eitaa logo
بغض قلم
614 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
228 ویدیو
28 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان قسمت یازدهم خاله شهین همراه سید وارد حیاط مسجد شدیم . نور فانوس ها در تاریکی دم غروب خودنمایی می کرد. صدای اذان از مناره های مسجد بلند شد. بوی اسپند فضای مسجد رو پر کرده بود. مائده ، همراه زری خانم از در سمت چپ مسجد که برای خانم ها بود داخل رفتند . من و سید از در وسط وارد مسجد شدیم که امیر جلوی در ایستاده بود و کفش های عزادارها رو داخل قفسه مسجد قرار می داد و خوش آمد می گفت . چشمم به رضا افتاد که مشغول صحبت کردن با بچه های مدرسه بود. از سید جدا شدم ، جلو رفتم و سلام کردم. رضا گفت : کجایی مهران قرارمون ظهر بود . _ کلی جریان داره ، سر فرصت برات تعریف می کنم. _ نمی خواد کل مسجد خبر دارن. _ چی رو خبر دارن؟ _ اینکه سید رفته عروسی ! _ عروسی ؟ سید ؟ ! سید که عروسی نرفته ، فقط رفتیم خونه خاله شهین تبریک گفت بهشون برگشتیم ، چرا سریع شایعه درست می کنید ؟ _ جدی میگی ؟ _ بچه ها میگن سید رفته عروسی ! به جمشید خان تبریک گفته ، سید خودش بهاییه ، تا الان همه رو سیاه کرده . منم باورم نشد. _ رضا از تو بعیده ، کی این حرف های مزخرف رو زده ؟ من خودم همراه سید بودم . سید فقط خونه خاله شهین رفت . _ اتفاقا داداشت کیوان هم دم در مسجد به امیر گفت باور کن من خودم اونجا بودم. _ پس همه این حرف ها زیر سر کیوانه.... حبیب پشت میکروفن رفت و گفت: رفقا صف های نماز رو آماده کنید ، اول نماز می خونیم ، بعد زیارت عاشورا و بعد هم سخنرانی و عزاداری شب اول رو داریم. تنها یه صف برای نماز تشکیل شد. بچه های مدرسه پشت سید نماز خواندند . بقیه مردهای محل که برا نماز اومده بودند ، نماز هاشون رو یه گوشه جدا می خواندند. نماز تموم شد . حال و هوای غربت در مسجد موج می زد. انگار سید ، سفیر امام حسین بود و مردم محل مردم کوفه . کیوان چرا به دروغ به مردم گفته بود که سید عروسی رفته ؟ سید که عروسی نرفت . دلم می خواست داد بزنم بگم من از ظهر با سید بودم ، سید که کاری خلاف دین نکرد. چرا برا نماز بهش اقتدا نمی کنید؟ چراغ ها که خاموش شد ، مجید شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد. خودمو به سید رسوندم و گفتم : سید شنیدید پشت سرتون چی میگن؟ سید گفت : آره مهران جان ! حبیب بهم گفت. خوب نمی خواید کاری کنید ؟ درست میشه نگران نباش. مشغول خوندن دعا شد. از بیخیالی سید حرصم گرفته بود. چراغ ها که روشن شد . فقط بچه های مدرسه مونده بودند .... همه اونایی که برا نماز اومده بودند حالا رفته بودند. سید بلند شد ، که صدایی از پشت سر نظر همه جلب کرد . شیخ احمد بود . شیخ احمد نفس نفس زنان جلو اومد و گفت سید صبر کن . و پشت میکروفن رفت به حبیب گفت صدای بلندگوهای بیرون مسجد رو وصل کنه. شیخ احمد یکم ایستاد ، تا نفسش سر جا بیاد و بعد شروع به صحبت کرد ، سلام خدمت اهالی محل ، من شیخ احمد واعظ قدیمی محل با شما مردم عزیزصحبت می کنم، هرکس ، هرجا هست صدای من به گوشش می رسه، لطفا چند دقیقه ای گوش بده. هم محلی های عزیز ! سینه زن ها،گریه کن های امام حسین، امشب شب اول محرّمه، ما از بچّگی حسین حسین گفتیم. سال ها در این مسجد برای امام حسین کنار هم سینه زدیم. ما مثل مردم کوفه، امام حسین رو تنها نمی زاریم. ده دقیقه دیگه ان شاالله هیات شروع میشه ، یاعلی .... شور خاصی بین بچه ها افتاد. اکبر گفت : برای سلامتی شیخ احمد صلوات . صدای صلوات بلند شد .... سید از شیخ احمد خواست امشب رو خودش صحبت کنه، اما شیخ احمد قبول نکرد و گفت سید کاری که تو کردی کار پیامبر ماست . پیامبر به عیادت دشمنان خودش می رفت تو که خونه دشمنت نرفتی ، این بندگان خدا مسلمان هستند ، زنده باشی سید ، روح مرتضی، شاد باشه که تو رو معرفی کرد. مردم محل کم کم از راه رسیدند ، مسجد مثل سال های قبل پر از جمعیت شد، شوهر خاله شهین هم همراه مهمان هاش وارد مسجد شد و گفت : ما غذای امام حسین رو فقط نمی خوایم سید ، ما فدای ارباب و بچه هاش هستیم. سید بالای منبر رفت و شروع کرد ... اول از همه من ببخشید که استادم شیخ احمد حضور دارند و من مزاحم تون شدم، ایشون قبول نکردن صحبت کنند . این ده شب این سیّد رو سیاه قبول کنید . خیلی از اهل محل تو کوچه و خیابان که من رو می بینند، اصرار داشتن محرّم درباره بهاییت حرف بزنم ، اما این دهه ، اگه اجازه بدید می خوام از اسلام حرف بزنم. ما متاسفانه دین خودمون رو نشناختیم. دین ما مظلوم و غریب مانده . بزارید براتون یه داستان بگم.... آقا جانمون امام حسین ، تو این مسیر که به سمت کربلا حرکت کردند. سراغ همه رفتند ؛ خوب ، بد ، به همه خبر دادند بیاید برای کمک به پسر پیامبر(ص) . همه می دونید ، شما اهل هیات هستید ، امام حسین(ع)کمک نمی خواست ، دونه دونه سراغ همه رفت تا نجات شون بده ، دکتر سیاره ، طبیب دوّاری که خودش دنبال مریض می ره ! کشتی نجاته ! یکی از جاهایی که امام حسین رفت ، پیش
یه شخصی بود به نام عبدالله حر جُعفی ، آقا دعوتش کرد، برای اینکه دل عبدالله نرم بشه، دست بچه هاش رو گرفت با بچه کوچیک هاش رفت پیش این آقا ، تا عبدالله رو ببینه ! امام حسین برا جنگ نیومده . آقا بهش گفتند : عبدالله نمی خوای حسین رو کمک کنی؟! عبدالله دلش سوخت امّا نیومد کمک امام حسین ، گفت حسین جان بیا این اسب و شمشیر برا تو ، ولی خودم نمیام، امام قبول نکرد . من دارم این طوری میگم عزیزان من؛ عبدالله ! امام حسین(ع) آقای جوانان اهل بهشت اومده در خونه ات ، اسب و شمشیر می دی بهش ؟ بیچاره !!! حسین (ع) اومده بود دستت رو بگیره از منجلابی که توش خودتو غرق کردی ، نجاتت بده ....آخر سر هم بعد کربلا دیوانه شد تو خرابه ها می چرخید، می گفت حسین اومد با بچه هاش نجاتم بده ....من نرفتم.... هر محرمی میاد ، قافله راه می ندازه که نجات مون بده .....درِ خونه همه تون هم میاد ، کی امشب اجازه داد بیای مسجد ؟ نشه در رو آقا ببندیم .... امام این طوری دنبال مریض می گرده .... حتی اگه سنگش بزنن ولت نمی کنه .... دلش برا همه مون می سوزه ....دین ما دین محبته..... ما با امام حسین (ع)باید دنیا رو در دست بگیریم..... ۱۸ هزار نامه نوشتن دعوتش کردند .....امامه، علم غیب داره می دونه سفیرش رو تنها می زارن....می دونه این هایی که الان میگن ما با تو هستیم ، سکه های یزید که برسه مسلم رو غریبونه می کُشند، اما بی جواب شون نمی زاره ، شاید یه نفر هدایت بشه.... تا لحظه آخر همه تلاشش رو کرد هی از سپاه یزید جهنمی آدم بیاره بیرون ببره بهشت ..... سید صحبت می کرد و همه اهل محل گریه می کردند، صدای گریه مردم محل بلند بود ، سید کوتاه صحبت کرد و مجید شروع به خوندن روضه و سینه زنی کرد....حالا هوای مسجد عجیب بود، انگار نه انگار که این همون مسجدی که یک ساعت قبل حتی پشت سید نماز هم نمی خواندند. مراسم که تموم شد ، هر چقدر دنبال سید گشتم پیداش نکردم. از مسجد بیرون اومدم ، تو حیاط مسجد مامان و مونا رو دیدم که با زری خانم حسابی رفیق شده بودند و گرم صحبت بودند..... جلو رفتم و گفتم : پس عروسی چی ؟ چرا خاله شهین رو تنها گذاشتید . مامان گفت : مهران جان ! کی شب اول محرم می ره عروسی ؟ رفتیم به شقایق تبریک گفتیم ، هدیه مون دادیم و برگشتیم . با تعجب گفتم : جدی ؟؟؟!!! مونا گفت : تازه کجاشو دیدی ؟ خاله شهین هم همراه مهمان هاش همین کار رو کرد ، تبریک گفتن ، هدیه شون دادن و اومدن مسجد. کم کم داشت شاخ هام در میومد که خاله شهین غذا نذری به دست جلو اومد ، از زری خانم تشکّر کرد و همراه مهمان هاش به خونه شون رفتند . مگه میشه ، چه طور ممکنه ؟ مامان گفت : مگه امام حسین سراغ همه نمیاد ؟ خوب و بد ، سراغ دل ما هم اومد ....نمی دونم چه طوری که تا اذان گفت : همه دل مون نیومد خونه بمونیم .... رو به مامان کردم و گفتم : شما هم یه پا سید شدید خودتون . راستی مائده کجاست ؟ ندیدمش.... مامان خندید و گفت منم ندیدمش ، به زری خانم گفته می ره دنبال کیوان ، کیوان رو پیدا کنه . دیگه بیاید بریم خونه ..... @bibliophil
