فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
🥁ضرب در مجلس ختم🥁
تابستان 1363؛ اردوگاه بستان
💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨
🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁
💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌
🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅
💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂
🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜
💡گفتم:
میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣
🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد:
مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇
💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎
🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪
💡و گفتم:
اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕
🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮
💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑
🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐
💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶
💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊
🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که:
میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂
💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد:
یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲
🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟
💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔
🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡
💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁
🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣
📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CUyYOlAACK4piBl4EYkZVD_cRiLtYLIu07fBpAgACmQoAAuUEMFDzckQSTknb4CME.mp3
3.4M
🎧 محفل خوبان ...
🎤آخرین صحبت های #شهید_ابراهيم_هادی قبل از عملیات والفجر مقدماتی
(شب هفدهم بهمن ماه ۱۳۶۱)
"شهــ گمنام ــیـد"
🍃🌸✨🍃🌸✨🍃
💙 امام خامـــ😍ــنه اے:
💜براے آنان که اهل ارزش هاے اسلامے هستند
تصاویر شهــ❣ــدا از هر تصویرے دلرباتر است.
#شادےروحشان_صلوات🙏
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃 نزنی ها! یه چیز یادم رفته بود بهت بگم! با تمام خودداری که کرد، نتوانست تبسم ملایمش را کنترل کند.
🌸🍃
یک لیوان آب را سر کشید و گفت: - از مزه اش خوشتون نمیاد؟ شيدا لبخندی زد و گفت: -چرا، خوشمزه است! هومن فقط گفت: - او هوم! شیدا نگاهی به او کرد و گفت:
-خودم سفارش دادم، پس باب میلم هست. چرا این سوال رو می پرسید؟ هومن بازویش را به صندلی تکیه داد و گفت:
-فکر کردم دوس ندارید. باهاش بازی بازی می کنید؟ شیدا خنده ای کرد و گفت:
شما زیادی سریع می خورید! - تازه به خاطر شما لفتش دادم! خنده اش عمیق تر شد و گفت:
لطف کردید! خب یکی دیگه برای خودتون سفارش بدید؟ هو من شانه ای تکان داد و گفت:
منتظرم شما هم تموم کنید، دو تا سفارش بدم! نگاه دختر خندان و متعجب شد:
- اوه. من؟ نه! تا حالا تجربه نشون نداده که به بستنی رو تا آخر تموم کنم!
چرا؟ دوس ندارید؟ | - دوس دارم، ولی یه کم که بخورم دلم رو می زنه. هو من با خنده گفت:
ولی من تجربه خوردن چهار بستنی رو یه جا دارم ولی یادم نمیاد دلم رو زده باشه. اصلا اینی که می گید یعنی چی؟!
خنده جزو لاینفک صورت شیدا شده بود. تنتر کیدید؟! باور نکردنیه! همش شکلاتی؟! هومن دستانش را کمی از هم باز کرد و گفت:
به نظر نمی رسه ترکیده باشم! نه، همش شکلاتی نبود. من بیشتر از بستنی وانیلی و گردویی خوشم میاد، ولی مزه های متنوع دیگه رو هم دوس دارم و ردش نمی کنم! |
پس این طور! حالا اگه دلتون می خواد بازم برای خودتون سفارش بدید، برای من كافيه. هومن دوباره به صندلی تکیه داد و گفت: منه، نمی خوام. برای من هم کافیه! شیدا بستنی اش را کنار گذاشت و گفت: خیلی ممنون بابت بستنی. پس بریم؟
هومن چینی به پیشانی انداخت و گفت: -کجا؟! | تبسم نرمی زد و گفت:
-بریم بیرون قدمی بزنیم! سر همین خیابون به پارک هست! چین پیشانی اش از بین رفت. پس این طور. از جا برخاست و حساب کرد. دوش به دوش شیدا خارج شدند. تا رسیدن به پارک هر دو سکوت کرده بودند. شیدا روی اولین نیمکت خالی نشست. هو من هم با کمی فاصله کنارش جای گرفت. شیدا به سمت او برگشت و گفت: -دوس دارید چه چیزی راجع به من بدونید؟
خیلی چیزها! -باشه، بپرسید! | خیلی سوال داشت بپرسد، اما جلسه خواستگاری نبود که آرام آرام بهتر بود. فعلا چند سوال عمومی. زمان خود پاسخ برخی سوال ها را می داد. پرسید:
چند سالتونه؟ بیست و سه سال.
