هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_چهارم (قسمت یک)
#فاطمه_ناکام_برونسی_و_راز_آن_شب
شهــ گمنام ــیـد"
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_چهارم (قسمت یک)
#فاطمه_ناکام_برونسی_و_راز_آن_شب
شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ #کتاب_خاکهای_نرم_کوشک #قسمت_چهارم (قسم
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_چهارم (قسمت دو)
#فاطمه_ناکام_برونسی_و_راز_آن_شب
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_چهارم (قسمت سه)
#فاطمه_ناکام_برونسی_و_راز_آن_شب
شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_سوم یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخ
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_چهارم
فردای اون شب رفتم خونه مادر بزرگم که جز خالم کسی خونه نبود☹️ پرسیدم بقیه کجان خالم گفت رفتند اقا مجتبی(پسرخاله مادربزرگم)رو ببینند از سوریه برگشته😍😍😍 راستش من تازه چند روز بود با مدافعا آشنا شده بودم😑 قبلن اصن نمیدونستم افرادی هستن که برای دفاع میرن سوریه🙁 در موردشون تو مجازی خونده بودم 📱
منتظر موندم مادربزرگم بیان تا یکم برام تعریف کنه 😊وقتی اومد میگفت خانوادش خیلی خوشحاله که سالم برگشته ☺️☺️آقا مجتبی هم به عنوان سوغات ب مادربزرگم چفیه عطر پارچه سبز و مهر داده بود🌺❤️😍 که گفته بود پارچه و چفیه به حرم حضرت زینب و بی بی رقیه متبرک شده 😍😍و تو برخی نبردا چفیه رو دوشش بوده💪😇 من چفیه و عطرو رو از مادربزرگم گرفتم،😁خیلی کمکم میکرد چفیه 😍اوایل که از تمسخره دوستام خیلی اذیت میشدم یا تو فامیل یه جور دیگه نگام میکردنو دلم میگرفت💔💔 چفیه رو برمیداشتم میرفتم گلزار شهدا و مزار شهدارو با اون چفیه و گلاب پاک میکردم💖💗💓
خلاصه جنون میگرفتم باهاش❣ در اوایل من چادر سر میکردم اما یه آرایش کوچولو هم داشتم🙈🙈 که بعد کنار گذاشتم☺️ هنوز خودم باور نکردم که اون دختر تبدیل شده به دختر ولایتی😇 وقتی برنامه لاک جیغ تا خدارو دیدم فهمیدم که جو گیر نشدم و آدمایی مثل من هستن و دلم قرص شد💜💙شاید بعضیا بگن چطوره با یه عکس یه ادم عوض بشه اما همه ما تو زندگیمون تلنگر لازم داریم تا عوض بشیم😤😤 دلم میخواست از اول پاک بودم اما نشد خوشحالم که زود متوجه شدم اگر دیر میشد ممکن بود من....😱😱😱
درکل خیلی تو این راه سختی کشیدم خیلی وقتا خاستم جا بزنم اما خود شهید همت دستمو گرفته😍😍😍
این اقا خیلی بزرگواره من به جرات میتونم بگم که باهمه وجودم عاشقش هستم❤️❤️ و راضی ام بخاطر رضایتش هرکاری بکنم😎 پدرم مادرم دارو ندارم فدای این برادر شهیدم✌️✌️
دهه فجر بهمن ماه امسال دومین سالگرد چادری شدنه من😇 اما من تازه 6یا7 ماهه که یک چادری واقعی هستم😌 از همه دوستانی که داستان منو مطالعه کردن خواهش میکنم برای شهادت من دعا کنن🤗🙏
شهادتو به کسایی میدن که دلشون بشکنه و خالص باشن من👈💔
از مولایم حسین آموختم جز خدا به کسه دیگه لی التماس نکنم😒😘 اما به کسایی که داستان منو خوندن و درکم کردن التماس میکنم 😞😞اگر خواهرمی حجابت✌️ اگر برادرمی نگاهت👀❌
شعار نیست خون بهای شهداس💔
التماس دعا🙏
مددیازینب(س)✋
"شهــ گمنام ــیـد"
#الله_اڪبر
"بیداری مــردم "
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #هنوز_سالم_است #قسمت_سوم بقیه بستنی هایش را که میفروخت،ب
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
#هنوز_سالم_است
#قسمت_چهارم
محمدرضا تازه نُه ماهش شده بود.خوش مزگی میکرد ودل از مادر می برد.
تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها،دل مادر ریخت.صدا کرد «محمدرضا!محمدرضا!نرو مادر،کجا می روی؟ بیا پیش خودم.وای خاک برسرم !نرو محمدرضا،از پله ها می افتی»
محمدرضا از پله ها پایین رفت.مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد وبه تقلا افتاد.محمدرضا حالا رسیده بود به حوض.دست توی آب می زد و شادی می کرد.مادر هرچه صدا میزد،فایده ای نداشت.
محمدرضا از لب حوض خم شد طرف آب.دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید.
محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا میزد.می رفت زیر آب وبالا می آمد.مادر هم جان می کند آن بالا.بال بال می زد و فریلد می کشید.؛
اما کسی در خانه نبود.
دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.حال مادر را که دید و اشاره اش را رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد.
محمدرضا نفس نمی کشید.
چند بار به پشتش زد،خم و راستش کرد،دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد.
خدا محمدرضا را پس داده بود.
محمدرضا یک ساله بود وتازه برای خانه برق کشیده بودند.هنوز سیم کشی تمام نشده بود و سر بعضی از سیم ها لخت بود.محمدرضا نشسته بود توی ایوان،داشت با کلید برق ور می رفت و گوشش به حرف های مادر بدهکار نبود.
دستش توی دهانش بود و هی کلید را روشن و خاموش میکرد.
ناگهان دستش به سیم برق خورد.از جا کنده شد وپرت شد توی حیاط.غلتی زد و افتاد توی پاشوی حوض.دیگر تکان نمی خورد.مادر ضجه می زد و ناخن به صورت می کشید.نیم ساعتی گذشت تا خدا دوباره خواهر را رساند.
ادامه دارد.....
"شهــ گمنام ــیـد"