eitaa logo
بغض قلم
614 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
226 ویدیو
28 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
و گوشمالی ش بدیم تا رابطش با سید رو از زیر زبونش بکشیم ببینم چه رابطه ای باهم دارند . قرار نبود خونه آتیش بزنه ، نمی دونم یه دفعه شیشه بنزین رو از کجا درآورد ! کیوان نقشه ای کشیده بود که قبلش به من نگفته بود. مادر هوشنگ رفت بیرون ، سمت هیات. تا رفت بیرون کیوان سریع از تو کوله پشتی ش یه لباس شبیه لباس سید پوشید و شیشه ی بنزین رو شعله ور کرد. بعد هم پرت کرد تو اتاق و بدو بدو از پشت بوم اومدیم تو حیاط پشتی . همون لحظه انگار مادر هوشنگ یه چیز جا گذاشته بود و برگشت تا در اتاق رو باز کرد ، شیشه خورده بود به لوله ی گاز و اتاق منفجر شد. امیر گریه کرد و گفت : باور کنید من نمی دونستم نقشه ی کیوان چیه ؟ _ پس چرا نیومدی بگی ؟ _ خیلی ترسیده بودم . کیوان گفت هیچ کس به ما دوتا شک نمی کنه ، ما نیت مون خیره بوده ، نمی خواستیم این طوری بشه ولی به هدف مون رسیدیم ، آبروی سید تو محله رفت ، ما همینو می خواستیم. _ سرهنگ دستش رو محکم کوبید روی میز و گفت : جَوون های نادون ! زدید خونه ی مردمو سوزوندید ، یه نفر رو کشتید که ثابت کنید سید بهاییه؟؟! چی تو اون دانشگاه به شما یاد می دن ؟ چند دقیقه ساکت شد و گفت : مطمئنی همه واقعیت رو گفتی ؟ اینایی که میگی باهم جور در نمیاد . _ به هرچی می پرستی ، همش واقعیت ماجراست . قرار نبود این طوری بشه ، فقط می خواستیم هوشنگ حساب کار بیاد دستش و چهره سید رو به اهل محل نشون بدیم . _ پس چه طور همه میگن هیات بودی ؟ _ سید وسط کار سر رسید . کیوان ماشینش رو جلوی مطب دکتر دستکاری کرده بود تا دیر برسه هیات و همه بهش شک کنند ، نمی دونستیم میاد وسط آتیش ، اومد وسط آتیش بچه رو ببره بیرون کیوان لگد زد به پهلوش، با چندتا تکنیک بیهوشش کرد ، بچه رو نشوند گوشه ی حیاط ، من ترسیده بودم ، کیوان گفت سید رو ببریم حیاط پشتی ، لباس طلبگی ها رو کردیم تنش ، خودمون رو مرتب کردیم ، انقدر ترسیده بودم که اونجا سوئیچ و کاپشنم رو جا گذاشتم و از حیاط پشتی رفتیم هیات . کیوان گفت : نگران نباش همه چیز می سوزه خاکستر میشه . اگه سوئیچ اونجا نبود که کسی به ما شک نمی کرد . ما حیاط پشتی بودیم ، هوشنگ و بهنام تازه رسیدن بقیه رو هم که می دونید. _ من نفهمیدم این نقشه مسخره تون چه طوری قرار بود زیرآبِ سید رو بزنه؟ _ قرار نبود سید بیاد وسط آتیش ، سید باید دیر می رسید هیات ، همسایه ها دیده بودنش ، قرار بود بگن سید برا گوش مالی هوشنگ خونه ش رو آتیش زده ، قرار بود مادر و داداشش اون ساعت هیات باشند . منم به کیوان گفتم ، کیوان خیلی خوشحال بود ، می گفت فقط بشین و تماشا کن . _ خوب بی عقل ! سید اگر بهایی بود باید خونه ی شیخ احمد رو آتیش می زد نه خونه ی هوشنگ رو !! _ بیشترش نقشه کیوان بود ، من اگه می دونستم نقشه اش اینه اصلا کمکش نمی کردم. من نمی دونم. _ هرچی گفتی رو این کاغذ همه رو بنویس. سرهنگ از اتاق بازجویی بیرون امد ، رو کرد طرف افسر رضایی و گفت : تو حرف های امیر رو باور کردی؟ قربان همون طور که خودتون گفتید ، دلیل شون برا بی آبرو کردن سید منطقی نیست باید حرف های کیوان رو بشنویم ! _ به نظرم کیوان فقط یه بچه دانشجوی مذهبی نمی تونه باشه ، سریع برید در خونه شون بیاریدش ، همین الانم دیر شده !! @bibliophil
داستان قسمت بیست و چهارم | مامان مهری _ مامان ! چند تا مامور اومدن جلو در میگن با داداش کیوان کار دارن . _ مامور؟! با کیوان چیکار دارن ؟ _ نمی دونم _ سلام خانم ! افسر رضایی هستم از کلانتری مزاحمتون شدم . ما حکم جلب آقا کیوان رو داریم لطفا بگید بیان بیرون . _ حکم جلب ؟ مگه کیوان من چیکار کرده ؟ _ بگید بیان بهشون میگیم . _ کیوان خونه نیست . _ شما اطلاع دارید کجا هستند ؟ _ لندن . _ لندن !؟ _ بله ! دیروز وسایلش رو جمع کرد ، گفت باید تو یه کنفرانس علمی شرکت کنه . خودمون رفتیم فرودگاه بدرقه اش کردیم ، حتما اشتباه می کنید کیوان من دانشجوی نمونه است . _بله ، ببخشید مزاحم شدیم . _ گفتم که اشتباه کردید . _ باشه ممنون . _ چی می گفت ، مگه داداش کیوان چیکار کرده ؟ _ هیچی بابا ، اشتباه اومده بودن . _ خوب خداروشکر _ مهران کنترل ماهواره رو بیار . _ ببخشید میشه خودتون بردارید ! _ شما دوتا هم که دیگه شورش رو در آوردید . مامان کنترل رو برداشت . روی کاناپه نشست . ماهواره رو روشن کرد . همیشه وقتی مامان ماهواره می دید ، من و مائده خودمون رو با یه چیزی سرگرم می کردیم تا حواسمون پرت نشه . احساس می کردم اگه نگاه کنم دیگه نمی تونم راحت تو روضه گریه کنم . سید می گفت : ماهواره دست همون هایی که نتونستن ما رو تو جنگ شکست بدن، هدف شون همونه، سلاح شون عوض شده . از لشکر یزید نباید انتظار داشته باشید زیر علم امام حسین سینه بزنه اگه هم زد باید بهش شک کنید حتما یه هدفی داره . مامان داشت اخبار می دید ، گفت : الان اگه کیوان بود می گفت بزن اخبار ببینیم دشمنان اسلام درباره ما چی میگن ! آخی! چقدر دلم براش تنگ شد . مامان یه دفعه با صدای لرزون که نشون دهنده ی هیجان زیادش بود ، همه مون رو صدا کرد !! بچه ها !بچه ها ! بدوید بیاید ، کیوان رو داره نشون می ده. قربون پسرم برم . بدوید مامان قربونش بره .....مثل دکترا شده .... مونا با تعجب گفت : این کیوان خودمونه؟!!! مائده گفت : صداشو زیاد کن ببینیم چی میگه !؟ کیوان ریش و سیبیلش رو زده بود و کراوات قرمز با یه پیراهن سفید پوشیده بود. مجری برنامه کیوان رو دانشجوی نمونه ایرانی معرفی کرد .بعد از کیوان پرسید خوب کیوان جان ، تو تازه از ایران اومدی ، اوضاع ایران رو چه طور می بینی؟کیوان گفت : من یه دانشجوی ایرانی ام ، در همه جای دنیا دانشجوها با دیدی باز مسائل اجتماعی و سیاسی کشورشون رو بررسی می کنند . در ایران دانشجو اجازه اعتراض نداره ، اجازه نداره راحت حرف بزنه ، سریع بهش برچسب ضد انقلاب و ....