eitaa logo
بغض قلم
592 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
218 ویدیو
27 فایل
📄روزنوشت 📒داستانک 📕معرفی کتاب ✏️آموزش داستان‌نویسی 📡خبر جشنواره‌ها 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب انگار خواب می دیدم باز بین زائرها می شنیدم صدای پیرزنی حلبیکم خوش آمدی زائر دخترک پرتقال در دستش پسری چهار گوشه ی آب پیرمرد التماس در چشمش خانه ام باز خالی افتاده آن طرف عمود رندی سوژه ی عکس های زائر هاست ۳۱۳ نفر هم نیست این همان غصه در دل دنیاست چای می نوشم و یک سوال پرتکرار که عراقی یا که ایرانی ؟ بازهم پیاده می آیم روضه های حسین( علیه السلام) پیرم کرد ظرفی از شیر گوشه ی جاده زودتر از همیشه سیرم کرد و عمود ۱۴۶۰ السلام علیک یا ساقی اذن می دهی به خسته ی راه ؟ السلام علیک یا عطشان ظرف های آب دور تا دور حرم روضه های مصور ساقی جمعیت موج می زند اینجا هروله موج های این دریا اربعین باز جاماندم توی این خواب های رویایی یک شب جمعه گوشه ی صحن می نویسد روزی شهادت را بازهم مثل قاسم سلیمانی @bibliophil
داستان قسمت هجدهم | حسن درست از روز آتش سوزیِ خونه ی هوشنگ ، بحث بین بچه های مدرسه درباره مقصر حادثه داغ داغ بود. بچه ها دو دسته بودند. یه عهده سید رو مقصر حادثه می دونستند و یه عده می گفتند کار سید نیست . حسن ، نوه ی حاج یاسر تو تیم ما بود. بچه های تیم ما تو همین زمان کم عاشق سید شده بودند. حسن جمع مون کرد و برامون از سید گفت: رفقا من نمی دونم مقصر حادثه آتیش سوزی کیه؟ اما می خوام براتون یه داستان بگم. داستان که نه ! همه تون می دونید بابابزرگم، حاج یاسر همسنگر سید بوده. این داستان رو میگم تا سید رو بهتر بشناسید. سید تا حالا بهتون نگفته که تو جبهه چیکاره بوده ؟ گفته؟ همهمه بین بچه ها بالا گرفت. حسن ادامه داد: سید فرمانده لشگر بوده اما حتی خانواده ش هم نمی دونن، به همه میگفته آشپز جبهه ام. یه بار بابابزرگم، حاج یاسر بهش میگه چرا دروغ میگی سید؟ تو فرمانده ی مایی، زشته همه جا دروغ میگی آشپزم. سید گفته بود : دروغ نگفتم. آش می پزم اما برا برادرهای عراقی ..... یه بار ۸ تا تانک محاصرشون کرد ، همه سربازهاش رو برگردوند عقب ، خودش تک و تنها نشست پشت تیربار و چند ساعت تمام تیراندازی کرد. انقدر تیراندازی کرد که از گوش هاش خون می اومد !! عراقی ها فکر کردن یه لشگر اینجاست و فرار کردند. یه بار دیگه شیمیایی زدن ، سید همه رو از منطقه بیرون فرستاد و خودش بدون ماسک موند تو منطقه و شیمیایی شد. بچه ها اینا رو گفتم ، قضاوت باشما، سیدی که از جوانی و عمرش گذشته برا دفاع از کشورش, سیدی که مواظب نیروهاش بود، می تونه قاتل یه پیرزن بی گناه باشه ؟ اصلا شما می دونید، سید رفته بود بدن بابای شهیدم رو بیاره عقب که خودش ترکش خورد تو شکمش و چند ماه بیمارستان بستری بود. حسن تا یاد باباش افتاد گریه اش گرفت و دیگه ادامه نداد. بچه های تیم ما به حسن آفرین می گفتند . مدرسه به فکر فرو رفته بود . از اون روز تو مدرسه هیچ کس درباره ی آتیش سوزی حرف نمی زد. **** ظرف های میوه روی میز چیده شده بود. به مائده گفتم مهمون داشتیم ؟ گفت : آره خاله شهین اینجا بود. _ خب چه خبر؟ _ هیچی خبر خاصی نداشت ، فقط می گفت بعیده کار سید باشه ! _ خاله شهین این حرف و زد؟ _ آره ، می گفت سید و زری خانم خیلی برا عروسی شقایق کمک کردند حتی بهنام رو راضی کردند بدون اینکه جمشید خان بفهمه عقد اسلامی هم براشون خونده . می گفت شب و روز دعا می کنم سید برگرده . _ حسن هم تو مدرسه از سید می گفت . خدا کنه زودتر همه چیز معلوم بشه . هیئت دوباره راه بیوفته . _آره ، ان شاالله درست میشه ، راستی مهران ، انقدر حرف زدی یادم رفت بگم کیوان برگشته. _ واقعا ؟ _ آره تو اتاق خودشه. به سمت اتاق کیوان رفتم . اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد . دست باند پیچی شده ی کیوان بود. _ سلام داداش ، خوش اومدی . دستت چی شده ؟ _ هیچی، یکم سوخته . _ سوخته ؟! با چی ؟ _ با بچه ها تو اردو کباب زدیم. اونجا دستم سوخت ، تو چه طوری خوبی؟ _ خداروشکر خوبم. اردوتون خوش گذشت ؟ _ عالی جای شما خالی _ خداروشکر معلومه خیلی بهت چسبیده ،حالت خوبه. _ آره خیلی خوب بود. می دونی مهران ، گاهی وقتا لازمه فاصله بگیری تا بتونی به اتفاق های دور و برت فکر کنی ، به نظرم تو عروسی شقایق حق با سید بود، الان که خاله شهین اومد این حرف ها رو زد فهمیدم اشتباه کردم . خیلی دوست دارم سید رو ببینم ازش عذرخواهی کنم. _ سید بیمارستانه ! حسن ، نوه حاج یاسر می گفت سرباز جلو در اتاقش گذاشتن ، نمی زارن کسی بره تو . _ چه زمونه ای شده ، سید رو گرفتن اون وقت دزد و قاتل ها آزاد برا خودشون راه می رن ، من یه سر می رم پیش حبیب ببینم چه خبره ؟ حبیب هم احتمالا بیمارستان هست ، فعلا داش مهران . کیوان از خونه رفت تا حبیب رو بینه . حدس کیوان درست بود. حبیب طبق معمول همه ی این روزها بیمارستان بود. _ سلام _ سلام ببین کی اینجاست ؟ کجا بودی کیوان ؟ _ با بچه ها رفته بودیم اردو ، تو که دانشگاه نمیایی ! _ آره ، فکر سید نمی زاره هیچ کاری کنم ، خیلی نگرانم . _ چه طوره حالش ؟ _ نمی زارن کسی بره داخل ، ولی میگن بهتره ، قرار منتقل بشه کلانتری . اونجا رو نگاه کن سید اومد ! سید به همراه دوتا سرباز از اتاق خارج شد. حبیب و کیوان جلو رفتند . حبیب خودش رو تو بغل سید انداخت ، سید با خنده گفت : مرد گنده شدی هنوز مثل بچه ها گریه می کنی ؟ خجالت بکش . حبیب اشک هاشو پاک کرد و گفت : نمی دونید این چند روز چی کشیدم . بازم که دارید می رید کلانتری ! اگه حالتون دوباره بد بشه؟! سید گفت : بادمجون بم آفت نداره ، نگران نباش مهندس . نگاه کن آقا کیوانه ؟ کیوان جلو رفت و خواست دست های سید رو ببوسه، سید اجازه نداد . سربازها اصرار داشتن سریع تر سید رو سوار ماشین کنند.
زری خانم تازه از راه رسیده بود که دید سید رو بردند . به همراه سرهنگ ، کیوان و حبیب رفتند کلانتری . تا خواستند سید رو ببرند بازداشتگاه ، سرهنگ جلو رفت و به سید گفت نمی زارم امشب تو بازداشتگاه بخوابی . سید گفت : یه عمره بازداشت این زمینم ! کاش یکی از بازداشتگاه زمین نجاتم می داد بابا !! من راضی نیستم خودتون رو به زحمت بندازید ، فقط نگران زری ام ، بهش بگید راضی نیستم بیاد کلانتری . بعد دست های سرهنگ رو بوسید و رفت. سرهنگ ، زری رو فرستاد خونه و بهش گفت بابا غصه نخور ، سرهنگ نیستم امشب پسرم تو این خراب شده بمونه . سرهنگ رو به حبیب و کیوان کرد و گفت : شما هم زحمت کشیدید . برید سر درس و مشق تون . به امید خدا سید رو میارم بیرون . سرهنگ با قاضی پرونده حرف زد ، شرایط سید رو براش توضیح داد . قاضی گفت: چون هنوز پرونده ناقصه ، سید سوء سابقه نداشته و مریض هست ، سید می تونه تا روز دادگاه با قرار وثیقه آزاده باشه ، اما تحت مراقبته. سرهنگ با خوشحالی نامه رو برداشت و به کلانتری رفت. جعفرنژاد با دیدن نامه عصبانی شد و گفت : دو روز دیگه جواب آزمایشگاه میاد و پرونده تکمیل میشه . اون وقت می بینی پسرت قاتله جناب سرهنگ ! سرهنگ خندید و گفت : خدا بزرگه ایرج. ان شاالله دو روز دیگه بهت سر می زنم. جعفرنژاد گفت : پسرت تو بازداشت می موند بهتر بود. هوشنگ زخم خورده ، اون بیرون برا پسرت خطرات بیشتری وجود داره !! حداقل مراقبش باش . ببین اگه می تونی تو خونه نگهش دار ، جایی نره . از شهر هم خارج نشید . سرهنگ چند لحظه ی فکر کرد و گفت : تو این مدتِ کم خوب سید رو شناختی، ببینم می تونم تو خونه نگهش دارم یا نه . فعلا ... نزدیکِ پایانِ ساعت اداری بود که سید آزاد شد. سید گفت : الحمدالله بعد یه هفته آزاد شدم . من میرم مسجد. سرهنگ مچ سید رو گرفت و گفت : نخیر! این خبرها نیست فقط دو روز آزادی اونم در خدمت زری خانم . سید خندید و گفت : پس قراره این دو روز تحت حفاظت شما بیرون باشم !؟ از چاه دراومدم افتادم تو چاله. سرهنگ دست سید رو کشید و گفت : مسخره بازی بسه ، داری پدر میشی ، این زن بیچاره چه گناهی کرده ؟ این همه سال از استرس رفتارهای تو بچه دار نشده، نمی خوای که این بچه رو هم از دست بدی ؟ بعد مادرت غُرش رو سر زری بیچاره می زنه ، نمی دونه مقصر اصلی پسر خودشه!! سید دست هاش بالا آورد و گفت : تسلیم! حرف حق جواب نداره . پس اگه میشه بریم یه گل فروشی چند تا شاخه گل بگیریم بعد بریم خونه. سرهنگ دنده ماشین رو عوض کرد و گفت : گل گرفتی برا مادرتم بگیر چون زری خونه ماست. سید رنگ صورتش تغییر کرد و گفت : زری ، خونه ی شما ؟ اون که چند ماه بود به خاطر تیکه های خانم جون اونجا نمی اومد. چند ماهه من همش تنها میام . سرهنگ گفت : قربون نوه خوشگلم بشم ، نیومده رابطه عروس و مادرشوهر رو زیر و رو کرده فقط باید بیای ببینی مادرت چه طوری قربون صدقه ی زری می ره . @bibliophil
