eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍂🌺🍃🌺 🍂🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺 🔵لیلی و مجنون🔵 آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد! تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم." گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی." با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم." گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی." خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...." 👈شهيد مصطفی چمران 📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷شهیدی که بخاطر لوندادن عملیات سرش را بریدن🌷 حسنعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود،سال 60 به 6 زبان خارجی تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد گفت مادر برم جبهه؟ مادرش گفت نه ،گفت مادر امام دستور داده مادرش گفت برو پسرم اومد جبهه همه میشناختنش گفتن بذارینش پرسنلی یا جایی که بی خطر باشه براش اتفاقی نیوفته اما خودش گفت اسم منو بنویسین میخام برم گردان تخریب فکر میکردن نمیدونست تخریب کجاست بهش گفتند عباس تخریب حساس ترین نقطه جبهه هست کوچیک ترین اشتباه بزرگترین اشتباهه...بالاخره عباس رفت تخریب و چند وقتی اونجا موند یه روز شهید خرازی گفت چند نفرو میخوام برن پل چهل دهنه روی رودخانه دیروویج منفجر کنن پل کلیو مترها پشت سر عراقیا بود 5نفر دواطلب شدن عباسعلی اولین نفربود موقع رفتن حاج خرازی گفت حق ندارین با عراقی ها درگیر بشین اگرهم درگیر شدین حق اسیر شدن ندارین چون عملیات لو میره تخریبچی ها رفتن ماموریتشونو انجام دادند موقع برگشت خوردند ب کمین عراقی ها سه نفرشون جان سالم بدر بردند اما عباس تیر ب پایش اصابت کرد و اسیر شد فرماندها میگفتن عباس زیر شکنجه طاقت نمیاره و عملیات لو میره پسری عموی عباس اومد گفت درسته سن عباس کمه انا مرده سرش بره زمونش باز نمیشه عملیات فتح المبینو کردیم و پیروز هم شدیم و رسیدیم ب پل دیروویج یه جنازه دیدم که نه سر داشت نه پلاک پسر عموی عباس امد گفت این عباس گفتم که سرش بره زبونش باز نمیشه عراقیها دیده بوده حرف نمیزنه سرشو بریده بودن جنازه رو بردن اصفهان تحویل مادرش دادن گفتن ب مادرش نگین سر نداره موقع تشیع مادرش گفت یکیدونه منه تا نبینمش نمیذارم دفنش کنید گفتن مادر بیخیال نمیشه مادرش گفت نه گفتن اخه...یهو مادر گفت نکنه سرنداره؟گفتن عراقی ها موقع شکنجه سرشو بریدن مادرش گفت بس میخام عباسمو ببینم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹 🌹 نوروز ۶۶خبر دادن حاجی زخمی و تهران بستریه. رفتیم ملاقاتش..... ترکش خمپاره ۶۰ بدنش را چاک چاک کرده بود. به خصوص ترکشی که زیر زبانش بود و تکلم را از او گرفته بود... روی کاغذ نوشت؛ اصلاً نگران نباشید این هم از طرف خداوند است و من به این حال و درد افتخار می کنم که حال که شهید نشده ام حداقل این طور مجروح شده ام. برای من یک قران و چند کتاب دیگر بیاورید! بیست روز طول کشید تا ترکش را خارج کردند و تکلمش برگشت. با همان زبان بی زبانش، با قلم و کاغذ کل پرستار های بخش را تخت تاثیر قرار داده و به انها درس زندگی می اموخت.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 سما خوردیم، این مال شماست. و چون حدس می زد ملیکا از دستش نمی گیرد، در حالی که