می زنند ، متاسفانه مردم ما در ایران گرفتار دیکتاتورهای مذهبی هستند که به بهانه هایی همچون محرم ، عاشورا و خرافه های دینی جامعه رو عقب نگه داشتند . ما دانشجوهای ایرانی باید پیشرو باشیم و کمک کنیم چهره ی واقعی این افراد به ظاهر مذهبی برای مردم روشن بشه . من خیلی امیدوارم به زودی مردم ما هم طعم دموکراسی و آزادی رو بچشند . شما نگاه کنید غرب درست از زمانی پیشرفت کرد که از دین فاصله گرفت . مسئله دین کاملا از سیاست جداست. اما در ایران با ابزار دین مردم رو سرکوب می کنند . روزهای آینده کنفرانسی هم در این باره قراره برگزار بشه که من حتما اونجا بیشتر در این باره توضیح میدم . برنامه کیوان کوتاه بود . بعد تموم شدن برنامه، همه مون جلو تلویزیون خشکمون زده بود ! کیوانی که برا یه عروسی رفتن اون بساط رو جور کرده بود ، حالا می گفت دین آزادی مردم رو گرفته ، جریان های دینی با خرافات ۱۴۰۰ سال قبل مردم رو خفه کردند !!! این همون کیوانه ؟! مامان چند بار به شماره ای که کیوان داده بود زنگ زد اما می گفتن کسی رو به این اسم نمی شناسند . تا خود صبح هیچ کدوممون نخوابیدیم . دائم رفتار و حرکات کیوان یادمون می اومد و می گفتیم اینی که امشب تو برنامه دیدیم کیوان نیست ! حتما اشتباه کردیم . مونا می گفت : نه بابا تشابه اسمی بوده ! کیوان ریش هاش مثل ناموسش بود !! یادتون نیست ، اون سری می خواستیم براش بریم خواستگاری بهش می گفتیم یکم پشم هاتو کوتاه کن ناراحت میشد . حتی نزدیک بود بزنه ما رو . مامان گفت : یعنی من بچه خودمو نمی شناسم ، خود کیوان بود ، رفت لندن دید ، فهمید . من همش می گفتم این آخوندا ما رو عقب نگه داشتن ! بیا رفت دید خودش فهمید من چی می گفتم . باید مائده و مهران رو هم بفرستم لندن چشم و گوششون باز بشه . مائده خندید و گفت : مامان حرفی می زنی !! انقدر زود ؟! داداش دیروز رفت لندن ، انقدر زود همه چیز رو فهمید و عوض شد ؟!! _ پس چی ؟ لندن یه کشور پیشرفته است . دین ندارن ولی قانون دارن ، دزد نیستند . _ منم گفتم شرمنده ولی لندن اسم یه شهر هست مامان مهری ، دین شون هم مسیحی فکر کنم . مامان گفت : خوبه ! نمی خواد تو به من یاد بدی . برید بخوابید . نزدیک اذان صبح بود که نماز هامون رو خوندیم و خوابیدیم . بابا صبح از سرکار اومد گفت:
گفت از کلانتری بهش زنگ زدن گفتن آتیش سوزی خونه هوشنگ کار کیوان هست ، بیاید کلانتری . مامان هم جریان اخبار رو تعریف کرد و گفت : بیا تا دیدن بچه ام چهارتا حرف سیاسی زد بهش انگ خرابکار زدن . بیا بریم من اون کلانتری رو ، رو سر اینا خراب می کنم . خانم ! قبل اینکه کیوان تو تلویزیون حرف بزنه اومدن در خونه دنبالش ، بعد دیدن نیست به من زنگ زدن ، گفتم سرکار هستم صبح میام . مامان و بابا رفتن کلانتری ، مامان با عصبانیت در اتاق سرهنگ جعفرنژاد رو باز کرد ، کسی داخل اتاق نبود . رفت در اتاق افسر رضایی رو باز کرد . با عصبانیت گفت : رئیستون کجاست ؟ افسر رضایی گفت : بفرمائید بشینید ، سرهنگ جعفرنژاد به همراه امیر رفته اند دادگاه ، طول می کشه برگردند . من خدمت شما هستم . بابا به مامان اشاره کرد ساکت باشه و گفت : قضیه کیوان چیه ؟ افسر رضایی توضیح داد ، دیروز وقتی اومدیم در خونه تون ، خانمتون گفتند کیوان رفته لندن ، تا برگشتم کلانتری سریع اطلاعات کیوان رو بررسی کردیم ، تمام ایمیل های این مدت ش رو چک کردیم و تا اینجا فهمیدیم که کیوان چند ساله برا یه سازمان جاسوسی تو لندن کار می کنه و از جاهای مهم ایران براشون خبر می فرسته و یکی از برنامه هاش هم که تو این چند تا محله پیاده کرده ، بی آبرو کردن افراد مهم مذهبی محل تو چشم مردم بوده . درست کردن شایعه ، پخش اخبار دروغ ، نا امید کردن جامعه از مذهب و حکومت کاری بوده که کیوان انجام می داده . حتما تنها نبوده ، ولی فعلا خط و ربطی نتونستیم از دوست و رفقاش پیدا کنیم. _ این وصله ها به کیوان من نمی چسبه ! تا دیدید ۴ تا حرف مخالف میل تون زد ، اسم ضد انقلاب و جاسوس روش گذاشتید . _ بله ! شما مادر کیوان هستید ، حق دارید باور نکنید ، اما کیوان از این اتهام ها هم تبرئه بشه ، از آتیش سوزی خونه ی هوشنگ نمی تونه ، آخرین کارش هم آتیش سوزی خونه هوشنگ بوده ما اصلا برا این جرم اومدیم دم خونه تون ، تا دیده دیروز امیر رو گرفتیم بار سفر رو بسته و در رفته . یه نقشه دقیق و حساب شده داشته برا رفتن و سر فرصت هم کارشو انجام داده . ما هم باورمون نمیشه کیوان جاسوس بوده باشه !!! _ مامان گفت : چه طور ممکنه ؟ کیوان من نماز و هیات رفتنش ترک نمی شد ، چند بار خودم مسخره اش کردم ، سر عروسی بهنام حتی دعوامون شد . _ متاسفانه باید بگم اینا همه نقشه شون بوده با امیر . _ بابا گفت : امیر ؟! _ بله امیر ، هم دانشگاهی پسرتون. _ امیر ؟! همین داماد شیخ احمد خودمون !؟ _ بله _ الله اکبر ، شیخ احمد رو هم گول زدن چه برسه به ما خانم !! مامان گفت : حالا باهاش چیکار می کنید ؟ _ نمی دونم پلیس بین الملل چقدر با ما همکاری کنه ، ولی تحت تعقیب قرار می گیره تا ببینیم کی می تونیم دستگیرش کنیم اما .... _ اما چی ؟ _ نمی خوام تو دلتون خالی بشه ! شما پدر و مادر کیوان هستید ، ولی تجربه نشون داده این افراد براشون تاریخ مصرف دارن ، تاریخ مصرفشون که تموم بشه ، دیگه شانسی برا زندگی ندارن . ان شاالله تا قبل از اون ، همکارهامون بتونن بیارنش ایران . این پرونده دیگه به ما مربوط نمیشه ، ما می فرستیم برا مقامات بالا . فقط یه خواهش دارم ! برا تکمیل پرونده می تونیم وسایل کیوان رو بگردیم ؟ بابا گفت : یا امام حسین ، یه کاری کن ! این پسر جَوونه نادونی کرده ، برش گردون ایران . _ مامان گفت : برگرده ایران که همین ها بگیرن اعدام کنن پسرم رو . نمی خواد همون جا ، خیلی هم جاش خوبه . _ چشم همه تلاش مون می کنیم. اگه اجازه بدید همکارهای من بیان خونه تون . _ مامان با گریه گفت : مگه راه دیگه ای هم برامون مونده ؟! جوان های مردم رو آواره دیار غربت کردید ....خدا ذلیل تون کنه ! بابا به مامان گفت آروم باشه . _ افسر رضایی گفت : همراه ما بیاید. همه اتاق کیوان رو گشتن، کیوان چند روز قبل رفتنش تمام اتاقش رو تمیز کرده بود . مدرک به درد بخوری تو اتاق نبود جز چندتا خرده ریز و یه نامه که کیوان برای ما نوشته بود : سلام خانواده عزیزم از من دلگیر نباشید ، من برا هدف بزرگی دارم مبارزه می کنم . از زمانی که فهمیدم دین باعث عقب افتادگی کشور ما شده ، مجبور بودم برا رو کردن دست این آخوندهای بیشرف رنگ خودشون بشم تا بهتون نشون بدم اینا با چهارتا خرافات و قصه فقط جیب خودشون رو پر می کنند اما بدونید الان که لندن هستم نتیجه همه ی تلاش هام رو گرفتم ، می دونم یه روز به همین زودی ها ، با رفتن اینا ، دوباره دوره هم جمع میشم ، اون روز بهم افتخار می کنید ، اون روز خیلی زود میاد ، اصلا ناراحت نباشید . مائده و مهران عزیزم مواظب باشید ! خیلی نگران شما هستم !! دنیا اونی نیست که به شما گفتند ، اگه بتونم شما رو می برم پیش خودم ، بازم نامه می نویسم ، دوستتون دارم کیوان @bibliophil
