eitaa logo
بغض قلم
628 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
272 ویدیو
31 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 📘 محدثه قاسم‌پور/ نویسنده کتاب‌‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن _نمیری دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است. @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح پنجشنبه که برای شرکت در کلاس از خانه بیرون رفتم، فکر نمی‌کردم، تا چند ساعت دیگر، دیدن دوباره مادرم، آروزی دست نیافتنی باشد که برای رسیدن به آن به آب و آتش بزنم. نیم ساعت بعد از اذان ظهر کلاس ادامه پیدا کرده بود. بعد از کلاس نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. هجده تماس بی‌پاسخ از مامان و خانواده، در همین نیم ساعتی که گوشی را نگاه نکردم. عجیب بود، سابقه نداشت، مامان در نیم ساعت با گوشی لمسی که تازه خریده و خیلی هم به آن تسلط ندارد، پانزده بار زنگ بزند. سه بار دیگر هم کار خواهر بزرگم بود. نشاط کلاس و بی‌خبری از اخبار گوشی هم اجازه نداد، استرس نگیرم. قلبم تند تند می‌زد، چه‌خبر شده بود؟! فکر می‌کردم اتفاقی برای مامان یا یکی از اعضای خانواده افتاده. به مامان زنگ زدم. صدای هق هق گریه‌های مامان، نگرانی‌ام را بیشتر کرد. وسط گریه‌های مامان فهمیدم، در همین ساعت‌هایی که سرکلاس بودیم، کرج ناامن شده. مامان صدایش می‌لرزید و می‌گفت؛ (چه طور میایی خونه؟! کاش نمی‌رفتی؟!) و من از همه جا بی‌خبر، دل داری‌ش می‌دادم که خبری نیست و نگران نباش. بادمجان بم آفت ندارد. صحیح و سالم می‌رسم. گوشی را که قطع کردم، نگاهی به گروه مجازی کلاس بعد انداختم.‌ فیلم‌هایی که فرستاده بودند، باز نشده هم بوی خون و خون‌ریزی و وحشت می‌داد. با سنگ و قمه اتوبان کرج را بسته بودند و به جان مردم افتاده بودند. فیلم کشتن شهید عجمیان، دست به دست می‌شد و من هیچ وقت دل باز کردنش را پیدا نکردم. بچه‌ها رفتند و چون فکر نمی‌کردم کلاس بعد برگزار نشود، توی موسسه تنها ماندم.‌ بچه‌های کلاس بعد یکی یکی زنگ می‌زدند و می‌گفتند، به خاطر ناامنی خیابان‌ها نمی‌آییم. یکی از بچه‌ها تا نزدیکی موسسه آمده بود و چون پدرش دل نگران بود، برگشت. تنها توی موسسه‌ای که نزدیک ناامنی‌ها بود، مانده بودم و به این ماجرای عجیب و غریب فکر می‌کردم. کوچه پس کوچه‌هایی که نیم‌ساعت قبل امن بود، حالا در سالگرد چهلم همشهری‌ که رسانه‌ها سنگش را به سینه می‌زدند برای هزاران دختر دیگر ناامن شده بود. سایه‌ای را پشت در شیشه‌ای موسسه دیدم. شیشه ابری بود و دقیق هویت شخص مشخص نبود. عرق روی پیشانی‌ام نشست. صدای قلبم را می‌شنیدم. دلم می‌خواست وصیتم را داخل گوشی ضبط کنم. منتظر بودم، همین الان در موسسه باز شود و فردی با قمه داخل بیاید. تمام صحنه‌های ترسناک این روزها که در شبکه‌های مجازی دیده بودم، در ذهنم مثل یک فیلم تند مرور شد. در موسسه باز شد. نفس راحتی کشیدم، یکی از بچه‌ها امده بود. دوست داشتم سفت بغلش کنم. دوستی که شاید هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی محتاج در آغوش کشیدنش باشم. دوستی که شاید تا دقایقی دیگر برای از دست دادنش داغ‌دار