🌸🍃 نزنی ها! یه چیز یادم رفته بود بهت بگم! با تمام خودداری که کرد، نتوانست تبسم ملایمش را کنترل کند. گفت: بله، بفرمایید؟ هومن با خنده دستانش را پایین انداخت. نه بابا این دختر قادر است بدون اخم هم صحبت کند، البته فقط گاهی! در همان حال گفت: -لطفا شماره موبایلت رو بگو سیوش کنم تا اگه باز چنین شرایطی پیش اومد، البته خدای ناکرده، بتونم باهات تماس بگیرم! ملیکا سری به موافقت تكان داد. هومن شماره را به اسم ملیکا سیو نمود و سپس گفت: . - به تک می زنم. بد نیست شما هم شماره منو داشته باشی! بگید من هم سیو کنم. این طوری راحت تره! -باشه. *** روی تخت دراز کشید و نگاهی به شماره انداخت. بین تماس گرفتن و نگرفتن مردد بود. نمی دانست به چه بهانه ای به او زنگ بزند! پیامک به نظرش بهتر بود. نمی دانست جواب می دهد یا نه؟ با سلام شروع کرد. -سلام. به فاصله چند ثانیه پاسخ گرفت. سلام آقای دکتر! برخاست و نشست. دوباره فرستاد. حال شما؟ ممنون، خویم. با زحمت های من؟ خواهش می کنم. دستتون چه طوره؟ بهتره. حال شما چه طوره؟ ممنون من هم خوبم. چه عجب! یادی از ما کردید؟ راستش هم خواستم حالی از شما بپرسم، و هم این که بپرسم می تونم ببینمتون؟ -بابت چی؟ -بابت آشنایی بیشتر . - آشنایی بیشتر برای چی؟ خب دو تا دختر و پسر برای چی با هم آشنا می شن؟ می تونه دلایل زیادی داشته باشه! | -اما از نظر من به دلیل بیشتر نمی تونه داشته باشه. آشنایی، شناخت و در صورت وجود توافق و تفاهم، ازدواج! تعجب! فکر نمی کردم این قدر راحت در این باره حرف بزنید. معمولا پسرها در این موارد احتیاط به خرج می دن و خیلی راحت درباره ازدواج صحبت نمی کنند. م ا - احتیاط برای چی ؟! وقتی هدف مشخصه خوبه که هر دو طرف شفاف در موردش بدونند. و -جالبه! - یه مطلب دیگه! شما مگه با چند پسر مراوده داشتید که این طور راجع بهشون نظر می دید؟ -همه نظرات و گفته ها که با آشنایی به دست نمیاد. می شه از دوست، همکلاسی، آشناها و دور و بر هم شنید. هومن چند لحظه ای فکر کرد و گفت: خانم کریمی موافقید یه قرار بذاریم و بقیه صحبت ها رو رو در رو بزنیم؟ پاسخ این پیامک کمی طول کشید. باشه، ولی برای یه مدت کوتاه و آشنایی بیشتر. -قبوله. زمان و مکانش رو شما تعیین می کنید یا من بگم؟ -زمانش با شما که سرتون شلوغ تره، و مكانش با من منصفانه است. من فردا بعد از ظهر حدود ساعت هفت بیکارم. همون کافی شاپی که اون روز رفتیم. پس تا فردا. -خوبه. به امید دیدار. هومن گوشی را روی میز گذاشت. قرار فردا تمام ذهنش را پر کرده بود. دروغ چرا؟! زیبایی چشمان شیدا مسخش کرده بود. حالا که برای ازدواج اجبار داشت، می خواست با کسی ازدواج کند که خودش انتخاب کرده است، دوستش داشته باشد. زیاد به انتخاب نسل های گذشته اعتقادی نداشت. با دختران زیادی برخورد داشت. چه در دانشگاه و چه در خارج آن. در فاميل، دوست، آشنا، اما همه این برخوردها در حد صحبت و گاهی شوخی و بگو بخند بود هرگز هیچ یک از این روابط برایش جدی نگردیده و احساسش نسبت به دختری قلقلک داده نشده بود. ساعت هفت بود. هومن داخل ماشین، بیرون کافی شاپ در انتظار به سر می برد. شیدا با تاخیر پنج دقیقه رسید. خب، پنج دقیقه برای خانوم ها قابل بخشش بود! از ماشین پیاده شد. سلامی مودبانه داد و پاسخی پر از انرژی دریافت کرد. درب رستوران را گشوده و او را به داخل دعوت نمود." به پیشنهاد شیدا مکان دنجی را برای نشستن انتخاب کردند. هو من پرسید: چی می خورید؟ شیدا تبسمی زد و پاسخ داد: بستنی شکلاتی هومن هم دو عدد بستنی شکلاتی سفارش داد. بستنی باشد، حالا از هر نوع! تا رسیدن سفارش ها سکوت بینشان شکسته نشد. بستنی هومن سه سوته تمام شد. شیدا هنوز به نصف هم نرسیده بود. با ناز می خورد. نگاهش بی اراده به سمت چشمانش کشیده می شد و تلاشش برای مهار این امر به سختی صورت می پذیرفت. 🌸🍃
💫🌷 درسی بسیار زیبا از شهید محمد رضا دهقان... طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌴رمــــــــ عملیاتــ ـــــــز🌴 #...وتنها بامعبودش ،چــه میگــوید و چه میشنود که مقامش *عنــدربــهم یرزقون*میشود...که ملائک آسمانی را بدان،راهــی نیست... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