داستان قسمت بیست و پنجم حسین طبق تحقیقات ، آزمایش وسایل مکشوفه از منزل مقتوله و طبق مستندات پرونده و اظهارات شاکی و مظنونین، دادگاه برای تصمیم گیری نهایی نیازمند بررسی های دقیق تر است ، جلسه بعدی پس از تکمیل پرونده انجام می شود ، اتهام دو متهم اصلی برای دادگاه اثبات شده و این پرونده ، دو متهم به شرح ذیل دارد: متهم ردیف اول کیوان مقدم، فرزند اسد الله متهم ردیف دوم امیر نعمتی ، فرزند مسعود رسیدگی به علل ارتباط سید با افراد نزدیک به بهاییت در صلاحیت این دادگاه نیست و در دادگاه مربوطه بررسی می شود. ختم جلسه . _ آقای قاضی ، شوهر من تا دادگاه بعدی باید زندان بمونه ؟ خدا رو خوش نمیاد ، یه کاری کنید ! _ جرم شوهر شما اثبات شده ، مشارکت در قتل ، من نمی تونم با وثیقه ایشون رو آزاد کنم. دادگاه هم چند روز دیگه برگزار میشه و حکم اصلی داده میشه . _ امیر ، داماد شیخ احمده ! خواهش میکنم یه کاری کنید !! _ خواهر من ! داماد منم که باشه مجرمه ، نگران نباشید ایشون مورد سو استفاده قرار گرفتن ، کیوان از سادگی و موقعیتی که امیر در بین مردم به واسطه ی داماد شیخ احمد بودن داشته ، بهره برداری کرده ، همه اینا باعث میشه مجازات سنگینی برای امیر گرفته نشه. البته رضایت گرفتن از ولی دم هم می تونه به امیر کمک کنه ، راستی شنیدم شیخ احمد بیمارستان هستند . حالشون خوبه ؟ _ الحمدالله ، خطر رفع شده . به خاطر این اتفاق ها سکته کردند . _ خوب الحمدالله ، بهش بگید که تقصیر امیر کم بوده تا پیرمرد زودتر حالش خوب بشه . _ چشم ، امیر چقدر باید زندان بمونه ؟ _ احتمالا یک یا دو سال . سعی میکنم بیشترین تخفیف رو براش در نظر بگیرم . شما هم سعی کنید رضایت شاکی رو بگیرید تا فقط جنبه عمومی جرم باقی بمونه . _ ممنونم _ به شیخ احمد سلام برسونید . زهرا از دادگاه بیرون اومد ، نگاهش به سید افتاد که سرهنگ زیر بغلش رو گرفته بود و از دادگاه بیرون می رفتند . بیرون دادگاه هوشنگ تا سید رو دید سرش رو پایین انداخت و رفت. سید دیگه توان ایستادن نداشت ، با اجبار چند قدمی راه می رفت . سرهنگ ماشین رو تا جایی که میشد نزدیک کرده بود و کمک کرد سید داخل ماشین بشینه . سرهنگ دست کشید رو پیشانی سید و گفت : بمیرم برات ، داری تو تب می سوزی !! الحمدلله دادگاه هم که به خیر گذشت ، دیگه می برمت پیش دکتر سلیمی. سید گفت : خدا نکنه ، میشه پدری رو در حق من تموم کنی ، به جای اینکه منو ببرید دکتر ، برید با زهرا خانم که اونجا ایستاده ، اون قرار وثیقه رو که برا من گذاشته بودید ، ببرید پیش قاضی ببینید راضی میشه امیر تا قبل دادگاه بیاد بیرون ! _ الله اکبر ، حواست به همه جا هست ، جز خودت ! بس کن سید ، تو رو چیکار کنم ؟ ها ! انقدر برا اینا دل سوزی کردی چی شد ؟ به فکر زن و بچه خودت باش اونا دل ندارن !! _ چشم . هوشنگ رو صدا کنید ، بگید بیاد زحمت بردن ماشین تا بیمارستان رو بکشه . _ چی ؟ هوشنگ !!! بدم تو رو دست هوشنگ که همین یه ذره جونت رو هم بگیره ؟ راحتت کنه ؟! پسر ساده ی من رو ببین . _ بابا ! هوشنگ پشیمون شده ، جلوی دادگاه ناراحتی ش رو ندیدین؟ _ از دست تو آخر منم مثل شیخ احمد سکته می کنم !! خدا آخر عاقبت تو یکی رو به خیر کنه . سرهنگ با ماشین رفت کنار هوشنگ ترمز کرد ، هوشنگ با تعجب برگشت نگاه کرد و سریع به راه خودش ادامه داد. سرهنگ صداش کرد ، از ماشین پیاده شد و گفت : اگه برات زحمتی نیست ، این ماشین ، سویچ هم روشه ، سید از دیشب داره تو تب می سوزه نمی خواستم بیارمش دادگاه ، خیلی اصرار کرد ، حالا که معلوم شده کار سید نبوده ببرش بیمارستان ، من برم ببینم می تونم قاضی رو ببینم کارها رو جلو بندازم !؟! _ من؟ ! آخه ، خجالت میکشم با سید رو به رو بشم ! حلالم کنید جناب سرهنگ! _ اونی که باید حلالت کنه تو ماشین منتظرت نشسته ، برو جوون ، خجالت از چی ؟ دیگه تموم شد . سرهنگ رفت ، هوشنگ در ماشین ، سمتی که سید نشسته بود رو باز کرد. به سید سلام کرد و گفت : سید حلالم می کنی؟ _ بیا بالا _همه اهل محل فکر می کردیم شما این کار رو کردید ، من همه ی اون شب هایی که بعد هیئتتون ، می اومدی خونه مون با حسن بازی می کردی ، یا برامون غذا می آوردی ، گذاشته بودم پای نقشه ای که برا آتیش زدن خونه مون کشیدی . فکر می کردم اینا نقشه ات بوده تا آمار زندگی منو در بیاری !! اجازه بده دستت رو ببوسم ! سید نای حرف زدن نداشت ، دست هاشو عقب برد و گفت : این کارها چیه پسر ؟! فعلا نمی تونم حرف بزنم بعد باهم صحبت می کنیم . بیا سوار شو. هوشنگ سوار ماشین شد ، تو آینه ی ماشین خودش رو دید ، یاد حرف جمشید خان افتاد ، هوشنگ الان بهترین موقعیته سید رو از سر راه برداریم . هوشنگ به سید گفت : نمی ترسی بلایی سرت بیارم ؟ سید به زور خندید و گفت : دیگه چه تو بلایی بیاری یا نیاری من خودم رفتنی ام . پس خودت رو زحمت نده .
هوشنگ هنوز پشت ماشین تو فکر بود . تمام اتفاق های این مدت مثل فیلم از جلوی چشم هاش حرکت می کرد . از اولین روزی که سید ، توی میدون وقتی داشت با یه نفر دعوا می کرد چاقو رو گرفت و پرت کرد وسط خیابون ، یاد اون روزی که سید بهش گفت خودم برات یه آشی می پزم ، از سر رسیدن سید وسط دعوا با امیر و مداحی های محرمی که از کوچه کنار مسجد به گوشش می رسید . از .... سید گفت : حسین آقا ! به چی فکر می کنی ؟ حرکت کن برادر هوشنگ با تعجب گفت : شما از کجا می دونید اسم من حسین بوده . _ خوب داداش حسن چیه ؟ حتما حسینه ، نه هوشنگ . دیشب خواب حاج مرتضی رو دیدم . با من دعوا داشت ، می گفت تقصیر تو هست سید ، که حسین اسمشو گذاشته هوشنگ ، هر چی بهش می گفتم من کاری نکردم ، قبل اینکه بیام این محله همه هوشنگ صداش می زدن ، باور کن کار من نبوده ، بیخیال نمیشد، می گفت اگه بیشتر هوای این بچه رو داشتی ، این بچه مجبور نمیشد برا دو زار پول اسم و رسم خودش رو عوض کنه . این بچه یتیمه ، باید براش پدری می کردی ، می گفت یا عمامه ت رو بنداز گوشه ی خونه یا برا این بچه ها پدری کن !! تو باید حلالم کنی .... _ هوشنگ سید رو بغل کرد اشک هاش سر خورد رو صورت سوخته ی سید و گفت : مامان اعظم فقط من رو حسین صدا می کرد ! خیلی مردی سید !! دیگه نمی زارم یه تار مو از سرت کم بشه . _ سید سرفه هاش شروع شد . هوشنگ دنده رو جا زد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت . سید حالش که جا اومد پرسید : شنیدم حبیب داره خونه تون رو بازسازی می کنه ! چقدر دیگه مونده ؟ _ حبیب هم مَرده عین خودت . یه چند روز دیگه کار داره ، نمی خوام دیگه برا جمشید خان کار کنم ، جمشید دیگه از من سفته ای هم نداره ، خونه مون که آماده بشه ، میرم سرکار ، فقط نگران حسن هستم !! _ نگران نباش ، برا حسن هم یه آشی می پزیم .
