eitaa logo
بغض قلم
737 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
429 ویدیو
42 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📒داستان کوتاه قاصدک ✍محدثه‌قاسم‌پور رقیه نفس نفس زد. قاصدک را گرفت و توی دست نگه داشت و نفس راحتی کشید. هنوز نفسش جا نیامده بود که باد ملایمی وزید و قاصدک را با خودش برد. رقیه دنبال قاصدک دوید: (کجا میری! صبر کن منم بیام.) حمیده هم پشت سر رقیه دوید. صدای دویدن و خنده بچه‌ها صحرا را پر کرده بود. رقیه با دست به بوته‌ی خاری اشاره کرد؛(اونجاست حمیده، نشسته اونجا، بیا بریم دنبالش.)‌ پر قاصدک به تیغ‌های خار چسبیده بود. چند قدم تا رسیدن به قاصدک مانده بود که باد شدیدی وزید. تکه‌ای از قاصدک به تیغ خار ماند و قاصدک پر شکسته به بالای آسمان پرواز کرد. حمیده تکه‌ی جامانده قاصدک را از تیغ جدا کرد. توی دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد:(اگه بابام دیدی! بهش بگو دلم تنگ شده) بعد قاصدک تکه شده را به دست باد سپرد. رقیه و حمیده به پرواز قاصدک نگاه کردند. قاصدک دور و دورتر شد.خسته به گوشه‌ای زیر سایه‌ی تک درخت وسط صحرا برگشتند. حمیده عرق پیشانی‌اش را پاک کرد:(تو فکر می‌کنی اونجایی که قرار بریم چه شکلیه؟) رقیه دست‌ش را سایه‌بان چشم‌هایش کرد که نور آفتاب کمتر بتابد: (نگران نباش، ما داریم می‌‌ریم مهمونی!) حمیده آهی کشید:(آخه تو بابات کنارته...) حمیده لبش را گاز گرفت و حرف را نصفه گذاشت، یاد حرف بابا افتاد که وقت رفتن گفته بود: (دختر کوچولو بابا! شکایت نداریم!) رقیه دست حمیده را گرفت:(نگران نباش! بابای تو مثل عمو خیلی پر زور و قوی)‌ رقیه این را گفت و بلند شد. پشت چادرش را تکاند که خاک‌ها روی زمین بریزد: (نگاه کن! عمه زینب دنبال مون می گرده!) رقیه دوید و خودش را توی بغل عمه انداخت. عمه هر دوتا دختر را بغل کرد:(همراهم بیاید! بابا حسین دنبال حمیده می‌گرده!) رقیه ماجرای قاصدک را تعریف کرد:(عمه جون! دنبال قاصدک بودیم . اما قاصدک شیطون فرار کرد.) عمه سرش را پایین انداخت و لبخند زد. دست حمیده و رقیه را گرفت و باهم وارد خیمه امام حسین(عليه‌السلام)‌شدند. بابا حسین دست حمیده را گرفت، بغلش کرد. حمیده را روی زانوی خودش نشاند. نازش کرد، دست‌هایش را بوسید. همه گریه‌ کردند. رقیه پایین چادر عمه را کشید و گفت:(چرا همه گریه می‌کنن؟) عمه دستی روی سر رقیه کشید:(رقیه جونم چیزی نیست، از این به بعد بابا حسین بابای حمیده‌ام هست. چون باباش رفته سفر و دل حمیده یه ذره شده! ) رقیه خندید. دندان‌های مرواریدی، کنار هم قرار گرفت: (چقدر بابا حسین مهربونه! همین الان حمیده داشت به من می‌گفت دلش برا باباش تنگ شده.؟) رقیه فکر کرد و دوباره ادامه داد:(قاصدک خوش خبر، می خواست به حمیده این خبر بگه، که از این به بعد بابا حسین بابای اونم هست!) 🆔 @bibliophil