مهدی از شناسایی که آمد نیمه‌ شب بود و خوابید بچه‌ها که برای نماز شب بیدار شده بودند، او را صدا نکردند چون می‌دانستند حسابی خسته‌ست! اما او صبح که برای نماز بیدار شد، با ناراحتی گفت: مگر نگفته بودم منم برای نماز شب بیدار کنید؟! دلیلش را گفتند؛ آه سردی کشید و گفت: افسوس شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد! فردا شب مهدی هم، به خیلِ شهیدان پیوست..:) ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
♥️🌷 بایـد حنـا کرد ... شما را باید حنـا کرد گذاشت بر جــان که بمـانیـد ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریت‌های حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا 40 تا 50 روز ماموریتش طول می‌کشید ●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته‌ که خانواده‌هایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید ●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم ‌✍راوی: همسر شهید 🌷 ●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان ●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_دوم بعد از اون ماجرا دید من نسبت به بچه مذهبی ها📿 هم تغییر ک
یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخاطره همین وقتی رسیدم حسینیه🕌 همه بچه های بسیج که کار میکردند زیر چشمی نگا میکردنو باهم پچ پچ میکردند🗣 منم رومو کج کردم😒 و داشتم گشت میزدم چفیه هارو مثل لوزی زده بودن دیوار و عکس شهدا رو روش زده بودند🌷❤️ از اول تا اخر داشتم نگاه میکردم👀 رسیدم به یه عکسی که سر نداشت😱 و بدنشو لای پتو پیچیده بودند😔 و رگاش ورم کرده بود 😱همین طور زل زده بودم به عکسه انگار برق گرفته بود منو سرم داشت درد میکرد🤕 از یکی از بسیجی هایی که اونجا بود پرسیدم این کیه؟ گفت فک کنم گمنامه اما به شهید همت معروفه☺️ چون ایشونم بی سر هستن😢 سریع کفشامو پوشیدم برگشتم خونه🏃 دوستام هی زنگ میزدن جواب نمیدادم 😕مات بودم اون مرد بدون سر لای پتو نپیچیده بود که من با سر لای لباس تنگ بپیچم😔😔 اون عکس نابودم کرد💔💔 چنتا عکس از شهید همت دانلود کردم بدن بی سرشم دیدم💔 نمیدونم اون موقع منو جو گرفته بود یا نه😤 من بخاطر اون عکس از گناه کبیره ای که قرار بود اون روز چشامو آلودش کنم گذشتم🤦‍♀ بعد از چند روز من تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی چادر سر کنم😇 تا ببینم این شهدا واقعا کی هستن🤔 درباره شهدا گمنام و شهید همت مطالعه کردم البته اون چند روز مدرسه نمیرفتم😑 و با یه دروغ خانواده رو قانع کرده😓 بودم اخه اگه مدرسه میرفتم باز میرفتم تا فاز دوستام!😣 راه سختی انتخاب کرده بودم میدونستم تو این راه همراهی ندارم😞 میدونستم دیگه همه دوستامو از دست میدم و....🙁😕☹️ اما میخاستم برای یبار هم شده به شخصی اعتماد کنم🙃 مشکلات شروع شد😫.برام سخت بودطرز حرف زدنمو عوض کنم😰،آرایش نکنم،😖دوستامو ترک کنم 😩راستش من اصن بلد نبودم حتی روسری سرم کنم😕 چون همش شال داشتم🙈 جمع کردن چادر برام سخت😤 بود یه شب دلم از همه گرفته بود💔 مخصوصا از شهدا چون هیچ نشونی بهم نمیدادن تا بدونم به فکرم هستن که فردای آن روز.....⁉️ ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد رائفی پور 🍃لیست جهیزیه های پردردسر با یه سرچ تو اینترنت...😳 ✍پ.ن: آخه گشنگی این چیزا حالیش نیس که کافیه گشنت بشه، با کفگیر و ملاقه هم از تو قابلمه غذا میخوری....😐😅👍 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌱🌹🕊✨ اعتڪاف‌آخر‌بود. یڪے‌از‌دوستاش‌مےگفت: ڪنارش‌نشستم‌و‌گفتم‌حاج‌عبداللہ ان‌شاءاللہ‌با‌هم‌ڪربلا‌برویم. ❤️ سرش‌پایین‌بود. لبخندے‌زد‌و‌گفت: ڪربلا،‌امام‌حسین(علیہ‌السلام)‌ سر‌از‌بدن‌جدا... 