داستان #سید_بهایی #قسمت سوم | این قسمت مونا
مامان و بابا رفته بودن خرید ، مونا طبق معمول تو اتاق خودش بود ، از وقتی از مسجد برگشتم مائده یه کلمه هم حرف نزده ، نمی دونم چرا انقدر تو فکر رفته .
_چی شده مائده؟ امتحان ریاضی خوب دادی ؟
مائده که انگار تازه فهمیده من اومدم، گفت : آره خوب دادم و دوباره ساکت شد.
_ پس چی شده ؟
_کارت عروسی شقایق دیدی ؟
_نه
_عروسی شقایق جمعه است ، جمعه همین هفته ....
_خوب جمعه دیگه پس شنبه عروسی بزارن
_ نه جمعه....
صدای در حرف مون قطع کرد ، کیوان بود که از بیرون اومده بود....
سلام کردیم و با عصبانیت جواب داد. پرسید مونا کجاست ؟
گفتم تو اتاق خودش....چرا انقدر عصبانی ؟ چی شده ؟
کیوان بدون توجه به سوال من رفت سمت اتاق مونا ....
من و مائده با تعجب پشت سرش رفتیم که ببینیم چه خبر شده.
کیوان بدون اجازه در اتاق مونا باز کرد و رفت داخل ....
مونا داشت ناخون هاش سوهان می کشید ، با تعجب گفت اوی چه خبرته ...اتاقه ، طویله نیست همین طوری سرت می ندازی پایین ...
کیوان گفت : چشم ت روشن رفیق جونت کافر شده ، خبر داری ؟
_کافر ؟ مگه چی شده ؟
_ خانم تو ماشین بهنام بدون روسری، ده بار محله و بالا پایین کردن...تا همه بفهمند دیگه مسلمون نیست.
_ خوب هرکس اختیار دین ش خودش داره ، جمعه عروسی شون ما هم دعوتیم.
_ مگه قرار شما برید عروسی ؟
_ نه پس ، عروسی رفیقم، کدوم همسایه از خاله شهین به ما نزدیک تر ، مامان و بابا هم رفتن خرید کنن برا عروسی ، منم غروب می خوام با آناهیتا برم لباس بخرم ....
_ تو و مامان و بابا بیخود کردید ، جمعه اول محرم ، اول محرم کی می ره عروسی؟ مگه شما مسلمون نیستید ....
به مائده نگاه کردم و فهمیدم مائده همین می خواست بهم بگه.
_اول محرم که هنوز خبری نیست ، امام حسین دهم محرم شهید شده ، دین ما دین گریه و زاری ، ببین چه بساطی برامون درست کردن ، برا پر کردن جیب خودشون ، صبح گریه ، شب گریه ...
_ مونا چی میگی برا خودت ؟ تو مگه مسلمون نیستی؟
مونا سوهان پرت کرد روی تخت خواب، بلند شد ، روبه رو کیوان ایستاد و گفت : بس کن کیوان مسلمون ، مسلمون ...آدم تو انتخاب دین آزاده ...همه دخترهای محل حسرت این دارن عروس جمشید خان بشن ، شقایق حق داشت به خاطر ازدواج با بهنام هر چی گفته گوش بده ، بهنام بهش گفته بهاییت دین صلح و آرامش ، دین محبت ، حجاب توش اجباری نیست، هر ۱۹ روز جشن و ضیافت دارن ، زن و مرد با هم برابر هستند، فقط یه زن دارن نه مثل شما مردای مسلمون ۴ تا ۴ تا ....
کیوان عصبانی تر از قبل کمربندش باز کرد و کمربند تو دست گرفت و مونا تهدید کرد ....ما مسلمونیم مونا ، شب اول محرم برای ما حرمت داره ، اما بهایی ها تولد عبدالبها جشن می گیرن ، به خود امام حسین پا تو عروسی بزاری قلم پات خورد می کنم ....
_ بیا خورد کن ، شقایق راست می گفت اسلام دین خشونت ، من آزادم خودم انتخاب می کنم چیکار کنم ، به تو هم هیچ ربطی نداره، موسی به دین خود ، عیسی به دین خود.
کیوان کمربند بالا برد که مونا بزنه ، مونا از ترس چسبیده بود گوشه دیوار ، دست هاش گرفت جلو صورت ش و جیغ می زد . من جلو رفتم و کیوان به جای مونا چند باری کمربند با عصبانیت زد به پهلوم. درد شدیدی همه وجودم گرفت و افتادم روی زمین نمی تونستم تکون بخورم ، ...کیوان چند دقیقه ای شوکه نگاهم کرد باورش نمی شد که اشتباه من و زده و به این روز افتادم ، از ترس اینکه بلایی سرم اومده باشه از خونه بیرون رفت ....کیوان فرار کرد !!!
🆔 @bibliophil