خوب بود. دو سال تفاوت سنی برایش مقبول بود. هم مجبور نبود بچه داری کند، و هم سنش کمتر از خودش بود. هر چند زیاد برایش مهم نبود، ولی دلش می خواست همسرش کمی از خودش کوچک تر باشد. شیدا هم پرسید: دو شما؟!
بیست و پنج. شیدا سری تکان داد و گفت: - در ستون رو تموم کردید؟ -تقریبا آره. تا دو سه ماه باید برم برای گذروندن طرحم؛ البته آزمون تخصصی هم شرکت خواهم کرد.
-خوبه. هو من پرسید: سشما جایی مشغول کار هستید؟ تنه، موقعیتش هم پیش نیومده، ولی اگه پیش بیاد دوس دارم شاغل باشم.
هومن زیاد مشکلی با این امر نداشت. اگر شاغل بود که بود، اگر هم نبود اشکالی نداشت. خواهرش هم شاغل بود. به هر حال با حضور خانوم ها در اجتماع نه تنها مشکلی نداشت، بلکه به نحوی خوشش هم می آمد.
🍃🌸
روایت سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر
💠سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمیکنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از دوستان شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه میکردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که میگفت، شهید قرآن میخواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازهاش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن میآید.
💠وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور میداد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام میرسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظهای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را میخواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن میخواند.»
"شهــ گمنام ــیـد"
✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند
#متن_خاطره:
هر وقت از جبهه برمیگشت ، به حفرِ چاه مشغول میشد.دستمزدش رو هم میداد به همسرش تا در غیابش راحت باشه...
بعد از شهادتش افراد زیادی به خونهمون اومده و با گریه میگفتند که حسین شبها میرفته خونهشون ، مشکلاتشون رو حل میکرده و بـا رسیـدگی به خـانوادههای نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون میشده...
🌷خاطرهای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی
📚منبع: کتاب بر خوشهی خاطرات ، صفحه 25
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عند_ربهم_یرزقون
⭕️ خاطره بسیار جالب از شهید مهدی باکری
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا لعنت کنه کسانی که خیانت کردند به خون شهدا!
کمتر بخورید!
بسه!
"شهــ گمنام ــیـد"
❓❓❓ شیطان👹 وقتی از بهشت رانده شد چگونه دوباره به بهشت برگشت وآدم را فریب داد؟
✅ پاسخ
در ابتدا باید بگوییم که شيطان قبلاً در بهشت نبوده است؛ بلكه در درگاه الهي و در جمع مقربان درگاه خداوند بوده؛ در حالي كه بهشت جايگاه مؤمنان و بندگان مطيع خداوند در آخرت است و اخراج او به معناي اخراج از بهشت نيست. در حقيقت اخراج شيطان به معني تنزل مقام و مرتبه شيطان از جايگاه بلندي كه در نزد خداوند يافته بود، می باشد نه اخراج از مكان معين و مشخصي كه در نتيجه این سوال مطرح شود، اين همان حقيقتي است كه در قرآن در تحت عنوان "هبوط" بيان شده است، خداوند در مورد واقعه اخراج ابليس مي فرمايد :
«قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرين؛ گفت: از آن (مقام و مرتبهات) فرود آى! تو حقّ ندارى در آن (مقام و مرتبه) تكبّر كنى! بيرون رو، كه تو از افراد پست و كوچكى»
اما در هر حال روشن است كه شيطان بعد از اين اخراج، ديگر نمي توانست به بهشت هم راه يابد، حال بايد پرسيد كه چگونه او در جریان فریب آدم و حوا توانست وارد بهشت گردد؟
در پاسخ باید گفت گرچه برخی تصور کردهاند که مراد از بهشت آدم و حوا همان بهشت موعود آخرتي است، ولی باید گفت که این تصور اشتباه است زيرا که اخراج از بهشت جاوید معنا ندارد.
