صبح زود ندارم. بیشتر از ۹۰ درصدشان خبر مرگ دارند.
و اینبار هم خبر دادند فامیلمان موقع سنگشکن از دنیا رفت. به هوشمصنوعی پیام دادم چه اتفاقی موقع سنگشکن میافتد که انسانی به خاطر سنگی توی کلیه میمیرد؟! هوش جواب داد؛ همدری میکنم شما شاهد اتفاق نادری هستید. مردن با سنگشکن جز اتفاقهای نادر دنیاست.
دیروز با صدای تشییع جنازهی پیرمرد همسایه از خواب بیدار شدم. پیرمرد سرطان داشت و از درمان گریزان بود.
چند ماه پیش آشنایی حمام که رفت، غسل مرگش را هم همانجا روی سرش ریختند.
پسر خیاط محلهمان پاسدار بود و تازه داماد، روی بنر عکسش با رنگ قرمز نوشتند؛ شهید.
مرگ توی کوچهی ما قدم میزند، هر روز به خانهای سرک میکشد و بدون در زدن وارد میشود. هر نفس، میچسبد بیشتر از قبل به مرگ.
برعکس کلمهی مرگ میشود گرم. مرگ دقیقا وقتی زندگی را گرم بغل کردهایم سراغمان میآید. شبیه امتحانی که یکدفعه برگههایش بالا میرود. هر چند بعضیها از خیلی وقت قبل روی برگهی امتحان خوابیدند و تلاشی برای زنده ماندن ندارند. ولی بیشتر وقتها ناگهانی به پایان میرسد.
مهم هست و نیست که مرگ برای ما روی کدام زمین و چه ثانیهای اتفاق خواهد افتاد. توی دستگاه سنگشکن، توی رختخواب، جاده، خانه، حمام، بیمارستان و...
مهم هست و نیست فردا چه کسی از جمعمان کم میشود.
مهمتر اینجاست که مرگ این روزها میچرخد دور سر گرسنگان و تشنگان. دور سر کودکان غزه و آدمهایی که فکر میکنند مرگ برای همسایه است و فقط نگاه میکنند.
مهم اینجاست که واکنش ما چیست؟ این روزها میگذرد. ما میگذریم! ما میمیریم. مهم آن نقشیاست که از ما باقی میماند.
سعدی؛ استاد سخن، تمام داستان دنیا را در روزگار سیاه کودککشی مغول این شکلی سرود:
بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما بازماند
که هستی را نمیبینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
#روزنوشت
#غزه
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
بغض قلم
دیشب مهمان خانه سردار شهید محمود باقری بودم. فرمانده موشکی ایران 🇮🇷
خانهی ما چهل سالی عمر از خدا گرفته. سن که رسید به چهل سال، فشار میاد به چهل جا. در نگاه اول خانهی بزرگ و ویلایی و برای در آپارتمان ماندگانِحیاط ندیده دلفریب است ولی برای ما ساکنان کلنگی و فرسوده به حساب میآید.
یکی از دعواهای همیشگی من با اهل خانه سر تعمیر کردن و بازسازی خرابیهای این خانهی چهلساله است.
روزهای جنگ ۱۲ روزه، اسرائیل به ایران، میگفتم: کاش یکی از بمبهای اسرائیل بخورد وسط فرق سر خانه ما، شاید اهلخانه از این آجرهای فرسوده دل بکنند و جایش چهار طبقه اکازیون بیاید بالا.
مادرم حرص میخورد که خدا زبانت را بدوزد، چشم سفید.
روزهای آخر جنگ بود که شیشههای خانهمان لرزید. کولهپشتی سفر اربعین را گذاشتم وسط و به توصیهی مجازیبازها هرچه لازم و ضروری بود ریختم توی آن که اگر خانه خراب شدیم، کوله بر دوش بگیرم و زندگی از نو بسازم. ریختن تمام چهلسال توی یک کولهپشتی کار راحتی نبود.
آن لحظه که بمبها از فاصله نزدیک، خانه را میلرزاند، حس میکردم، مامان حق داشت که از شوخیام ناراحت شود.
خانه برای مامان فقط آجر نبود. مامان انگار دفترچهی خاطرات زندگی با پدرم را از تن دیوارها میخواند.
مامان عشق خاصی به درخت انجیر وسط حیاط دارد و صبحها با آبیاری و تمیز کردن دور و اطراف انجیر، روی پا میایستد. حتی با شدیدترین کمر دردها بیخیال انجیر نمیشود.
انجیر را سالها قبل توی دل خاک کاشته و حالا تا بالای سقف خانه قد کشیده.
دیشب رفته بودیم منزل شهید محمود باقری. فرمانده موشکی ایران. جایی از صحبت، همسرشان از خانه ویران شده و این خانه موقتی حرف زد، من مامان را توی چشمهای خانم باقری دیدم.
زنی که از تمام زندگی با شوهرش تنها خاطرات توی ذهنش باقی مانده. نه دیواری، نه درختی، نه لباسی، نه عکسی توی آلبوم.
خانم باقری میگفت: نزدیک ایام عید جعبهی برق ساختمان آتش گرفت و دیوار را سیاه کرد، با اصرار حاج آقا را راضی کردند که دیوار را برای عید نقاشی کنند. فقط همان دیوار که خرج کمتری از خانه سازمانیشان گردن بیتالمال بیافتد.
خانم باقری این خاطره را مصداقی از حساسیت شهید در مصرف بیتالمال میدانست و من داشتم این خاطره را از زاویهی دید مادرم نگاه میکردم. از زاویهی نگاه زنی که دوست داشت آن دیوار بماند به یادگار، هرچند سیاه و دود زده. انگار زنها با خاطرهها زندهاند.
#روزنوشت