داستان مدينه اولين باري است كه ميهماناني چنين غريبه را به خود مي‌بيند. كارواني متشكل از شصت ميهمان ناآشنا كه لباس‌هاي بلند مشكي پوشيده‌اند، به گردنشان صليب آويخته‌اند، كلاه‌هاي جواهرنشان بر سر گذاشته‌اند، زنجيرهاي طلا به كمر بسته‌اند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباس‌هاي خود نصب كرده‌اند. وقتي اين شصت نفر براي ديدار با پيامبر، وارد مسجد مي‌شوند، همه با حيرت و تعجب به آنها نگاه مي‌كنند. اما پيامبر بي‌اعتنا از كنار آنان مي‌گذرد و از مسجد بيرون مي‌رود هم هيأت ميهمانان و هم مسلمانان، از اين رفتار پيامبر، غرق در تعجب و شگفتي مي‌شوند. مسلمانان تا كنون نديده‌اند كه پيامبر مهربانشان به ميهمانان بي‌توجهي كند به همين دليل، وقتي سرپرست هيأت مسيحي علت بي‌اعتنايي پيامبر را سؤال مي‌كند، هيچ كدام از مسلمانان پاسخي براي گفتن پيدا نمي‌كنند. تنها راهي كه به نظر مي‌رسد، اين است كه علت اين رفتار پيامبر را از حضرت علي بپرسند. مشكل، مثل هميشه به دست علي حل مي‌شود. پاسخ او اين است كه: «پيامبر با تجملات و تشريفات، ميانه‌اي ندارند؛ اگر مي‌خواهيد مورد توجه و استقبال پيامبر قرار بگيريد، بايد اين طلاجات و جواهرات و تجملات را فروبگذاريد و با هيأتي ساده، به حضور ايشان برسيد.» اين رفتار پيامبر، هيأت ميهمان را به ياد پيامبرشان، حضرت مسيحي مي‌اندازد كه خود با نهايت سادگي مي‌زيست و پيروانش را نيز به رعايت سادگي سفارش مي‌كرد. آنان از اين كه مي‌بينند، در رفتار و كردار، اين همه از پيامبرشان فاصله گرفته‌اند، احساس شرمساري مي‌كنند. ميهمانان مسيحي وقتي جواهرات و تجملات خود را كنار مي‌گذارند و با هيأتي ساده وارد مسجد مي‌شوند، پيامبر از جاي برمي‌خيزد و به گرمي از آنان استقبال مي‌كند. شصت دانشمند مسيحي، دور تا دور پيامبر مي‌نشينند و پيامبر به يكايك آنها خوشامد مي‌گويد، در ميان اين شصت نفر، كه همه از پيران و بزرگان مسيحي نجران هستند،‌ «ابوحارثه» اسقف بزرگ نجران و «شرحبيل» نيز به چشم مي‌خورند. پيداست كه سرپرستي هيأت را ابوحارثه اسقف بزرگ نجران، بر عهده دارد. او نگاهي به شرحبيل و ديگر همراهان خود مي‌اندازد و با پيامبر شروع به سخن گفتن مي‌كند: «چندي پيش نامه‌اي از شما به دست ما رسيد، آمديم تا از نزديك، حرف‌هاي شما را بشنويم». پيامبر مي‌فرمايد:  «آنچه من از شما خواسته‌ام، پذيرش اسلام و پرستش خداي يگانه است». و براي معرفي اسلام، آياتي از قرآن را برايشان مي‌خواند. اسقف اعظم پاسخ مي‌دهد: «اگر منظور از پذيرش اسلام، ايمان به خداست، ما قبلاً به خدا ايمان آورده‌ايم و به احكام او عمل مي‌كنيم.» پيامبر مي‌فرمايد: «پذيرش اسلام، علايمي دارد كه با آنچه شما معتقديد و انجام مي‌دهيد، سازگاري ندارد. شما براي خدا فرزند قائليد و مسيح را خدا مي‌دانيد، در حالي كه اين اعتقاد،‌ با پرستش خداي يگانه متفاوت است.» اسقف براي لحظاتي سكوت مي‌كند و در ذهن دنبال پاسخي مناسب مي‌گردد. يكي ديگر از بزرگان مسيحي كه اسقف را درمانده در جواب مي‌بيند، به ياري‌اش مي‌آيد و پاسخ مي‌دهد: «مسيح به اين دليل فرزند خداست كه مادر او مريم، بدون اين كه با كسي ازدواج كند، او را به دنيا آورد. اين نشان مي‌دهد كه او بايد خداي جهان باشد.» پيامبر لحظه‌اي سكوت مي‌كند. ناگهان فرشته وحي نازل مي‌شود و پاسخ اين كلام را از جانب خداوند براي پيامبر مي‌آورد. پيامبر بلافاصله پيام خداوند را براي آنان بازگو مي‌كند: «وضع حضرت عيسي در پيشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است كه او را به قدرت خود از خاك آفريد...»1 و توضيح مي‌دهد كه «اگر نداشتن پدر دلالت بر خدايي كند، حضرت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر، بيشتر شايسته مقام خدايي است. در حالي كه چنين نيست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.» لحظات به كندي مي‌گذرد، همه سرها را به زير مي‌اندازند و به فكر فرو مي‌روند. هيچ يك از شصت دانشمند مسيحي، پاسخي براي اين كلام پيدا نمي‌كنند. لحظات به كندي مي‌گذرد؛ دانشمندان يكي يكي سرهايشان را بلند مي‌كنند و در انتظار شنيدن پاسخ به يكديگر نگاه مي‌كنند، به اسقف اعظم، به شرحبيل؛ اما... سكوت محض. عاقبت اسقف اعظم به حرف مي‌آيد: «ما قانع نشديم. تنها راهي كه براي اثبات حقيقت باقي مي‌ماند، اين است كه با هم مباهله كنيم. يعني ما و شما دست به دعا برداريم و از خداوند بخواهيم كه هر كس خلاف مي‌گويد‌، به عذاب خداوند گرفتار شود.» پيامبر لحظه‌اي مي‌ماند. تعجب مي‌كند از اينكه اينان اين استدلال روشن را نمي‌پذيرند و مقاومت مي‌كنند. مسيحيان چشم به دهان پيامبر مي‌دوزند تا پاسخ او را بشنوند. در اين حال، باز فرشته وحي فرود مي‌آيد و پيام خداوند را به پيامبر مي‌رساند. پيام اين است: «هر كس پس از روشن شدن حقيقت، با تو به انكار و مجادله برخيزد، [به مباهله دعوتش كن] بگو بياييد، شما فرزندانتان را بياوريد و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بياوريد و ما هم زنانمان.
شما و جان های تان را بياوريد و ما هم جان‌هايمان،‌ سپس با تضرع به درگاه خدا رويم و لعنت او را بر دروغگويان طلب كنيم.»2 پيامبر پس از انتقال پيام خداوند به آنان، اعلام مي‌كند كه من براي مباهله آماده‌ام. دانشمندان مسيحي به هم نگاه مي‌كنند، پيداست كه برخي از اين پيشنهاد اسقف رضايتمند نيستند، اما انگار چاره‌اي نيست. زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مكان آن صحراي بيرون مدينه تعيين مي‌شود. دانشمندان مسيحي موقتاً با پيامبر خداحافظي مي‌كنند و به اقامت‌گاه خود باز مي‌گردند تا براي مراسم مباهله آماده شوند. صبح است، شصت دانشمند مسيحي در بيرون مدينه ايستاده‌اند و چشم به دروازه مدينه دوخته‌اند تا محمد با لشكري از ياران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پيدا كند. تعداد زيادي از مسلمانان نيز در كنار دروازه شهر و در اطراف مسيحيان و در طول مسير صف كشيده‌اند تا بينندة اين مراسم بي‌نظير و بي‌سابقه باشند. نفس‌ها در سينه حبس شده و همه چشم‌ها به دروازه مدينه خيره شده است. لحظات انتظار سپري مي‌شود و پيامبر در حالي كه حسين را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدينه خارج مي‌شود. پشت سر او تنها يك مرد و زن ديده مي‌شوند. اين مرد علي است و اين زن فاطمه.  تعجب و حيرت، همراه با نگراني و وحشت بر دل مسيحيان سايه مي‌افكند. شرحبيل به اسقف مي‌گويد: نگاه كن. او فقط دختر، داماد و دو نوة خود را به همراه آورده است.  