در خصوص بهشت آدم وحوا در بين علما اختلاف نظري وجود دارد که برخی از این نظریات عبارتند از :
1. باغ آسمانی 2. باغ زمینی 3. بهشت برزخی
"شهــ گمنام ــیـد"
آلودهایم، حضرٺ باران ظهور ڪن
آقا تورا قسم بہ شهیدان ظهور ڪن
گاهے دلم براے شما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے پنهان ظهور ڪن
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#ازبابک_بگو🥺
شھید شدن اتفاقے نیست🙂🖤
اینطور نیست ڪہ بگویے:
گلولہ اے خورد و مُرد!…💔
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...🥺
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...✌️🏻
بعد مُھرحضرت زهــرا(س)میخورد...♥️
شهـــید...💌
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...🙃📿مثلداداشبابک
او زیر نگاه مستقیم خدا زندگی ڪرده...🖇
شھادت اتفاقے نیست...🖐🏻
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..🌙✨
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...💕🔗
ڪلنافداڪیازینب(س)🥀
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
-
برادرشهیدم؛
گاهےنگاهےازپنجرهچشمانت،
برایمڪافیست...
شهداگاهےنگاهے💔
دعامونڪنداداشمحمودرضا
📿⃟☁️¦⇢ #شهید_محمودرضابیضائی
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
😐يا بخور يا گريه كن😶
📻دعاي كميل از بلندگو پخش ميشد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات ميكرد. 🥺
🌙آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند.
🍎ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد.😟😅
🤲 وقتي هنگام دعا عبارتخواني ميكردند، آنها را فشرده ميكرد😂
🤏و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آنها را يكييكي همانطور كه سرش پايين بود ميمكيد! 😭🤭🤣
🍁كاري كه گمان نميكنم كسي تا به حال كرده باشد.😲
👈 به او ميگفتم بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نميشود.☹️
🤚ولي او نشان ميداد كه ميشود!😅
📚فرهنگ جبهه/شوخ طبعي ها /جلد 3 /صفحه 106
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
✨شهیدی که با شهادتش توانست جان بیش از ۴۰زائــــر حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها را نجات دهد!
🍃روز دوم اسفند۱۳۹۴، حجت اسدی که اتاقش نزدیک حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها بود، بعد از نماز صبح پنجره اتاق را باز کرد و رو به حرم حضرت زینب گفت:«۱۵سال برایتان نوکری کردم، یک شبش را بخرید و من در شب شهادت مادرتان شهید شوم!»
🍃غروب همانروز، مصادف با شب شهادت حضرتزهــــرا سلاماللهعلیها، درحالیکه قرار بود حجت اسدی و دوستانش دوروز دیگر به مناطق عملیاتی بروند، متوجه یک عملیات انتحاری نزدیک حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها میشوند؛ پس از انفجار اول، شهید حجت اسدی به سرعت به کمک مجروحان رفتند ولی دقایقی بعد، عامل انتحاری دوم و سوم منفجر شد و حجت اسدی را به آرزوی دیرینهاش رساند.
🍃شهید حجت اسدی همانند حضرتزهــــرا سلاماللهعلیها از ناحیه پهلو، صورت و بازو مجروح شد؛ مقدار ترکشها در ناحیه پهلو بهقدری بود که به گفته یکی از همرزمانش اگر حجت نبود، این ترکشها به ۳۰تا۴۰نفر اصابت میکرد. حجت اسدی بهسوی شهادت شتافت تا بسیاری را به زندگی امیدوار کند.
#شهید_حجت_اسدی
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
ماجرای چادری شدن من برمیگرده به تابستون سال پیش
راستش من یه دختر 22 ساله ام البته 23 روز به تولدم مونده و فعلا 21 سالمه
جونم برات بگه که من از اولش چادر رو دوس داشتم هر از گاهی هم سر میکردم ولی من یه مامانی دارم که زیاد از چادر خوشش نمیاد
واسه همین همیشه مانع من بود
می دونی چیه خواهری مامانم حتی با نماز خوندن منم مشکل داره
همش بهم میگه امل
مامانم همیشه دوس داشت من شوهر کنم
وقتی یه خواستگار پول دار واسم میومد مامانم کلی به بابام اصرار میکرد که راضی بشه من برم
آخه مامان من خیلی پول دوس داره یعنی جز پول هیچی رو نمیشناسه
ولی من بجز پول چیزای دیگه ام برام مهمه
دوس دارم شوهرم مثل خودم باشه
مثلا سالم و صالح باشه اهل مسجد رفتن باشه غیرتی باشه
یه روز نشستم به خدا گفتم خدایا تو که خیلی خوب و بزرگواری و بی منت به بنده هات روزی میدی
چی میشه یه پسر صالح قسمت من بکنی
به خدا گفتم بیا معامله بکنیم من یه دختر چادری خیلی متین میشم توام حاجت دل منو میدی
یه سال واسه خودم شرط کردم از اون روز شروع کردم به نماز خوندن و قران خوندن و غیره حتی نماز شبم خوندم دیگه به مسخره کردنای مادرم توجه نکردم هر روز کلی دعا و زیارت و ختم خوندم تا همین تیر ماه که با یک پسری آشنا شدم
تو یه گروهی بودم که ایشون خطاب به اعضا پیام دادن و گفتن که یه بنده خدایی تو تهییه جهیزیه مشکل داره
هر کس میتونه کمک کنه یه شماره حساب هم دادن
من اون پیام رو خوندم و گفتم حیفه آدم بخاطره چندتا تیکه جهیزیه ازدواجش به مشکل بخوره حالا که قسمت نیس من به این زودی ها ازدواج کنم بزار این زوج حداقل به آرزوشون برسن
رفتم پی وی این آقا و گفتم قصد کمک دارم ولی تو بانک پول ندارم میشه یه جایی قرار بزاریم.