داستان قسمت نوزدهم | خانم جون _زری جان کجایی ؟ بیا آشپزخونه کارت دارم . زری وارد آشپزخانه شد . خانم جون در حال پوست کندن پیاز و خیار برای سالاد بود. بیا بشین . خواب بودی ، سید محمود زنگ زد گفت: الحمدالله سید مرخص شده ، دارن میان اینجا . _ مرخص شده ؟ _ آره مادر ، سید محمود گفت : نگران نباش حالش خوبه . _ الان کجا بودن ؟ _ از یه مغازه زنگ زده بود، پیاده شدن سید یه سری وسیله می خواست بخره ،بعد بیان. الحمدالله خطر رفع شده . _ خدایا شکرت . _ زری جان ! من خیلی سرت غر زدم چرا بچه نمیاری ؟ چرا هوای سید و نداری ؟ چند شب پیش سید محمود باهام حرف زد ، می گفت بلاهایی که سید سر زری آورده تو خبر نداری، اگه تو جای زری بودی یه روز زندگی با سید رو تحمل نمی کردی ، زندگی با سید یعنی استرس ، یعنی هر روز یه خبر جدید . خلاصه زری جان من خیلی وقتا با حرف هام ناراحتت کردم ، من و ببخش. _ خانم جون این چه حرفیه؟ جناب سرهنگ هم از سید دیو دو سر ساخته ! زندگی با سید سخته ولی خودش نیست ، خداش هست . یکی از بهترین مردهای دنیاست ، همه این سال ها که بچه دار نشدیم هوامو داشته، من می دونم عاشق بچه است، دیدم با زهرا چه طوری بازی می کنه ! اما خواست خدا این بود امسال بچه دار بشیم. ان شاالله خدا خودش کمک مون کنه . _ پسر من، یه دونه است ، زری جان ! برات گفتم قبلا ، خوب من سه تا بچه دارم. بچه اولم دختر بود ، سید محمود گفت اسمشو بزاریم معصومه، معصومه انقدر ساکت و خانم بود ، گفتم یه بچه دیگه هم بیارم بشن دوتا . بچه دومم سید مصطفی که خدا بهمون داد ، خیلی ساکت تر از معصومه بود، هر دوتاشون مثل سید محمود ساکت و مهربون بودند اما دیگه دوست نداشتم بچه بیارم. آخه سید محمود خونه نبود ، دائم ماموریت بود. منم دست تنها با دوتا بچه کوچیک سخت بود برام. اما خواست خدا بود سید مصطفی که دو ساله شد دوباره باردار شدم ، اسم این بچه رو خودم گذاشتم، سید محسن ، همین آقا سید شما. محسن که دنیا اومد اصلا نه قیافه ش به محمود رفت نه رفتارش ، شبیه خودم بود. خیلی شیطون بود ، هرچی مصطفی آروم بود ، محسن دم به دقیقه نق می زد . خدا به دادت برسه با این بچه محسن که دائم می خواد گریه زاری کنه. _ زری خندید و گفت : تا حالا اینا رو نگفته بودید ! _ خانم جون ، ظرف سالاد رو داخل یخچال گذاشت و گفت : آره محسن زلزله بود، پنج شش ساله که بود ، یه بار داشتن تو حیاط بازی می کردند، دیدم سراسیمه اومد تو میگه داداش وسط حیاط خوابیده ، رفتم رو بالکن دیدم مصطفی رو از رو پله ی بالکن هل داده ، اونم تعادلش بهم خورده پرت شده پایین تو حیاط. بچه ام مصطفی بیهوش شده بود . سرهنگ هم خونه نبود ، بدو بدو با همسایه ها بردیمش بیمارستان ، خیلی سختی کشیدم. الحمدالله چیزی ش نشده بود فقط جفت شون ترسیده بودند. خیلی محسن رو دعوا کردم. اما شیطون بود . نوجوون که شد ، همراه مصطفی رفتن جبهه سر به راه شد ، آروم شد. بقیه ش رو هم که می دونی بعدِ شهادت مصطفی دیگه محسن ، محسن قبل نشد ! همش تو خودش بود، به ظاهر می خنده ولی براش بمیرم تو دلش پر از غمه . خانم جون اشک هاش با گوشه چارقدش پاک کرد. صدای زنگ در بلند شد. زری نیم خیز شد تا بره در رو باز کنه . خانم جون گفت : تو بشین ، زهرا جان در و باز می کنی؟ مادر قربون ت بره. زهرا بدو بدو به سمت در حیاط رفت . تا در و باز کرد سید محمود بغلش کرد ، دختر خوشگل خودم چه طوره؟ کیا خونه هستند ؟ _ مامان معصومه ، زن دایی زری و خانم جون . سید محمود زهرا رو پایین گذاشت و سید گل ها داد به جناب سرهنگ و زهرا رو بغلش کرد. خانم جون ، زری و معصومه تو چارچوبه در منتظر بودند. سرهنگ گل ها رو بین خانم جون ، زری ، معصومه و زهرا تقسیم کرد . خانم جون گفت : چرا صورتت سوخته مادر، چقدر لاغر شدی ! چرا مراقب خودت نیستی ؟ هر چی به آقات گفتم منو ببر بیمارستان پسرم رو ببینم نیاورد!! رو کرد سمت سرهنگ و گفت خوبه ؟ خوبه ات این بود؟ این که گوشت به تنش نمونده ! زری تو چرا نگفتی سید انقدر حالش بده؟ سرهنگ پیش دستی کرد و گفت : این محاکمه دم در رو تموم کن حاج خانم ! سید خسته است !! حالا من پیرمرد هیچی ، بریم داخل صحبت می کنیم ، بفرمائید . همه داخل رفتند ، سید و زری روی بالکن بهم رسیدند. سید رو به زری کرد و گفت اینجا چه خبره ؟ خانم جون مگه خبر نداره ؟ زری گفت : منم تازه فهمیدم! ظاهرا خانم جون خبری از آتیش سوزی و کلانتری نداره! فقط می دونست حالت مثل دفعه های قبل که به خاطر اثرات شیمیایی بد شده رفتی بیمارستان ، برا همین، دست و صورت سوختت رو دید تعجب کرد. سید گفت: بهتر ! بفهمه بهم می ریزه . خودت چه طوری ؟ _ حال من یا حال فسقلی ت ؟ _ من اصلا حرفی از فسقلی زدم؟ _ خوب نیستم ، خیلی نگرانت بودم. از استرس شب ها خوابم نمی برد. _ نگران نباش همه چیز درست میشه استرس خیلی برات ضرر داره.
_ زری به پله های بالکن نگاه کرد و گفت : چه طوری دلت اومد مصطفی رو از اینجا پرت کنی پایین؟ _ سید چشم هاش از شیطنت برق زد، خندید و گفت : انقدر با خانم جون رفیق شدی همه کاسه و کوزه ی ما رو گذاشته کف دستت؟! _ زری گفت کجاشو دیدی ؟ _ پس این چند روز خیلی هم بد نبود ، الحمدالله. برم زندان چی میشه ؟ _ زری اخم کرد و گفت : مگه باز قراره بری زندان ؟ _ معلوم نیست بستگی به دادگاه دو روز دیگه داره ، فعلا دو روز خدمت شما هستم . جناب سرهنگ گفته حق نداری این دو روز از کنار زری جایی بری! باورت میشه حتی اجازه نداد مسجد برم . _ فقط جناب سرهنگ می تونه جلوی تو رو بگیره ، اگه زندان بری چه خاکی سرم کنم؟ _ زری جانم... سرفه های سید شروع شد . _ نمی خواد چیزی بگی ، بیا بریم داخل. _ سید گفت : خوبم، فعلا که هیچی معلوم نیست ، خدا شاهده برا نجات دادن داداشِ هوشنگ رفتم تو آتیش. سر بی گناه بالای دار می ره ، خفه میشه ولی پایین دار نمیاد. من پوست کلفت هیچی ام نمیشه . اگه میشد منم الان رو بالکن بهشت پیش مصطفی بودم. _ زری خندید و با شیطنت گفت : شاید هم رو بالکن جهنم داشتی به مصطفی التماس می کردی بیاد نجاتت بده . _ سید ساکت شد ، سرشو انداخت پایین ، رفت تو فکر و آهی کشید ، چشماش پر از اشک شد و گفت : التماس که کار روز و شبم شده زری، مصطفی بی معرفته، چقدر دلم براش تنگ شده... این رو گفت و به سمت در حیاط رفت . _ زری گفت : کجا؟ مگه جناب سرهنگ نگفت جایی نرو . _ سید گفت: زود برمی گردم ، دارم میرم پیش مصطفی ، تو برو داخل . @bibliophil
فراق آورده ی روی سرم دردی که تا جان در بدن دارم از این غم سر بر نمی دارم چنان جامانده ام جانا که تا وصلت سراغ ام را نگیرد امیدی نیست بر حالم کنون هر شب تو مهمانی که با من همنشینی هستی میان خواب و رویایم تمام خاطرات من که از یک خیابان است جمع گشته اینجا در اشعارم حسینا تا به کی دوری که صبرم نیست دیگر همین امشب دوایم شو و درمانم 🆔 @bibliophil
داستان سید بهایی قسمت بیستم | معصومه زری که از بالکن به داخل خانه رفت ، خانم جون و معصومه سفره رو پهن کرده بودند. سید محمود مشغول بازی با زهرا بود. زهرا شعر می خوند و سید محمود دلش غنج می رفت برای شیرین زبونی زهرا. خانم جون برنج رو داخل دیس گل سرخی کشید و داد دست معصومه و گفت : معصومه یادته برا بابات چقدر خودت لوس می کردی ؟ معصومه گفت : آره خانم جون ، یادته؟ یادش به خیر، چه زود گذشت. من هم سن زهرا بودم بابا همش ماموریت بود ، مثل بابای زهرا که هیچ وقت خونه نیست . خانم جون گفت : آره هر وقت می خواست بره ماموریت باید یواشکی می رفت وگرنه کسی نمی تونست جلو گریه هاتو بگیره ، انقدر گریه می کرد ی که صدات می گرفت. گاهی وقتا کلافه می شدم از دستت! معصومه خندید و گفت : پس خدا رحم کرد بهم که هنوز زنده ام. خانم جون گفت: برید بشینید همه چیز رو سفره هست ، بسم الله ... زری و معصومه کنار سفره نشستند، سید محمود دیس برنج رو بلند کرد و برای زهرا برنج کشید. خانم جون پارچ بلوری آب رو روی سفره گذاشت و گفت : پس محسن کجا ست ؟ باز این بچه چرا سر سفره نیست؟ زری گفت : رفته یه سر پیش آقا مصطفی ، گفت قبل زندان برم ، بعد معلوم نیست کی وقت بشه به مصطفی سر بزنم . خانم جون گفت: زندان ! زندان چرا؟ زری یادش اومد قضیه زندان رو خانم جون خبر نداره! با دستپاچگی خواست چیزی بگه که دونه های برنج تو گلوی سید محمود گیر کرد، رنگ صورتش سرخ شد و نزدیک بود خفه بشه . معصومه سریع یه لیوان آب براش ریخت و داد دستش . حالش که جا اومد گفت : روحانیِ دیگه خانم جان هرجا ممکن بره ، مسجد ، زندان ، مدرسه . زری نفس راحتی کشید . خانم جون گفت : سید محمود زود غذاتو بخور برو دنبالش ، بچه ام رنگ به صورت نداشت . سید محمود از جاش بلند شد و گفت راست میگی برم دنبالش اومد باهم غذا می خوریم ، بچه ام گشنه است ، برا همین غذا پرید تو گلوم ، یاعلی . از خونه بیرون زد، باد سردی می وزید ، حرف های جعفرنژاد لحظه ای از ذهنش بیرون نمی رفت . _نزار جایی بره ، هوشنگ زخم خورده است. سید محمود وارد گلزار شهدا شد، مستقیم سر مزار مصطفی رفت اما خبری از سید نبود. حتی قبر هم شسته نشده بود. سید محمود عکس بالای مزار مصطفی رو بوسید ، فاتحه ای خوند و زیر لب گفت : کجایی باباجون ، برا محسن دعا کن ، نیومده پیش ت ؟ پس کجا رفته بابا ؟ مصطفی نگاه کن بابات پیر شده !! کمکم کن بابا جون . برا محسن دعا کن ! سید محمود خواست بلند بشه که دستی از پشت اونو به سمت خودش کشید و بغلش کرد. سید همه بغض های این چند روز رو تو بغل سید محمود خالی کرد. پدر و پسر کنار مزار مصطفی عاشقانه همو بغل کرده بودند و اشک می ریختند . کجا بودی بابا جون من که نصف عمر شدم ؟ سید اشک هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت : دیدم مزار مصطفی خاکیه رفتم سوپر گلاب بگیرم ، تو سوپر حاج یاسر رو دیدم .ازش تشکر کردم ، سویچ ماشینش که هنوز تو بیمارستان پارکه رو بهش دادم و خواستم بیام پیش مصطفی که گفت بیا یه گوشه کارت دارم. چند دقیقه فقط داشت به همه ی بچه های لشگر قسمم می داد. قسمم داد دیگه اون محله پامو نزارم، گفت کلید خونه ت رو بده خودم همه اسباب و اثاثیه ت رو بار ماشین می کنم برات میارم ، گفت تو اون محله هیچ کس منتظرت نیست ، خیلی خطرناکه و خلاصه از این حرفا .... تو چی گفتی ؟ گفتم فعلا خونه جناب سرهنگ هستیم تا نتیجه دادگاه مشخص بشه . خیالش راحت شد و رفت. سید محمود گفت: خدا خیرش بده ، پیرمرد نگرانته، براش مثل پسر هستی. پاشو بریم ، مادرت دید تو نیستی اجازه نداد یه لقمه غذا بخورم. سید تو حال خودش بود و گفت حلالم کن بابا ! یه لحظه صبر کنید من هنوز مصطفی رو ندیدم . شیشه ی گلاب رو روی قبر ریخت و قبر مصطفی رو شست و گفت خیلی کارت دارم داداش خوشگلم ، اما الان جناب سرهنگ گرسنه است ، بهت سرمی زنم بی معرفت . سید محمود بلند شد ، دست سید رو گرفت و گفت پاشو پسرم ، خدا بزرگه ، مهم اینه تو کار درست رو کردی خدا جای حق نشسته ، حتی اگه به خاطر کار درستی که کردی توبیخ بشی، نباید چون و چرا کنی، نباید غر بزنی، مهم اینه اون بالایی می بینه . غمت نباش ... دوم اینکه بی اجازه من حق بیرون اومدن از خونه رو نداری ، _ ولی _حرف نزن ، فقط چشم . _چشم _ باریک الله _ سوم جلو خانم جون و معصومه از این قضایا چیزی نگو . _ چشم _ البته زری از دهنش پرید گفت قرار بری زندان ، من گفتم روحانی هر جا ممکن بره ، مدرسه ، مسجد ، زندان... _ سید خندید و گفت : بله اگه باباش بذاره! و دوتایی باهم خندیدند. وقتی رسیدن خونه چند تا از همسایه ها در حال پچ پچ کردن بودند. در خونه باز بود. خانم جون چادر گل دارش رو سر کرده بود و روی پله بالکن نشسته بود و گریه می کرد. معصومه آب قند در دست به خانم جون اصرار می کرد آب قند بخوره ، زری هم سعی داشت خانم جون رو آروم کنه و می گفت اتفاقی نیفتاده!
