1_390499063.mp3
1.14M
🎧 خطبه صوتی غدیر / قسمت چهارم
🎙بهروز رضوی
#خطبه_صوتی_غدیر
#حاضرین_به_غائبین_برسانند
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🔈🔉🔊
🆔 @bibliophil
کتاب زمانی به نمایشگاه کتاب رسید که ما رفته بودیم و برگشته بودیم. چشمم دنبالش بود تا امروز که خانم عرفانی برایم امضا کرد.
کتاب روایت ناداستانی از سفر پنج نویسنده خانم به معدن چادرملوی یزد است. کتابی که بعد خواند آن به ایرانی بودن خودم افتخار کردم.
📒 برای میلگردها سعدی بخوان!
#کتاب
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
بغض قلم
کتاب زمانی به نمایشگاه کتاب رسید که ما رفته بودیم و برگشته بودیم. چشمم دنبالش بود تا امروز که خانم ع
معدن از آن واژههای مرموز و پر ابهت است. همین که به گوش میرسد، در دلش ترس همراه با سختی دارد. از آن واژههایی که نه میشود بهش نزدیک شد، نه میشود از شدت کنجکاوی از آن دل کند.
انگار آدمی دلش میخواهد از کار معدن سر در بیاورد. بداند چجوری آدمها از دل سنگهای بیجان طلا، آهن، مس و فولاد بیرون میکشند.
چگونه توانستهاند دل سنگ را بشکافند و عصاره جان زمین را برای ما به ارمغان بیاورند.
( برای میلگردها سعدی بخوان ) گزارش سفر پنج نویسنده است به یکی از بزرگترین معدنهای کشورمان.
معدن چادرملوی یزد. معدنی که نتیجه اراده جوانان همین مرز و بوم است و افتخار این خاک.
#امید_آفرینی
#کتاب
#روایت_پیشرفت
🆔 @bibliophil
02.Baqara.065.mp3
1.54M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت شصت و پنجم | سوره بقره | وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 7mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
📒داستان کوتاه قاصدک
✍محدثهقاسمپور
رقیه نفس نفس زد. قاصدک را گرفت و توی دست نگه داشت و نفس راحتی کشید. هنوز نفسش جا نیامده بود که باد ملایمی وزید و قاصدک را با خودش برد.
رقیه دنبال قاصدک دوید: (کجا میری! صبر کن منم بیام.)
حمیده هم پشت سر رقیه دوید. صدای دویدن و خنده بچهها صحرا را پر کرده بود.
رقیه با دست به بوتهی خاری اشاره کرد؛(اونجاست حمیده، نشسته اونجا، بیا بریم دنبالش.)
پر قاصدک به تیغهای خار چسبیده بود. چند قدم تا رسیدن به قاصدک مانده بود که باد شدیدی وزید. تکهای از قاصدک به تیغ خار ماند و قاصدک پر شکسته به بالای آسمان پرواز کرد.
حمیده تکهی جامانده قاصدک را از تیغ جدا کرد. توی دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد:(اگه بابام دیدی! بهش بگو دلم تنگ شده)
بعد قاصدک تکه شده را به دست باد سپرد.
رقیه و حمیده به پرواز قاصدک نگاه کردند. قاصدک دور و دورتر شد.خسته به گوشهای زیر سایهی تک درخت وسط صحرا برگشتند.
حمیده عرق پیشانیاش را پاک کرد:(تو فکر میکنی اونجایی که قرار بریم چه شکلیه؟)
رقیه دستش را سایهبان چشمهایش کرد که نور آفتاب کمتر بتابد: (نگران نباش، ما داریم میریم مهمونی!)
حمیده آهی کشید:(آخه تو بابات کنارته...) حمیده لبش را گاز گرفت و حرف را نصفه گذاشت، یاد حرف بابا افتاد که وقت رفتن گفته بود: (دختر کوچولو بابا! شکایت نداریم!)
رقیه دست حمیده را گرفت:(نگران نباش! بابای تو مثل عمو خیلی پر زور و قوی)
رقیه این را گفت و بلند شد. پشت چادرش را تکاند که خاکها روی زمین بریزد: (نگاه کن! عمه زینب دنبال مون می گرده!)
رقیه دوید و خودش را توی بغل عمه انداخت. عمه هر دوتا دختر را بغل کرد:(همراهم بیاید! بابا حسین دنبال حمیده میگرده!)
رقیه ماجرای قاصدک را تعریف کرد:(عمه جون! دنبال قاصدک بودیم . اما قاصدک شیطون فرار کرد.)
عمه سرش را پایین انداخت و لبخند زد.
دست حمیده و رقیه را گرفت و باهم وارد خیمه امام حسین(عليهالسلام)شدند.
بابا حسین دست حمیده را گرفت، بغلش کرد. حمیده را روی زانوی خودش نشاند.
نازش کرد، دستهایش را بوسید. همه گریه کردند.
رقیه پایین چادر عمه را کشید و گفت:(چرا همه گریه میکنن؟)
عمه دستی روی سر رقیه کشید:(رقیه جونم چیزی نیست، از این به بعد بابا حسین بابای حمیدهام هست. چون باباش رفته سفر و دل حمیده یه ذره شده! )
رقیه خندید. دندانهای مرواریدی، کنار هم قرار گرفت: (چقدر بابا حسین مهربونه! همین الان حمیده داشت به من میگفت دلش برا باباش تنگ شده.؟)
رقیه فکر کرد و دوباره ادامه داد:(قاصدک خوش خبر، می خواست به حمیده این خبر بگه، که از این به بعد بابا حسین بابای اونم هست!)
#مسلم_بن_عقیل
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
مغازه ها که "تخفیف" میزنن،
یه عده از فرصت استفاده میکنن
و هرچی که میخوان میخرن!🛍
سر اینکه
قـراره دو تومـن💶 کمتـر پـول بدن!
همه جا میگن:
بدو!📣 بدو!📣
فرصـت استـثـنـایی‼️جـا نمـونی!!🎈
•
•
•
•
•
امروز جا نمونیم:)
حرف چند هزار تومن نیست!
صحبت یه بینهایت زندگی شیرینه♥️...
و خدا اول به مشتریهای حسینش نگاه میکنه.
#عرفه
#روز_عرفه
🆔 @bibliophil