می‌شدم. کلاس کنسل شد هرچند استاد، خودش را با هر زحمتی بود رسانده بود اما برگزاری کلاس بدون بچه‌ها امکان پذیر نبود. استاد هم دل نگران دختر نوجوانش بود که رفته بود آخر هفته‌، پارک، کمی قدم بزند. کارهای عادی که هر روز بخشی از زندگی ما بود حالا دور از دسترس‌ترین کار ممکن تلقی می‌شد. حال و روز ما از شنیدن خبر تکه پاره شدن مردم، خوب نبود. از موسسه بیرون آمدم، دوستم و همسرش تا خانه همراهم آمدند و مامان برای سلامتی‌شان پانصد بار دانه‌های تسبیح چوبی را بالا و پایین کرد. به خانه که رسیدم، مامان سفت بغلم کرد. انگار از جنگ برگشته بودم. فشارش بالا رفته بود. سعی کردم آرامش کنم. چندبار هم‌ را بغل کردیم و توی بغل هم گریه کردیم‌. مگر کجا رفته بودم؟! یکی یکی به خواهرها خبر دادم که رسیدم از یک کلاس ساده که هر هفته می‌رفتم و راحت برمی‌گشتم. بعدتر خبری شنیدم که حالم را بدتر کرد. همان روز توی همان اتوبان کرج، یکی از آشنایان، دستش زیر این ناامنی شکست. مرد جوانی که در یک روز معمولی داشت سرکار می‌رفت. مرد جوانی که کارگر بود و هنوز هم که هنوز است از جیب هزینه‌های درمان دستش را می‌دهد. معلوم نیست، دست این کارگر دیگر دست شود. به چه جرمی؟! به جرم عبور از اتوبان، برای رفتن سرکار. بی‌گناه کتک خورده بود. هزینه درمان، هزینه اجاره خانه، بدون رفتن سر کار، برای یک کارگر روز مزد، اگر ناامنی نیست، چیست؟ باورم نمی‌شد، چند ساعت ناامنی، خانواده کوچکم را این‌گونه درگیر کرده باشد. حالا بعد گذشت چند هفته، خبری دیدم که مجبورم کرد، اتفاق‌های آن روز کرج را بنویسم. می‌گویند اعدام نکنید. راست می‌گویند، اعدام نکنید، چون آن‌ها هیچ وقت طعم ناامنی را در برج‌های مجلل‌شان مثل ما مردم عادی کف کوچه و خیابان، نچشیدند. چون همیشه، خون ما مردم عادی فدا شده تا آن‌ها در امنیت، پول روی پول بگذارند. اعدام نکنید! تا دیدن عزیزان‌مان بزرگترین آرزوی‌مان شود. اعدام نکنید! تا سلبریتی‌ها و رسانه‌ها از خون ما مردم عادی، زالو وار بخورند و زنده بمانند. 👇۱۲ آبان ۱۴۰۱ 🆔 @bibliophil
🖌عطیه‌سادات روی فرش‌های سبز سجاده‌ای منتظر نمازجمعه، نشسته‌بودیم. صدای الله اکبر مؤذن بلند شد. کمی جابه جا شدیم. خانمی دست دختر کوچکش را گرفت و خودش را بین من و مامان جا داد. از اینکه بلاخره جایی وسط این مصلی شلوغ پیدا کرده بود، خوشحال به نظر می‌رسید. نماز شروع شد. دخترک و مادرش برای نماز بلند نشدند. فکری شدم اگر قرار بود، نماز نخوانند چرا آمدند؟ مادر دست دخترش را گرفت و کمی جمع‌تر نشستند تا ما نماز بخوانیم. اینجا بود که قبل از تکبیر نماز فهمیدم، اسم دختر عطیه‌سادات است. روسری ساتن را با گیره‌ی آهنی زیر چانه‌اش بسته بود. موهای لخت خرمایی شطینت‌می‌کردند و از زیر ساتن کرمی آبشار می‌شدند. عطیه‌سادات هر چند دقیقه دستی دور ساتن می‌کشید و موهایش را زیر آن می‌فرستاد. دوتا دختر بچه‌‌ی کوچولو، با موهای دو گوش، بدو بدو بین صف‌های نماز می‌دویدند. پای یکی از دخترها به مهرم خورد. مهر روی جانماز صورتی خانمی که کنارم ایستاده بود، پرت شد. نماز که نبود، حواسم به همه جا و همه کس بود، جز نماز. به رکوع رفتیم. عطیه‌سادات خندید و مهر