خانم جون با عصبانیت گفت : آره چیزی نشده ! آبرومون رفت . چیزی نشده !! زری تو می دونستی سید رو قرار ببرن زندان به من نگفتی ؟! خانم جون تا سید محمود و محسن رو دید از جا بلند شد و گفت : محسن تو چیکار کردی که این پسره ی بی سروپا به خودش اجازه می ده بهت بگه قاتل . سید محمود گفت : آروم ، آروم چه خبره ؟ بریم داخل جلو در و همسایه زشته و در حیاط رو بست . چی شده ؟ اینجا چه خبره ؟ کدوم پسره ؟ معصومه گفت بریم داخل تعریف می کنم که صدای زنگ در حیاط بلند شد. جناب سرهنگ جلوی در حیاط رفت ، افسر رضایی از ماشین پلیس پیاده شد با جناب سرهنگ دست داد و گفت به صلاح سید نیست اینجا بمونه . بهتره تا روز دادگاه تو بازداشتگاه باشه . سرهنگ گفت اینجا چه خبره ، قاضی قرار وثیقه معین کرده ! مقرر شده دو روز بیرون باشه !! افسر رضایی گفت : بله قانونی می تونه بیرون باشه اما همین چند لحظه قبل همسایه ها تماس گرفتند گویا چند نفری ریختن جلو خونه تون قصد داشتن سید رو مورد ضرب و شتم قرار بدن. سرهنگ گفت : کی؟ هوشنگ ؟ _ نه هوشنگ بین شون نبود. چند نفر از رفقاش ، ظاهرا فهمیدن سید آزاد شده عصبانی شدند. _ عصبانی شدن که شدن ، به خاطر عصبانیت چهارتا دیونه سید باید بره بازداشت ، به جا اون اراذل رو بندازید بازداشت که حرمت زن و بچه سرشون نمیشه !! اومدید سراغ پسر مظلوم من؟! خودتم می دونی سید مجرم نیست ، فقط مظنون پرونده است. طبق نظر قاضی هم الان آزاده ، خودم مراقبش هستم ، شما می تونی بری ممنون از احساس مسئولیت تون. از قول من از سرهنگ جعفرنژاد هم تشکر کن . _ امّا... _امّا نداره ، هر وقت حکم داشتی بیا ، خداحافظ و در رو بست . @bibliophil
داستان قسمت بیست و یکم | مجید سرهنگ به در بسته حیاط تکیه داده بود که صدای زنگ در بلند شد. با عصبانیت از پشت در گفت حرف من همونه که گفتم ، از اینجا برید ! اما دوباره صدای زنگ بلند شد . الله اکبری گفت و با عصبانیت در رو باز کرد. پشت در مجید ایستاده بود. سرهنگ با دیدن مجید وا رفت. از مجید عذرخواهی کرد و باهم دست دادند. زهرا تا صدای پدرش رو شنید سریع خودش رو رسوند و پرید بغل باباش. سید محمود ، مجید رو دعوت کرد که داخل خونه بیاد. زهرا به مجید گفت : بابایی قول داده بودی زود میایی ! پس کجا بودی بد قول ؟ اصلا باهات قهرم ! مجید زهرا رو پایین گذاشت ، از داخل کوله پشتی ش یه عروسک با موهای طلایی بیرون آورد و گفت : اگه بابا رو بوس کنی این عروسک مهمون شما میشه . زهرا با خوشحالی صورت مجید رو بوسید و عروسکشو گرفت و رفت. مجید هم همراه سید محمود وارد خونه شد. خانم جون هنوز یه گوشه کز کرده بود و نگران بود. زری و سید یه گوشه ی سالن ساکت روی زمین نشسته بودند و معصومه مشغول شستن ظرف ها ، از آشپزخونه صدای مجید رو شنید و به استقبال همسرش اومد . مجید سلام کرد ، خانم جون با بی حوصلگی جوابش رو داد ، سید بلند شد مجید رو بغل کرد و گفت خیلی وقته ندیدمت پسر ، بعد از شب هفت محرم که تو مسجد مداحی کردی دیگه نشد ببینمت . مجید دست کشید رو صورت سید و گفت : صورتت خیلی سوخته سید ! منم شیفت بودم ببخشید نتونستم بیام بیمارستان دیدنت. سید گفت :می اومدی هم راهت نمی دادن. بیخیال بیا بشین ، چیزی خوردی ؟ _ ممنون زحمت نکشید . مجید کنار خانم جون روی زمین نشست ، سید از آشپزخونه یه سینی چای ریخت و اول از همه جلوی مجید گذاشت و بعد به خانم جون و سید محمود و زری تعارف کرد، معصومه هم ظرف شیرینی رو آورد و به همه تعارف کرد. سکوت خونه رو سید شکست و گفت : مجید جان کار و بار چه طوره؟ _ شغل سختیه سید ، دیدن غم هر روزِ آدمایی که در عرض چند دقیقه زندگی شون دود میشه خیلی سخته ، هر روز سر یه غفلت کوچیک ، یه جا آتیش می گیره ، زندگی و اموال مردم دود میشه میره هوا ، فقط خدا رحم کنه کسی خسارت جانی نبینه. خانم جون رو کرد طرف مجید و گفت : علت آتیش سوزی خونه هوشنگ مشخص شده ؟ مجید گفت : من تو تیم عملیات اونجا نبودم اما شنیدم یه نفر مواد منفجره رو از بالا پشت بوم انداخته تو خونه . یه سری وسایل پیدا کردن دادن آزمایشگاه باید جوابش بیاد تا مقصر اصلی مشخص بشه . خانم جون گفت: مجید جان می تونی کاری کنی سید پاش گیر نباشه ؟ قبل این که مجید جواب بده ، سید محمود گفت : چی میگی خانم جون، مجید آتش نشانه ، میگه تو عملیات هم نبوده ، بعد هم مگه سید چیکار کرده که نیاز به پارتی بازی باشه ؟ تو که مادرش هستی این طوری میگی ، از مردم کوچه و بازار چه توقعی هست ؟ نگران نباش حق به حق دار می رسه . خانم جون آروم شد و گفت : توکل بر خدا . چی بگم ، نگرانم مَرد . سید بلند شد و رفت کنار خانم جون ، چادرش رو بوسید و گفت : قربون مامان ناز خودم بشم ، تو با این دل مهربونت نمی خوای به پسرت ناهار بدی بخوره ؟ از صبح تا حالا هیچی نخوردم . خانم جون دست کشید رو صورت سید و گفت : مادرت برات بمیره پاک یادم رفت ، ساعت ۶ غروبه ، الان خودم برات گرم می کنم . سید محمود خندید و گفت : منم یادت باشه ناهار نخوردم اعزام شدم ماموریت ! خانم جون داخل آشپزخونه رفت و سریع سفره رو پهن کرد و ظرف های غذا رو گذاشت و گفت : شرمنده همه تون شدم ، شام درست نکردم این ناهار رو به جا شام بخورید . سید محمود گفت : قبول نیست ، سید باید شام بده ! داره پدر میشه یه شام نمی خواد به ما بده ؟ مجید به زری خانم و سید تبریک گفت ، سید دست کرد تو جیبش و پول داد دست مجید و گفت : مجید جان شرمنده می دونم خسته ای ولی من ممنوع الخروجم بپر سر کوچه چند سیخ کباب با مخلّفات به تعدادمون بگیر بیار . سید محمود جلو رفت پول سید رو پس داد و گفت : شوخی کردم مهمون خودم هستید ، مجید جان شما زحمت می کشید یا من پیرمرد برم ؟ همه با حرف سید محمود خنده شون گرفت ، چند دقیقه بعد مجید با چند سیخ کباب که وسط نون سنگک دراز کشیده بودند ، از راه رسید . بوی کباب تو خونه پیچید و همه دور سفره جمع شدند. بوی کباب که به زری خورد ، حالش بد شد و رفت داخل حیاط . زری دست و صورتش رو کنار حوض حیاط شست ، خطاب به سید که پشت سرش ایستاده بود ، گفت : تو برو داخل، از صبح هیچی نخوردی ، منم یکم حالم جا بیاد میام . سید گفت :مثل اینکه دخترمون کباب دوست نداره . _ از کجا می دونی دختره ؟ دختر باشه که خانم جون کله ام رو کنده . _ به خانم جون چیکار داری ؟ خودت خوب می دونی عاشق یه دختر کوچولو ام ، انقدر حسرت می خورم به حال مجید وقتی با زهرا بازی می کنه .
