eitaa logo
بغض قلم
585 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
204 ویدیو
26 فایل
📄روزنوشت 📒داستانک 📕معرفی کتاب ✏️آموزش داستان‌نویسی 📡خبر جشنواره‌ها 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
رای به رییس جمهور خستگی ناپذیرِ مُغتنمِ شَهید ✍️ الناز رحمت نژاد عملکردهای آقای روحانی و نارضایتی مردم باعث شده بود که نخوام رای بدم! دیگران رو هم به رای ندادن تشویق می کردم... یکی از اساتید حوزه علمیه چند ساعتی با من راجع به اهمیت رای دادن صحبت کرد و نظرم عوض شد. رفتم و به آقای رییسی رای دادم‌. چند نفر هم غیر از خودم بردم و رای دادن... بعد از اینکه نتیجه آراء اعلام شد و آقای رییسی شدن رییس جمهور، استادم گفت: "خوشحالم که انتخاب درستی کردی." رو به استادم لبخندی زدم:" استاد من هنوز از رایی که دادم راضی نیستم، من آخرین روز از ریاست جمهوری آقای رییسی به خودم بابت رایی که دادم آفرین می گم نه الآن..." از دیروز که بالگرد حامل رییس جمهور سقوط کرد، صدا و سیما شروع کرد به مرور کردن عملکرد دولت آقای رییسی و حالا امروز😔 افتخار می کنم که به یک رییس جمهور خستگی ناپذیرِ مغتنمِ شهید رای دادم، ان شاالله اون دنیا آقای رییسی هم به عاقبت بخیری من رای‌بدن 🆔 @bibliophil
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰مردمی که سنگشان را به سینه میزدی 🔻در این هجوم مهِ غصه، می نویسم از تو که مخالفینت در رثایت شعر سرودند و از خوبی هایت گفتند. چه میشد وقتی زنده بودی کمی دنیا بازی را کنار می گذاشتند و از کارهای خوبت می گفتند؟! ... 🔸دل نوشته ای خدمت شهید آیت الله سید ابراهیم رئیسی و شهدا حادثه ی سقوط بالگرد رئیس جمهور ✍🎧 علی‌قاسم‌لو 🆔 @bibliophil
دوستان صدا و سیما اعلام نیاز کردند برای نگارش پلاتو مجری‌های صدا و سیما عزیزانی که مایل به همکاری هستند بسم الله پیام را برای هر بزرگواری که فکر می کنید می‌تواند نخودی در این آش بیندازد ارسال بفرمایید لینک ورود به گروه در نرم‌افزار بله: ble.ir/join/5ntMZXabYh 🆔 @bibliophil
🖤جوان ریش‌سفید به محافظ گفتم: کاش صندلی می‌گذاشتید برای سید. لبخندی زد و گفت: به ریش‌های سفیدش نگاه‌نکن. هنوز جوانه و پر شور. ما از دست‌شان پیر شدیم. حاج آقا از ۵ صبح تا ۱۱ شب مشغول کار کردن. 🆔 @bibliophil
🖤 رفع درد غربت دادستان شهر کرج بود. وضعیت اسکان جنگ‌زده‌ها را که دید انقدر رفت و آمد کرد تا برای‌شان خانه فراهم شد. جنگ‌زده‌های آن روز خاطرات خوشی از طلبه جوان دارند. 🆔 @bibliophil
🖤 نماینده همه بارها اهل‌سنت بهش اقتدا کردند و پشت‌ سرش نماز خواندند. بس که قبولش داشتند. اگر خودش هم کمی دیر می‌رسید بدون تامل به امام جماعت اهل‌سنت اقتدا می‌کرد. 🆔 @bibliophil
📒روزنوشت های پیچائیل ✍سیِ دوِ سه/ به قلم فائضه‌غفارحدادی داشتیم برای تولد امام رضا عرش را آذین می بستیم که سرتیم فرشته های مقسّم آمد و سوئیچ یک بالگرد را بهم داد. فکر کردم توی قرعه کشی مسابقه پیچانندگان برتر برنده شده ام. اما سرتیم توضیح داد که این یک بالگرد بهشتی است و باید بروی باهاش از ایران چندتا شهید جمع کنی! با تعجب پرسیدم: "مگه وقتی یکی شهید می شه منتظر بالگرد می مونه برا رفتن به بهشت؟" فرشته مقسم ماموریت ها با غیظ نگاهم کرد و گفت: "نه که نمی مونه! ولی این مواردی که باید جمعشون کنی هنوز شهید نشده اند!!" گفتم: "خب پس من از کجا بدونم کی اند؟" سرتیم چپ چپ نگاهم کرد و با تشر گفت: "پیچائیل! دل بده به کار. یه ذره دقت کنی مشخص اند." و بعد همین طور که می رفت ادامه داد: "دو تا بالگرد زمینی رو هم پوشش کن شناخته نشی!" بالگرد بهشتی را سوار شدم و گشتی روی ایران زدم. خیلی ها سوسوی شهادت می زدند ولی حتما منظور فرشته مقسم این سوسوی معمولی نبود. از خلیج فارس شروع کردم و بعد از کرمان و یزد و اصفهان و تهران، رسیدم خراسان. آسمان خراسان را سرتاسر ابرهای سیاه گرفته بود و اوضاع طبیعی نداشت. فرشته های باران و تگرگ صف به صف با اخم ایستاده بودند. پرسیدم: "نزدیک ولادتیم ها. نباید ملایم تر برخورد کنید؟" گفتند: "ما ماموریم به بی تابی!" منظورشان را