را روی جانمازم که از فرش حرم‌امام رضا بود، گذاشت. نماز که تمام شد، از عطیه سادات تشکر کردم. عطیه و مادرش با پرچم ایران توی دست‌شان، سلفی گرفتند. مادر عطیه از تنگ کردن جای ما عذرخواهی کرد. بین حرف‌ها تعجبم بیشتر شد. از خانه‌شان نیم‌ساعتی با ماشین تا مصلی فردیس کرج راه بود. مادر نمازخوان نبود اما آمده بود. گفتم:(من بودم نمی‌آمد، آفرین به شما.) عطیه‌سادات به حرفم لبخند کمرنگی زد. حق داشت، حرفم خنده‌دار بود. مامان دستی روی سر عطیه کشید و سنش را پرسید. عطیه با انگشت‌های دست، کلاس سوم بودنش را نشان مامان داد. جانماز امام‌رضایی‌ام را سمت عطیه سادات گرفتم. دندان‌های مرواریدی عطیه را اینجا دیدم. شاید دل فرش حرم، توی خانه‌ی عطیه‌سادات کمتر برای امام‌رضا تنگ می‌شد. فرشی که یک‌سالی بود، همه‌‌ی حرم‌ها را از کاظمین، کربلا، سامرا و نجف همراهم آمده بود. مادرعطیه‌سادات، جانماز را توی کیفش گذاشت و خندید. (عطیه! جانماز جشن تکلیفت رو امام رضا داد.) 👇۱۳ آبان ۱۴۰۱ 🆔 @bibliophil
دوتا روایت از آبان پارسال 👆 آبان عجیب و غریبی که گذشت. ولی این روایت است که باقی می‌ماند. از کوچکترین اتفاق‌های دور و بر خودمون برای نوشتن شروع کنیم. هم تمرین نویسندگی و هم ثبت رویدادها و اتفاق‌ها 👇آموزش‌های روایت‌نویسی https://eitaa.com/bibliophil/1227
اینجا واشنگتن دی سی! تظاهرات حامیان فلسطین. عجب آخرالزمان غیر قابل پیش‌بینی!
بچه‌های بسیج واشنگتن 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.204.mp3
1.34M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۲۰۴ | سوره بقره | وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلَىٰ مَا فِي قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۷min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
- هروقت شما رو دیدم، داشتین مطالعه می‌کردین، خسته نمی‌شین؟ - مگه ماهی از آب خسته می‌شه؟ - چه جالب! یعنی شما با کتاب زنده‌اید؟ - طبیعتاً، کتاب از رکود ذهن و فسیل شدن آدم جلوگیری می‌کنه! آدم رو به جریان میندازه! در حالی که جسم آدم مجبوره یه جا ثابت بمونه؛ فکر و روح آدم رو پویا می‌کنه. احساس سکون و مرداب‌ بودن به آدم دست نمی‌ده... . 📒کتاب 🖌فهیمه پرورش 🆔 @bibliophil
💉💊📒کتاب دارو ؟! تا زمانی که کتاب‌ها اشیا گران‌قیمت دکوراسیون کتابخانه‌های ما هستند، و نگاه‌ ما اینکه یک وسیله سرگرمی در دست داریم، تاثیر عمیق آن را درک نمی‌کنیم. یکی از راه‌های علاقمند شدن به مطالعه روش کتاب دارو است! یعنی دردها و نیازهامون را بشناسیم و براساس آن سراغ کتاب بریم. کتاب مثل دارو و دکتری حاذق ما را درمان می‌کند.‌ نویسنده کتاب (تولستوی و مبل بنفش) خواهرش را به‌خاطر سرطان از دست داد، با برنامه‌ریزی یکساله کتاب‌هایی را انتخاب کرد تا با افسردگی این اتفاق کنار بیاد. در آخر هم کتاب‌ها از این افسردگی بیرون کشیدن‌ش. مثلا اگه مثل من کم صبر هستید؛ برای درمان سراغ کتاب‌های این حوزه برید. اگه دنبال سیر و سلوک، فرزندپروری، سیاست، تاریخ و... هستید، براساس نیاز، کتاب‌های آن مبحث را ورق بزنید. اثر این نوع مطالعه کردن بیشتر از وقتی که هر کتابی دست‌مون رسید، بخوانیم. با این روش به‌جای داشتن اطلاعات یک‌بند انگشتی از همه‌چیز، اطلاعات عمیقی از چند مبحث مورد نیاز خودمان پیدا می‌کنیم. ؟ 🆔 @bibliophil