_ می دونستم تو دلت چه خبره ! اما همه ی اون سال ها که بچه دار نمی شدیم تو یه بارم ناراحت نشدی ، حتی وقتایی که از حرف خانم جون ناراحت میشدم تو میگفتی صبر کن ، خدا بزرگه ، چه طوری می تونستی تحمل کنی ؟ _ گذشته رو شخم نزن ، حالمون رو تلخ نکن ، خدا رو شکر حالا که یه فسقلی داریم ، کلی آرزو برات دارم فسقلی . خدا وسط همه مشکلات حواسش به ما بوده. سید دست زری رو گرفت و ادامه داد : بیا بریم داخل هوا سرده مریض م... سرفه اجازه نداد حرف بزنه . _ زری سریع از لب حوض بلند شد و گفت : سرما برا ریه هات سَمّه، اصلا حواسم نبود بیا بریم داخل . زری جان نمی تونی کباب بخوری برات قرمه سبزی رو گرم کردم ، بیا دخترم ، باید به خودت برسی . خانم جون کنار خودش برا زری جا باز کرد . شام که تموم شد ، سید به همراه مجید گوشه سالن گرم حرف زدن شدند. _فردا هستی؟ _ امشب می خوام با معصومه بریم خونه که شما راحت باشید اگه کاری داری فردا بیام . _ جناب سرهنگ اجازه نمی ده از خونه برم بیرون . مجید جان ! این پول رو برسون به حبیب بهش بگو سید گفته از حاج یاسر شنیدم هوشنگ پول نداره خونه اش رو بازسازی کنه ، حبیب با رفقای دانشگاهش کمک کنند بنده خدا خونه اش رو درست کنه . _ اما سید هوشنگ به خون تو تشنه است ، این چه کاریه ؟ _ می دونم ، اما کسی نباید بفهمه من این پول رو دادم . بگه خودمون می خوایم کمکت کنیم . _ باشه چشم ، من که سر از کارت در نمیارم، اول خونه بنده خدا رو آتیش می زنید بعد پول می دیدن بازسازی کنید . _ سید پول رو از مجید گرفت و گفت : خودم به حبیب می رسونم، ممنون مجید جان و بلند شد . _ مجید دست سید رو گرفت و گفت : جلو خانم جون چیزی نگفتم ولی تو اداره همه شواهد علیه شماست . گزارش سر تیم عملیات رو خوندم ، چه طوری می خوای خودتو نجات بدی؟ _ من کاری به مدارک شما ندارم ، تو حرف منو چقدر قبول داری ؟ _ بیشتر از حرف خودم . _ پس باور کن کار من نبوده . _ مجید ساکت شد و گفت : پس حتما یکی این وسط برات پاپوش دوخته. کارش رو هم خیلی تمیز انجام داده . _ دیگه اینا رو باید پلیس و قاضی مشخص کنند ، امیدم به خداست . خودش آبرو می ده ، خودش هم می گیره . تو که یادته تو مسجد انقدر جمعیت می اومد که جای سوزن انداختن نبود! الانم انقدر بی آبرو شدم اجازه بیرون رفتن از خونه رو ندارم ، اجازه ی رفتن خونه خودم رو ندارم ، نزدیک ترین رفیقم مجید بهم میگه باور نکرده کار من نبود، نا شکر نیستم خدایا ، خودت دستم رو بگیر . سید بلند شد از پله های حیاط پایین رفت . کلید برق زیر زمین رو زد و وارد اتاق مجردی هاش شد. دور تا دور اتاق پر بود از عکس های خودش و رفقای جبهه اش . یه فرش وسط زیر زمین انداخته بود و یه میز و صندلی قدیمی و چند تا کمد از اسباب و اثاثیه اضافه خونه داخل زیر زمین بود. همه وسایل خاک گرفته بود ، دفترچه خاطراتش رو از کشوی میز پیدا کرد ، یه صفحه از دفترچه رو باز کرد . به تاریخ دفترچه نگاه کرد روز تشییع مصطفی این صفحه رو نوشته بود. سلام داداشم ، مصطفی قشنگم، خوبی پسر؟ چقدر امروز آروم شده بودی ؟ چقدر نور بالا می زدی ! دو ماه بود ندیده بودمت، دو ماه بود بغلت نکرده بودم ، اما امروز یه دل سیر دیدمت ، بغلت کردم . با مرتضی قرار گذاشتیم زود بیایم پیشت ، همه ی میوه های بهشت و نخوری ها ، ما تو راهیم برامون خواهشا میوه بزار، ندید بدید بازی در نیاری با دیدن حوری ها خر بشی . نخند ، نه تو نخندی کی بخنده؟ اینجا هم خواستی ثابت کنی بزرگتر از من هستی ، یادته هیچ کس باورش نمی شد تو بزرگتری ، اما امروز همه فهمیدن تو خیلی بزرگتر بودی ، خیلی .... مصطفی دستم رو بگیر ، من کجا شهادت کجا ؟ مصطفی نشه جنگ تموم بشه ، من بمونم ، مصطفی صدای منو می شنوی ؟ سرهنگ وارد زیر زمین شد و دید سید دفترچه و عکس مصطفی رو بغل کرده و روی فرش وسط زیر زمین خوابش برده . رفت از اتاق بالا دوتا پتو آورد، و روی سید انداخت و خودش هم همون جا خوابید . سید کل شب سرفه می کرد و تو خواب با خودش حرف می زد ، سرهنگ از سر و صدای سید نتونست بخوابه، دست کشید رو صورت سید و دید تو تب داره می سوزه . از زیر زمین بیرون اومد ، دونه های بارون آروم آروم حیاط رو شسته بود ، تشت رو از گوشه ی بالکن برداشت و کنار حوض پر کرد . چفیه ی سید رو از گوشه زیر زمین برداشت و یکم خیس کرد ، آب خیلی سرد بود . یه کتری زنگ زده توی کمد ته زیر زمین پیدا کرد. آب رو داخلش ریخت . و روی پیکنیک گذاشت ، آب که یکم گرم شد ، چفیه رو خیس کرد و روی پیشانی سید گذاشت . سید هنوز تو خواب با خودش حرف می زد و به شدت عرق کرده بود ، هر لحظه که می گذشت تب سید بیشتر میشد ، پاشویه هم فایده نداشت . سرهنگ خوب که به حرف هاش گوش کرد متوجه شد ، تو خواب داره با مرتضی حرف می زنه ، دائم تکرار می کرد : مرتضی کار من نبود ، باور کن ، مرتضی نرو ، کار من نبود .....مرتضی تو باور کن .
آقا ! مهربون ! ممنونم، امسال که همه جاموندیم یادمون بودید .... پشت پرچم قرمز ، خاطرات پیاده روی اربعین ۹۱، ۹۰ بانوی انقلابی از کرج @bibliophil
سلام دختر عراقی ! پارچ قرمزت را آب کرده ای ؟ بسته های دستمال کاغذی و شیشه های عطر ات آماده است ؟ سلام پیرزن عراقی! دیگ های دود خورده ات را روی آتش گذاشته ای ؟ نان های سه گوش ات را پخته ای ؟ سلام پیرمرد عراقی ! امسال خانه ات برای پذیرایی از زوار محیاست؟ امسال تمام دارایی ات را برای حسین خرج کرده ای؟ سلام جوانان عراقی! شای ها و استکان های پر شکر تان را دم در موکب چیده اید ؟ بیرق های بالای موکب ها را نصب کرده اید ؟ سلام مردم پیاده عراق ، که از بصره، موصل و بغداد ، نجف و....قدم در راه حسین ( علیه السلام ) گذاشته اید .... سلام بر شما که عکس حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس را روی کوله پشتی های پیاده روی تان چسبانده اید. من زائری هستم از اهالی ایران .... سال ها دل گرم شدم به هلبیکم گفتن های شما.... سال ها سیراب شدم از آب های مربعی شما .... سال ها سیر شدم از غذاهای عراقی و ایرانی شما.... سال ها پاهای خسته ام، آرام گرفت در موکب های شما.... سال ها همقدم شدم در مسیر نجف تا کربلا با شما .... سال ها گریه کردم ، سینه زدم پا به پای تزورونی خواندن های عربی شما.... سال ها هم مسیر شدم با عکس شهدای روی عمود های کنار جاده شما.... اما امسال ویروس منحوس کرونا فاصله انداخته بین ما و آقای کربلایی شما حسین( علیه السلام) امسال سهم رهبرم و ما زیارت از بعید و شکوه از حبیب شده .... ما ایرانی ها شما ملت عراق را به مهمان نوازی و احترام به زائران حسین بن علی می شناسیم.... حالا که راه ها بسته است....فطرس شوید. به جای ما جامانده های ایرانی ، روز اربعین که از شارع العباس به بین الحرمین وارد می شوید ، روبه روی باب القبله ، پای شش گوشه ، کنار تل زینبیه بانوی حیا ، زینب الحورا ( سلام الله علیها) ، کنار خیمه گاه اطفال حسین ، سلام ما را برسانید.... امسال دل هایمان همراه شماست.... محتاج دعای شما زیر قبه الحسین هستیم. جاماندگان ایرانی اربعین @bibliophil
داستان قسمت بیست و دوم | دختر شیخ احمد (زهرا) امیر! امیر! پاشو لنگ ظهر شده. نماز صبح هم که بیدار نشدی ، الان بابا از مسجد میاد می بینه خوابی ، پیرمرد ناراحت میشه . زهرا ، پتو رو از روی امیر کنار زد و گفت :مگه باتو نیستم ؟ _ اَه ، ولم کن ، گرفتار شدیم . _ آره ، حق هم داری ! صبح تا غروب می خوری ، می خوابی ، نه یه شغل درست حسابی داری،نه دو کلمه میشه باهات حرف زد. صدای بسته شدن در حیاط ، نگاه زهرا رو به سمت در برد. شیخ احمد پرده ی جلوی در رو کنار زد و وارد حیاط شد. امیر با شنیدن صدای در مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و بدو بدو رخت خوابشو جمع کرد و رفت دستشویی تا با شیخ احمد روبه رو نشه . شیخ احمد عصا زنان از پله های بالکن بالا اومد . در رو باز کرد . بی سر و صدا داخل اتاقش رفت . زهرا در اتاق رو زد و وارد اتاق شد . _ سلام بابا ، مسجد چه خبر؟ _ شیخ احمد ، عمامه اش رو از سر برداشت . به پشتی تکیه داد و گفت: سلام بابا جان .... _ چرا انقدر ناراحت هستید ؟ چیزی شده ؟ _ همون اخبار روزهای قبل. زهرا دیگه چیزی نگفت ، این چند روز به اندازه کافی تو جمع سه نفرشون بحث درباره آتیش سوزی بالا گرفته بود. امیر از دستشویی اومد و سجادش رو پهن کرد و مشغول نماز خوندن شد. زهرا سفره ی ناهار رو پهن کرد . امیر و شیخ احمد دور سفره جمع شدند. امیر گفت : من حال و حوصله حرف مردم رو ندارم ، برا همین چند روزی نمیام مسجد ، حاج آقا ! ببخشید مجبورید تنها برید. شیخ احمد خودش رو مشغول خوردن غذا کرد و انگار نه انگار که امیر حرفی زده . صدای زنگ در بلند شد. امیر جلوی در رفت . زهرا هرچقدر منتظر موند ، امیر از پشت در نیومد ، زهرا جلوی در رفت ، امیر جلوی در هم نبود . داخل کوچه رو نگاه کرد ، کوچه خلوت بود . کسی رفت و آمد نمی کرد. زهرا با نگرانی در رو بست و به داخل خونه برگشت. زهرا اشک هاشو پاک کرد و گفت : دیگه خسته شدم ، خیلی تغییر کرده ، شب نصف شب میاد ، بدون خبر می زاره می ره ، تا لنگ ظهر خوابه ، نمی دونم چیکار کنم ؟ _ بابا جان ناراحت نشو ، راستش یه چیزی شده باید بدونی ! _ شما که منو دق مرگ کردی ، چی شده ؟ _ امروز سرهنگ جعفر نژاد اومده بود مسجد! _ خوب ! _ گفت : هوشنگ از امیر شکایت کرده و گفته آتیش سوزی خونه شون کار امیر بوده ، الانم احتمالا امیر رو بردن کلانتری . _ چی ؟ کار امیر ؟ امیر چرا باید همچین کاری کرده باشه ؟ _ نمی دونم بابا جان ، منم همین ها رو پرسیدم ، گفتند فردا که جواب تحقیق هاشون میاد ، قطعی می تونن تصمیم بگیرند. زهرا جان ، اگه کار امیر باشه دیگه نمی تونم سرم رو تو این محل بلند کنم ! زهرا بلند بلند گریه می کرد و با خودش حرف می زد . شیخ احمد آماده شد و گفت من میرم کلانتری ببینم چی شده ؟! زهرا گفت : منم میام . زهرا و شیخ احمد وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند. سرهنگ جعفرنژاد از پشت میز بلند شد و خوش آمد گفت . شیخ احمد پرسید: امیر ما واقعا مقصر ماجراست ؟ _ فعلا باید تا فردا صبر کنید ، بازجویی بشه ، ببینیم چی میشه . شما برید خونه فردا ساعت ۸ دادگاه هست ، قاضی تصمیم می گیره ، نگران نباشید. _ شیخ احمد گفت : همیشه این هوشنگ بود که امیر رو کتک می زده ، تو مسجد هم خدمتتون گفتم ، هوشنگ قبلا خواستگار دخترم بود ، از امیر نفرت داشت ، اما امیر بچه ای نیست که بخواد انتقام بگیره ، اهل مسجد هست ، پسر خوبیه . شیخ احمد سرش رو پایین انداخت و ساکت شد و با تسبیح خودش مشغول شد. _ فعلا با شکایت هوشنگ ، جریان پرونده کلا تغییر کرده ، اما مطمئن باشید ما دقیق بررسی می کنیم . اگه شکایتش بدون مدرک و دلیل باشه قطعا مشخص میشه. شیخ احمد شرمنده ام ، این چند وقت ، شما رفتار مشکوکی از امیر ندیدن ؟ _ چه رفتاری ؟ امیر شب آتیش سوزی مسجد کنار من بود، همه مسجد هم شاهد هستند .چه طور مقصر حادثه بوده ؟ نمی فهمم واقعا!! _ زهرا گفت : پس سید چی ؟ مگه همه اهل محل شهادت ندادن کار سید بوده . _ شیخ احمد گفت : زهرا جان! آروم باش ، تو که ندیدی ؟ چرا تهمت می زنی به مردم . _ سرهنگ جعفرنژاد رو کرد طرف زهرا و گفت : خواهر من ! نگفتم سید دیگه مظنون نیست ، هوشنگ یه حرفی زده ، چرا همون روز اول نگفته ! شیخ احمد هم میگه امیر همراهش مسجد بوده ، باید بررسی بشه ، صبور باشید ، همه چیز درست میشه ، شما بفرمائید منزل ، امیر هم امشب اینجا باشه تا فردا بعد دادگاه. من الان باید برم با امیر صحبت کنم ، شما هم لطفا برید منزل . افسر رضایی! شیخ احمد و دخترشون رو تا خونه برسونید . شیخ احمد گفت : خودمون بریم بهتره . سرهنگ جلوی شیخ احمد رفت و گفت : شیخ خیالت راحت ، سید نمی تونه از این پرونده راحت در بره . شیخ احمد ایستاد و گفت : سید هم بازداشت شده ؟ _ با قرار وثیقه امشب خونه پدری ش هست ، فردا قراره بیاد دادگاه. شیخ احمد گفت: خدایا خودت به داد همه مون برس .