اسقف كه صدايش از التهاب مي‌لرزد، مي‌گويد: «همين نشان حقانيت است. به جاي اين كه لشكري را براي مباهله بياورد، فقط عزيزان و نزديكان خود را آورده است، پيداست به حقانيت دعوت خود مطمئن است كه عزيزترين كسانش را سپر بلا ساخته است.» شرحبيل مي‌گويد: «ديروز محمد گفت كه فرزندانمان و زنانمان و جان‌هايمان. پيداست كه علي را به عنوان جان خود همراه آورده است.» «آري، علي براي محمد از جان عزيزتر است. در كتاب‌هاي قديمي ما، نام او به عنوان وصي و جانشين او آمده است...» در اين حال، چندين نفر از مسيحيان خود را به اسقف مي‌رسانند و با نگراني و اضطراب مي‌گويند: «ما به اين مباهله تن نمي‌دهيم. چرا كه عذاب خدا را براي خود حتمي مي‌شماريم.» چند نفر ديگر ادامه مي‌دهند: «مباهله مصلحت نيست. چه بسا عذاب، همه مسيحيان را در بر بگيرد.» كم‌كم تشويش و ولوله در ميان تمام دانشمندان مسيحي مي‌افتد و همه تلاش مي‌كنند كه به نحوي اسقف را از انجام اين مباهله بازدارند. اسقف به بالاي سنگي مي‌رود، به اشاره دست، همه را آرام مي‌كند و در حالي كه چانه و موهاي سپيد ريشش از التهاب مي‌لرزد، مي‌گويد: «من معتقدم كه مباهله صلاح نيست. اين پنج چهره نوراني كه من مي‌بينم، اگر دست به دعا بردارند، كوه‌ها را از زمين مي‌كنند، در صورت وقوع مباهله، نابودي ما حتمي است و چه بسا عذاب، همه مسيحيان جهان را در بر بگيرد.» اسقف از سنگ پايين مي‌آيد و با دست و پاي لرزان و مرتعش، خود را به پيامبر مي‌رساند. بقيه نيز دنبال او روانه مي‌شوند.  اسقف در مقابل پيامبر، با خضوع و تواضع، سرش را به زير مي‌افكند و مي‌گويد: «ما را از مباهله معاف كنيد. هر شرطي كه داشته باشيد، قبول مي‌كنيم.» پيامبر با بزرگواري و مهرباني، انصراف‌شان را از مباهله مي‌پذيرد و مي‌پذيرد كه به ازاي پرداخت ماليات، از جان و مال آنان و مردم نجران، در مقابل دشمنان، محافظت كند. خبر اين واقعه، به سرعت در ميان مسيحيان نجران و ديگر مناطق پخش مي‌شود و مسيحيان حقيقت‌جو را به مدينة پيامبر سوق مي‌دهد.   ٭ برگرفته از مجلة بشارت، شماره 1.  1. «إنّ مثل عيسي عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون». آل عمران (3)، آية 59. 2. «فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم، فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت‌الله علي الكاذبين». آل عمران (3)، آيه 6 @bibliophil
داستان قسمت دوازدهم | این قسمت رضا شب های محرم آروم آروم می گذشت. مسجد هر شب شلوغ تر از شب قبل می شد . سید خیلی دلنشین و کوتاه صحبت می کرد همین نظر اهل محل رو جلب کرده بود. این روزها تو مدرسه ، خونه و خیابون همه تیکه های حرف سید رو دست گرفته بودند و محله حال و هوای قشنگی پیدا کرده بود. مائده نتونست کیوان رو پیدا کنه. فقط از طریق چند تا از دوستای کیوان فهمید که رفته خوابگاه دانشگاه شون و قراره تا آخر دهه ، خوابگاه بمونه. مامان دیگه برا هیات رفتن سخت گیری نمی کرد و بعضی شب ها خودش یا مونا هم می اومدند....امشب که هیات تموم شد . هرکس از مسجد بیرون میومد با تعجب نگاه می کرد. کفش ها ی داخل قفسه واکس زده و تمیز چیده شده بود. حتی بچه های هیات هم متوجه نشدن کار کی بوده . امشب اولین شبی بود که از مامان اجازه گرفتم با رضا برگردم خونه .می خواستم با سید حرف بزنم . اهالی که رفتند ، با بچه ها موندیم برا تمیز کردن مسجد. اما خبری از سید نبود. برام یه علامت سوال بزرگ بود که سید کجاست ؟ همه جا گشتم اما خبری از سید نبود. اومدم داخل حیاط. صدای زمزمه ای از سمت دستشویی نظرم جلب کرد. اولش فکر کردم سید اونجاست .... اما از صداش شناختمش خودش بود، اکبر ، اکبری که گند لات مدرسه مون بود. باورم نمیشد ، اکبر با اون همه ابهت ، اکبری که همه ی معلم های مدرسه از دستش عاصی بودند . اینجا ، سرویس بهداشتی تمیز می کنه. با خودم گفتم شاید اشتباه دیدم. بیرون تاریک بود ، آروم خودم رو پشت دیوار قایم کردم که ببینم چیکار می کنه. دیدم پاچه های شلوارشو زده بالا ، صورتش رو با یه دستمال بسته و با تی و سطل آب مشغول شستن کف دستشویی هاست.... خواستم برگردم که یه دفعه پام خورد به سطلی که دم در دستشویی بود . اکبر بیرون اومد ، داد زد کی اینجاست ؟ سریع خودم پشت دیوار کناری قایم کردم ، اکبر که رفت تو ، منم رفتم داخل مسجد . از چیزی که دیده بودم گلوم خشک شده بود ، باورم نمیشد . اکبر خانواده خوبی نداشت. مادرش زن خوبی بود. اما اکبر که ۵ ساله شد یه مریضی عجیب و غریب گرفت و از دنیا رفت . اکبر از همون روز سرنوشتش عوض شد، پدرش دوباره ازدواج کرد و کسی تو خونه حواسش به اکبر نبود و زن پدر اکبر، اونو مثل یه موجود اضافه می دید، خودش صاحب دوتا بچه شده بود و بیشتر به فکر بچه های خودش بود تا اکبر بیچاره. چند باری تا پای اخراج از مدرسه رفت . فقط لازم بود چپ نگاهش کنی تا چاقو رو تا دسته فرو کنه تو شکمت ، حالا هرکس جای من بود ، امشب اکبر رو می دید نفسش بند می اومد . با سید کار داشتم. دلم آشوب بود. قضیه ی اکبر بدجوری فکرم و مشغول کرده بود ، همه جای مسجد دنبال سید گشتم اما ندیدمش ، رفتم پیش حبیب ، بهش گفتم آقا حبیب سید کجاست ؟ حبیب گفت : نمی دونم من ندیدمش .... دوباره رفتم داخل حیاط با خودم گفتم ، حتما کارش تموم شده ، رفته خونه ، باشه برا فردا . سخنرانه دیگه تا آخر وقت که نمی مونه . یه دو تا کلمه بالای منبر میگه ، دوتا قطره اشک از مردم می گیره ، دست آخر پولشو می زارن تو پاکت و جیم میشه، اون وقت بچه ها می مونند و یه مسجد پر آشغال . تو همین فکر ها بودم که دست گرمی رو روی شونه ام احساس کردم، یه دفعه دلم خالی شد، فکر کردم سیده. برگشتم رضا بود ، گفت چیه ؟ چرا گیج می زنی ؟ مگه جن دیدی مهران ؟ تازه به خودم اومدم و گفتم رضا ! سید کجا جیم شد ؟ رضا گفت : جیم شد !! فهمیدم ضایع کردم ، گفتم ببخشید با سید کار دارم نمی دونم کجاست. رضا گفت : قاطی کردی قشنگ ، سید که داخل آبدارخونه مسجد پیش بچه هاست . رضا گفت : نمیای بریم خونه؟ گفتم : میام با سید کار دارم. بعدش میام. داخل آبدارخونه رفتم ، سید با چند تا از بچه ها استکان های شسته رو روی پارچه ها می چیدند ..... گفتم سید شما اینجایی؟ من کل مسجد رو گشتم ، نبودید ، فکر کردم رفتید....کارِتون دارم ، باید درباره ی کیوان باهاتون صحبت کنم. حبیب هم داخل آبدارخونه اومد و گفت دست همگی درد نکنه ، من اصلا استکان ها رو یادم رفته بود، دیگه بیاید بیرون باید در رو ببندیم کلید و بدیم حاج حسن ، متولی مسجد. سید همراه رضا، حبیب و بچه هایی که مونده بودن از مسجد بیرون اومدند . حبیب کلید رو به حاج حسن داد و ازش تشکر کرد. سید گفت : اول باید بریم بچه ها رو برسونیم. بعد هم مهندس حبیب رو باید برسونیم محله پایین ، مهران جان! اگه دیرت نمیشه بشین تو ماشین باهم صحبت می کنیم. ماشین ! @bibliophil
داستان قسمت سیزدهم | این قسمت هوشنگ تو ماشین نشستم. رضا پیاده رفت. یک ربع طول کشید تا حبیب به خونه شون برسه . با سید که تنها شدم ، سید دستی به چشم هاش کشید و دنده ی ماشین رو عوض کرد ، با صدای خواب آلودی گفت : مهران جان ! تا خوابم نبرده بگو، کارت چی بود ؟ _ سید یه سوال بپرسم ؟ _ بفرمائید! _ این ماشین خودتونه؟ _ ماشین من ! نه بابا ! ماشین حاج یاسره . این ده روز فقط دستم هست. برا این سؤال تا این وقت شب خونه نرفتی ؟ _ نه، ببخشید ! از بچه ها شنیدم با پول منبر ماشین خریدید . _ سید خندید ، یه دفعه خواب از سرش پرید. ساکت شد. _سوال بدی پرسیدم ؟ ببخشید. _ نه داشتم به سادگی این بچه ها فکر می کردم. اگه از منبر پول بهم می دادند که الان راننده داشتم . کاش همه مثل شما سوالی داشتند از خودم می پرسیدند. بگذریم ... از آقا داداشت چه خبر ؟ _ همین درباره کیوان می خواستم صحبت کنم ، کیوان رفته خوابگاه دانشگاه و چند شبه خونه نمیاد ، مادرم خیلی نگرانه ، چون اصلا به ما خبر نداده . ما فقط از رفقای دانشگاه شون شنیدیم کجاست . _ خوب خواسته یه چند وقت تنها باشه ، این که نگرانی نداره ، بزارید دهه تموم بشه ، اگه نیومد ، یه سر بهش می زنم. به خونه رسیدم ، از سید تشکر کردم و پیاده شدم. تا اومدم در رو باز کنم ، یه نفر از پشت یقه لباسمو گرفت . کل بدنم یخ کرد. از ترس نمی تونستم جیغ بزنم. خیلی قوی بود. منو چسبوند کنار دیوار و جلوی دهنمو گرفت . تازه فهمیدم هوشنگه.... هوشنگ گفت: مهران با تو کاری ندارم ، می خواستم بپرسم خبر داری سید ماشین رو از کجا آورده ؟ اشاره کردم دستتو از رو دهنم بردار ، بگم . هوشنگ گفت : اگه داد و بیداد نکنی بر می دارم. سرمو پایین آوردم و چشم هام رو هم گذاشتم، که یعنی قبول . هوشنگ دستشو از رو دهنم برداشت و گفت : خوب ! از کجا آورده . گفتم : خوب برو از خودش بپرس . هوشنگ محکم زد تو گوشم و گفت : برا من پر رو بازی در نیار نیم وجبی .... میگی یا همین جا خونِت رو بریزم..... گفتم : وحشی !! میگه از حاج یاسر، رفیقش گرفته . چرا دست از سر سید بر نمی داری ؟ سید آدم درستیه....کاری به کار کسی نداره . اگه به امام حسین هنوز اعتقاد داری ولم کن بزار برم..... هوشنگ یه دفعه کنج دیوار نشست و با صدای آروم پرسید : مهران ! امشب شب چند محرمه؟ گفتم: شب ششم، چه طور ؟ براتو مگه مهمه؟ هوشنگ گفت : مهران! خوش به حالت مثل من به خاطر بی پولی امام حسین رو نفروختی ....من از بی پولی هرچی جمشید میگه مجبورم گوش بدم . به خودِ آقا قسم دوستش دارم. سرش رو پایین انداخته بود و گریه می کرد ! هنوز ازش می ترسیدم و از کنار دیوار جابه جا نشدم. هوشنگ گفت : برو خونه تون کاری ندارم فقط به هیچ کس نگو منو دیدی ..... با ترس و لرز ، در رو باز کردم ، قلبم تند تند می زد. همه خوابیده بودند ، یه راست رفتم تو اتاق که بخوابم، مائده اومد تو اتاق و گفت چرا انقدر دیر اومدی؟ گفتم : یه لیوان آب میاری...؟! مائده از اتاق رفت بیرون و با لیوانِ آب برگشت . می خواست چراغ اتاقو روشن کنه ، بهش گفتم چیکار می کنی الان همه بیدار میشن ! بیا تو در رو ببند . مائده آروم در اتاق رو بست و چراغ مطالعه رو روشن کرد و گفت : چی شده ؟ چرا انقدر بهم ریخته ای ؟ کیوان چیزیش شده ؟ گفتم : نه ، هوشنگ جلو در یقه ام گرفت !! بزار ببینم رفته یا نه !؟ آروم پشت پنجره رفتیم ، هوشنگ هنوز به دیوار تیکه داده بود و تو حال خودش بود. مائده با خنده گفت : هوشنگ بیچاره رو چیکار کردی گریه می کنه ؟ از پشت پنجره اومدم عقب و روی تخت خواب نشستم و گفتم : اینایی که بهت میگم به کسی نگی ، بین خودمون بمونه !! و براش همه ی ماجرا ، از ماشین سید تا گریه ی هوشنگ رو تعریف کردم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و کی مائده از اتاق رفت ..... باید همه چیز رو به سید می گفتم ، شاید سید می تونست هوشنگ رو نجات بده . اما از هوشنگ خیلی می ترسیدم ..... هیات که تموم شد، می خواستم برم پیش سید ، اما سید کاری داشت و زود رفته بود. به حبیب گفتم سید کجا رفته ؟ گفت: سید هر سال شب هفتم محرم می ره دیدن بچه های شهدا . قرار بود بره خونه شهدا. به حبیب گفتم خبر نداری خونه ی کدوم شهید می ره؟ گفت: دقیق نمی دونم ، خونه حسن رو بلدی ؟ حاج یاسر بابابزرگ حسن هست ، شاید اونجا پیداش کنی . از مسجد بیرون اومدم . حسن تو مدرسه مون بود . می شناختمش ، باباش شهید شده بود. خونه شون از مسجد خیلی دور بود. به مامان قول داده بودم امشب زود برم خونه . قضیه هوشنگ رو گذاشتم برا فردا شب که به سید بگم ..... البته فردا شب سخنران هیات شیخ احمد هست! سید می گفت شب هشتم ، شب پدرهای شهداست و شیخ احمد باید از پدران شهدا بگه ..... به خونه که رسیدم دیدم کفش های کیوان جلوی دره . خیلی خوشحال شدم . کیوان برگشته بود !! اما گفت دانشگاه قرار
ببردشون اردو و اومده وسیله هاشو ببره و بعد از اردو میاد خونه . همون شب شام خورد و رفت ..... همه مون از اینکه کیوان برگشته و قراره بعد از اردو بیاد خونه خوشحال شدیم. کیوان که رفت ، مامان گفت : مهران بیا اینجا ! مامان کادویی رو جلوم گرفت و گفت : کیوان برا همه کادو خریده ، تا قضیه های گذشته رو فراموش کنیم ، اینم کادوی آقا مهران گل . بگیر . کادو رو گرفتم و سریع بازش کردم . یه دونه تیشرت ورزشی بود و یه نامه ی چند خطی از کیوان که نوشته بود : سلام داداش کوچولوی خودم ، اگه هنوز جای کمربند درد می کنه ، حلال کن، داداش بزرگه ، کیوان .... @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط یک زن پای کار امام عشق ایستاده است.... مسلم به او قول شفاعت داد😍 ، کلیپ شب اول محرم فقط یک زن پای کار امام عشق ایستاده است.... ، می شنوی ؟ ، موذن از بالای مناره های مسجد اذان می گوید .... و این نه اذان ، که صدای حی علی العزای حسین است. ، آغاز شد. اذان امشب در کوفه حال و هوای دیگری داشت... اذان مسجد کوفه، یعنی آغاز تنهایی مسلم بن عقیل .... سفیر امام عشق .... اذان امشب یعنی شروع امامت نمازهای جماعت بی ماموم اذان یعنی آغاز کوچه گردی و تنهایی مردان خدا.... چه اذان غریبانه ای دارد امشب مسجد کوفه ... از آن سحر که فرق قرآن ناطق در این مسجد شکافته شد ، اذان کوفه، صدای غربت است و اسارت غربت است و انتظار در این شهر فریب فقط یک زن پای کار امام عشق ایستاده است... ، ۹۹ https://www.instagram.com/p/CEHO_0clFky/?igshid=1x7j2pgkb19ct
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شب دوم....| زینب رسید به کربلا 😭 اینجا که قلب ها به شماره می افتد .... اینجا که التهاب مهمان کاروان می شود .... اینجا که امر بر برپایی خیمه ها ست .... نکند همان زمین ست که کربلای ش می خوانند .... نکند فصل جدایی فرارسیده..... نکند این همان آخرین منزلی ست که مردان غیرتمند قبیله بنی هاشم، به علمداری سقای ادب ، از مرکب ها پیاده مان می کنند .... نکند.....این گودال .....نه .....اعوذ بالله من الکرب و بلا ..... سلام بر قلب صبور زینب..... سلام بر ساکنان زمین کربلا ..... @beheshtesamen
داستان قاصدک | ویژه کودکان قاصدک شیطون کجا می ری ؟ صبر کن منم بیام. حمیده ! بدو بریم دنبالش . رقیه ! صبر کن ! بزار منم بیام . اونجاست حمیده ، نشسته اونجا ، بیا بریم دنبالش. اه . باد با خودش بردش..... رقیه و حمیده یه گوشه زیر سایه یه درخت نشستند . باد قاصدک رو با خودش برده بود. حمیده گفت : من خیلی دلم شور می زنه ، تو فکر می کنی اونجایی که قرار بریم چه شکلیه؟ رقیه گفت: نگران نباش، عزیز دلم ، عمه زینب میگه قرار بریم کوفه ، ما مهمون کوفه هستیم. مهمونی که نگرانی نداره حمیده . حمیده گفت: آخه تو بابات کنارت هست ، بابای من چند وقته رفته کوفه ، هنوزم نیومده، دلم براش یه ذره شده. کاش زود برگرده .. رقیه دست حمیده رو گرفت تو دستاش و گفت: نگران نباش ! بابای تو یه پهلوونه، یه مرد قوی و بزرگ ، بابا حسین همیشه عاشق عمو مسلم بوده ، همیشه میگه عمو مسلم مرد خداست.... بیا بریم ، الان عمه زینب دنبال مون می گرده ، عمه جون ما اینجایم.... عمه زینب گفت : بچه ها کجا بودید؟ بابا حسین دنبال حمیده می گرده .... رقیه گفت : عمه جون دنبال قاصدک بودیم . اما قاصدک شیطون فرار کرد، عمه زینب سرش انداخت پایین و با لبخند گفت : حمیده جونم همراه من بیا. عمه دست حمیده رو گرفت و باهم وارد خیمه امام حسین شدند. بابا حسین دست حمیده رو گرفت ، بغلش کرد ، نازش کرد، دست هاش بوسید .... چرا همه گریه می کنند ، عمه زینب چی شده ؟ چرا همه گیر می کنند ؟ رقیه جونم چیزی نیست ، از این به بعد بابا حسین بابای حمیده ام هست . چون باباش رفته سفر و دل حمیده برا باباش تنگ شده . چقدر بابا حسین مهربونه ! همین الان حمیده داشت به من می گفت دلش برا باباش تنگ شده ، بابا حسین هوای همه رو داره ..... پس قاصدک می خواست به حمیده این خبر بگن ، که از این به بعد بابا حسین بابای اونم هست ..... 🖤 ادامه داستان سید بهایی بعد دهه اول محرم @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شب سوم یک ماه هم تاب یتیمی نداشتی یک ماه هم تاب یتیمی نداشتی اما من سال هاست که را تحمل نه، فراموش کرده ام .... با تمام وجود در کنج سرود یلدای سر دادی تا ت با سر به دیدارت آمد .... از تو آموختم معلم سه ساله کلاس عاشقی..... تا از خرابه غیبت پرواز نکنی ، انتظار بی معناست..... سلام بر صورت های کبود سلام بر دختران حسین سلام بر یتیمان دور از امام @beheshtesamen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ روز چهارم محرم مادر یعنی زینب ( سلام الله علیها) "تقدیم به مادران شهدا " هر بار که در کام جانشان ریخته ای، هدفت را دوباره مرور کرده ای... هربار که شانه بر موهای شان زدی زلف شان را به زلف امام گره زدی... در مکتب عشق زینب یعنی تربیت برای ..... مادری یعنی شدن و تاب آوردن .... و زینب یعنی مادر همه ی شهیدان کربلا .... سلام بر زهرا مادر شهیده مان ..... سلام بر زینب مادر شهیدان .... سلام بر عون و محمد سلام بر مادران شهدا... سلام بر شهیدان .... کاری از خانم فاطمه سادات محمدی خانم زینب کریمی خانم محدثه قاسم پور @beheshtesamen