داستان قسمت بیست و ششم ، بهنام _ شقایق ! من دوست دارم . _ خودت خوب می دونی ، منم دوست دارم بهنام ، چون دوست دارم ، نمی خوام دیگه تو این مسیر اشتباه بمونی .... _ به فرض که من مسلمون بشم ، جمشید خان همه چیز رو ازم می گیره ، خونه ، ماشین ، پول و....حتی جوابم رو هم نمی ده ....چه طوری می خوایم زندگی کنیم ؟ با پول بابای تو ؟ ! یا با پول سید ؟! _ من شاید اون اولا عاشق زرق و برق زندگی تو بودم ، عاشق چیزهایی که هیچ وقت نداشتم شون ، اما الان می بینم زندگی با تو خیلی چیزها رو کم داره بهنام .... _ تو چی کم داشتی ؟ تو زندگی من چیزهایی رو دیدی که اسمش رو نشنیده بودی ! کسی ندونه فکر می کنه کی بودی ! _ تو حق داری ! ما نسبت به شما فقیر بودیم ، اما زندگی با تو یه چیز بزرگ نداشت ، که خونه فقیرانه ما اون داشت . _ چی مثلا؟ _ زندگی شما امام حسین رو کم داره ! من نمیگم قبل ازدواج باهات خیلی مسلمون بودم ، نه ! ما خونه مون سگ داشتیم ، حجابم معمولی بود ، آهنگ گوش می دادم ، عشق رقص و آرایش کردن بودم... اما بهنام هر وقت دلم می شکست نذر امام حسین می کردم ، محرم ها مامانم آش نذری می داد ، تو همه چیز بهم دادی ولی امام حسین رو ازم گرفتی ، اجازه ندادی محرم برم خونه ی مامانم برم سر آش نذری، عروسیمون رو گذاشتی درست شب اول محرم . تا صدا دسته می شنیدم ، برا امام حسین گریه می کردم ، خانواده ات مسخره ام می کردند. تو حتی اجازه ندادی یه شب با مونا برم هیات !! _ شقایق مگه ایقانی برات توضیح نداد ؟ کربلا یه افسانه است ، چرا ول نمی کنی این مسخره بازی ها رو ؟ _ ایقانی هرچی هم بگه من حرفم یک کلمه است ، مگه نمیگی دوستم داری ، من یه بار علاقه ام رو بهت ثابت کردم ، آبروم تو محله رفت ، انگشت نمای اهل محل شدم ، ولی پات وایسادم ، بهایی شدم ! هرچی گفتی ، گفتم چشم . حالا تو عشقتو به من ثابت کن ، من و می خوای مسلمون شو ... _ حرف آخرت همینه ؟ _ همین ! _ پس برا طلاق خودت رو آماده کن ، چون من نمی خوام اول جوونی پشت پا بزنم به همه چیز ! مسلمون بشم که جمشید خان همه چیز رو ازم بگیره ، یه عمر تو ناز و نعمت بزرگ شدم ! شقایق تو از اولم لیاقت منو نداشتی ، چیزی که برا من زیاده دختر ....اما تو به خاطر چهارتا قصه که سید خونده تو گوشِت پشت پا زدی به زندگی مون. دوباره باید تو فقر و بدبختی زندگی کنی ....سید چی بهش می رسه شما با بدبختی زندگی کنید ؟ _ فقیر باشم بهتر از این زندگیِ که تو برام ساختی ....صبح جلسه ، شب جلسه . اون آزادی که گفتی رو من ندیدم ....وقتی مسلمون بودم ، نماز می خوندم نمی خوندم کسی کارم نداشت ، اما فقط یه روز جلسه نیومدم ، جمشید خان جلو همه دعوام کرد ....بهنام چشم هاتو باز کن ، آزادی که تو میگی عین بردگیه .... اون احترامی که می گفتی کجاست ؟ من زن تو بودم یا داریوش که هروقت از کنارم رد میشد بهم امر و نهی می کرد ؟! این چه دینیه که می ترسید یه روز جلسه نرید ، به خطر بیوفته ! انقدر دینش سسته، یا پیروانش سست عنصر ؟ _ بسه شقایق نمی خوام دیگه صداتو بشنوم، تو دادگاه می بینمت..... بهنام در اتاق شقایق رو با عصبانیت بست و به خاله شهین گفت : خوب برا خودت اهل مسجد و نماز شدی ....، من اون مسجدی که زنمو ازم بگیره خرابش می کنم ! فعلا تا روز دادگاه. خاله شهین داخل اتاق شقایق رفت . کنار شقایق نشست ، دست های شقایق رو تو دست هاش گرفت و گفت : تو واقعا فکرهاتو کردی ؟ فردا باز پشیمون نشی .... _ من این بار خودمو سپردم دست دختر امام حسین . سید خودش گفت : شب عروسی به بابا گفته : دخترت رو بسپر دست دختر امام حسین . دختر امام حسین مگه آدمو جای بدی می بره؟ _ بیا بغلم عزیزم ، ان شاالله آقا نگاهمون می کنه . مادر فدات بشه . * داریوش در اتاق جمشید خان رو زد و داخل رفت ، آقا با من کار داشتید ؟ _ شقایق و بهنام کجان؟ _ شقایق خانم که طبق معمول خونه ی مادرشون هستند، آقا بهنام هم رفتن بیرون . جمشید خان از پنجره اتاق به حیاط نگاه کرد ، بهنام وارد حیاط شد ، آشفته به نظر می رسید . _ جمشید خان رو کرد طرف داریوش و گفت : بهنام الان اومد ، بگو بیاد اینجا ؟ داریوش از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد همراه بهنام وارد اتاق شد . _ جمشید خان گفت : داریوش تو برو دنبال تیم جدیدمون ، کارها رو بهشون مو به مو یاد بده . _ چشم داریوش از اتاق خارج شد . بهنام رو به روی پدر روی مبل چرمی نشست. جمشید خان گفت : آشفته ای ؟ چیزی شده ؟ _ نه ! چیزی نیست ، خودم حلش میکنم . _ پس چیزی شده ! امروز ایقانی اومده بود ، می گفت : عروست دو هفته است هیچ جلسه ای رو شرکت نکرده !!! چرا ؟ _ شقایق دیگه اون شقایق سابق نیست ، دائما از من سوال های عجیب و غریب می پرسه و میگه اشتباه کرده که بهایی شده ....الانم که از خونه شون اومدم. _ خوب !
_چه طوری بگم؟ رفته پیش سید دوباره مسلمون شده ، میگه اگه من مسلمون نشم دیگه نباید سراغش برم . _تو چی گفتی ؟ _ بهش گفتم خوشی زده زیر دلش ، من دوستش دارم . اونم میگه دوستم داری مسلمون شو.... _ چرا تو مسلمون بشی ؟ اون اگه دوست داشت بهایی می موند . بهتر ! طلاقش بده ، ازدواج با شقایق از اول هم اشتباه بود . _ اما من دوستش دارم، شقایق میگه من به خاطر تو قید آبروم رو زدم ، اما تو حاضر نیستی به خاطر من قید پول و ثروتت رو بزنی .... _ بهنام ، تاحالا خیلی باهات راه اومدم اما طبق قوانین ما ، شقایق باید طرد بشه، تو حق حرف زدن باهاش رو نداری. خودم برات بهترین دختر رو انتخاب می کنم. شقایق لیاقت تو رو نداره . یه مدت برو مسافرت. به داریوش میگم برات بلیط بگیره بری لندن یه سر به زجزف بزن، این روزها خیلی دست تنهاست ، یه هوایی هم بخوره بهت ، زودم برگرد ، خیلی کار داریم ... _ اما شقایق زن منه ، نمی تونم فراموشش کنم . _ زنت بود، باید فراموشش کنی ، شقایق لیاقتش همون زندگی نکبت بار خودشه . تو پسر جمشید خانی ، نگران نباش یه مدت برو خارج ، بعد خودم برات بهترین دختر رو انتخاب میکنم . میگم بچه ها غیابی کارهای طلاق رو انجام بدن . نمی زارم یه آب خوش از گلوش بره پایین . بهنام در اتاق رو باز کرد، رفت بیرون و دوباره برگشت . نمی خواید یه کاری کنید ؟ مقصر همه این ماجراها سیده ! _ سید که خودش داره می میره ، نیازی نیست من کاری کنم ، درست میشه بهنام جان ، نگران نباش ، تو برو آماده شو برا رفتن . _ خیلی دوست دارم با دست خودم خفه اش کنم...اگه نبود با شقایق بهترین زندگی رو داشتم . _ همین روزها خبر مرگش رو می شنوی ، یکم دیگه مونده تحمل کن .