شیخ احمد و زهرا سوار تاکسی شدند . کنار خونه که رسیدند ، هوشنگ جلوی در خونه شیخ احمد ایستاده بود . تا شیخ احمد رو دید جلو اومد و گفت : باید باهاتون حرف بزنم ، اجازه میدین بیام داخل خونه تون؟ شیخ احمد گفت : بفرمائید . زهرا با عصبانیت داخل خونه رفت و از پشت پنجره ، هوشنگ و شیخ احمد رو داخل حیاط می دید که باهم حرف می زنند . چند دقیقه بعد هوشنگ رفت ، شیخ احمد غمگین تر از قبل گوشه حیاط نشست و سرش رو روی زانو گذاشت . زهرا جلو رفت و پرسید : چی میگه این پسره ؟ شیخ احمد جوابی نداد ، زهرا دستش رو گذاشت زیر چونه شیخ احمد و سرش رو بالا آورد و دید شیخ احمد سکته کرده ... @bibliophil
داستان قسمت بیست و سوم | داماد شیخ احمد _خوب آقا امیر ! برامون بگو چرا خونه هوشنگ رو آتیش زدی؟ _ من که کلا هیات پیش شیخ احمد بودم، همه ی اهل محل می دونند من با هوشنگ اختلاف دارم اما خونه هوشنگ رو من آتیش نزدم . _ مثل اینکه خودت نمی خوای بگی ، این سوئیچ رو می شناسی ؟ قرار بود بدی به سید ! سوئیچ پیکانی که جمشید خان داده بود به هوشنگ تا تو همراه پاکت پول بدی به سید ، می دونی کجا پیدا شده ؟ _ امیر لیوان آب رو سر کشید و به سوئیچ نگاه کرد. _ سرهنگ جعفرنژاد ادامه داد تو حیاط پشتی خونه هوشنگ پیدا شده ، درست همون جایی که سید میگه انداخته بودنش . بازم من بگم یا خودت تعریف می کنی ؟ _ کار من نبوده ! _ بله یه اتفاقی به این عظمت کار یه نفر نیست . اگه حرف نزنی مجبورم همه رو بندازم گردن خودت. جرم قتل عمد هم قصاصه ....می فهمی ؟ _ قضیه اش خیلی طولانیه ... _ می شنوم . _ من ، با حبیب و کیوان سه تا رفیق هستیم. چند ساله ، تو دانشگاه آشنا شدیم . مهندسی می خونیم. خودتون که می دونید محله روز به روز از نظر اعتقادی داره بدتر میشه . ما سه تا بچه های مذهبی دانشگاه بودیم ، تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم. دست رو دست نزاریم . حبیب پیشنهاد داد سید رو دعوت کنیم ، شیخ احمد خودش با حاج مرتضی قبلِ حرف من حرف زده بود . اونم به دعوت کردن از سید برا اومدن به این محل رسیده بود. سر داستان دختر شیخ احمد ، هوشنگ دل خوشی از من نداشت ، اما برای موفقیت تو کارمون بعد شهادت حاج مرتضی، کیوان اومد پیشم ، گفت باید وانمود کنی به فعالیت با هوشنگ علاقمند شدی تا از نقشه های هوشنگ سر در بیاریم ، دیدم حرفش منطقیه . یه روز که مثل همیشه با هوشنگ دعوام شده بود بهش گفتم از دین ، شیخ احمد و همه چیز خسته شدم . می خوام تو تیم تو باشم ، چون می دونستم هوشنگ تیم هایی داره که با اونا کارهاش رو پیش می بره اولش باور نکرد ، اما وقتی شایعه ازدواج سید با زن حاج مرتضی رو تو محل با کمک کیوان پخش کردیم باور کرد، می تونم کمکش کنم. کم کم اعتماد هوشنگ به من بیشتر شد . برای اینکه رابطه مون لو نره اطلاعات رو وسط همون دعواهای به ظاهر عشقی رد و بدل می کردیم ، همه چیز خوب داشت پیش می رفت ، سید برخلاف روحانی های قبلی که زود با چهارتا تهمت آبروشون می رفت ، تو محل جا افتاده بود و خیلی ها جذبش شده بودند ، من و کیوان و حبیب هم خوشحال بودیم که محله رنگ مذهبی گرفته ، این طوری نقشه های هوشنگ رو خنثی می کردیم ، مثلا این سوئیچ رو جمشید با پاکت پول داده بود که بدم به سید تا بگن سید از منبر پول می گیره ، من رفتم پیش حاج یاسر و بهش گفتم ماشینش رو بده محرم دست سید ، تا مشکلی براش پیش نیاد. خیلی خوشحال شدم که نتونستن به سید تهمت جدید بزنند . بعد به هوشنگ گفتم زودتر از من حاج یاسر ماشین رو داد نتونستم بدم ، پول و سوئیچ پیش من موند. کیوان از روز اول با سید مشکل داشت و بهش شک داشت . سید رو چند باری شب ها بعد هیات تعقیب کردیم ، سید شب ها می رفت خونه خاله شهین یا خونه ی هوشنگ و دیر وقت می رفت خونه ی خودش ، اینکه اونجا چه اتفاقی می افتاد نمی دونم . هرچی بهش اصرار کردیم محرم درباره این فرقه حرف بزنه قبول نکرد و همین ها شک ما رو بیشتر کرد . کیوان می گفت یه ریگی به کفش سید هست که با این خانواده های نزدیک به بهایی ها نشست و برخواست داره . تا عروسی بهنام و رفتنش به خونه ی عروس ، که کیوان دیگه قاطی کرد که بابا این سید خودش بهاییه . از خونه قهر کرد ، رفت خوابگاهِ دانشگاه ، چند شب منم می رفتم خوابگاه و صبح برمی گشتم خونه ، تا صبح با کیوان حرف می زدیم و دو دوتا چهارتا می کردیم که سید چرا این طوریه ؟ _ نقش حبیب چی بود؟ _ حبیب هیچ نقشی نداشت انقدر که درگیر هیات و رفاقت با سید بود خوابگاه نمی اومد که باهم حرف بزنیم . حبیب ۵ سال بود با سید آشنا شده بود ، خیلی قبولش داشت ، کیوان هم پیش حبیب زیاد به سید نقد نمی کرد می گفت حبیب مرید سید شده ، رابطه شون مثل مرید و مراده ، عیب های سید رو نمی بینه . _ خوب چی شد شما بچه های مذهبی های دانشگاه کارتون به قتل یه پیرزن بی گناه رسید ؟ _ قرار نبود این طوری بشه ، کیوان گفت فقط یکم چهره سید رو برا اهل محل روشن می کنیم ، من از نقشه اش خبر نداشتم. نمی دونستم چه طوری قراره اینکار رو انجام بده ؟! کیوان گفت : اول هوشنگ رو گوشمالی بدیم تا ببینیم واکنش سید چیه؟ هوشنگ تو محل طرف دار جمشید خان بود . کیوان می گفت : سید بعضی شب ها با هوشنگ نشست و برخواست داره ، اگه سید از هوشنگ هم بخواد طرفداری کنه دیگه شک مون به یقین تبدیل میشه که خودشم بهایی هست . _ یعنی برا تبدیل شک تون به یقین یه آدم کشتید ؟ _ گفتم قرار نبود این طوری بشه ، اون ساعت همیشه ساعت هیات بود و هوشنگ فقط خونه بود ، مادرش و برادرش می رفتن هیات . کیوان گفت : بریم بالا پشت بوم ، ببینیم کی تنها میشه، بریزیم سرش
و گوشمالی ش بدیم تا رابطش با سید رو از زیر زبونش بکشیم ببینم چه رابطه ای باهم دارند . قرار نبود خونه آتیش بزنه ، نمی دونم یه دفعه شیشه بنزین رو از کجا درآورد ! کیوان نقشه ای کشیده بود که قبلش به من نگفته بود. مادر هوشنگ رفت بیرون ، سمت هیات. تا رفت بیرون کیوان سریع از تو کوله پشتی ش یه لباس شبیه لباس سید پوشید و شیشه ی بنزین رو شعله ور کرد. بعد هم پرت کرد تو اتاق و بدو بدو از پشت بوم اومدیم تو حیاط پشتی . همون لحظه انگار مادر هوشنگ یه چیز جا گذاشته بود و برگشت تا در اتاق رو باز کرد ، شیشه خورده بود به لوله ی گاز و اتاق منفجر شد. امیر گریه کرد و گفت : باور کنید من نمی دونستم نقشه ی کیوان چیه ؟ _ پس چرا نیومدی بگی ؟ _ خیلی ترسیده بودم . کیوان گفت هیچ کس به ما دوتا شک نمی کنه ، ما نیت مون خیره بوده ، نمی خواستیم این طوری بشه ولی به هدف مون رسیدیم ، آبروی سید تو محله رفت ، ما همینو می خواستیم. _ سرهنگ دستش رو محکم کوبید روی میز و گفت : جَوون های نادون ! زدید خونه ی مردمو سوزوندید ، یه نفر رو کشتید که ثابت کنید سید بهاییه؟؟! چی تو اون دانشگاه به شما یاد می دن ؟ چند دقیقه ساکت شد و گفت : مطمئنی همه واقعیت رو گفتی ؟ اینایی که میگی باهم جور در نمیاد . _ به هرچی می پرستی ، همش واقعیت ماجراست . قرار نبود این طوری بشه ، فقط می خواستیم هوشنگ حساب کار بیاد دستش و چهره سید رو به اهل محل نشون بدیم . _ پس چه طور همه میگن هیات بودی ؟ _ سید وسط کار سر رسید . کیوان ماشینش رو جلوی مطب دکتر دستکاری کرده بود تا دیر برسه هیات و همه بهش شک کنند ، نمی دونستیم میاد وسط آتیش ، اومد وسط آتیش بچه رو ببره بیرون کیوان لگد زد به پهلوش، با چندتا تکنیک بیهوشش کرد ، بچه رو نشوند گوشه ی حیاط ، من ترسیده بودم ، کیوان گفت سید رو ببریم حیاط پشتی ، لباس طلبگی ها رو کردیم تنش ، خودمون رو مرتب کردیم ، انقدر ترسیده بودم که اونجا سوئیچ و کاپشنم رو جا گذاشتم و از حیاط پشتی رفتیم هیات . کیوان گفت : نگران نباش همه چیز می سوزه خاکستر میشه . اگه سوئیچ اونجا نبود که کسی به ما شک نمی کرد . ما حیاط پشتی بودیم ، هوشنگ و بهنام تازه رسیدن بقیه رو هم که می دونید. _ من نفهمیدم این نقشه مسخره تون چه طوری قرار بود زیرآبِ سید رو بزنه؟ _ قرار نبود سید بیاد وسط آتیش ، سید باید دیر می رسید هیات ، همسایه ها دیده بودنش ، قرار بود بگن سید برا گوش مالی هوشنگ خونه ش رو آتیش زده ، قرار بود مادر و داداشش اون ساعت هیات باشند . منم به کیوان گفتم ، کیوان خیلی خوشحال بود ، می گفت فقط بشین و تماشا کن . _ خوب بی عقل ! سید اگر بهایی بود باید خونه ی شیخ احمد رو آتیش می زد نه خونه ی هوشنگ رو !! _ بیشترش نقشه کیوان بود ، من اگه می دونستم نقشه اش اینه اصلا کمکش نمی کردم. من نمی دونم. _ هرچی گفتی رو این کاغذ همه رو بنویس. سرهنگ از اتاق بازجویی بیرون امد ، رو کرد طرف افسر رضایی و گفت : تو حرف های امیر رو باور کردی؟ قربان همون طور که خودتون گفتید ، دلیل شون برا بی آبرو کردن سید منطقی نیست باید حرف های کیوان رو بشنویم ! _ به نظرم کیوان فقط یه بچه دانشجوی مذهبی نمی تونه باشه ، سریع برید در خونه شون بیاریدش ، همین الانم دیر شده !! @bibliophil