💔 یعنےمیشہ‌یہ‌روز‌سر‌ِما‌هم‌مثل‌آقا‌جدا‌شود!🍂 بہ‌شوخےگفتم:‌ حاجےمن‌ڪہ‌این‌جور‌شدم، دوست‌دارم‌یڪ‌ڪارت‌در‌جیبم‌باشہ و‌بشناسنم. 😌 اما‌شهید‌اسڪندرےخندید.🙂 ڪاش‌مےدانستم‌دعایش‌مستجاب‌است؛ بـےسر، بـےنشان... :)🌾 ♥️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷بانوےشهیدےکه سرش از بدنش جداشد🌷 چهارشنبه 1 مهر (22 سپتامبر ) بود که انفجار مهیبی در محله ی «تپه فرانسوی»، 35 یهودی را به خاک و خون کشید که از میان آنها 3 نفر به هلاکت رسیدند. به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چهارشنبه 1 مهر 1383 (22 سپتامبر 2004) بود که انفجار مهیبی در محله پرازدحام «تل‌الفرنسیه» (تپه فرانسوی) واقع در شهر قدس، 35 صهیونیست اشغالگر را به خاک و خون کشید که از میان آنها 3 نفر به هلاکت رسیدند. دقایقی بعد، یگان‌های «شهدای الاقصی»، شاخه نظامی جنبش فتح، مسئولیت این انفجار را به عهده گرفت و نام مجری عملیات را اعلام کرد: شهید زینب علی عیسی ابوسالم و به این ترتیب نام این دوشیزه 18 ساله فلسطینی در تاریخ جهاد امت اسلامی به عنوان دهمین زن شهادت طلب فلسطینی ثبت شد. او که اهل اردوگاه «عسکر» بود، قصد داشت تا خود را به داخل یکی از اتوبوس‌های حامل صهیونیست ها برساند ولی توسط پلیس شناسایی شد و مورد حمله قرار گرفت اما بلافاصله خود را در میان مهاجمین منفجر کرد و با5 تکه‌های استخوانش پیکر ده ها اشغالگر صهیونیست را درید. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
قرار گذاشتیم که نام یکی بشود : ... و نام دیگری... ! و همسفر بشویم💙 به بهشت... اما...٭ انتظار همیشه... واژه ی ، دلتنگ کنندهِ همسفران است😔 ❣ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
باباي منـ یہ خونہ تو شمالـ و یہ ویـلا تو ڪیش و یہ ماشینـ شاسےبلنـد بہ ناممـ ڪرده😎 باباے تو چے؟! بــ♥️ــاباي منـ یہ پوتینـ بہ ارثــ گذاشتہ تو جاکفشے هاے طلائـ💛ــیہ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_سوم یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخ
فردای اون شب رفتم خونه مادر بزرگم که جز خالم کسی خونه نبود☹️ پرسیدم بقیه کجان خالم گفت رفتند اقا مجتبی(پسرخاله مادربزرگم)رو ببینند از سوریه برگشته😍😍😍 راستش من تازه چند روز بود با مدافعا آشنا شده بودم😑 قبلن اصن نمیدونستم افرادی هستن که برای دفاع میرن سوریه🙁 در موردشون تو مجازی خونده بودم 📱 منتظر موندم مادربزرگم بیان تا یکم برام تعریف کنه 😊وقتی اومد میگفت خانوادش خیلی خوشحاله که سالم برگشته ☺️☺️آقا مجتبی هم به عنوان سوغات ب مادربزرگم چفیه عطر پارچه سبز و مهر داده بود🌺❤️😍 که گفته بود پارچه و چفیه به حرم حضرت زینب و بی بی رقیه متبرک شده 😍😍و تو برخی نبردا چفیه رو دوشش بوده💪😇 من چفیه و عطرو رو از مادربزرگم گرفتم،😁خیلی کمکم میکرد چفیه 😍اوایل که از تمسخره دوستام خیلی اذیت میشدم یا تو فامیل یه جور دیگه نگام میکردنو دلم میگرفت💔💔 چفیه رو برمیداشتم میرفتم گلزار شهدا و مزار شهدارو با اون چفیه و گلاب پاک میکردم💖💗💓 خلاصه جنون میگرفتم باهاش❣ در اوایل من چادر سر میکردم اما یه آرایش کوچولو هم داشتم🙈🙈 که بعد کنار گذاشتم☺️ هنوز خودم باور نکردم که اون دختر تبدیل شده به دختر ولایتی😇 وقتی برنامه لاک جیغ تا خدارو دیدم فهمیدم که جو گیر نشدم و آدمایی مثل من هستن و دلم قرص شد💜💙شاید بعضیا بگن چطوره با یه عکس یه ادم عوض بشه اما همه ما تو زندگیمون تلنگر لازم داریم تا عوض بشیم😤😤 دلم میخواست از اول پاک بودم اما نشد خوشحالم که زود متوجه شدم اگر دیر میشد ممکن بود من....