نفهمیدم. سر بالگرد را کج کردم سمت شمال و از روی جنگل ها آمدم تا آذربایجان. هوا مه بود و باران. اما تجمع نور شدیدی که چشمهایم را می زد من را کشاند سمت ورزقان و خدافرین. خدای من! چه نوربالاهایی که حتی از مه می گذشتند! کور شدم! همانجا می خواستم بپیچانم و برگردم. بین همان شهدای سوسوییِ بالقوه هم می شد شکارهای خوبی کرد. ولی تشر فرشته مقسم یادم آمد و سعی کردم دل بدهم به کار. به سختی توی مه و باران کنار دو بالگرد پوششی دیگر که فرشته گفته بود فرود آمدم. با دیدن رئیس جمهور و هیات همراهش جا خوردم. نوربالاها از بین همین ها بودند. ولی حتما اشتباه آمده بودم. مگر می شد منصب ریاست جمهوری با آن همه وسوسه دورش و امتحان های سخت و تصمیمات آن به آن و ملاحظاتی که برای مردم عادی مستحب و مکروه بودند ولی برای او واجب و حرام، می توانست کسی را به مقام شهادت برساند. کادر پروازی بیرون بالگردها ایستاده بودند به صحبت. اولش خلبان و کمک خلبانم را انتخاب کردم. خودشان حواسشان نبود ولی نوربالا را خوب می زدند. بعد رفتم سر وقت شهدای همراه رئیس جمهور. سیدی نورانی و معمم تعارف کرد که آقای رئیسی سوار شود. از صحبتهایشان فهمیدم امام جمعه تبریز است. محبوبیتش را توی همان سفر نوروز به ایران شنیده بودم. اینکه توی شادی و عزای مردم شریک است و در کوچه و خیابان تنها و بی محافظ می چرخد ودعوت همه را قبول می کند. گفتم: "بیخود تعارف نکنید! سارعوا الی مغفره الله...جفتتون سوار شید." رئیس جمهور در حالی که سوار می شد نیم نگاهی به یک جوان کت و شلواری اتوکشیده کرد. این نگاه را می شناختم. محبت تویش بود و یک سیگنال که تو بیا توی بالگرد ما. برق طلایی نشان خادمی امام رضا را روی دوش هر دویشان می دیدم. بقیه ولی او را آقای استاندار صدا می کردند. اقای استاندار جوان هم دست گذاشت پشت کمر یک مرد قدبلند و اتوکشیده و موقر و تعارفش کرد داخل بالگرد. هر دو پیراهن یقه دیپلمات پوشیده بودد و هر دو نور زیادی داشتند. چه خوب که هم را می شناختند و کار من برای مجبور کردنشان به سوار شدن را راحت کرده بودند. مرد قدبلند که نشست توی بالگرد نشان دفاع از مظلوم و عزت دادن شیعه را روی قلبش دیدم. حیف نبود همه اینها را باید با هم می بردم عرش؟ دلم سوخت برای ایران. دیگر جا نبود. منتظر بودم در بسته شود و بالگرد بلند شود ولی یک مرد چهارشانه با ریش پر هم لحظه آخر خودش را کنار رئیس جمهور جا داد و در را بست. از حرکاتش فهمیدم حاضر است جانش را فدای رئیس جمهور کند. آن قدر خودش را خالی کرده بود که نور رئیس جمهور در او هم ریخته شده بود. بقیه هیات همراه هم سوار آن دو بالگرد دیگر شدند. بالگرد ها همزمان بلند شدند. دو تا به مقصد تبریز. یکی به سمت بهشت. من دیگر دل نداشتم بقیه ش را ببینم. پیچاندم و برگشتم عرش. آنها را که من دیدم خودشان راه بهشت را بلد بودند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
📒 کتاب دل‌‌سوز/ سیدمصطفی موسوی 🆔 @bibliophil
از حلاج پرسیدند، عشق چیست ؟ گفت: "امروز ، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکُشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی  عشق این است». 🆔 @bibliophil
فرزند محمد تقی بود و محبوب مردم آذربایجان. اهل کتاب و تئاتر و دوستدار فوتبال و ورزش. همین اواخر میگفت:«مردم برید فیلم رو ببینید...» چند تا آدم ۶۲ ساله سراغ داری که امام همه روزهای هفته باشد. که پدر سالخورده‌اش در فرافش بگوید: «سیدمحمدعلی پسرم نه، که مثل پدرم بود» سومین امام جمعه بعد از شهیدان قاضی و مدنی. وصیت کرد عکس بعد از رفتنش، همان تصویرش با لباس سبز باشد. شهید سید محمد علی آل هاشم ✍فائزه طاووسی 🆔 @bibliophil
قاطع از مقاومت حمایت می‌کرد. بعد از عملیات وعده صادق، پشت هم سفر می کرد به کشور‌های عربی در نقد عادی‌سازی روابطشان با . خدا دست کسانی را که دلشان برای و برای کودکان می‌تپد، می‌گیرد و می‌کشد بالا حتی اگر لباسشان سپید باشد با یقه . نه لزوما لباس رزم. حسین امیر عبدالهیـــان مزد زحماتش برای کودکان غزه را گرفت و عافبتش به خیر شد. ✍ فائزه طاووسی 🆔 @bibliophil