داستان قسمت بیست و چهارم | مامان مهری _ مامان ! چند تا مامور اومدن جلو در میگن با داداش کیوان کار دارن . _ مامور؟! با کیوان چیکار دارن ؟ _ نمی دونم _ سلام خانم ! افسر رضایی هستم از کلانتری مزاحمتون شدم . ما حکم جلب آقا کیوان رو داریم لطفا بگید بیان بیرون . _ حکم جلب ؟ مگه کیوان من چیکار کرده ؟ _ بگید بیان بهشون میگیم . _ کیوان خونه نیست . _ شما اطلاع دارید کجا هستند ؟ _ لندن . _ لندن !؟ _ بله ! دیروز وسایلش رو جمع کرد ، گفت باید تو یه کنفرانس علمی شرکت کنه . خودمون رفتیم فرودگاه بدرقه اش کردیم ، حتما اشتباه می کنید کیوان من دانشجوی نمونه است . _بله ، ببخشید مزاحم شدیم . _ گفتم که اشتباه کردید . _ باشه ممنون . _ چی می گفت ، مگه داداش کیوان چیکار کرده ؟ _ هیچی بابا ، اشتباه اومده بودن . _ خوب خداروشکر _ مهران کنترل ماهواره رو بیار . _ ببخشید میشه خودتون بردارید ! _ شما دوتا هم که دیگه شورش رو در آوردید . مامان کنترل رو برداشت . روی کاناپه نشست . ماهواره رو روشن کرد . همیشه وقتی مامان ماهواره می دید ، من و مائده خودمون رو با یه چیزی سرگرم می کردیم تا حواسمون پرت نشه . احساس می کردم اگه نگاه کنم دیگه نمی تونم راحت تو روضه گریه کنم . سید می گفت : ماهواره دست همون هایی که نتونستن ما رو تو جنگ شکست بدن، هدف شون همونه، سلاح شون عوض شده . از لشکر یزید نباید انتظار داشته باشید زیر علم امام حسین سینه بزنه اگه هم زد باید بهش شک کنید حتما یه هدفی داره . مامان داشت اخبار می دید ، گفت : الان اگه کیوان بود می گفت بزن اخبار ببینیم دشمنان اسلام درباره ما چی میگن ! آخی! چقدر دلم براش تنگ شد . مامان یه دفعه با صدای لرزون که نشون دهنده ی هیجان زیادش بود ، همه مون رو صدا کرد !! بچه ها !بچه ها ! بدوید بیاید ، کیوان رو داره نشون می ده. قربون پسرم برم . بدوید مامان قربونش بره .....مثل دکترا شده .... مونا با تعجب گفت : این کیوان خودمونه؟!!! مائده گفت : صداشو زیاد کن ببینیم چی میگه !؟ کیوان ریش و سیبیلش رو زده بود و کراوات قرمز با یه پیراهن سفید پوشیده بود. مجری برنامه کیوان رو دانشجوی نمونه ایرانی معرفی کرد .بعد از کیوان پرسید خوب کیوان جان ، تو تازه از ایران اومدی ، اوضاع ایران رو چه طور می بینی؟کیوان گفت : من یه دانشجوی ایرانی ام ، در همه جای دنیا دانشجوها با دیدی باز مسائل اجتماعی و سیاسی کشورشون رو بررسی می کنند . در ایران دانشجو اجازه اعتراض نداره ، اجازه نداره راحت حرف بزنه ، سریع بهش برچسب ضد انقلاب و ....می زنند ، متاسفانه مردم ما در ایران گرفتار دیکتاتورهای مذهبی هستند که به بهانه هایی همچون محرم ، عاشورا و خرافه های دینی جامعه رو عقب نگه داشتند . ما دانشجوهای ایرانی باید پیشرو باشیم و کمک کنیم چهره ی واقعی این افراد به ظاهر مذهبی برای مردم روشن بشه . من خیلی امیدوارم به زودی مردم ما هم طعم دموکراسی و آزادی رو بچشند . شما نگاه کنید غرب درست از زمانی پیشرفت کرد که از دین فاصله گرفت . مسئله دین کاملا از سیاست جداست. اما در ایران با ابزار دین مردم رو سرکوب می کنند . روزهای آینده کنفرانسی هم در این باره قراره برگزار بشه که من حتما اونجا بیشتر در این باره توضیح میدم . برنامه کیوان کوتاه بود . بعد تموم شدن برنامه، همه مون جلو تلویزیون خشکمون زده بود ! کیوانی که برا یه عروسی رفتن اون بساط رو جور کرده بود ، حالا می گفت دین آزادی مردم رو گرفته ، جریان های دینی با خرافات ۱۴۰۰ سال قبل مردم رو خفه کردند !!! این همون کیوانه ؟! مامان چند بار به شماره ای که کیوان داده بود زنگ زد اما می گفتن کسی رو به این اسم نمی شناسند . تا خود صبح هیچ کدوممون نخوابیدیم . دائم رفتار و حرکات کیوان یادمون می اومد و می گفتیم اینی که امشب تو برنامه دیدیم کیوان نیست ! حتما اشتباه کردیم . مونا می گفت : نه بابا تشابه اسمی بوده ! کیوان ریش هاش مثل ناموسش بود !! یادتون نیست ، اون سری می خواستیم براش بریم خواستگاری بهش می گفتیم یکم پشم هاتو کوتاه کن ناراحت میشد . حتی نزدیک بود بزنه ما رو . مامان گفت : یعنی من بچه خودمو نمی شناسم ، خود کیوان بود ، رفت لندن دید ، فهمید . من همش می گفتم این آخوندا ما رو عقب نگه داشتن ! بیا رفت دید خودش فهمید من چی می گفتم . باید مائده و مهران رو هم بفرستم لندن چشم و گوششون باز بشه . مائده خندید و گفت : مامان حرفی می زنی !! انقدر زود ؟! داداش دیروز رفت لندن ، انقدر زود همه چیز رو فهمید و عوض شد ؟!! _ پس چی ؟ لندن یه کشور پیشرفته است . دین ندارن ولی قانون دارن ، دزد نیستند . _ منم گفتم شرمنده ولی لندن اسم یه شهر هست مامان مهری ، دین شون هم مسیحی فکر کنم . مامان گفت : خوبه ! نمی خواد تو به من یاد بدی . برید بخوابید . نزدیک اذان صبح بود که نماز هامون رو خوندیم و خوابیدیم . بابا صبح از سرکار اومد گفت:
گفت از کلانتری بهش زنگ زدن گفتن آتیش سوزی خونه هوشنگ کار کیوان هست ، بیاید کلانتری . مامان هم جریان اخبار رو تعریف کرد و گفت : بیا تا دیدن بچه ام چهارتا حرف سیاسی زد بهش انگ خرابکار زدن . بیا بریم من اون کلانتری رو ، رو سر اینا خراب می کنم . خانم ! قبل اینکه کیوان تو تلویزیون حرف بزنه اومدن در خونه دنبالش ، بعد دیدن نیست به من زنگ زدن ، گفتم سرکار هستم صبح میام . مامان و بابا رفتن کلانتری ، مامان با عصبانیت در اتاق سرهنگ جعفرنژاد رو باز کرد ، کسی داخل اتاق نبود . رفت در اتاق افسر رضایی رو باز کرد . با عصبانیت گفت : رئیستون کجاست ؟ افسر رضایی گفت : بفرمائید بشینید ، سرهنگ جعفرنژاد به همراه امیر رفته اند دادگاه ، طول می کشه برگردند . من خدمت شما هستم . بابا به مامان اشاره کرد ساکت باشه و گفت : قضیه کیوان چیه ؟ افسر رضایی توضیح داد ، دیروز وقتی اومدیم در خونه تون ، خانمتون گفتند کیوان رفته لندن ، تا برگشتم کلانتری سریع اطلاعات کیوان رو بررسی کردیم ، تمام ایمیل های این مدت ش رو چک کردیم و تا اینجا فهمیدیم که کیوان چند ساله برا یه سازمان جاسوسی تو لندن کار می کنه و از جاهای مهم ایران براشون خبر می فرسته و یکی از برنامه هاش هم که تو این چند تا محله پیاده کرده ، بی آبرو کردن افراد مهم مذهبی محل تو چشم مردم بوده . درست کردن شایعه ، پخش اخبار دروغ ، نا امید کردن جامعه از مذهب و حکومت کاری بوده که کیوان انجام می داده . حتما تنها نبوده ، ولی فعلا خط و ربطی نتونستیم از دوست و رفقاش پیدا کنیم. _ این وصله ها به کیوان من نمی چسبه ! تا دیدید ۴ تا حرف مخالف میل تون زد ، اسم ضد انقلاب و جاسوس روش گذاشتید . _ بله ! شما مادر کیوان هستید ، حق دارید باور نکنید ، اما کیوان از این اتهام ها هم تبرئه بشه ، از آتیش سوزی خونه ی هوشنگ نمی تونه ، آخرین کارش هم آتیش سوزی خونه هوشنگ بوده ما اصلا برا این جرم اومدیم دم خونه تون ، تا دیده دیروز امیر رو گرفتیم بار سفر رو بسته و در رفته . یه نقشه دقیق و حساب شده داشته برا رفتن و سر فرصت هم کارشو انجام داده . ما هم باورمون نمیشه کیوان جاسوس بوده باشه !!! _ مامان گفت : چه طور ممکنه ؟ کیوان من نماز و هیات رفتنش ترک نمی شد ، چند بار خودم مسخره اش کردم ، سر عروسی بهنام حتی دعوامون شد . _ متاسفانه باید بگم اینا همه نقشه شون بوده با امیر . _ بابا گفت : امیر ؟! _ بله امیر ، هم دانشگاهی پسرتون. _ امیر ؟! همین داماد شیخ احمد خودمون !؟ _ بله _ الله اکبر ، شیخ احمد رو هم گول زدن چه برسه به ما خانم !! مامان گفت : حالا باهاش چیکار می کنید ؟ _ نمی دونم پلیس بین الملل چقدر با ما همکاری کنه ، ولی تحت تعقیب قرار می گیره تا ببینیم کی می تونیم دستگیرش کنیم اما .... _ اما چی ؟ _ نمی خوام تو دلتون خالی بشه ! شما پدر و مادر کیوان هستید ، ولی تجربه نشون داده این افراد براشون تاریخ مصرف دارن ، تاریخ مصرفشون که تموم بشه ، دیگه شانسی برا زندگی ندارن . ان شاالله تا قبل از اون ، همکارهامون بتونن بیارنش ایران . این پرونده دیگه به ما مربوط نمیشه ، ما می فرستیم برا مقامات بالا . فقط یه خواهش دارم ! برا تکمیل پرونده می تونیم وسایل کیوان رو بگردیم ؟ بابا گفت : یا امام حسین ، یه کاری کن ! این پسر جَوونه نادونی کرده ، برش گردون ایران . _ مامان گفت : برگرده ایران که همین ها بگیرن اعدام کنن پسرم رو . نمی خواد همون جا ، خیلی هم جاش خوبه . _ چشم همه تلاش مون می کنیم. اگه اجازه بدید همکارهای من بیان خونه تون . _ مامان با گریه گفت : مگه راه دیگه ای هم برامون مونده ؟! جوان های مردم رو آواره دیار غربت کردید ....خدا ذلیل تون کنه ! بابا به مامان گفت آروم باشه . _ افسر رضایی گفت : همراه ما بیاید. همه اتاق کیوان رو گشتن، کیوان چند روز قبل رفتنش تمام اتاقش رو تمیز کرده بود . مدرک به درد بخوری تو اتاق نبود جز چندتا خرده ریز و یه نامه که کیوان برای ما نوشته بود : سلام خانواده عزیزم از من دلگیر نباشید ، من برا هدف بزرگی دارم مبارزه می کنم . از زمانی که فهمیدم دین باعث عقب افتادگی کشور ما شده ، مجبور بودم برا رو کردن دست این آخوندهای بیشرف رنگ خودشون بشم تا بهتون نشون بدم اینا با چهارتا خرافات و قصه فقط جیب خودشون رو پر می کنند اما بدونید الان که لندن هستم نتیجه همه ی تلاش هام رو گرفتم ، می دونم یه روز به همین زودی ها ، با رفتن اینا ، دوباره دوره هم جمع میشم ، اون روز بهم افتخار می کنید ، اون روز خیلی زود میاد ، اصلا ناراحت نباشید . مائده و مهران عزیزم مواظب باشید ! خیلی نگران شما هستم !! دنیا اونی نیست که به شما گفتند ، اگه بتونم شما رو می برم پیش خودم ، بازم نامه می نویسم ، دوستتون دارم کیوان @bibliophil
داستان قسمت بیست و پنجم حسین طبق تحقیقات ، آزمایش وسایل مکشوفه از منزل مقتوله و طبق مستندات پرونده و اظهارات شاکی و مظنونین، دادگاه برای تصمیم گیری نهایی نیازمند بررسی های دقیق تر است ، جلسه بعدی پس از تکمیل پرونده انجام می شود ، اتهام دو متهم اصلی برای دادگاه اثبات شده و این پرونده ، دو متهم به شرح ذیل دارد: متهم ردیف اول کیوان مقدم، فرزند اسد الله متهم ردیف دوم امیر نعمتی ، فرزند مسعود رسیدگی به علل ارتباط سید با افراد نزدیک به بهاییت در صلاحیت این دادگاه نیست و در دادگاه مربوطه بررسی می شود. ختم جلسه . _ آقای قاضی ، شوهر من تا دادگاه بعدی باید زندان بمونه ؟ خدا رو خوش نمیاد ، یه کاری کنید ! _ جرم شوهر شما اثبات شده ، مشارکت در قتل ، من نمی تونم با وثیقه ایشون رو آزاد کنم. دادگاه هم چند روز دیگه برگزار میشه و حکم اصلی داده میشه . _ امیر ، داماد شیخ احمده ! خواهش میکنم یه کاری کنید !! _ خواهر من ! داماد منم که باشه مجرمه ، نگران نباشید ایشون مورد سو استفاده قرار گرفتن ، کیوان از سادگی و موقعیتی که امیر در بین مردم به واسطه ی داماد شیخ احمد بودن داشته ، بهره برداری کرده ، همه اینا باعث میشه مجازات سنگینی برای امیر گرفته نشه. البته رضایت گرفتن از ولی دم هم می تونه به امیر کمک کنه ، راستی شنیدم شیخ احمد بیمارستان هستند . حالشون خوبه ؟ _ الحمدالله ، خطر رفع شده . به خاطر این اتفاق ها سکته کردند . _ خوب الحمدالله ، بهش بگید که تقصیر امیر کم بوده تا پیرمرد زودتر حالش خوب بشه . _ چشم ، امیر چقدر باید زندان بمونه ؟ _ احتمالا یک یا دو سال . سعی میکنم بیشترین تخفیف رو براش در نظر بگیرم . شما هم سعی کنید رضایت شاکی رو بگیرید تا فقط جنبه عمومی جرم باقی بمونه . _ ممنونم _ به شیخ احمد سلام برسونید . زهرا از دادگاه بیرون اومد ، نگاهش به سید افتاد که سرهنگ زیر بغلش رو گرفته بود و از دادگاه بیرون می رفتند . بیرون دادگاه هوشنگ تا سید رو دید سرش رو پایین انداخت و رفت. سید دیگه توان ایستادن نداشت ، با اجبار چند قدمی راه می رفت . سرهنگ ماشین رو تا جایی که میشد نزدیک کرده بود و کمک کرد سید داخل ماشین بشینه . سرهنگ دست کشید رو پیشانی سید و گفت : بمیرم برات ، داری تو تب می سوزی !! الحمدلله دادگاه هم که به خیر گذشت ، دیگه می برمت پیش دکتر سلیمی. سید گفت : خدا نکنه ، میشه پدری رو در حق من تموم کنی ، به جای اینکه منو ببرید دکتر ، برید با زهرا خانم که اونجا ایستاده ، اون قرار وثیقه رو که برا من گذاشته بودید ، ببرید پیش قاضی ببینید راضی میشه امیر تا قبل دادگاه بیاد بیرون ! _ الله اکبر ، حواست به همه جا هست ، جز خودت ! بس کن سید ، تو رو چیکار کنم ؟ ها ! انقدر برا اینا دل سوزی کردی چی شد ؟ به فکر زن و بچه خودت باش اونا دل ندارن !! _ چشم . هوشنگ رو صدا کنید ، بگید بیاد زحمت بردن ماشین تا بیمارستان رو بکشه . _ چی ؟ هوشنگ !!! بدم تو رو دست هوشنگ که همین یه ذره جونت رو هم بگیره ؟ راحتت کنه ؟! پسر ساده ی من رو ببین . _ بابا ! هوشنگ پشیمون شده ، جلوی دادگاه ناراحتی ش رو ندیدین؟ _ از دست تو آخر منم مثل شیخ احمد سکته می کنم !! خدا آخر عاقبت تو یکی رو به خیر کنه . سرهنگ با ماشین رفت کنار هوشنگ ترمز کرد ، هوشنگ با تعجب برگشت نگاه کرد و سریع به راه خودش ادامه داد. سرهنگ صداش کرد ، از ماشین پیاده شد و گفت : اگه برات زحمتی نیست ، این ماشین ، سویچ هم روشه ، سید از دیشب داره تو تب می سوزه نمی خواستم بیارمش دادگاه ، خیلی اصرار کرد ، حالا که معلوم شده کار سید نبوده ببرش بیمارستان ، من برم ببینم می تونم قاضی رو ببینم کارها رو جلو بندازم !؟! _ من؟ ! آخه ، خجالت میکشم با سید رو به رو بشم ! حلالم کنید جناب سرهنگ! _ اونی که باید حلالت کنه تو ماشین منتظرت نشسته ، برو جوون ، خجالت از چی ؟ دیگه تموم شد . سرهنگ رفت ، هوشنگ در ماشین ، سمتی که سید نشسته بود رو باز کرد. به سید سلام کرد و گفت : سید حلالم می کنی؟ _ بیا بالا _همه اهل محل فکر می کردیم شما این کار رو کردید ، من همه ی اون شب هایی که بعد هیئتتون ، می اومدی خونه مون با حسن بازی می کردی ، یا برامون غذا می آوردی ، گذاشته بودم پای نقشه ای که برا آتیش زدن خونه مون کشیدی . فکر می کردم اینا نقشه ات بوده تا آمار زندگی منو در بیاری !! اجازه بده دستت رو ببوسم ! سید نای حرف زدن نداشت ، دست هاشو عقب برد و گفت : این کارها چیه پسر ؟! فعلا نمی تونم حرف بزنم بعد باهم صحبت می کنیم . بیا سوار شو. هوشنگ سوار ماشین شد ، تو آینه ی ماشین خودش رو دید ، یاد حرف جمشید خان افتاد ، هوشنگ الان بهترین موقعیته سید رو از سر راه برداریم . هوشنگ به سید گفت : نمی ترسی بلایی سرت بیارم ؟ سید به زور خندید و گفت : دیگه چه تو بلایی بیاری یا نیاری من خودم رفتنی ام . پس خودت رو زحمت نده .
هوشنگ هنوز پشت ماشین تو فکر بود . تمام اتفاق های این مدت مثل فیلم از جلوی چشم هاش حرکت می کرد . از اولین روزی که سید ، توی میدون وقتی داشت با یه نفر دعوا می کرد چاقو رو گرفت و پرت کرد وسط خیابون ، یاد اون روزی که سید بهش گفت خودم برات یه آشی می پزم ، از سر رسیدن سید وسط دعوا با امیر و مداحی های محرمی که از کوچه کنار مسجد به گوشش می رسید . از .... سید گفت : حسین آقا ! به چی فکر می کنی ؟ حرکت کن برادر هوشنگ با تعجب گفت : شما از کجا می دونید اسم من حسین بوده . _ خوب داداش حسن چیه ؟ حتما حسینه ، نه هوشنگ . دیشب خواب حاج مرتضی رو دیدم . با من دعوا داشت ، می گفت تقصیر تو هست سید ، که حسین اسمشو گذاشته هوشنگ ، هر چی بهش می گفتم من کاری نکردم ، قبل اینکه بیام این محله همه هوشنگ صداش می زدن ، باور کن کار من نبوده ، بیخیال نمیشد، می گفت اگه بیشتر هوای این بچه رو داشتی ، این بچه مجبور نمیشد برا دو زار پول اسم و رسم خودش رو عوض کنه . این بچه یتیمه ، باید براش پدری می کردی ، می گفت یا عمامه ت رو بنداز گوشه ی خونه یا برا این بچه ها پدری کن !! تو باید حلالم کنی .... _ هوشنگ سید رو بغل کرد اشک هاش سر خورد رو صورت سوخته ی سید و گفت : مامان اعظم فقط من رو حسین صدا می کرد ! خیلی مردی سید !! دیگه نمی زارم یه تار مو از سرت کم بشه . _ سید سرفه هاش شروع شد . هوشنگ دنده رو جا زد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت . سید حالش که جا اومد پرسید : شنیدم حبیب داره خونه تون رو بازسازی می کنه ! چقدر دیگه مونده ؟ _ حبیب هم مَرده عین خودت . یه چند روز دیگه کار داره ، نمی خوام دیگه برا جمشید خان کار کنم ، جمشید دیگه از من سفته ای هم نداره ، خونه مون که آماده بشه ، میرم سرکار ، فقط نگران حسن هستم !! _ نگران نباش ، برا حسن هم یه آشی می پزیم .