خلاصه قرار گزاشتیم و همو دیدیم
بعدش که من برگشتم خونه دیدم یه خانمی به من پیام داده و گفته آقایی که امروز دیدین از شما خوشش اومده ولی خجالت کشیدن مستقیم به خودتون بگن اگر که شمام مایل هستین واسه آشنایی بیشتر مزاحم بشن
خلاصه پیش خودم گفتم خدایا شکرت که درست سره وقت دقیقا تو همون تایمی که شرط بستیم
یه پسری با همون شرایطی که میخواستم سره راهم قرار دادی.
البته من تا قبل از صحبت با اون خانم زیاد از ویژگی ها و خصوصیات این آقا مطلع نبودم حتی پیش خودم فکر میکردم که متاهل باشن چون تو پروفایلشون عکس یه بچه بغل یه زن بود صورت اون خانم تو عکس مشخص نبود ولی چون بچه شبیه این آقا بود فکر کردم بچه خودشونه
ولی بعدا فهمیدم اون خانم زن داداششون بوده و اون بچه ام برادر زادشون
وقتی ازم خواستگاری کردن گفتم حتما این آقا رو خدا فرستاده دقیقتا تو همون وقتی که من گفتم با همون ویژگی هایی که میخواستم
از اون گذشته باب آشنایی ما با هم مسئله ازدواج بود
پیش خودم گفتم چون من خواستم به یه بنده خدایی تو بحث ازدواجش کمک کنم خدا هم داره به پاداش این کارم راه ازدواج منو هموار میکنه
خلاصه وقتی پای خانواده به میون اومد مادر من مخالفت کرد
سره مهریه و عروسی این مسائل
این آقا تنها کسی بود که بهم گف با چادر خیلی قشنگم
حرفی که تو این یه سال از دهن هیشکی نشنیدم
همه تا تونستن مسخرم کردن و بهم خندیدن
نمیدونم حرفایی که زدم به پست شما ربط داشت یا نه ولی دلم خواست که بگم
تو رو خدا برام دعا کنین
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تلاوت قرآن
🌷 #شهید_حسین_خرازی
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃 یک لیوان آب را سر کشید و گفت: - از مزه اش خوشتون نمیاد؟ شيدا لبخندی زد و گفت: -چرا، خوشمزه است!
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
شیدا از سکوت استفاده کرد و گفت:
به چه تفریح هایی علاقه مندید؟ هومن با اندک فکری پاسخ داد: -فوتبال، کوهنوردی، گاهی گیم، اینترنت. شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت: -همين؟ فکر می کردم رزمی کار باشید؟ تنه، هیچ وقت رزمی کار نکردم. بچه که بودم یه چند سالی رفتم ژیمناستیک.
ولی هیکلتون رو فرمه! | هومن ایستی در جواب کرد. این دختر بی پروا بود، یا حداقل خجالتی نبود. خب چه بهتر برای یک جوان بیست و پنج ساله چه چیزی از این بهتر می توانست باشد؟! تعریف، تمجید، بی پروایی، خوراک همان سال هاست. یک پسر جوان بیست و پنج ساله که پر است از احساس های مردانه در اوج قدرت جسمی و روحی. تنها یک چیز کم دارد، تایید یک دختر. تایید دختری که دوستش هم دارد لذت بخش بود.