😱😱😱 درکل خیلی تو این راه سختی کشیدم خیلی وقتا خاستم جا بزنم اما خود شهید همت دستمو گرفته😍😍😍 این اقا خیلی بزرگواره من به جرات میتونم بگم که باهمه وجودم عاشقش هستم❤️❤️ و راضی ام بخاطر رضایتش هرکاری بکنم😎 پدرم مادرم دارو ندارم فدای این برادر شهیدم✌️✌️ دهه فجر بهمن ماه امسال دومین سالگرد چادری شدنه من😇 اما من تازه 6یا7 ماهه که یک چادری واقعی هستم😌 از همه دوستانی که داستان منو مطالعه کردن خواهش میکنم برای شهادت من دعا کنن🤗🙏 شهادتو به کسایی میدن که دلشون بشکنه و خالص باشن من👈💔 از مولایم حسین آموختم جز خدا به کسه دیگه لی التماس نکنم😒😘 اما به کسایی که داستان منو خوندن و درکم کردن التماس میکنم 😞😞اگر خواهرمی حجابت✌️ اگر برادرمی نگاهت👀❌ شعار نیست خون بهای شهداس💔 التماس دعا🙏 مددیازینب(س)✋ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
به تمام تازه چادری ها بگویید فقط یک نگاه برایتان مهم باشد آن هــم نگاه مادرانه حضرت زهرا (س) به چادری که درسر داری... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🥁ضرب در مجلس ختم🥁 تابستان 1363؛ اردوگاه بستان 💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨 🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁 💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌 🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅 💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂 🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜 💡گفتم: میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣 🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد: مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇 💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎 🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪 💡و گفتم: اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕 🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮 💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑 🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐 💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶 💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊 🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که: میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂 💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد: یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲 🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟 💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔 🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡 💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁 🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣 📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
مـــرا میهمان ِسفـره ی مهربانی ِخود کنید ! دلـم گرفته از آشــوب ِشهر ... اینجا ، آدمها غریبه اند با اخلاص و صفا و گذشت .. دلم یک جـُــرعه سادگی میخواهد . ای شهید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠تقابل عقل و عشق آخرين منزلي است كه سالكين مقصد ولايت را گرفتار مي‌كند. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CUyYOlAACK4piBl4EYkZVD_cRiLtYLIu07fBpAgACmQoAAuUEMFDzckQSTknb4CME.mp3
3.4M
🎧 محفل خوبان ... 🎤آخرین صحبت های قبل از عملیات والفجر مقدماتی (شب هفدهم بهمن ماه ۱۳۶۱) ‌ "شهــ گمنام ــیـد" 🍃🌸✨🍃🌸✨🍃
💙 امام خامـــ😍ــنه اے: 💜براے آنان که اهل ارزش هاے اسلامے هستند تصاویر شهــ❣ــدا از هر تصویرے دلرباتر است. 🙏 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃 نزنی ها! یه چیز یادم رفته بود بهت بگم! با تمام خودداری که کرد، نتوانست تبسم ملایمش را کنترل کند.
