#شهید♥️🌷
بایـد حنـا کرد ...
شما را باید حنـا کرد
گذاشت بر جــان
که بمـانیـد ...
"شهــ گمنام ــیـد"
#خاطرات_شهید
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریتهای حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا 40 تا 50 روز ماموریتش طول میکشید
●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته که خانوادههایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید
●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم
✍راوی: همسر شهید
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
#سالروز_شهادت 🌷
●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان
●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_دوم بعد از اون ماجرا دید من نسبت به بچه مذهبی ها📿 هم تغییر ک
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_سوم
یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخاطره همین وقتی رسیدم حسینیه🕌 همه بچه های بسیج که کار میکردند زیر چشمی نگا میکردنو باهم پچ پچ میکردند🗣 منم رومو کج کردم😒 و داشتم گشت میزدم چفیه هارو مثل لوزی زده بودن دیوار و عکس شهدا رو روش زده بودند🌷❤️ از اول تا اخر داشتم نگاه میکردم👀 رسیدم به یه عکسی که سر نداشت😱 و بدنشو لای پتو پیچیده بودند😔 و رگاش ورم کرده بود 😱همین طور زل زده بودم به عکسه انگار برق گرفته بود منو سرم داشت درد میکرد🤕 از یکی از بسیجی هایی که اونجا بود پرسیدم این کیه؟ گفت فک کنم گمنامه اما به شهید همت معروفه☺️ چون ایشونم بی سر هستن😢 سریع کفشامو پوشیدم برگشتم خونه🏃 دوستام هی زنگ میزدن جواب نمیدادم 😕مات بودم اون مرد بدون سر لای پتو نپیچیده بود که من با سر لای لباس تنگ بپیچم😔😔 اون عکس نابودم کرد💔💔 چنتا عکس از شهید همت دانلود کردم بدن بی سرشم دیدم💔 نمیدونم اون موقع منو جو گرفته بود یا نه😤 من بخاطر اون عکس از گناه کبیره ای که قرار بود اون روز چشامو آلودش کنم گذشتم🤦♀ بعد از چند روز من تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی چادر سر کنم😇 تا ببینم این شهدا واقعا کی هستن🤔
درباره شهدا گمنام و شهید همت مطالعه کردم البته اون چند روز مدرسه نمیرفتم😑 و با یه دروغ خانواده رو قانع کرده😓 بودم اخه اگه مدرسه میرفتم باز میرفتم تا فاز دوستام!😣 راه سختی انتخاب کرده بودم میدونستم تو این راه همراهی ندارم😞 میدونستم دیگه همه دوستامو از دست میدم و....🙁😕☹️
اما میخاستم برای یبار هم شده به شخصی اعتماد کنم🙃
مشکلات شروع شد😫.برام سخت بودطرز حرف زدنمو عوض کنم😰،آرایش نکنم،😖دوستامو ترک کنم 😩راستش من اصن بلد نبودم حتی روسری سرم کنم😕 چون همش شال داشتم🙈 جمع کردن چادر برام سخت😤 بود یه شب دلم از همه گرفته بود💔 مخصوصا از شهدا چون هیچ نشونی بهم نمیدادن تا بدونم به فکرم هستن که فردای آن روز.....⁉️
#ادامه_دارد...
#برداشت_آزاد
"شهــ گمنام ــیـد"
#الله_اڪبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
#سبک_زندگی_اسلامی
👤 استاد رائفی پور
🍃لیست جهیزیه های پردردسر با یه سرچ تو اینترنت...😳
✍پ.ن:
آخه گشنگی این چیزا حالیش نیس که کافیه گشنت بشه، با کفگیر و ملاقه هم از تو قابلمه غذا میخوری....😐😅👍
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
🌱🌹🕊✨
اعتڪافآخربود.
یڪےازدوستاشمےگفت:
ڪنارشنشستموگفتمحاجعبداللہ انشاءاللہباهمڪربلابرویم. ❤️
سرشپایینبود.
لبخندےزدوگفت:
ڪربلا،امامحسین(علیہالسلام)
سرازبدنجدا... 💔
یعنےمیشہیہروزسرِماهممثلآقاجداشود!🍂
بہشوخےگفتم:
حاجےمنڪہاینجورشدم،
دوستدارمیڪڪارتدرجیبمباشہ
وبشناسنم. 😌
اماشهیداسڪندرےخندید.🙂
ڪاشمےدانستمدعایشمستجاباست؛
بـےسر، بـےنشان... :)🌾
#شہید_عبداللہ_اسڪندرے ♥️
#سردار_بـےسر
"شهــ گمنام ــیـد"
#هرروزیک_معجزه
🌷بانوےشهیدےکه سرش از بدنش جداشد🌷
چهارشنبه 1 مهر (22 سپتامبر ) بود که انفجار مهیبی در محله ی «تپه فرانسوی»، 35 یهودی را به خاک و خون کشید که از میان آنها 3 نفر به هلاکت رسیدند.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چهارشنبه 1 مهر 1383 (22 سپتامبر 2004) بود که انفجار مهیبی در محله پرازدحام «تلالفرنسیه» (تپه فرانسوی) واقع در شهر قدس، 35 صهیونیست اشغالگر را به خاک و خون کشید که از میان آنها 3 نفر به هلاکت رسیدند.