داستان قسمت بیست و هفتم جوزف کار مامان شده بود صبح و شب گریه کردن و غر زدن به جون ما و بابا. با اصرارهای مامان مهری ، بابا مجبور شد تمام پول هاشو برا گرفتن ویزا و بلیط رفتن به لندن خرج کنه . بابا بعد یک هفته رفتن به پلیس ، سفیر ایران در لندن و محل کنفرانسی که کیوان رفته بود ، نتونست ردی از کیوان پیدا کنه . سفیر ایران در لندن به بابا قول داده بود به محض اینکه خبری بشه حتما اطلاع میده . مامان از غصّه ، شور و نشاط سابق رو نداشت ، دائم به همه بد و بیراه می گفت ، حتی به خودش . می گفت من نتونستم کیوان رو درست تربیت کنم . سید ریه هاش عفونت کرده بود و دکتر سلیمی بهش گفته بود خیلی وقت نداره برا زندگی کردن و اثرات شیمیایی کل ریه رو درگیر کرده . اما سید با اینکه هر روز زرد تر و لاغرتر میشد ، دست بردار نبود ! تو محل محبوب همه شده بود ، جز مامان که اجازه هیات رفتن به ما نمی داد . از بچه ها تو مدرسه شنیده بودم که سید دوتا تیم تشکیل داده از محله ما : رضا ، اکبر ، حبیب و حسین ( همون هوشنگ سابق) و محله پایین هاشم و جعفر، بعضی وقت ها حاج یاسر هم کمک شون می کنه . کارهای هیات رو اینا انجام می دادن ، برای افراد کم بضاعت محله ما و محله های اطراف با کمک خانم های مسجد پول و خواروبار جمع می کردند . شنبه ها تو مسجد محل ما هیات داشتند و یکشنبه ها تو مسجد محله پایین برا مردم اونجا . قرار بود بچه های مدرسه ما رو ببرن اردوی مشهد . اما مامان پاش رو تو یه کفش کرده بود و اجازه نمی داد منم برم . می گفت طاقت ندارم نگران تو هم باشم ، همین بی خبری از کیوان بسه . خاله شهین هم پای ثابت خیریه شده بود، برا ملوس یه قفس تو حیاط درست کرده بود و دیگه تو خونه نمی بردش . خیلی دنبال مامان اومد تا مامان رو هم ببره مسجد و سرش رو به کارهای خیریه گرم کنه اما مامان کینه عمیقی از سید و افراد مذهبی پیدا کرده بود . مامان کم کم دچار افسردگی شد و با توصیه دکتر تحت درمان قرار گرفت . مونا، خانم خونه مون شده بود و کار پخت و پز خونه با مونا بود. مائده هم از مامان پرستاری می کرد . بابا هر روز به اداره های مختلف می رفت ، اما کیوان آب شده بود ، رفته بود زیر زمین . این مدت سید هم به همراه زری خانم و حسن چندباری برا عیادت از مامان اومدن . چون مامان ناراحت میشد بابا بهشون گفته بود اگه میشه دیگه نیاید ! سید هم دورا دور جریان خونه رو از من تو مدرسه پیگیری می کرد . حسن داداش کوچیکه حسین رسما انگار پسر زری خانم شده بود و روزها که حسین تو مکانیکی کار می کرد یا مشغول کارهای هیات بود ، خونه ی سید بود و شب ها می رفت خونه شون . زری خانم خیلی حسن رو دوست داشت و می گفت خدا به من بچه نداد یه دفعه حسن و این فسقلی رو باهم داد. همه ی محله سرو سامان گرفته بودن جز ما . اردوی مشهد برگزار شد ، رضا ، بهترین رفیقم رفت و من جاموندم ، تقریبا از مدرسه ی ۲۰۰ نفری ما ، ۵۰ نفری رفته بودند. رضا که برگشت ، دائم می گفت مهران خیلی جات خالی بود، خیلی برات دعا کردم ، ان شاالله امام رضا مادرت رو شفا می ده ، غصه نخور . رضا از مشهد برام نبات نذری آورده بود ، می گفت از خادم حرم گرفتم بده مامانت ان شاالله که خوب میشه. نبات رو دادم مائده داخل چایی مامان انداخت. شب و روز برا شفای مامان و سید دعا می کردم ، از خدا می خواستم زودتر یه نشونه ای از کیوان به ما بده . تا اینکه یه شب وقتی خواب بودیم، گوشی خونه زنگ خورد . کیوان بود ! من گوشی رو برداشتم . کل خونه دور تلفن جمع شده بودیم ، کیوان گفت: این مدت که زنگ نزدم ، گرفته بودنم، خیلی این مدت شکنجه شدم اما با هر بدبختی بود فرار کردم . الان تو سفارت ایران تو لندن هستم و تا چند روز دیگه میارنم ایران . مامان انگار دنیا رو بهش داده بودند ، حال و روز مامان بهتر شد ، کیوان رو منتقل کردند زندان ، با تلاش های سرهنگ همگی رفتیم ملاقاتش .... نرده های فلزی کنار رفت . کیوان لاغر لاغر شده بود! خودش رو انداخت رو پای مامان و بابا ، همه مون زار زار گریه می کردیم... از اون روز کار مامان رفتن خونه حسین بود برا گرفتن رضایت . حسین با اصرارهای سید ، رضایت داد و کیوان هم به همه ی فعالیت های جاسوسی ش اعتراف کرد و حکم ۲۰ سال حبس براش در نظر گرفتند . کیوان تو بازجویی ها گفته بود که از طرف فردی به اسم جوزف مستقیم بهش کارها رو می گفتن و جمشید خان تاحالا بهش کاری نسپرده و جوزف هم جمشید خان رو نمی شناسه و مقصر همه این اتفاق ها جوزف بود که هیچ کدوم ما هیچ وقت ندیدیمش . حال مامان خوب شد و به خاطر دیدن تلاش های سید تو گرفتن رضایت از حسین ، دیگه اجازه می داد هیات بریم. سید تو محله های اطراف هم هیات زده بود و بچه های فعال محله ها رو بسیج کرده بود و مسجدها از حضور جوان ها زنده شده بودند.
سید تو جلسه ها می گفت : تو این چند ماه همه فهمیدیم اگه پشت هم باشیم هیچ کس نمی تونه مشکلی برامون پیش بیاره ، از همه تون می خوام پای قول هایی که به امام رضا تو اردو دادید بمونید . هیات های هفتگی و کمک به محرومین رو ترک نکنید ، به همه به دید برادر و خواهرتون نگاه کنید و دلتون برا همه بسوزه . شما دیدید جمشید خان با اون همه پول و نقشه نتونست به ما ضربه بزنه ، هر بلایی به ما برسه از بی تقوایی خود ماست .... من از همه تون توقع دارم ، پای امام حسین بمونید.... @bibliophil
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
بهایی قسمت بیست و هشتم جمشید خان _ آقا بهنام پشت خط منتظر شماست . جمشید خان ، قرآن رو بست ، گوشی تلفن رو از کنار میز کارش برداشت . _ سلام جمشید خان ، از لندن تماس می گیرم ،حالتون خوبه؟ _ خوبم ، چه خبر ؟ _ خبر که زیاده ولی فکر کنم خودتون تا حالا شنیده باشید ؟ _کدوم خبر؟ _فرار کیوان . _ فرار کرده ؟! پس جوزف اونجا چه غلطی می کنه ؟ _ عجیبه که شما بی خبری! جوزف رو تا حد مرگ کتک زده و فرار کرده . الانم برگشته ایران تو زندانه...چه طور شما خبر ندارید ؟ _ از وقتی هوشنگ رفته ، دست تنها شدم ، این داریوش بی عرضه هم بی خبر بود. چند روزه کیوان فرار کرده ؟ _ یه ماه شده ، اگه اشتباه نکنم . _یک ماه شده و من بی خبرم ؟ چرا جوزف خبر نداد؟ _ جوزف کشته شده ، اون دیگه یه مهره ی سوخته بود ، اگه زنده بود باید شک می کردید. _ درسته ، پس خطری ما رو تهدید نمی کنه ، که اگه می کرد الان بی خبر نبودم . _ کاملا درسته پدر ، این نشون دهنده هوش و ذکاوت شماست ، شما همیشه تو سایه کارهاتون رو انجام دادید ، کیوان یکبار هم شما رو ندیده ، حالا شما بگید ، شقایق چی شد ؟ کارهای طلاق رو انجام دادید ؟ _ این هفته دادگاه حکم داد . چون ما به اصطلاح اونا کافر بودیم خیلی سریع حکم رو دادن .تبریک میگم از شر این دختره راحت شدی .... _ تبریک ؟! بسیار خوب ، منم چند هفته دیگه برمی گردم . اینجا دیگه کاری ندارم . راستی این سید هنوز زنده است؟ _ تا تو بیای اونم تموم کرده. _ چه عالی _ ولی بهنام ، این آدم ها مردشون ترسناک تر از زنده شونه....حاج مرتضی رو ندیدی بعد مرگ چقدر عزیز تر شد. باید برا بعد مرگش تو جلسه همفکری کنیم. خوب چرخ هاتو بزن ، که خیلی کار داریم پسر . _ اوکی فعلا بای ددی . جمشید خان گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و داد زد داریوش داریوش کدوم گوری هستی ؟ _ بله جمشید خان چیزی شده ؟ _ یک ماهه کیوان فرار کرده ، جوزف کشته شده ، من باید تازه بشنوم! توی بی عرضه چیکار می کنی ؟ ها ؟ من پول بهت نمیدم که مثل گاو سرتو بندازی پایین و چرا کنی ..... _ آقا به جمال مبارک قسم ، هوشنگ همیشه از محل خبر میاورد ، هنوز نتونستم یه جایگزین درست براش پیدا کنم . اینایی هم که پیدا کردم خیلی دندون گرد شدن ، تا پول نگیرن حرف نمیارن... _ هوشنگ اگه خوب کار می کرد ، چون نیاز داشت ، خرج مادر و برادرش رو می داد ، بگرد دنبال یکی مثل هوشنگ که گیر یه قرون پول باشه . حالا هم گمشو از جلو چشمم ...یه بار دیگه خطا کنی ، جوزف منتظرته. _ چشم ، فقط از بیت العدل نامه اومده . خیلی شاکی بودن که عملیات بهایی کردن محله شکست خورده ، جسارتا نوشتن اگه عرضه ندارید برید کنار یکی دیگه بیاد ... _ بدبختی پشت بدبختی ، لعنت بهت سید ....جواب بده ، شرایط محله رو توضیح بده ، بگو دو ماه وقت بدن ، سید خبر مرگش بیاد محله میشه همون محله ی سابق ... _ نه جمشید خان ! با مردن من هیچی عوض نمیشه .... _ سید ؟! تو خونه من چیکار می کنی ؟ _ سلام ! می بینم که قرآن هم می خونید ! متاسفانه باید بگم شماها برا ضربه زدن به ما بیشتر از خود ما قرآن می خونید. اول عذرخواهی میکنم بی خبر و بی اجازه اومدم داخل خونه تون ، ولی به آقا داریوش گفتم امروز میام، یادشون رفته بهتون بگن . یه چند کلمه حرف می زنم ، زحمت رو کم می کنم . جمشید خان چشم غره ای به داریوش رفت و رو به سید با لحنی ملایم گفت : بفرمائید بشینید ، حالا که اومدید چرا سر پا ؟ خوش اومدید ، داریوش یه چیزی بیار برا سید _زحمت نکشید ، حتما می دونید که ما خوراک شما رو حلال نمی دونیم و چیزی نمی خورم ، برم سر اصل مطلب . اومدم درباره دو تا نکته صحبت کنیم ، اول ) مناظره و دوم) درباره ی بعد مرگم _ بعد مرگ ؟ ما دوست داریم سلامتی شما رو ببینیم ...بهاییت دین محبته و دوستی . برخلاف اسلامِ شما که در همه آیاتش خشونت آشکاره . _ نگید که خبر نداشتید ، الانم برای مناظره نیومدم که جواب حرف های شما رو بدم ، چون نه نظر شما تغییر می کنه نه نظر من ، البته اومدم بگم می خوام دعوت تون کنم شنبه ی این هفته بیاید وسط محل باهم مناظره کنیم .جلو چشم همه اهل محل باهم حرف بزنیم ، تو این اتاق فایده ای هم نداره ، اینم بگم که اگه نیاید یعنی حرفی برا گفتن ندارید . ما نیازی به این مناظره نداریم ، فقط خواستم یه فرصت بهتون بدیم خودتون مستقیم معرفی کنید .
نکته دوم ، اومدم حرف امام حسین رو بهتون بزنم . اگه دین ندارید ، آزاده باشید . مرد باش جمشید خان ، دست از سر این مردم بردار ، می دونم منتظری سرم رو بزارم زمین دوباره بساط تبلیغت رو به پا کنی ، فساد ترویج بدی ، دختر ها رو بزک کنی و بریزی تو خیابون ! اگه مردی به جا اینکه با زرق و برق و نیازهای جنسی جوان ها رو ببری سمت خودت، آموزه هاتون بهشون بگو ، این جوون ها فکر دارن ، شعور دارن ، می فهمند اسلام ۱۴۰۰ سال پیش همه نیازهاشون رو جواب داده . مثل شقایق عروستون ، ته زرق و برق رو دید اما آموزه هاتون جلوی یه سؤال ساده ش کم آورد که اگه میگید با ظهور بهاءالله قیامت به پاشده پس چرا همه جا رو ظلم گرفته ؟! یا سوال های ساده ی دیگه که بزارید تو مناظره جواب بدید . _شقایق لیاقت ازدواج با پسر من رو نداشت . من برا مناظره مشکلی ندارم . اما دوست ندارم این دم آخر آبروت جلو اهل محل بره....اینم به خاطر جوانمردی منه . این دسیسه هایی هم که میگید کار ما نیست ! ما از دروغ گفتن نهی شدیم و هرگز دروغ نمی گیم ، اگه دسیسه ای می بینید کار نفوذی های بین خودتون یا دشمن های خارجی تونه..... ما بهایی ها قسم خوردیم فقط مثل یک شهروند زندگی کنیم و در امور دینی و سیاسی شما دخالتی نمی کنیم . _ کاملا مشخصه ! پس میگم حسین بیاد ساعت مناظره و مکانش رو بهتون خبر بده . شنبه می بینمتون . فعلا خدا نگهدار . _ خیر پیش سید ، داریوش آقا رو راهنمایی کنید . ... @bibliophil
قسمت بیست و نهم سید جواد سید جلو آینه اتاق ایستاده بود ، دست کشید روی صورتش و قطره اشک داخل چشم هاش حلقه زد . زری داخل اتاق اومد ، سید تا زری رو از تو آینه دید ، با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت : به نظرت فسقلی دنیا بیاد نمیگه بابام چقدر زشته ؟ هم کچله، هم صورتش سوخته ، هم زردی داره ! زری عکس سید رو از روی طاقچه برداشت گفت : این عکس رو بهش نشون میدم ، میگم بابات از اول که کچل نبود ، یه عالمه موی لخت خرمایی داشته که من عاشق همین موهاش شدم . سید چیزی نگفت . _زری ادامه داد: یادته اومده بودی خواستگاری ، سرت پایین بود ، موهات ریخته بود جلو چشم هات ، اصلا چشم هات معلوم نبود ، من بعد عقد فهمیدم رنگ چشم هات مشکیه....روز خواستگاری فکر می کردم خدایا من و سید ازدواج کنیم صبح تا شب چه طور می گذره ! این انقدر ساکته ، حوصله آدم سر می ره ! سید لبخند کمرنگی زد . _ آره من ساده باور نکردم ، یادش به خیر ، چه زود گذشت . چرا انقدر ساکتی؟ _ زری من باید بهت یه چی بگم ، تو روزی که با من ازدواج کردی می دونستی روزهای سختی داری .....زری همه سختی های که تاحالا باهم داشتیم یه طرف از این به بعد یه طرف . حلالم کن . _ زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : خوبه هر کاری دلت خواست کردی با یه حلالم کن خیال خودت رو راحت می کنی . من باید از حسین بشنوم تو تا نصف شب با این حالت میری مسافر کشی و مکانیکی ، این ور اون ور کار می کنی ! مگه من ازت چیزی خواستم که خودتو اذیت می کنی؟ _ تو که خانمی ، خداروشکر تونستم این چند ماه پول خوبی در بیارم ، قولنامه خونه رو لای قرآن گذاشتم . از صاحب خونه خریدمش ، مرد خوبی بود . کلی تخفیف داد وگرنه با این پول ها که نمیشه خونه خرید ! یه مقدارم حاج یاسر کمک کرد . _ چقدر خوب ، پا قدم فسقلی مون خونه دار شدیم . _ آره الحمدالله، دیگه هفت ماه گذشته یه اسم برا این فسقلی بزاریم . نظرت چیه؟ _ تو که میگی دختره ، ولی به دل من افتاده پسره ، اسم هم براش گذاشتم ، چون هدیه امام رضاست ، اسم گل پسرمو گذاشتم " سید جواد " . ان شاالله دنیا اومد بریم پابوس آقا .... _ چقدر قشنگ ، قربون سید جواد خودم برم .ان شاالله که خیره .... _ زری جان ! اون قرآن رو از رو طاقچه بیار . _ بگیرش .... _ خودت بازش کن ... _ خوب ! _ این کاغذ وصیت نامه منه، یه دونه اش برا تو و سید جواد ، یه دونه هم برا اهل محل ، اما مهمترین قسمتش اینکه منو کنار مصطفی دفن نکنید ، این محل باشم بهتره ، کنار مرتضی یه جای خالی هست ....