داستان قسمت بیست و ششم ، بهنام _ شقایق ! من دوست دارم . _ خودت خوب می دونی ، منم دوست دارم بهنام ، چون دوست دارم ، نمی خوام دیگه تو این مسیر اشتباه بمونی .... _ به فرض که من مسلمون بشم ، جمشید خان همه چیز رو ازم می گیره ، خونه ، ماشین ، پول و....حتی جوابم رو هم نمی ده ....چه طوری می خوایم زندگی کنیم ؟ با پول بابای تو ؟ ! یا با پول سید ؟! _ من شاید اون اولا عاشق زرق و برق زندگی تو بودم ، عاشق چیزهایی که هیچ وقت نداشتم شون ، اما الان می بینم زندگی با تو خیلی چیزها رو کم داره بهنام .... _ تو چی کم داشتی ؟ تو زندگی من چیزهایی رو دیدی که اسمش رو نشنیده بودی ! کسی ندونه فکر می کنه کی بودی ! _ تو حق داری ! ما نسبت به شما فقیر بودیم ، اما زندگی با تو یه چیز بزرگ نداشت ، که خونه فقیرانه ما اون داشت . _ چی مثلا؟ _ زندگی شما امام حسین رو کم داره ! من نمیگم قبل ازدواج باهات خیلی مسلمون بودم ، نه ! ما خونه مون سگ داشتیم ، حجابم معمولی بود ، آهنگ گوش می دادم ، عشق رقص و آرایش کردن بودم... اما بهنام هر وقت دلم می شکست نذر امام حسین می کردم ، محرم ها مامانم آش نذری می داد ، تو همه چیز بهم دادی ولی امام حسین رو ازم گرفتی ، اجازه ندادی محرم برم خونه ی مامانم برم سر آش نذری، عروسیمون رو گذاشتی درست شب اول محرم . تا صدا دسته می شنیدم ، برا امام حسین گریه می کردم ، خانواده ات مسخره ام می کردند. تو حتی اجازه ندادی یه شب با مونا برم هیات !! _ شقایق مگه ایقانی برات توضیح نداد ؟ کربلا یه افسانه است ، چرا ول نمی کنی این مسخره بازی ها رو ؟ _ ایقانی هرچی هم بگه من حرفم یک کلمه است ، مگه نمیگی دوستم داری ، من یه بار علاقه ام رو بهت ثابت کردم ، آبروم تو محله رفت ، انگشت نمای اهل محل شدم ، ولی پات وایسادم ، بهایی شدم ! هرچی گفتی ، گفتم چشم . حالا تو عشقتو به من ثابت کن ، من و می خوای مسلمون شو ... _ حرف آخرت همینه ؟ _ همین ! _ پس برا طلاق خودت رو آماده کن ، چون من نمی خوام اول جوونی پشت پا بزنم به همه چیز ! مسلمون بشم که جمشید خان همه چیز رو ازم بگیره ، یه عمر تو ناز و نعمت بزرگ شدم ! شقایق تو از اولم لیاقت منو نداشتی ، چیزی که برا من زیاده دختر ....اما تو به خاطر چهارتا قصه که سید خونده تو گوشِت پشت پا زدی به زندگی مون. دوباره باید تو فقر و بدبختی زندگی کنی ....سید چی بهش می رسه شما با بدبختی زندگی کنید ؟ _ فقیر باشم بهتر از این زندگیِ که تو برام ساختی ....صبح جلسه ، شب جلسه . اون آزادی که گفتی رو من ندیدم ....وقتی مسلمون بودم ، نماز می خوندم نمی خوندم کسی کارم نداشت ، اما فقط یه روز جلسه نیومدم ، جمشید خان جلو همه دعوام کرد ....بهنام چشم هاتو باز کن ، آزادی که تو میگی عین بردگیه .... اون احترامی که می گفتی کجاست ؟ من زن تو بودم یا داریوش که هروقت از کنارم رد میشد بهم امر و نهی می کرد ؟! این چه دینیه که می ترسید یه روز جلسه نرید ، به خطر بیوفته ! انقدر دینش سسته، یا پیروانش سست عنصر ؟ _ بسه شقایق نمی خوام دیگه صداتو بشنوم، تو دادگاه می بینمت..... بهنام در اتاق شقایق رو با عصبانیت بست و به خاله شهین گفت : خوب برا خودت اهل مسجد و نماز شدی ....، من اون مسجدی که زنمو ازم بگیره خرابش می کنم ! فعلا تا روز دادگاه. خاله شهین داخل اتاق شقایق رفت . کنار شقایق نشست ، دست های شقایق رو تو دست هاش گرفت و گفت : تو واقعا فکرهاتو کردی ؟ فردا باز پشیمون نشی .... _ من این بار خودمو سپردم دست دختر امام حسین . سید خودش گفت : شب عروسی به بابا گفته : دخترت رو بسپر دست دختر امام حسین . دختر امام حسین مگه آدمو جای بدی می بره؟ _ بیا بغلم عزیزم ، ان شاالله آقا نگاهمون می کنه . مادر فدات بشه . * داریوش در اتاق جمشید خان رو زد و داخل رفت ، آقا با من کار داشتید ؟ _ شقایق و بهنام کجان؟ _ شقایق خانم که طبق معمول خونه ی مادرشون هستند، آقا بهنام هم رفتن بیرون . جمشید خان از پنجره اتاق به حیاط نگاه کرد ، بهنام وارد حیاط شد ، آشفته به نظر می رسید . _ جمشید خان رو کرد طرف داریوش و گفت : بهنام الان اومد ، بگو بیاد اینجا ؟ داریوش از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد همراه بهنام وارد اتاق شد . _ جمشید خان گفت : داریوش تو برو دنبال تیم جدیدمون ، کارها رو بهشون مو به مو یاد بده . _ چشم داریوش از اتاق خارج شد . بهنام رو به روی پدر روی مبل چرمی نشست. جمشید خان گفت : آشفته ای ؟ چیزی شده ؟ _ نه ! چیزی نیست ، خودم حلش میکنم . _ پس چیزی شده ! امروز ایقانی اومده بود ، می گفت : عروست دو هفته است هیچ جلسه ای رو شرکت نکرده !!! چرا ؟ _ شقایق دیگه اون شقایق سابق نیست ، دائما از من سوال های عجیب و غریب می پرسه و میگه اشتباه کرده که بهایی شده ....الانم که از خونه شون اومدم. _ خوب !
_چه طوری بگم؟ رفته پیش سید دوباره مسلمون شده ، میگه اگه من مسلمون نشم دیگه نباید سراغش برم . _تو چی گفتی ؟ _ بهش گفتم خوشی زده زیر دلش ، من دوستش دارم . اونم میگه دوستم داری مسلمون شو.... _ چرا تو مسلمون بشی ؟ اون اگه دوست داشت بهایی می موند . بهتر ! طلاقش بده ، ازدواج با شقایق از اول هم اشتباه بود . _ اما من دوستش دارم، شقایق میگه من به خاطر تو قید آبروم رو زدم ، اما تو حاضر نیستی به خاطر من قید پول و ثروتت رو بزنی .... _ بهنام ، تاحالا خیلی باهات راه اومدم اما طبق قوانین ما ، شقایق باید طرد بشه، تو حق حرف زدن باهاش رو نداری. خودم برات بهترین دختر رو انتخاب می کنم. شقایق لیاقت تو رو نداره . یه مدت برو مسافرت. به داریوش میگم برات بلیط بگیره بری لندن یه سر به زجزف بزن، این روزها خیلی دست تنهاست ، یه هوایی هم بخوره بهت ، زودم برگرد ، خیلی کار داریم ... _ اما شقایق زن منه ، نمی تونم فراموشش کنم . _ زنت بود، باید فراموشش کنی ، شقایق لیاقتش همون زندگی نکبت بار خودشه . تو پسر جمشید خانی ، نگران نباش یه مدت برو خارج ، بعد خودم برات بهترین دختر رو انتخاب میکنم . میگم بچه ها غیابی کارهای طلاق رو انجام بدن . نمی زارم یه آب خوش از گلوش بره پایین . بهنام در اتاق رو باز کرد، رفت بیرون و دوباره برگشت . نمی خواید یه کاری کنید ؟ مقصر همه این ماجراها سیده ! _ سید که خودش داره می میره ، نیازی نیست من کاری کنم ، درست میشه بهنام جان ، نگران نباش ، تو برو آماده شو برا رفتن . _ خیلی دوست دارم با دست خودم خفه اش کنم...اگه نبود با شقایق بهترین زندگی رو داشتم . _ همین روزها خبر مرگش رو می شنوی ، یکم دیگه مونده تحمل کن .
داستان قسمت بیست و هفتم جوزف کار مامان شده بود صبح و شب گریه کردن و غر زدن به جون ما و بابا. با اصرارهای مامان مهری ، بابا مجبور شد تمام پول هاشو برا گرفتن ویزا و بلیط رفتن به لندن خرج کنه . بابا بعد یک هفته رفتن به پلیس ، سفیر ایران در لندن و محل کنفرانسی که کیوان رفته بود ، نتونست ردی از کیوان پیدا کنه . سفیر ایران در لندن به بابا قول داده بود به محض اینکه خبری بشه حتما اطلاع میده . مامان از غصّه ، شور و نشاط سابق رو نداشت ، دائم به همه بد و بیراه می گفت ، حتی به خودش . می گفت من نتونستم کیوان رو درست تربیت کنم . سید ریه هاش عفونت کرده بود و دکتر سلیمی بهش گفته بود خیلی وقت نداره برا زندگی کردن و اثرات شیمیایی کل ریه رو درگیر کرده . اما سید با اینکه هر روز زرد تر و لاغرتر میشد ، دست بردار نبود ! تو محل محبوب همه شده بود ، جز مامان که اجازه هیات رفتن به ما نمی داد . از بچه ها تو مدرسه شنیده بودم که سید دوتا تیم تشکیل داده از محله ما : رضا ، اکبر ، حبیب و حسین ( همون هوشنگ سابق) و محله پایین هاشم و جعفر، بعضی وقت ها حاج یاسر هم کمک شون می کنه . کارهای هیات رو اینا انجام می دادن ، برای افراد کم بضاعت محله ما و محله های اطراف با کمک خانم های مسجد پول و خواروبار جمع می کردند . شنبه ها تو مسجد محل ما هیات داشتند و یکشنبه ها تو مسجد محله پایین برا مردم اونجا . قرار بود بچه های مدرسه ما رو ببرن اردوی مشهد . اما مامان پاش رو تو یه کفش کرده بود و اجازه نمی داد منم برم . می گفت طاقت ندارم نگران تو هم باشم ، همین بی خبری از کیوان بسه . خاله شهین هم پای ثابت خیریه شده بود، برا ملوس یه قفس تو حیاط درست کرده بود و دیگه تو خونه نمی بردش . خیلی دنبال مامان اومد تا مامان رو هم ببره مسجد و سرش رو به کارهای خیریه گرم کنه اما مامان کینه عمیقی از سید و افراد مذهبی پیدا کرده بود . مامان کم کم دچار افسردگی شد و با توصیه دکتر تحت درمان قرار گرفت . مونا، خانم خونه مون شده بود و کار پخت و پز خونه با مونا بود. مائده هم از مامان پرستاری می کرد . بابا هر روز به اداره های مختلف می رفت ، اما کیوان آب شده بود ، رفته بود زیر زمین . این مدت سید هم به همراه زری خانم و حسن چندباری برا عیادت از مامان اومدن . چون مامان ناراحت میشد بابا بهشون گفته بود اگه میشه دیگه نیاید ! سید هم دورا دور جریان خونه رو از من تو مدرسه پیگیری می کرد . حسن داداش کوچیکه حسین رسما انگار پسر زری خانم شده بود و روزها که حسین تو مکانیکی کار می کرد یا مشغول کارهای هیات بود ، خونه ی سید بود و شب ها می رفت خونه شون . زری خانم خیلی حسن رو دوست داشت و می گفت خدا به من بچه نداد یه دفعه حسن و این فسقلی رو باهم داد. همه ی محله سرو سامان گرفته بودن جز ما . اردوی مشهد برگزار شد ، رضا ، بهترین رفیقم رفت و من جاموندم ، تقریبا از مدرسه ی ۲۰۰ نفری ما ، ۵۰ نفری رفته بودند. رضا که برگشت ، دائم می گفت مهران خیلی جات خالی بود، خیلی برات دعا کردم ، ان شاالله امام رضا مادرت رو شفا می ده ، غصه نخور . رضا از مشهد برام نبات نذری آورده بود ، می گفت از خادم حرم گرفتم بده مامانت ان شاالله که خوب میشه. نبات رو دادم مائده داخل چایی مامان انداخت. شب و روز برا شفای مامان و سید دعا می کردم ، از خدا می خواستم زودتر یه نشونه ای از کیوان به ما بده . تا اینکه یه شب وقتی خواب بودیم، گوشی خونه زنگ خورد . کیوان بود ! من گوشی رو برداشتم . کل خونه دور تلفن جمع شده بودیم ، کیوان گفت: این مدت که زنگ نزدم ، گرفته بودنم، خیلی این مدت شکنجه شدم اما با هر بدبختی بود فرار کردم . الان تو سفارت ایران تو لندن هستم و تا چند روز دیگه میارنم ایران . مامان انگار دنیا رو بهش داده بودند ، حال و روز مامان بهتر شد ، کیوان رو منتقل کردند زندان ، با تلاش های سرهنگ همگی رفتیم ملاقاتش .... نرده های فلزی کنار رفت . کیوان لاغر لاغر شده بود! خودش رو انداخت رو پای مامان و بابا ، همه مون زار زار گریه می کردیم... از اون روز کار مامان رفتن خونه حسین بود برا گرفتن رضایت . حسین با اصرارهای سید ، رضایت داد و کیوان هم به همه ی فعالیت های جاسوسی ش اعتراف کرد و حکم ۲۰ سال حبس براش در نظر گرفتند . کیوان تو بازجویی ها گفته بود که از طرف فردی به اسم جوزف مستقیم بهش کارها رو می گفتن و جمشید خان تاحالا بهش کاری نسپرده و جوزف هم جمشید خان رو نمی شناسه و مقصر همه این اتفاق ها جوزف بود که هیچ کدوم ما هیچ وقت ندیدیمش . حال مامان خوب شد و به خاطر دیدن تلاش های سید تو گرفتن رضایت از حسین ، دیگه اجازه می داد هیات بریم. سید تو محله های اطراف هم هیات زده بود و بچه های فعال محله ها رو بسیج کرده بود و مسجدها از حضور جوان ها زنده شده بودند.
سید تو جلسه ها می گفت : تو این چند ماه همه فهمیدیم اگه پشت هم باشیم هیچ کس نمی تونه مشکلی برامون پیش بیاره ، از همه تون می خوام پای قول هایی که به امام رضا تو اردو دادید بمونید . هیات های هفتگی و کمک به محرومین رو ترک نکنید ، به همه به دید برادر و خواهرتون نگاه کنید و دلتون برا همه بسوزه . شما دیدید جمشید خان با اون همه پول و نقشه نتونست به ما ضربه بزنه ، هر بلایی به ما برسه از بی تقوایی خود ماست .... من از همه تون توقع دارم ، پای امام حسین بمونید.... @bibliophil