دقایقی بعد، یگانهای «شهدای الاقصی»، شاخه نظامی جنبش فتح، مسئولیت این انفجار را به عهده گرفت و نام مجری عملیات را اعلام کرد: شهید زینب علی عیسی ابوسالم
و به این ترتیب نام این دوشیزه 18 ساله فلسطینی در تاریخ جهاد امت اسلامی به عنوان دهمین زن شهادت طلب فلسطینی ثبت شد.
او که اهل اردوگاه «عسکر» بود، قصد داشت تا خود را به داخل یکی از اتوبوسهای حامل صهیونیست ها برساند ولی توسط پلیس شناسایی شد و مورد حمله قرار گرفت اما بلافاصله خود را در میان مهاجمین منفجر کرد و با5 تکههای استخوانش پیکر ده ها اشغالگر صهیونیست را درید.
#یازهرا
#هزارالله_اڪبر
"شهــ گمنام ــیـد"
قرار گذاشتیم
که نام یکی
بشود : #شهید...
و نام دیگری...
#همسر_شهید!
و همسفر بشویم💙
به بهشت...
اما...٭
انتظار همیشه...
واژه ی ، دلتنگ کنندهِ
همسفران است😔
#شهدا❣
"شهــ گمنام ــیـد"
باباي منـ یہ خونہ تو شمالـ و یہ ویـلا تو ڪیش و یہ ماشینـ شاسےبلنـد بہ ناممـ ڪرده😎
باباے تو چے؟!
بــ♥️ــاباي منـ
یہ پوتینـ بہ ارثــ گذاشتہ
تو جاکفشے هاے طلائـ💛ــیہ
#حال_فرزندان_شهدا
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_سوم یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخ
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_چهارم
فردای اون شب رفتم خونه مادر بزرگم که جز خالم کسی خونه نبود☹️ پرسیدم بقیه کجان خالم گفت رفتند اقا مجتبی(پسرخاله مادربزرگم)رو ببینند از سوریه برگشته😍😍😍 راستش من تازه چند روز بود با مدافعا آشنا شده بودم😑 قبلن اصن نمیدونستم افرادی هستن که برای دفاع میرن سوریه🙁 در موردشون تو مجازی خونده بودم 📱
منتظر موندم مادربزرگم بیان تا یکم برام تعریف کنه 😊وقتی اومد میگفت خانوادش خیلی خوشحاله که سالم برگشته ☺️☺️آقا مجتبی هم به عنوان سوغات ب مادربزرگم چفیه عطر پارچه سبز و مهر داده بود🌺❤️😍 که گفته بود پارچه و چفیه به حرم حضرت زینب و بی بی رقیه متبرک شده 😍😍و تو برخی نبردا چفیه رو دوشش بوده💪😇 من چفیه و عطرو رو از مادربزرگم گرفتم،😁خیلی کمکم میکرد چفیه 😍اوایل که از تمسخره دوستام خیلی اذیت میشدم یا تو فامیل یه جور دیگه نگام میکردنو دلم میگرفت💔💔 چفیه رو برمیداشتم میرفتم گلزار شهدا و مزار شهدارو با اون چفیه و گلاب پاک میکردم💖💗💓
خلاصه جنون میگرفتم باهاش❣ در اوایل من چادر سر میکردم اما یه آرایش کوچولو هم داشتم🙈🙈 که بعد کنار گذاشتم☺️ هنوز خودم باور نکردم که اون دختر تبدیل شده به دختر ولایتی😇 وقتی برنامه لاک جیغ تا خدارو دیدم فهمیدم که جو گیر نشدم و آدمایی مثل من هستن و دلم قرص شد💜💙شاید بعضیا بگن چطوره با یه عکس یه ادم عوض بشه اما همه ما تو زندگیمون تلنگر لازم داریم تا عوض بشیم😤😤 دلم میخواست از اول پاک بودم اما نشد خوشحالم که زود متوجه شدم اگر دیر میشد ممکن بود من....😱😱😱
درکل خیلی تو این راه سختی کشیدم خیلی وقتا خاستم جا بزنم اما خود شهید همت دستمو گرفته😍😍😍
این اقا خیلی بزرگواره من به جرات میتونم بگم که باهمه وجودم عاشقش هستم❤️❤️ و راضی ام بخاطر رضایتش هرکاری بکنم😎 پدرم مادرم دارو ندارم فدای این برادر شهیدم✌️✌️
دهه فجر بهمن ماه امسال دومین سالگرد چادری شدنه من😇 اما من تازه 6یا7 ماهه که یک چادری واقعی هستم😌 از همه دوستانی که داستان منو مطالعه کردن خواهش میکنم برای شهادت من دعا کنن🤗🙏
شهادتو به کسایی میدن که دلشون بشکنه و خالص باشن من👈💔
از مولایم حسین آموختم جز خدا به کسه دیگه لی التماس نکنم😒😘 اما به کسایی که داستان منو خوندن و درکم کردن التماس میکنم 😞😞اگر خواهرمی حجابت✌️ اگر برادرمی نگاهت👀❌
شعار نیست خون بهای شهداس💔
التماس دعا🙏
مددیازینب(س)✋
"شهــ گمنام ــیـد"
#الله_اڪبر
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه
👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
🥁ضرب در مجلس ختم🥁
تابستان 1363؛ اردوگاه بستان
💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨
🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁
💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌
🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅
💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂
🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜
💡گفتم:
میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣
🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد:
مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇
💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎
🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪
💡و گفتم:
اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕
🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮
💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑
🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐
💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶
💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊
🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که:
میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂
💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد:
یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲
🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟
💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔
🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡
💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁
🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣
📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"