بقیه اش رو هم که نوشتم، خودت بخون. زری قرآن رو روی طاقچه گذاشت و از اتاق بیرون رفت . سید دنبال زری از اتاق خارج شد . زری یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد. سید گفت : وصیت نوشتم ، نگفتم همین الان می میرم که ، مگه این اولین باره وصیت می نویسم ؟ زری گفت : نه اولین بار نیست ، ولی من می شناسمت ، مثل قبل نیستی ، دقت کردی دیگه نمی خندی ، دائم یه گوشه می شینی و میری تو فکر ! رنگ و روت رو که خودت دیدی تو آینه ..... _ حالا تو گریه نکن ، قول میدم بخندم ، اصلا پاشو بریم برا سید جواد لباس بخریم.... پاشو منم برم آماده بشم بریم ....سید جواد بابا لباس می خواد . من رفتم آماده بشم ، سید اینو گفت و رفت داخل اتاق و در رو بست.... زری صورتش رو شست ، آماده شد و رفت درِ اتاق گفت : بعد میگن زن ها دیر آماده میشن ، من آماده شدم ، چرا نمیایی ؟ زری در اتاق رو باز کرد ، یه چیزی پشت در گیر کرده بود و در باز نمی شد. با هر زحمتی بود در رو باز کرد ، سید پشت در زمین افتاده بود، نمی تونست بلند بشه ! زری گفت : یه دفعه چی شد ؟ سید خندید و گفت : نمی دونم چی شده ولی تا فهمیدم می خوای پول خرج کنی، کمرم تیر کشید ، افتادم زمین . زری گفت : من که از دل شوره مردم ، پاشو بریم دیگه ! سید هر کاری کرد نتونست بلند بشه و دوباره روی زمین افتاد. زری سریع رفت زنگ زد به دکتر سلیمی .... تا دکتر سلیمی بیاد سید خودش رو روی زمین کشید و از جلوی در اتاق کنار رفت. دکتر سلیمی سریع خودش رو رسوند، به زری خانم گفت : نگران نباشید ، من بهش چند ماه پیش گفتم بیشتر مراقب باشه ، کار سنگین نکنه ، تا زنگ زدید فهمیدم ، ترکش تو کمرش کار خودش رو کرده ، یه رخت خواب براش بیارید، زری حیرون نگاه می کرد ، بالش رو پشت سید گذاشت ، دکتر زیر بغل سید رو گرفت و روی رخت خواب گذاشتش..و گفت درد که نداری ؟ سید گفت : اتفاقا دردهام خوب شده ، دیگه پاهام رو احساس نمی کنم . زری رو به دکتر کرد و گفت بستری ش نمی کنید؟ دکتر گفت : نیازی نیست ، فقط از این به بعد سید بیشتر خونه می مونه، روزی یه بار میام بهش سر می زنم . زری خانم به سرهنگ بگید بیاد بیمارستان داروهای سید رو بگیره..... زری از اتاق بیرون رفت .
دکتر سید رو بغل کرد و گفت : عمر دست خداست ، امیدت به خدا باشه ، اما فکر نکنم بتونی بچه ت رو ببینی...کم کم زری خانم رو آماده کن کمتر اذیت بشه . چشم های سید برق زد و گفت : شاید این فلج شدنم یه خیریتش اینه که بیشتر کنارش باشم . دکتر بدی و خوبی دیدی حلال کن . دکتر صورت سید رو بوسید و گفت : تو ببخش کاری از من بر نیومد ، اینو گفت و با بغض از اتاق خارج شد ..... زری سینی چای در دست ، دکتر رو بدرقه کرد و چای رو جلو سید گذاشت و گفت : زنگ زدم الان جناب سرهنگ میاد . دکتر سلیمی چرا انقدر زود رفت ؟ سید گفت : هیچی دید حالم خوبه ، رفت به کارهاش برسه . تلفن رو میاری بزنی به دو شاخه اتاق ! خدا خیرت بده . زری تلفن رو به دوشاخه اتاق وصل کرد و گوشی رو جلوی سید گذاشت . سید شماره ی شیخ احمد رو گرفت . چند تا بوق خورد و شیخ احمد گوشی رو برداشت. _ درخواست کنید زودتر برا محله یه روحانی جدید بفرستند . شیخ احمد گریه می کرد و می گفت : امروز با بچه ها میایم دیدنت ببینم چی شده که این حرف و می زنی مگه با ما قهر کردی؟ پس مناظره ات با جمشید خان چی میشه؟ _ ان شاالله تا شنبه زنده بمونم با ویلچر میام برا مناظره ، اگه زنده هم نموندم که ..... _این حرفا چیه ؟ خدا به این محل رحم کنه ، ان شاالله غروب باهم حرف می زنیم . سید که تلفن رو قطع کرد، زری وارد اتاق شد و گفت : دکتر نگفت تا کی نمی تونی بلند بشی؟ _ زری جان ! ان شاالله همین یکی دو روز ، زیاد طول نمیکشه....فقط با معصومه و خانم جون برید برا سید جواد و خودت هرچی می خوای بخرید . @bibliophil
پویش خانم سمانه غفوری ،بخش عکس نوشته و دلنوشته @beheshtesamen
چقدر دوستش داشتم
قسمت سی ام: هاشم من ، حبیب ، هاشم، رضا و چندتا دیگه از بچه ها به همراه شیخ احمد به خونه ی سید رفتیم. سید زرد تر از روزهای قبل به بالش تکیه داده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش ، خوابش برده بود. زری خانم گفت: بزارید الان بیدارش می کنم. آقا حبیب اومد بیدار بود . کلی باهم حرف زدن. منتظرتون بود. به خاطر داروهاش خوابش برد. شیخ احمد گفت: نه !سید کسالت داره، منتظر می مونیم. من با بچه ها کار دارم اگه اجازه بدید دخترم آروم صحبت می کنیم، تا سید بیدار بشه. _اجازه ما هم دست شماست شیخ احمد این چه حرفیه. من برم یه چندتا چایی بیارم. _زحمت نکش دخترم. سرهنگ گفت: زری جان چایی ها رو بریز من میام می برم. سرهنگ کنار شیخ احمد نشست. صدای زنگ در بلند شد. حاج یاسر بود. حاج یاسر گفت: پسر من کجاست؟ تا خبر رو شنیدم خودم و رسوندم. راسته؟ سرهنگ ، حاج یاسر رو بغل کرد و گفت: حاجی آروم. مادر و زنش خبر ندارن. حاج یاسر خودش رو به زور کنترل کرد . جمع که تکمیل شد ، شیخ احمد گفت: سید به گردن این محل خیلی حق داره. این مدت که حالش خوب نیست ما نباید اجازه بدیم زحمات سید به باد بره. من صبح با سید صحبت کردم. می گفت هر طور هست مناظره رو می ره حتی اگه شده با ویلچر! اما من نگران خودشم ! از طرفی اگه خبر به جمشیدخان رسیده باشه که سید مریض شده حتما میاد و به نفع ما نیست صحنه رو خالی کنیم. پیشنهادتون چیه؟ هاشم گفت: اگه میشه شما با جمشیدخان مناظره کنید. حاج یاسر گفت: نمی دونم واقعا. حبیب تو زودتر اومدی سید چیزی نگفت؟ حبیب گفت: نه حاجی درباره این موضوع چیزی نگفت.فقط یه حرف های زد که به وقتش میگم. رضا گفت: ببخشید شیخ احمد یعنی سید زبونم لال دیگه خوب نمیشه؟ شیخ احمد گفت: عمر دست خداست، این چه حرفیه پسر ان شاالله خوب میشه. ولی مناظره فرداست. _سرهنگ گفت: من برم ببینم شاید سید بیدار شده باشه، ببینیم نظر خودش چیه؟ سرهنگ وارد اتاق شد، سید هنوز خوابیده بود. دست کشید رو صورت سید. صورتش سردتر از قبل شده بود . سرهنگ هرچی صداش زد جواب نمی داد. سرهنگ سراسیمه داخل سالن اومد و گفت: بیاید کمک کنید، ببریمش بیمارستان. سید یخ کرده ! فکر کنم بیهوش شده جواب نمی ده. هاشم گفت: شاید تموم کرده آقا! حبیب اشک هاش روی زمین ریخت . سریع داخل اتاق رفت و زیر بغل سید و گرفت. سید رو گذاشت رو دوش خودش و از خونه زد بیرون. سرهنگ سریع ماشین رو روشن کرد ، حسین جلو رفت و گفت : من با حبیب می رسونیم شون. شما هوای خانم ها رو داشته باشید. سرهنگ از ماشین پیاده شد که خانم جون جیغ زد ، سرهنگ بدو...