اف بر دنیای بی تو..... اف بر دنیایی که شبیه ترین خلق به پیامبر را نبیند ..... اف بر دنیایی که عاشقی نفهمد ..... اف بر دنیایی که اسماعیل را مقابل دیدگان ابراهیم قربانی کنند و نظاره گر باشد .... بعد از تو دنیا بی معناست .....سردار سپاه عشق ..... سردار بزرگی که شهادتش کمر امام زمانش را خم کرد .... سلام بر علی اکبر سلام بر سرداران راه عشق سلام بر سلیمانی ها ... @bibliophil
ادب یعنی آینه حسین شدن، تمام قد..... ادب یعنی سختی پیدا کردن جمله ای از عباس (علیه السلام) در تاریخ ... ادب یعنی صبر در شنیدن داستان کوچه صبر در شهادت حیدر کرار صبر در شهادت و تیرباران بدن بی جان حسن ( علیه السلام ) صبر در شهادت اصحاب حسین ( علیه السلام) صبر در جمع کردن بدن پاره پاره اکبر ( علیه السلام) صبر در قد کشیدن بدن قاسم ( علیه السلام ) صبر در شهادت عون و محمد ( علیها السلام) صبر در شهادت پسران ام البنین ( سلام الله علیها) صبر صبر اما عطش کودکان آب لب های خشک اصغر ( علیه السلام ) مشک خالی در دست سکینه ( سلام الله علیها) کوه صبر را هم به زانو زدن در مقابل فرات می کشاند ... اما التماس فرات برای نوشیدن قطره ای آب بی معناست ..... بی معناست تا حسین و کودکان ش تشنه اند..... ادب یعنی، برادر خواندن حسین ( روح عالم به فدای لب تشنه او) به اذن نگاه مادر کنار علقمه..... و صبر یعنی، خیمه های بی عباس ( علیه السلام) سلام بر ام البنین ( سلام الله علیها) سلام بر عباس ادب سلام بر قامت خمیده حسین بن علی ( علیه السلام ) سلام بر خیمه های بی عباس ( علیه السلام) @bibliophil
بدم !؟ مگه حر بد نبود؟ راهت ندادم!؟ مگه زهیر راهت داده بود؟ رو سیاهم !؟ مگه غلام سیاه نمی خری ؟ نگاه کن، آقا! سرم و پایین انداختم. برای برگشت منم راهی هست ؟ @bibliophil
داستان بهایی | قسمت چهاردهم اعظم خانم شب هشتم محرم شیخ احمد برای سخنرانی وارد هیات شد. سید گفته بود شب هشتم شب پدران شهید هست و شیخ احمد چون پدر شهیده باید از حال و هوای اون ها برامون بگه. هیات شروع شد ، ولی خبری از سید نبود. شیخ احمد وارد هیات شد. حبیب جلو رفت و خوش آمد گفت و از شیخ احمد خواست برای سخنرانی بالای منبر بره. شیخ احمد نگاهی به اطراف کرد و گفت : پس سید مون کجاست ؟ حبیب گفت: نمی دونم کجا هستند ، هر جا باشند دیگه پیدا شون میشه . شیخ احمد "یاعلی" گفت و روی منبر نشست. مردم صلوات فرستادند. شیخ احمد شروع کرد ، از روزهای جنگ گفت، روزهایی که همه به یاد جوان های امام حسین (علیه السلام) ، جوان های خودشون رو راهی جبهه کردند. شیخ احمد می گفت برا یه پدر خیلی سخته پسرش جلوش قد بکشه ، بعد بره و دیگه بر نگرده ! شیخ احمد یاد پسر مفقود الاثرش افتاد و سرش رو پایین انداخت . مسجد حال و هوای عجیبی داشت. حبیب خیلی دلش شور سید رو می زد. از مسجد اومد بیرون ، بچه ها مشغول سینه زدن بودند. بوی دود محله رو برداشته بود. حبیب کارت رو داخل تلفن کارتی گذاشت ، تلفن چند باری زنگ خورد ، زری خانم پشت خط جواب داد ، بفرمائید شما؟ _ سلام ، خوب هستید ؟ حبیب ام ، شاگرد سید . ببخشید مزاحم شدم ، سید هیات نیومدن ، شما نمی دونید کجا هستند ؟ _ سلام ، نه مگه هیات نیومده ، دو ساعت پیش باهم بودیم قرار بود بره قرآن بخره به شیخ احمد هدیه بده. این طوری گفتید نگران شدم. _ نگران نباشید ، سید اومدن مسجد میگم با خونه تماس بگیرند ، ببخشید مزاحم شدم. خدانگهدار . مردم به طرف دود می دویدند. سر و صدا و دود نظر حبیب رو جلب کرد. حبیب از طرفی دلش پیش سید بود ، از یه طرف باید حواسش به هیات بود تا بچه ها کارها رو درست انجام بدن.، از یه طرف هم این بوی دود فکرش رو مشغول کرده بود. یکمی صبر کرد ، هیات تموم شد. از شیخ احمد تشکر کرد و بهش گفت نمی دونم چی شده ، کجای محله آتیش گرفته که بوی دود کل محل رو برداشته . شیخ احمد گفت ، من و امیر می ریم ببینیم چه خبر شده ، تو و بچه ها بمونید مسجد رو تمیز کنید . حبیب گفت : نگران سید هستم نکنه اتفاقی براش افتاده . آخه خونه شون هم تماس گرفتم ، خانم شون گفت قرار بود دو ساعت پیش بیاد مسجد . شیخ احمد گفت: سید که بچه نیست ، حتما کاری براش پیش اومده ، امیر جان، بیا بریم ببینیم خونه ی کدوم بنده خدایی آتیش گرفته. شیخ احمد و امیر از مسجد زدن بیرون . پیرمرد عصا به دست به طرف محل آتش سوزی رفتند ، نزدیکه خونه هوشنگ که شدند ، شیخ احمد زد تو سر خودش . ای وای ، این خونه هوشنگه ، آتیش گرفته . امیر خندید و گفت : خدا جای حق نشسته ، عذاب نازل شد رو سر هوشنگ. شیخ احمد خیلی ناراحت شد و گفت : چی میگی امیر؟ هوشنگ که هنوز بهایی نشده . دور تا دور خونه هوشنگ رو نوار زرد کشیده بودند ، آتش نشان ها مشغول خاموش کردن آتیش بودند. همسایه ها هر کدوم چیزی می گفتند . _ حق شون بود، چوب خدا صدا نداره. _وا ! تقصیر برادر و مادر هوشنگ چیه ؟ هوشنگ با بهایی هاست!! _ اصلا چرا آتیش گرفته؟ _ مگه نبودی اولش _ نه چی شده؟ _سید از بالا پشت بوم ، یه چیزی انداخت تو خونه شون ، خونه منفجر شد. _ سید ؟ خودت با چشم خودت دیدی ؟ _ آره ، من که دقیق چهره شو ندیدم، لباس هاش، قد و قواره ش شبیه سید بود. _ وا ! سید چرا این کار رو کرده ؟ اعظم خانم که بنده خدا با اون مریضی صبح تا غروب مسجد و هیات بود!! _ چه می دونم خواهر از این آخوندها هرچی بگی بر میاد . _ اونجا رو نگاه کن ، اعظم خانم بیچاره رو روی برانکارد گذاشتن . _ ای وای پیرزن بیچاره تموم کرده!!! شیخ احمد جلو رفت ، از یکی از آتش نشان ها پرسید چی شده ؟ آتش نشان گفت : ظاهرا از نور گیر خونه مواد منفجره ریختن داخل خونه ، خونه منفجر شده ، بچه کوچیک شون رو قبل از رسیدن ما هم محلی ها نجات دادند ولی متاسفانه مادر بچه ها فوت شدند. هوشنگ همراه برادرش بالای برانکارد اعظم خانم نشسته بودند و شوکّه نگاهش می کردند. پیرزن بیچاره سوخته بود. بهنام و داریوش هی زیر گوش هوشنگ می گفتند ، کار کار سیده ، شک نکن ، انتقامت رو می گیریم ازش. داریوش رو به بهنام کرد و گفت : آقا بهنام رفتی داخل داداش هوشنگ رو بیاری بیرون ، مادر هوشنگ رو چرا نجات ندادی ؟ بهنام گفت : آتیش خیلی زیاد بود، نمی شد بیشتر داخل بمونم. این مردم نامرد هم فقط نگاه کردند تا قبل از آتش نشان ها بیان ، چون هوشنگ از ما بود ، کمکش نکردند. فقط ادعای درست کاری دارند. ببین چه بلایی سر پیرزن بیچاره آوردند!! آتش نشان ها ، آتیش رو خاموش کردند و مردم هم کم کم متفرّق شدند، پلیس هم هوشنگ و برادرش رو با خودشون بردند. اما هنوز هم از سید خبری نبود. شیخ احمد با پلیس ها صحبت کرد ، یکی از اون ها گفت هنوز چیزی مشخص نیست ولی این نبود آقا سید خیلی مشکوکه ...