وقتی دروغ و حقیقت با هم راه می‌رفتند، به چشمه‌ای رسیدند. دروغ به حقیقت گفت: لباس خود را درآوریم و در این چشمه آب تنی کنیم... حقیقتِ ساده‌دل چنین کرد، در آن لحظه که در آب بود، دروغ، لباس حقیقت را از کنار چشمه برداشت و پوشید و به راه افتاد. حقیقت، پس از آب تنی ناچار شد برهنه به راه افتد؛ از آن روز ما حقیقت را برهنه می‌بینیم، اما بسا اوقات دروغ را هم ملاقات می‌کنیم که متاسفانه لباس حقیقت پوشیده است؛ و طبعاً حقانیّت خود را در نظر ما به تلبیس ثابت می‌کند...! 🌸 تلبیس=مبهم‌کردن‌امور 📘 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.205.mp3
1.76M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۲۰۵ | سوره بقره | وَإِذَا تَوَلَّىٰ سَعَىٰ فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ ۗ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْفَسَادَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۸min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
معلم دفتر مشق پسرک را نگاه کرد. "فلسطین پر از غم است. اما همیشه هوا عبری نمی‌ماند." لبخند زد. صحیح‌ترین غلط املا می درخشید. 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.206.mp3
1.26M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۲۰۶ | سوره بقره | وَإِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ ۚ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ ۚ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۶min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
حاج‌بابا همیشه می‌گفت: «سفیدی موهای کنار شقیقه یعنی احوال دلت پر از وصل و پینه‌ست. یعنی دنیا تا تونسته توی مشتش فشارت داده. یعنی توی اوج جوانی از بس کمرت شکسته پیر شدی.» 🆔 @bibliophil
نویسنده کتاب چایت‌را من‌شیرین می‌کنم این‌بار کتاب مثل‌بیروت‌بود را نوشته است. داستان این‌ بار هم از روی واقعیت نوشته شده است و در بستر حوادث آبان ۱۳۹۸ اتفاق می‌افتد. 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.207.mp3
2.15M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۲۰۷ | سوره بقره | وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۱۰min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
👇کاشت ناخون فقط خرقانی 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا هم هستن که میگن، ایران عامل جنگ در فلسطین و عدم سازشه! غسان کنفانی شاعر مشهور فلسطینی(۱۹۷٠م): هیچ صلح و مذاکره‌ای با اشغالگران نداریم، مرگ در جنگ بهتر از زندگی بدون کرامت است. جالبه بدونید فیلم بازمانده از یکی از داستان کوتاه‌های کنفانی الهام گرفته شده. 🆔 @bibliophil
اگر این ویدیو رو قبلا ندیدید بسیار زیباست اتفاقا همین امروز یه کتاب از کنفانی‌ رو تموم کردم. 🆔 @bibliophil
وصف مطالعه همراه عزیزمون خانم جعفری 👆 ممنونم که از حال خوب مطالعه‌تون با ما صحبت می‌کنید. 🆔 @bibliophil