زری غش کرده. این بار خانم جون و سرهنگ با ماشین حاج یاسر، زری رو رسوندن بیمارستان. دکتر سلیمی سید رو معاینه کرد و گفت: این حالت طبیعیه سرهنگ، ممکن چندبار بیهوش بشه و بهوش بیاد و بعد.... سرهنگ داد زد چرا هیچ کاری نمی کنی؟ تو چه جور دکتری هستی؟! سلیمی عینکش رو برداشت و گفت: حق دارید، شما الان ناراحت هستید. بیاید داخل اتاق من باهم صحبت کنیم. سرهنگ به همراه دکتر داخل اتاق رفتند. دکتر یه لیوان آب برا سرهنگ آورد و گفت: سید جانباز شیمیاییه ، درست همون روزی که از دادگاه اومد پیش من بهش گفتم باید بری خارج، فقط خارج شاید بتونن درمانت کنند ! چشم هاش پر اشک شد و گفت: دیشب خواب مرتضی رو دیدم . مرتضی باهام دعوا داشت، می گفت چرا هوشنگ رو تنها گذاشتی. بهم گفته یه کار فقط مونده. کار هوشنگ رو درست کنی، منتظرتم. هرچی بهش گفتم گوش نداد. البته می گفت بخوام برم هم پولش رو ندارم. باید برا زری خونه بخرم. من نمی دونستم اینا رو به شما نگفته. همه ی فکرش پیش این بود که دیه ی مادر هوشنگ رو بگیره براش مغازه راه بندازه. شما که می شناسیدش شب ها تا دیر وقت اونجا بود. حرف کسی رو گوش نمی داد. سرهنگ گفت: من اگه می دونستم زندگیم رو می فروختم بره خارج دنبال دوا و درمونش. دکتر گفت: البته ریه سید خیلی آسیبش جدیه. همون موقع هم خوب نمیشد فقط شاید یکی دو ماه بیشتر میشد نگهش داشت. همین باعث شد سید بیخیال دوا و درمون بشه. شما خودتون پدر شهید هستید. پیمانه پر بشه می ریزه. سید همه ی تلاشش رو کرده پیمانه اش پر بشه. این بیهوش شدن و به هوش اومدن ها هم فکر کنم برا دیدن پسرشه که نمی تونه دل بکنه. البته با این حالی که زری خانم رفت تو اتاق عمل فکر کنم چند ساعت دیگه به دنیا بیاد. سرهنگ سرش رو گذاشت لای دست هاش و بلند بلند گریه کرد. آروم که شد . دکتر از اتاق رفته بود. سرهنگ داخل راهرو اومد. حسین ، حبیب، حاج یاسر، شیخ احمد، هاشم، مهران، رضا، معصومه، مجید، اکبر داخل راهرو ایستاده بودند. پرستار بهشون گفت: لطفا بیمارستان رو خلوت کنید، همه برید داخل حیاط فقط پدر و مادرشون بمونن بقیه همه بیرون. حبیب پشت شیشه ی مراقبت های ویژه (icu) گریه می کرد و یاد روز آشنایی ش با سید افتاد...
_سلام من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم. فقط نمی دونم کدوم رشته برم! _ اتفاقا همین الان مربی جودومون از زمین بیرون اومدن اونجا هستند، میخواید از ایشون مشورت بگیرید. _ممنون _ببخشید ، من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم ولی نمی دونم چه رشته ای؟ _سید گفت: سلام! برا چی می خوای بیای باشگاه؟ _می خوام تیپم خوب بشه، هیکلم بیاد رو فرم، کسی بهم زور گفت بتونم حالش رو جا بیارم. _پس می خوای بزن بهادر بشی، خوبه بیا جودو. این شد باب آشنایی با سید. چند ماه که رفتم خیلی شاکی شدم . سید فقط زمین خوردن رو بهم یاد می داد. هرچی بهش می گفتم من می خوام بتونم بزنم ! می گفت تا نتونی زمین بخوری بهت زدن رو یاد نمی دم. کم کم عاشقش شدم. تا اون روز که تو رختکن فهمیدم روحانیه. سرم درد گرفت و پیش خودم گفتم مگه میشه؟ یه روحانی مربی جودو؟ سید فهمیده بود تعجب کردم و گفت: مگه آدم ندیدی ؟ همه باید ورزش کنن تا بتونن بزنن ولی نزنن. اگه نتونی بزنی و نزنی که هنر نکردی! اگه قدرتشو داشتی و تو دعوا کوتاه اومدی هنره پسر! کم کم فهمیدم جودو ورزش زمین خوردنه و سید خواسته این طوری دستم رو بگیره. از اون روز تا حالا که سید افتاده رو تخت، پنج سال می گذره. خدایا چه طوری ببینم سید به این روز افتاده! خدایا تو که می دونی سید همه زندگی منه!! پرستار گفت: آقا همه رفتن بیرون. لطفا شما هم بیرون باشید. حبیب تازه به خودش اومد . داشت می رفت بیرون که دید پرستار سریع داخل اتاق سید رفت. دکتر سلیمی و چندتا پرستار داخل اتاق رفتن. سید ایست قلبی کرد و شوک برقی هم نتونست کاری کنه. دکتر از اتاق بیرون اومد. سرهنگ و خانم جون با خوشحالی در اتاق سید رسیدند . خانم جون گفت: کاش سید زودتر بیدار بشه. ماشاالله پسرش مثل قرص ماه می مونه!! مراسم تشییع سید همون ساعت مناظره با جمشید خان برگزار شد. تو محل کسی نمونده بود که نیومده باشه. حتی جمشید خان هم که خبر نداشت سید شهید شده از خونه اش خارج شد وقتی فهمید دوباره داخل خونه برگشت. همون طور که سید وصیت کرده بود کنار حاج مرتضی تو محله ی ما به خاک سپرده شد. سومین روز شهادت سید ، حبیب همون رو سر مزار سید جمع کرد .از شیخ احمد، حاج یاسر و مجید گرفته تا من و رضا، اکبر، حسین ، هاشم و... حبیب گفت : یادتونه من زودتر رفتم خونه ی سید ، بهتون گفتم سید یه حرف های زد که باید بهتون به وقتش بگم ! الان وقتشه . حبیب کاغذی رو از جیبش در آورد و گفت: این وصیت نامه سید به ماست. حاج یاسر گفت: قربونش برم فکر همه چیز رو کرده بود ، بخون حبیب جان! حبیب گفت: سفارش کردن شیخ احمد بخونن. شیخ احمد کاغذ رو از حبیب گرفت. عینکش رو زد و شروع کرد به خواندن: "بسم ربّ الشهدا و الصدیقین... آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم چون شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن هر مرحله فرسنگ به فرسنگ بمیریم. رفقای خوبم سلام! حالا که سه روزه از شر من راحت شدیدن ، اول از همه حلالم کنید. این یه سالی که بین شما بودم خیلی کوتاهی کردم . اگه بدی و خوبی دیدین همه حلالم کنید. شیخ احمد عزیزم ، استاد خوبم ! ممنونم که اجازه دادی پا تو محله ی شما بزارم و کنار شما شاگردی کنم. حاج یاسر ، شما برام مثل پدر بودید. امیدوارم حلالم کنی که نتونستم بدن پسرت رو بیارم برات." گریه حاج یاسر بلند شد. شیخ احمد آرومش کرد و ادامه داد. "و اما حبیب عزیزم از این به بعد بار سنگینی رو دوش تو هست ، که تا روحانی جدید بیاد ، تو و بچه های محل باید با کمک هم پرچم هیات امام حسین رو بالا نگه دارید. چه بچه های این محل ، حسین عزیزم ، مهران، رضا، اکبر، مجید و چه بچه های محله حاج یاسر که هاشم و جعفر رو دارند ، همه به حبیب کمک کنید و اگه شیخ احمد اجازه بده حبیب کارهای من رو تا اومدن روحانی جدید انجام بده. یه سفارش هم به همه تون دارم قبلا هم گفتم فقط از بی تقوایی خودتون بترسید ، از هرچیزی که همدلی تون رو زیر سوال ببره پرهیز کنید. از حسادت، تهمت زدن به هم ، حاشیه درست کردن برا هم ، مغرور شدن به کارهای خوب... این کارها سد پروازتون نشه!! بچه ها زمین برا پرواز ، برا اوج گرفتن خیلی کوچیکه....آخر شناسنامه یه بچه هیاتی اگه مهر شهادت خورد ، یعنی حسین حسین گفتنش قبول شده . روزهای سخت وقتی هیچ کسی رو نداشتی، وقتی آتیش دشمن از هر طرف رو سرت می ریخت و فکر کردی رسیدی به ته خط ، فقط این حسین حسین هاست که برات می مونه. تا وقتی با امام حسین هستید و برای زمینه سازی ظهور منتقمش کار می کنید شما پیروزید ! حتی اگه تعداد تون کم باشه. برا من رو سیاه هم دعا کنید. اگه لایق باشم منم دعاتون می کنم. یاعلی کوچیک شما سید بهایی"