دو روزی از حادثه ی خونه ی هوشنگ گذشت ، حتی شب تاسوعا و عاشورا هم سید مسجد نیومد . مسجد هرشب خالی تر از شب قبل میشد و مردم مقصر اصلی حادثه رو سید می دونستند . دسته روز عاشورا هم کم رونق تر از سال های قبل برگزار شد. حتی بچه های مدرسه هم نیومده بودند. اکبر خیلی ناراحت بود، رفت پیش حبیب و گفت : آقا حبیب شما از سید خبر نداری ، همه ی بچه های مدرسه سید رو مقصر می دونند، من میگم سید این کار رو نکرده ، شما چی میگی ؟ حبیب گفت : غیر ممکنه کار سید باشه، سید همیشه هوای همه رو داشته . بیا بریم پیش شیخ احمد شاید خبری داشته باشه . حبیب و بچه های هیات در خونه شیخ احمد رفتند ، شیخ احمد در رو باز کرد و گفت : صبح با کلانتری تماس گرفته گفتند : سید تو بیمارستان بستری شده . حبیب گفت : بیمارستان چرا ؟ شیخ احمد گفت : ظاهرا سید تو آتیش سوزی بوده ، آسیب دیده . حبیب گفت : یعنی چی ؟ یعنی این کار سید بوده ؟ شما که باور نمی کنید؟ شیخ احمد گفت : این پلیس ها باید مشخص کنند ، شاید امیر راست می گفته که سید جوان هست و غیر قابل اعتماد . حبیب از حرف شیخ احمد ناراحت شد و گفت : ببخشید شیخ ولی من ۵ ساله شاگرد سید هستم ، جز خوبی ازش ندیدم ، مگه یادتون رفته ، سید برا دختری که شب اول محرم عروسی ش بود از مسجد غذا برد ! دختری که عروس جمشید خان شده . چه طور با هوشنگ که همیشه نگرانش بوده این کار کرده ؟ حبیب از شیخ احمد و بچه ها جدا شد و به طرف بیمارستان رفت. از پرستار پشت باجه پرستاری پرسید سید تو کدوم اتاق بستری کردند؟ پرستار گفت : همون که خونه هوشنگ بیچاره رو آتیش زده ، بخش مراقبت های ویژه است و ملاقات نداره . الحمدالله در حال مرگه، باید بمیرن شاید مملکت نفس راحت بکشه. حبیب صبر نکرد حرف پرستار تموم بشه، زری خانم رو داخل راهرو بیمارستان دید و به طرفش رفت . زری خانم سید کجاست ؟ حالش خوبه ؟ _ریه هاش آسیب دیده ، بخش مراقبت های ویژه بستری . یکی از پرستارها حرف زری رو قطع کرد و گفت : برید اتاق دکتر محمدی با شما کار دارند . زری به همراه حبیب داخل اتاق دکتر شدند. زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : چه بلایی سر سید اومده ، خوب میشه ؟ دکتر محمدی نگاهی به عکس های ریه کرد و گفت : سید شیمیایی شده تو جنگ ، نباید وارد محیط آتش سوزی میشد ، همین که تو کما نرفته ، یه معجزه است ، ان شاالله یه چند شب مهمون ما باشه ، بهتر میشه . فقط یه چیزی بگم ناراحت نمی شید؟ زری گفت : چی ؟ _ از همون بعد آتیش سوزی که سید اومد اینجا، نیروی انتظامی اومدن دنبال سید ، حکم دستگیریش رو هم دارند ، فقط منتظر هستند حالش خوب بشه. _ حکم ، دستگیری ، سید ؟ ! مگه سید چیکار کرده ؟ _ من دکترم نه پلیس ، فقط چون هم رزم سید بودم، خواستم بدونید ، سید خوب بشه باید بره کلانتری ....همیشه لج بازی های سید کار دستش داده ، همین لج بازی هم شیمیایی ش کرد. _ لج بازی ؟ _ مگه قضیه شیمایی شدنش رو نگفته براتون ؟ _ نه، هر وقت ازش پرسیدم ، گفته جنگ که حلوا پخش نمی کردند . _ پس نگفته ؟! شب بود، خبری از عملیات نبود ، نیروها، داخل سنگر خوابیده بودند، که عراقی ها شیمیایی زدند. سید نخوابیده بود و زودتر از همه متوجه شد ، همه رو بلند کرد و ماسک هاشون زدند و فرستادشون بالای تپه ، اما هرچی گفتم ماسک بزن ، گفت تا همه بچه ها رو نفرستم بالای تپه وقت ماسک زدن ندارم ! مرتضی و سید اونجا شیمیایی شدند. اگه اون شب حرف منو گوش کرده بود حالا این طوری نمیشد. حالش خیلی بد بود ، هرچی آمپول زدم ، فایده نداشت ، خیال می کردم سید همون جا شهید میشه ، خواست خدا بود زنده بودنش.... زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : ان شاالله این بار هم خدا کمکش کنه. از اتاق دکتر که بیرون اومدن ، حاج یاسر که تازه رسیده بود گفت : زری خانم شما برو خونه من اینجا می مونم . زری تشکر کرد و گفت من باید برم ترمینال ..... حبیب از بیمارستان بیرون اومد و زری خانم رو سوار تاکسی کرد و داخل بیمارستان برگشت . حاج یاسر گفت : حبیب جان ، من هستم ، سید کاری نداره ، بیهوش افتاده رو تخت. امشب من می مونم ، شما برو محل نذار پشت سر سید حرف درست کنند. حبیب گفت : سید برا چی رفته خونه هوشنگ حاج یاسر گفت : حتما یه حکمتی داشته ، بزار حالش جا بیاد خودش مثل بلبل میگه ... @bibliophil
بچه که گریه می کنه . همه ی خانواده تلاش می کنند آرومش کنند ، مادر که جای خودش رو داره. شیر دادن ، راه بردن، بغل کردن .... فقط گریه ..... فقط گریه .... فقط گریه ..... بغلم کن.... مثل اولین بار..... @ghasempour_mohadeseh
داستان قسمت پانزدهم | سرهنگ تاکسی کنار ترمینال توقف کرد. زری از تاکسی پیاده شد. چادرش رو جمع کرد و داخل ترمینال رفت. ترمینال خلوت بود. زری به طرف باجه ی بلیط مشهد رفت. فکر کلانتری رفتن سید، دیوونه ش می کرد. سید تمام عمرش رو برا این مملکت گذاشته ، تموم سال های جوانی ش رو جبهه بوده ، اون وقت اینا باز مقصر خرابکاری و آتیش سوزی رو سید معرفی کردند. نه ! این انصاف نیست ! _ سلام خانم بفرمائید، برای کی بلیط می خواید ؟ _ زری که تازه به خودش اومده بود ، سلام کرد و گفت : بلیط نمی خوام، با سرهنگ کار دارم. زری هستم، عروس شون . _ زن از پشت باجه بیرون اومد، سلام کرد و خوش آمد گفت و ادامه داد: جناب سرهنگ برا عاشورا کاروان برده بودند مشهد ، ولی امروز برمی گردند . فکر کنم دو ساعت دیگه برسند. زری تشکر کرد ، روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشست ، ساعت قصد گذشتن نداشت، این انتظار کلافش می کرد. بلند شد، داخل وضوخانه ترمینال وضو گرفت و مشغول نماز خوندن شد. خدایا خودت به داد سید برس. بعدِ این همه سال ، سید تازه داره پدر میشه ، خدایا نذر می کنم سید که خوب شد بریم پابوس امام رضا . خدایا کمک مون کن. زری خانم ، زری خانم ، سرهنگ اومدن ، خوابیدید ؟! زری چشم هاشو باز کرد. روی سجّاده خوابش برده بود. _دیشب اصلا نخوابیدم ، یه دفعه خوابم برد. زری از نمازخونه بیرون اومد. سرهنگ جلو اومد و گفت : بَه بَه عروس خوشگل خودم. اینجا چیکار می کنی بابا ؟ زری گفت : بابا جون ، یه اتفاق هایی افتاده باید کمک مون کنید. _چی شده؟ سیّد خوبه؟ _سیّد... زری با پشت دست اشک های روی گونه هاش رو پاک کرد. _ سرهنگ گفت : به منِ پیرمرد رحم کن بیا ، بیا اینجا بشین ببینم چی شده ؟ یا امام رضای غریب. _ زری روی صندلی ترمینال نشست و گفت: ببخشید مزاحم شما شدم. سید بیمارستان بستریه ، ریه هاش آسیب دیده . دکتر گفته چند شب بمونه خوب میشه. _ خوب الحمدالله . جون به لب شدم دختر، مگه سیّد اولین بارشه بستری میشه. _ نه ، ولی اولین بارشه می خواد بره کلانتری . _ کلانتری ! کلانتری چرا؟ _ میگن خونه یکی از بهایی های محل رو آتیش زده ، یه خانم پیر هم فوت شدند. از بیمارستان مرخص شد، باید بره کلانتری . اومدم شما برید کلانتری ببینید اینا چی میگن ، شما سرهنگ همون کلانتری بودید ، بهتر از من این کارها رو بلد هستید. _ خوب کاری کردی ، زری جان این وصله ها به پسر من نمی چسبه، پاشو بریم بیمارستان ، بعد من برم کلانتری ببینم چه خبره؟ یاعلی به بیمارستان که رسیدند، سید تو اتاقش نبود. زری با نگرانی از پرستار پرسید ، سید رو کجا بردند؟ پرستار پوزخندی زد و گفت : کلانتری ! قاتل ها کجا می برند ؟ زری گفت : مگه حالش خوب شده بود؟ پرستار گفت : از شما بهتر بود، البته دکتر که مرخصش نکرد ، خودش برا رفتن به کلانتری عجله داشت. زری به همراه سرهنگ به کلانتری رفتند. حبیب و حاج یاسر هم اونجا بودند. سرهنگ جلو و رفت و گفت : سلام حاجی ، پسرم کجاست ؟ حاج یاسر ، سرهنگ رو بغل کرد و گفت : بی معرفت ها سیّد رو بردن اتاق بازجویی . زبونم لال انگار قاتله ، انگار نه انگار یه عمر تو جبهه و هیات بوده !!! من برم ببینم پرونده ش دست کدوم افسره . سرهنگ در زد و داخل اتاقی که قبلا اتاق کارش بود رفت. سرهنگ جعفرنژاد از دیدن سرهنگ جا خورد ! جلوی در اومد و سلام کرد و همراه سرهنگ داخل اتاق رفتند. جعفرنژاد گفت : چه طوری پیرمرد ، چه عجب از این طرف ها ؟ سرهنگ گفت : قضیه پسرم چیه ؟ الان کجاست ؟ جعفرنژاد گفت : یادته ۵ سال پیش تو همین اتاق من اون طرف نشسته بودم ، تو این طرف ، چقدر التماست کردم ، یه کاری کن پسرم اعدام نشه ! چوب خدا صدا نداره ، الان بازداشتگاه ، فردا با پرونده میره دادگاه . سرهنگ عصبانی شد و گفت : تو با کینه شخصی داری پرونده رو بررسی می کنی ، خودت هم خوب می دونی بین پسر قاچاقچی تو با پسر من زمین تا آسمون فرق هست . _ آره این که معلومه ، پسر من جنس قاچاق کرده بود، اما پسر تو به اسم دین آدم کشته ، کدوم جرمش بیشتره ؟ _ با مدرک حرف بزن ! چه مدرکی داری که پسرم این کار رو کرده ؟ _جعفرنژاد شماره ای رو گرفت ، بگید افسر رضایی بیاد اتاق من . چند دقیقه بعد ، افسر رضایی با احترام نظامی وارد اتاق شد. جعفرنژاد با پوزخند رو به رضایی کرد و گفت : برا آقا توضیح بده شازده پسرش چه جنایتی کرده . رضایی پرونده رو باز کرد و گفت :طبق گزارش آتش نشانی، آتیش به وسیله شیشه ای که داخلش بنزین مشتعل بوده از نورگیر پشت بام به داخل خونه پرت شده . فرش ها سوزانده و مرحومه اعظم صابری و پسر کوچیکش خونه بودند، اون مرحومه که بیماری قلبی داشته خفه شده . همسایه ها دیدن پسر کوچیک خونه توسط یه مرد بلند قدی که صورتش پوشانده بوده نجات داده شده ، هوشنگ گفته اون کسی که برادرش رو نجات داده بهنام پسر جمشید خان بوده . @bibliophil
تو بازجویی که از سید کردیم ، سید گفته لباس شخصی تنش بوده ، همسرش رو برده بوده دکتر، دیرش شده بود، خانمش رو با آژانس می فرسته خونه ، خودش داشته می رفته‌ هیات که دیده خونه هوشنگ آتیش گرفته و برای کمک داخل خونه می ره ، بچه رو نجات می ده اما دود انقدر زیاد بوده ، با هر زحمتی بوده خودش رو می رسونه حیاط . حالش بد میشه ، یه نفر تو حیاط کُتکش می زنه ،بچه رو می گیره . اما وقتی حالش بهتر میشه، می بینه تو حیاط خلوت پشت خونه است و لباس های طلبگی تنش هست . پزشکی که خانمش رو برده بود به لباس شخصی بودن سید یک ساعت قبل حادثه شهادت داده. ولی دلیل محکمی نیست. از اون طرف چند تا همسایه، بهنام و هوشنگ شهادت دادند که بچه رو بهنام نجات داده و سید با لباس طلبگی از نورگیر خونه رو منفجر کرده . جعفرنژاد گفت : کافیه، همه دلایل برخلاف سید هست . جناب سرهنگ ما برا حرف هامون دلیل زیاد داریم. اگه کار سید نیست و سید حالش بد شده ، چه طور خودش رو رسونده بیمارستان . سید خودش با ماشین خودش رفته بیمارستان . چند ساعت بعد از اینکه آتیش سوزی تموم شده ، کجا بوده ؟ چرا مامورها و آتش نشانی تو حیاط ندیدنش. _ خوب از خودش پرسیدید ؟ _ بله گفته یه گوشه زیر پله حیاط پشتی انداخته بودنش که دید نداشته، حالش که جا اومده دیده همه رفتند و سید هم از خونه اومده بیرون و با ماشینی که دستش بوده خودش رو رسونده بیمارستان. _ چون سید برا حرفش شاهد نداره مجرمه؟ _ اون رو دیگه قاضی تصمیم می گیره . فعلا همه چیز علیه گل پسر شماست. افسر دیگه ای سراسیمه وارد اتاق شد ، احترام نظامی گذاشت و گفت : سید تو بازداشتگاه بیهوش شده ، دکتر آوردیم بالا سرش ، گفته سریع منتقل بشه بیمارستان . _ سرهنگ جعفرنژاد از پشت میز بلند شد، جلوی سرهنگ اومد و گفت : سریع منتقل بشه ، البته دم اتاق سرباز بزارید ، بدون هماهنگی هیچ کس حق رفت و آمد به اتاقش نداره . حتی شما دوست عزیز و دستش رو چندباری روی شونه سرهنگ زد. @bibliophil
داستان قسمت شانزدهم | آناهیتا هوشنگ از ماشین پیاده شد . همراه داریوش به طرف سردخانه ی بیمارستان رفت. مسئول سردخانه گفت : بفرمائید ! داریوش گفت : اومدیم دنبال جنازه خانم اعظم صابری ، هوشنگ جان ! درسته ؟ هوشنگ اشک هاش پاک کرد و سرشو پایین انداخت. مراسم تدفین غریبانه برگزار شد. از همسایه ها و آشناها کسی نیومده بود. هوشنگ تنها بالای قبر نشسته بود و داریوش کمی دور تر ایستاده بود. صدای محزون قرآن در فضای آرام قبرستان پیچیده بود. هوشنگ به طرف داریوش برگشت و گفت : داریوش ! مسلمون ها وقتی دل شون می گیره برای امام حسین گریه می کنند . شما چی دارید که براش گریه کنم دلم آروم بشه ؟ داریوش گفت: کربلا و امام حسین داستانیه که سید و امثال سید تو مخ شماها کردند تا کار خودشون رو پیش ببرند . هوشنگ! کی خونه تون رو آتیش زد ؟ همین سید . تو که مسلمونی، مادرت که صبح تا غروب مسجد و هیات بود چرا هیچ کس برا تشییع جنازه ش نیومد ؟ چرا وسط آتیش هیچ کدوم کمکت نکردند ؟ بهنام اگه نبود الان داداش کوچیکت هم کنار مادرت بود . این مسلمون ها همش ادعا دارند ، من برم ماشین رو بیارم ، تو هم کم کم جمع کن بریم. گریه نداره عزیزم الان کارهای مهم تری داری . هوشنگ گل های روی قبر رو پر پر کرد. قطره های اشک از رو گونه هاش سر خورد روی خاک سرد قبر، نمی دونست باید چیکار کنه ؟ دلش می خواست ساعت ها بالای قبر بشینه و گریه کنه . دست گرمی رو روی شانه هاش احساس کرد. حبیب به همراه بچه های هیات تازه از راه رسیده بودند . حبیب ، هوشنگ رو بغل کرد و تسلیت گفت. هوشنگ خودشو از بغل حبیب بیرون کشید و گفت : برا چی اومدید ؟ اومدید ببینید رئیس تون با مادرم چیکار کرده ؟ حبیب گفت : الان سر مزار جای این حرف ها نیست ، ما فقط اومدیم حق همسایگی رو به جا بیاریم ، تو هنوز مسلمونی ، وظیفه ما بود بیایم ، خدا بهت صبر بده . بچه ها سریع فاتحه بخونید بریم که هوشنگ ناراحت نشه، اگه کاری داشتی رو ما حساب کن. اکبر گفت : آقا هوشنگ ، آتیش سوزی خونه تون کار سید نبوده ، اگه کار سید بود ، الان خودش تو بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم نمی کرد. امیر گفت : راستی شیخ احمد گفت بهت بگم فردا برا مادرت تو مسجد ختم گرفته ، حتما بیای . هوشنگ گفت: نمی خواد ، کسی نمیاد ، من باید برم دنبال حسن . حبیب گفت : شب کجا می مونی ؟ جا داری ؟ هوشنگ گفت : یه کاری ش می کنم . شما نمی خواد نگران من باشید . داریوش از داخل ماشین بوق زد ، هوشنگ قاب عکس مادرش رو از روی قبر برداشت و به طرف ماشین رفت . هوشنگ به همراه داریوش وارد خونه جمشید خان شد. آناهیتا به هوشنگ سلام کرد و تسلیت گفت . هوشنگ پرسید : حسن کجاست ؟ آناهیتا گفت : اول بیا تو بعد . جمشید خان تو اتاقش منتظرته، قهرمان! هوشنگ وارد اتاق جمشید خان شد. هوشنگ یاد آخرین باری افتاد که وارد این اتاق شده بود. هنوز عروسی شقایق و بهنام برگزار نشده بود. " جمشید خان گفته بود یه کار کوچیک ازت می خوام، اگه این کار رو بکنی زندگیت رو زیر و رو می کنم. هوشنگ پرسیده بود چه کاری ؟ جمشید خان روی صندلی چرمی جابه جا شد و گفت : یه کاری کن تا ما راحت عروسی این بچه ها رو بگیریم و کسی مزاحم مون نشه . هوشنگ گفت : یعنی چیکار کنم ؟ جمشید خان گفت : کی مزاحم عروسی ماست ؟ یه چند وقت بفرستش گوشه بیمارستان همین . هوشنگ گفت : من از سید دل خوشی ندارم ، کم جلو مردم حالمو نگرفته ، اما کاری به کار شما نداشته ، اون کار خودشو می کنه ، شما هم کار خودتونو کنید ، من حوصله ی دردسر ندارم . مطمئن باشید سید به عروسی شما کاری نداره . جمشید خان گفت : هنوز روت نمیشه حساب کرد . من ساده رو بگو می خواستم سفته هاتو پس بدم . " آناهیتا چندباری هوشنگ رو صدا زد . کجایی ؟ هوشنگ تازه از فکر بیرون اومد و گفت : هیچ جا ، همین جا بودم. حسن کجاست ؟ آناهیتا گفت : همین جاست داره بازی می کنه . داریوش ! از هوشنگ پذیرایی کن تا جمشید خان بیاد . جمشید خان وارد اتاق شد و گفت : داریوش برا قهرمان مون آب پرتقال بیار . بشین عزیزم ، خوش اومدی ، ما به وجود تو افتخار می کنیم، چه خبر ؟ قاتل مادرتو گرفتند ؟ هوشنگ گفت : گرفتنش ولی حالش بد شد بردنش بیمارستان . چرا سر مزار نبودید ؟ جمشید خان گفت : فکر کردیم ما نباشیم بهتره ، نمی خوام به خاطر نزدیکی ت به ما قاتل مادرت رو آزاد کنند. برای تو و حسن یه خونه خریدم ، با داریوش برو خونه تون رو ببین ، هرچی نیاز داشتی به خودم بگو . هوشنگ گفت : خونه خودمون کامل نسوخته، پشت خونه سالمه ، یه دست رو سرش می کشم همون جا زندگی می کنیم . مگه خودتون نگفتید نباید کسی بفهمه من با شما هستم. نمی خوام خون مادرم پایمال بشه. جمشید سفته های هوشنگ رو بهش پس داد و گفت : پس فعلا همون جا باش تا بعد از این جریان بری خونه ی جدید . هوشنگ گفت : حسن رو بیارید می خوام برم خونه .