🌸🍃 یک لیوان آب را سر کشید و گفت: - از مزه اش خوشتون نمیاد؟ شيدا لبخندی زد و گفت: -چرا، خوشمزه است! هومن فقط گفت: - او هوم! شیدا نگاهی به او کرد و گفت: -خودم سفارش دادم، پس باب میلم هست. چرا این سوال رو می پرسید؟ هومن بازویش را به صندلی تکیه داد و گفت: -فکر کردم دوس ندارید. باهاش بازی بازی می کنید؟ شیدا خنده ای کرد و گفت: شما زیادی سریع می خورید! - تازه به خاطر شما لفتش دادم! خنده اش عمیق تر شد و گفت: لطف کردید! خب یکی دیگه برای خودتون سفارش بدید؟ هو من شانه ای تکان داد و گفت: منتظرم شما هم تموم کنید، دو تا سفارش بدم! نگاه دختر خندان و متعجب شد: - اوه. من؟ نه! تا حالا تجربه نشون نداده که به بستنی رو تا آخر تموم کنم! چرا؟ دوس ندارید؟ | - دوس دارم، ولی یه کم که بخورم دلم رو می زنه. هو من با خنده گفت: ولی من تجربه خوردن چهار بستنی رو یه جا دارم ولی یادم نمیاد دلم رو زده باشه. اصلا اینی که می گید یعنی چی؟! خنده جزو لاینفک صورت شیدا شده بود. تنتر کیدید؟! باور نکردنیه! همش شکلاتی؟! هومن دستانش را کمی از هم باز کرد و گفت: به نظر نمی رسه ترکیده باشم! نه، همش شکلاتی نبود. من بیشتر از بستنی وانیلی و گردویی خوشم میاد، ولی مزه های متنوع دیگه رو هم دوس دارم و ردش نمی کنم! | پس این طور! حالا اگه دلتون می خواد بازم برای خودتون سفارش بدید، برای من كافيه. هومن دوباره به صندلی تکیه داد و گفت: منه، نمی خوام. برای من هم کافیه! شیدا بستنی اش را کنار گذاشت و گفت: خیلی ممنون بابت بستنی. پس بریم؟ هومن چینی به پیشانی انداخت و گفت: -کجا؟! | تبسم نرمی زد و گفت: -بریم بیرون قدمی بزنیم! سر همین خیابون به پارک هست! چین پیشانی اش از بین رفت. پس این طور. از جا برخاست و حساب کرد. دوش به دوش شیدا خارج شدند. تا رسیدن به پارک هر دو سکوت کرده بودند. شیدا روی اولین نیمکت خالی نشست. هو من هم با کمی فاصله کنارش جای گرفت. شیدا به سمت او برگشت و گفت: -دوس دارید چه چیزی راجع به من بدونید؟ خیلی چیزها! -باشه، بپرسید! | خیلی سوال داشت بپرسد، اما جلسه خواستگاری نبود که آرام آرام بهتر بود. فعلا چند سوال عمومی. زمان خود پاسخ برخی سوال ها را می داد. پرسید: چند سالتونه؟ بیست و سه سال. خوب بود. دو سال تفاوت سنی برایش مقبول بود. هم مجبور نبود بچه داری کند، و هم سنش کمتر از خودش بود. هر چند زیاد برایش مهم نبود، ولی دلش می خواست همسرش کمی از خودش کوچک تر باشد. شیدا هم پرسید: دو شما؟! بیست و پنج. شیدا سری تکان داد و گفت: - در ستون رو تموم کردید؟ -تقریبا آره. تا دو سه ماه باید برم برای گذروندن طرحم؛ البته آزمون تخصصی هم شرکت خواهم کرد. -خوبه. هو من پرسید: سشما جایی مشغول کار هستید؟ تنه، موقعیتش هم پیش نیومده، ولی اگه پیش بیاد دوس دارم شاغل باشم. هومن زیاد مشکلی با این امر نداشت. اگر شاغل بود که بود، اگر هم نبود اشکالی نداشت. خواهرش هم شاغل بود. به هر حال با حضور خانوم ها در اجتماع نه تنها مشکلی نداشت، بلکه به نحوی خوشش هم می آمد. 🍃🌸