-هفته ای دو سه جلسه ای می رم ورزشگاه. البته تفننی، نه حرفه ای. هم تمدد اعصابی می شه و هم برای سلامتی مفیده؟ شیدا ابروهایش را بالا داد و با خنده گفت: -دیدید اشتباه نکردم! چشمان درشت دختر با این حرکتش درشت تر هم شده بود. هومن نفسی تازه کرد
به هر حال رزمی کار نیستم. باشگاه بدنسازی می رم، خیلی هم جدی به این
موضوع نگاه نمی کنم! توپ پسر بچه ای به شانه هومن خورد. در یک حرکت توپ را گرفت و بلند شد. یکی دو باری توپ را به زمین زد و گرفت. پسر هشت ساله ای نگران و خجل نزدیک شد. رویش نمی شد توپ را بخواهد، آن را به بازوی این مرد کوبیده بود! اگر عصبانی می شد چه؟! بدون حرف نزدیکش ایستاد. هومن خندان نگاهی به پسرک انداخت و گفت:
-این توپ مال توئه؟ | پسر بچه سرش را تکان داد، یعنی بله. هو من از کلافگی او خوشش می آمد. این الحظات را خودش کم تجربه نکرده بود! اخمی کرد و گفت:
حالا می خوایش؟ پسر بچه از اخم او دستپاچه شد و گفت: - آقا داشتم شوتش می کردم او نور، نمی دونم چی شد اومد این جا! هومن توپ را زمین گذاشت و گفت: -شوت کن ببینم چه طوری شوت کردی؟! د پسر ضربه ای به توپ زد. هومن لبخندی زد و گفت:.
بچه جون وقتی می خوای توپ رو یه مسیر دور بفرستی که نباید زیر توپ بزنی؟ بدو توپ رو بیار یادت بدم. پسر خوشحال دنبال توپ دوید. چند دقیقه بعد دوباره کنار شیدا نشست. شیدا
گفت:
خیلی باحوصله اید! | بچه ها موجودات پاکی هستند، ازشون خوشم میاد.
هومن با چشم حرکات همان پسر را تعقیب می کرد. داشت با علاقه تمرین می کرد. به سمت شیدا برگشت و گفت: شما از چه تفریح هایی خوشتون میاد؟
من بیشتر از شنا و کوهنوردی خوشم میاد، البته خرید هم جای خود داره که هیچ وقت ازش سیر نمی شم! | با گفتن این حرف از جا برخاست و گفت:
من دیگه باید برم. هو من هم برخاست.
می رسونمت. زحمت می شه براتون! هومن راه افتاد و دختر وادار شد دنبالش کند. کنار ماشین که رسیدند. هومن در جلو را باز، و به شیدا تعارف کرد.
بفرمایید. شیدا نشست و تشکری کرد. پس از طی مسیری هومن پرسید:
- با قرار بعدی موافقید؟ شیدا مکثی کرد و گفت:
کی فرصت دارید؟ پس فردا بعد از ظهر، کجا؟ - فکر می کنم بعد براتون اس ام اس می زنم.
بسیار خب!
شیدا سر خیابانی از او خواست بایستد. هومن گفت: - آدرس دقیق بدید، می برمتون! شیدا نگاهی کرد و گفت: -آخه درست نیست تا دم کوچه با شما بیام، می فهمید که ! |
بله، پس به امید دیدار. شیدا در ماشین را باز کرد و پیاده شد. مودبانه خداحافظی کرد و دور شد. هومن چند لحظه ای با چشمانش بدرقه اش کرد. جایی که ایستاده بود نامناسب بود. پلیس نزدیک شد و ضربه ای به پنجره زد.
صدای ضربه موجب تغییر جهت نگاهش شد. ضربه ای به در اتاقش خورده بود. تکانی خورد. از مرور خاطراتش دل کند. آهی کشید و برخاست. در نیمه بازش را کامل گشود. ملیکا پشت در بود. خب چه عجب، بالاخره این دختر هم در اتاقش را زد؟ طاها ناراحت و بغ کرده، گفت:
مامان نذاشت بیام پیشتون. هومن کمی خم شد و لپ خوردنی طاها را کشید و گفت:
باشه، وقت که تموم نشده! میای بازی می کنی، نترس! اخم کوتاه و کم رنگی به ملیکا کرد و گفت:
بهتون گفتم بذارید بیاد! ملیکا با لحن آرامی گفت: تبردمش حموم. دیروز کمی بی حوصله بودم، نبرده بودمش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
بچههای محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد. بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچهها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچهها بیمعطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار میکردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظهای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همینطور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستیاش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچهها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».
📚ازکتاب سلام برابراهیم
"شهــ گمنام ــیـد"