داریوش با سینی آب پرتقال وارد شد. جمشید گفت: حسن رو بیار اینجا داریوش سینی آب پرتقال رو روی عسلی کنار هوشنگ گذاشت و بیرون رفت . چند دقیقه بعد حسن داخل اتاق اومد و پرید تو بغل هوشنگ و گفت : داداش جون کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود . هوشنگ، حسن رو بوسید و گفت حالا بیا بریم خونه باهم صحبت می کنیم. حسن گفت : نمیشه همین جا بمونیم ؟ برو مامانو بیار اینجا خیلی خوشگله . هوشنگ گفت : نه عزیزم باید بریم خونه خودمون . حسن گفت : پس صبر کن برم کامیونم رو بیارم. جمشید خان برام کامیون خریده . هوشنگ گفت : برو زود بیا بریم پیش مامان . جمشید گفت : بچه رو می خوای کجا ببری ؟ هوشنگ گفت : پیش مادرش . جمشید گفت : مگه عقل نداری پسر ؟ تو الان باید بری کلانتری ، شنیدم سرهنگ پرونده رفیق پدر سید هست . برو پیگیر کارت باش یه وقت سرت گول نزنند . هوشنگ گفت : از کجا معلوم کار سید باشه ؟ جمشید که تا حالا سعی می کرد با مهربونی حرف بزنه ، با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت : پس کار کیه ؟ مردم محل خودشون سید رو دیدن . هوشنگ جان ! این موقعیت رو از دست نده ، حسن رو بزار اینجا ، خودت با داریوش برو کلانتری . هوشنگ گفت : باشه ، راستی بهنام کجاست ؟ ندیدمش . جمشید گفت : بهنام خوبه ، از بعد آتیش سوزی یکم بدن درد داشت ، تو اتاقش خوابیده . هوشنگ از حسن خداحافظی کرد و گفت : حسن جان اینجا بمون من برم جایی کارمو انجام بدم میام دنبالت . حسن گفت : آخ جون خاله آناهیتا خیلی مهربونه ، فقط برو مامانم بیار اینجا. هوشنگ حسن رو بوسید و همراه داریوش به سمت کلانتری رفتند . @bibliophil
داستان قسمت هفدهم | سرهنگ جعفرنژاد کلانتری خلوت بود . هوشنگ به همراه داریوش وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند. سرهنگ داخل اتاق نبود. افسر رضایی گفت : بشینید رفته بیمارستان الان میاد . یک ربع گذشت . سرهنگ وارد اتاق شد ، به هوشنگ تسلیت گفت و ازش خواست که بشینه و گفت : افسر رضایی گفت کارم داری ، در خدمتم . هوشنگ گفت : اومدم ببینم قضیه آتیش سوزی چی شد ؟ فهمیدید کی مقصر بوده ؟ جعفرنژاد کلاه نظامی ش رو روی چوب رختی گذاشت و پشت میزش نشست و گفت : پرونده هنوز تکمیل نشده . متاسفانه تنها مظنون حادثه سید هست که اونم حالش خوب نبود و منتقل شده بیمارستان. داریوش گفت : شاید همه اینا فیلمش باشه ، می خواد فرار کنه . سرهنگ گفت : خیالت راحت ! فعلا که داره سعی می کنه از دست عزرائیل فرار کنه !! با دکترش صحبت کردم حالش اصلا خوب نیست . البته چندتا سرباز هم تو بیمارستان گذاشتیم. حالا اگر صحبت دیگه ای ندارید ، خیلی کار دارم باید به کارهام برسم. هوشنگ و داریوش نیم خیز شدند تا از صندلی بلند بشن و از اتاق خارج بشند که سرهنگ گفت : یه لحظه بشینید یه چند تا سؤال داشتم ازتون. راستی آقا هوشنگ چرا خودت حسن رو از آتیش بیرون نیاوردی ؟ هوشنگ گفت : همون روز با مادرم دعوام شده بود. دل و دماغ خونه موندن رو نداشتم . قبلا به افسر رضایی گفتم که همراه بهنام و داریوش رفته بودیم بیرون دور بزنیم. شب شد ، بهنام من رو رسوند دم در خونه مون که دیدم همسایه ها جمع شدند . خونه آتیش گرفته . تا از ماشین پیاده شدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ماشین حاج یاسر که مُحرّم دست سید بود رو ، رو به روی خونه مون با در باز ، پارک شده دیدم. سریع دویدم درِ خونه به بهنام و داریوش گفتم مادرم و برادرم خونه هستند. اجازه ندادن داخل برم. بهنام گفت تو برو سوپر سر کوچه زنگ بزن آتش نشانی من نجات شون می دم. من سریع رفتم، سوپر سر کوچه گفتم آقا زنگ بزن آتش نشانی گفت : زدم برادر من ! نمی دونم کجا موندن ؟ الان دوباره می زنم. برگشتم جلو در خونه ، داریوش و بهنام هنوز تو خونه بودند . سرهنگ جعفرنژاد گفت : رفت و برگشت تو تا سوپر چقدر طول کشید ؟ هوشنگ گفت : فکر کنم ده دقیقه بیشتر نشد. تا اومدم چند دقیقه بعد بهنام اومد حسن رو داد بغلم . بچه ترسیده بود . اما داریوش هنوز نیومده بود. چند دقیقه بعدش تازه آتش نشانی رسید و داریوش هم اومد بیرون و گفت : آتیش خیلی زیاده نتونسته مادرم رو نجات بده . سرهنگ جعفرنژاد گفت : آقا داریوش چرا داخل مونده بودی؟ داریوش گفت : هوشنگ که رفت سوپر ، من و بهنام صورت هامون بستیم کاپشن هامون در آوردیم ، خیس کردیم کشیدیم رو سرمون رفتیم داخل . حسن نزدیک در بود زود نجاتش دادیم اما اعظم خانم بیچاره نمی دونم کجا بود ! بچه ترسیده بود ، بهنام بچه رو آورد بیرون که بده هوشنگ ساکتش کنه ، من موندم ، خیلی دنبال مادرش گشتم دیدم دارم خفه میشم اومدم بیرون. سرهنگ جعفرنژاد گفت : یه سؤال دیگه شما و بهنام جایی تون دچار سوختگی نشد ؟ حالتون خوبه؟ داریوش گفت : بهنام یکم ریه هاش اذیت شده خونه خوابیده . من نه ! چیزی ام نشد ، چون کاپشن رو خیس کردم ، کشیده بودم رو صورتم . فقط همون شبِ اول نفس تنگی داشتم الان خوبم. سرهنگ جعفرنژاد چند دقیقه ای ساکت شد و بعد گفت : خیلی هم خوب ، خبری شد بهتون میگم . می تونید برید. فقط بهنام خوب شد بگو یه سر بیاد اینجا. داریوش گفت : حتما چشم. سرهنگ شماره افسر رضایی رو گرفت و گفت که داخل اتاقش بره. افسر رضایی احترام نظامی گذاشت و داخل اتاق رفت . سرهنگ جعفرنژاد گفت : خوب افسر حرف هاشون شنیدی ؟ _ بله قربان . _ به نظرت یه چیزی عجیب نیست ؟ _چی ؟ _ اینکه بهنام و داریوش اصلا دچار سوختگی نشدن. درحالی که سید دو دستش و یکم از صورتش سوخته. _یعنی به نظر شما کس دیگه ای مقصر آتیش سوزی هست ؟ _ آتیش سوزی که کار بهنام و داریوش نیست چون همراه هوشنگ بودند اما سید زودتر از اونا اونجا بوده . اما نجات جون پسربچه می تونه کار این دوتا نباشه و حرف های سید درست باشه . اول باید مقصر آتیش سوزی مشخص بشه . از خونه هوشنگ دیگه چیزی پیدا نکردید ؟ _ قربان یه سری لباس و وسیله تو حیاط و پشت بوم پیدا کردیم، که خیلی سوخته، دادیم برا آزمایش ببینیم چیزی ازش در میاد یا نه . _ من دارم میرم خونه . این موارد رو هم داخل پرونده بنویس تا ببینیم چی میشه. _ چشم قربان ! فقط یه سؤال یعنی سید مظنون نیست ؟ _ فعلا که تنها مظنون مون همون سید هست، مگه خلافش ثابت بشه . باید مدرک بیشتری جمع کنیم تا نتونه خودش رو تبرئه کنه. تازه قضیه داره جالب میشه. سرهنگ درحال خارج شدن از کلانتری بود که افسر رضایی دنبالش اومد و گفت : سرهنگ صبر کنید ! افسر رضایی گفت : قربان از بیمارستان زنگ زدند ، میگن سید حالش بهتر شده . چی دستور می دیدید ؟
سرهنگ جعفرنژاد گفت : نگفتم این سید هفتاد تا جون داره!! بذار فعلا بیمارستان باشه تا فردا صبح . به سربازها بگو چشم ازش برندارن ، صبح برو بیمارستان اگه حالش خوب بود بیارش اینجا برا تکمیل پرونده . _ چشم قربان . **** دکتر که از اتاق بیرون اومد زری و پدر سید ازش پرسیدن حالش چه طوره ؟ دکتر گفت : خداروشکر بهتره. استراحت کنه بهتره میشه . زری انگار بال در آورده بود. با خوشحالی گفت : می تونم ببینمش ؟ دکتر گفت : از نظر من اشکالی نداره ، اگه سربازها بهتون اجازه بدن. زری با گریه و اصرار اجازه گرفت که همراه پدر سید داخل اتاق بره. سید با دیدن زری خندید اما از دیدن سرهنگ جا خورد . سرهنگ پیشونی سید رو بوسید و گفت : تازه از مشهد اومدم . این خبرها که میگن چیه ؟ سید گفت : شما چی فکر می کنید ؟ سرهنگ گفت: من که باورم نشد کار تو باشه . سید دوباره خندید و گفت : اگه باورتون میشد که کار از کار گذشته بود. همه چی رو به افسر رضایی گفتم ، اما دعوا کرد و گفت دروغ میگم. زری گفت ول کن این حرف ها رو . تو که حالت بد بود چرا خودتو مرخص کردی ؟ سید رو تخت جابه جا شده و گفت : خودم و زدم به مریضی از دست پلیس فرار کنم . وای همه نقشه هامو جلو سرهنگ لو دادی ، اصلا حواسم نبود. زری خندید و گفت : رو تخت بیمارستان هم دست از مسخره بازی در نمیاری ؟ سید گفت : زری خانم ! فقط خبرهای بد رو دادی یا خبرهای خوبم دادی ؟ زری گفت : الان وقتش نیست . سرهنگ گفت : شما دوتا چی میگید ؟ سید گفت : هیچی ! دارید پدر بزرگ میشید، جناب سرهنگ . سرهنگ چشماش برق زد و گفت : یا امام رضا شکرت، تو داری پدر میشی هنوز آدم نشدی ؟ سید گفت : اگه میشه زری رو بفرستید خونه من که خوبم . سرهنگ گفت : آره زری جان ، بیا بریم برات آژانس بگیرم تو برو خونه ی ما پیش حاج خانم. زری گفت : شما تازه از سفر اومدید، خسته اید . سرهنگ گفت: نه عزیزم بیا بریم . زری گفت : باشه ، خودم میرم شما پیش سید بمونید دوباره فرار نکنه. @bibliophil