داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
محموله رو برداشت و با قدرت تمام پرتاب کرد و داد زد: آتش
دو نفری که اسلحه به دست آماده شلیک بودن شروع کردن به تیر اندازی کردن و محموله رو تو هوا زدن، خودش بلافاصله خیز رفت و منو هم موج حاصل از انفجار پرت کرد ته گودال...
باورم نمیشد این محموله دور کمر من بود و قرار بود منفجر بشه، بلندم کرد، خاک از سر و صورتم داشت می ریخت سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
بین راه هیچ حرفی رد و بدل نشد فقط فهمیدم که چشمام سنگینی می کنه و بعد از اون همه فشار و استرش شدیدا نیاز به خواب داشتم. دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه اتاق تاریکی دیدم، تاریک و خنک
کل بدنم درد می کرد
از شدت سرما داشتم می لرزیدم، خودمو جمع کردم و زانوهامو بغل گرفتم، با اینکه اهل شمالغرب کشور بودم ولی ده سال بود تو گرمای پاکستان طبیعت و مزاجم تغییر کرده بود و به سرما حساس شده بودم.
(یاد سرمای زمستان سال 86 افتادم، برای محرم اون سال کم و کسر زیاد داشتیم و فردا هم نهم محرم بود.
پدرم تو حیاط دستشو رو دستش گذاشته بود و راه می رفت می دونستم داره به چی فکر می کنه، اون سال به خاطر خشکسالی و بارندگی خیلی کم نتونسته بود پول پس انداز کنه
وضعیت فجیع مالی اهالی هم طوری نبود که بشه ازشون پول جمع کرد
شاید بیست باری با نگرانی سر تا ته حیاط خونه رو رفت و برگشت.
نشست روی پله
-عثمان
-بله
- حاضر شو بریم
- کجا؟
- دارم میرم شهر ده تا قوچ بیارم
- ولی با کدوم پول؟!
- سند ماشینو گرو میذارم چاره ای ندارم
- گلبهار چی؟ داره وقتش می رسه مادر می گفت دردش شروع شده
- ببین چی میگم عثمان، الان دیگه تقریبا آخرای شبه دیر برسم میدون بسته میشه، گلبهارم چیزیش نمیشه توکل به خدا، پس تو بمون و مواظب اوضاع باش
رفت و درد گلبهار شدت گرفت توی اون برف و بوران غیر از نیسان پدرم هیچ ماشینی نمی تونست از جاش حرکت کنه، چه برسه اینکه یه زن باردارو بخواد ببره شهر.
مادرم نگران داشت بی هدف اتاق های خونه رو یکی یکی می رفت و خارج می شد.
- عثمان برو خاله حبیبه رو صداش کن بیاد، زود باش حال گلبهار خوب نیست
از شانس ما هم شوهر گلبهار چند روزی رفته بود تهران و مرد خونه من بودم.
- کیه این وقت شب
- خاله حبیبه حال گلبهار خیلی بده، مادرم فرستاد بیام دنبالت
- صبر کن اومدم
تو اون برف و سرما بدون شال و کلاه خودمونو رسوندیم خونه و مادرمو دیدم داره از پهنای صورت اشک می ریزه
- حبیبه بیا گلبهار داره از دست میره
- خواهر خودت که می دونی چیز زیادی حالیم نیست، چرا نمی برید شهر؟ شوهرت کو؟
- رفته شهر هنوز برنگشته، رفته قربانی های فردا رو بخره بیاره
- ای پسر زهرا خودت کمکش کن
تا اینو گفت دلم شکست و بی اختیار اشکم سرازیر شد
ولی بنا نبود حسین هم کاری کنه، اصلا شاید هیچ کاری از دست مرده ساخته نبود و به جای اینکه به درگاه خدا التماس کنیم ...
دوست نداشتم این افکارو پی بگیرم، نه اینکه گیج باشم، به یقین رسیده بودم ولی هنوز ابهت حسین ته دلم سنگینی می کرد، اصلا همین ته مونده اون احساس ها مانع شده بود ضامنو بکشم، ضامنی که نکشیدم ولی اگر می کشیدم هم منفجر نمی شدم.
گلبهار نتونسته بود دوام بیاره و هم خودش و هم بچش همون شب از دنیا رفت و نشستیم به خاک سیاه
- پدرم با ده تا قوچ برگشت و تا چشمش به چهره زرد گلبهار افتاد زانوهاش لرزید و افتاد زمین...
اینا چیزی نبود که تو عقیده پدرم تاثیری بذاره فردا تاسوعا سریع مراسم کفن و دفن گلبهارو تموم کرد و چسبید به کار هر سال خودش، به همه گفته بود مراسم ختم گلبهار همون مراسم تاسوعا و عاشوراست
محرم اون سال تموم شد و دوباره گروه های تبلیغی طلبه ها راه افتاده بودن روستاها رو گشتن، گروهی که تا به اون روز سه بار به روستای ما اومده بودن و اون سال هم اومدن، با اومدنشون موجی از امید تو چشمای اهالی موج می زد.
دفعه پیش اومدن و مدرسه ساختن و پول ساختن مسجد رو هم که نزدیک به صد میلیون میشد داده بودن و رفته بودن، اون سال با اکیپی کامل تر اومده بودند.
دوتا دکتر، یکی مرد و یکی زن، چند تا کارشناس کشاورزی و دو نفر مبلغ دین و ده پانزده نفر معمار و عمله.
قرار شده بود یک ماهی که اونجا مستقر میشن کار ساخت بهداری رو شروع کنن و اهالی رو از بزرگ تا کوچیک از زن و مرد چکاب کنن.
مبلغ ها هم بیکار نبودن و هر روز جلسات و کلاس های متعددی برای مردان و زنان روستا می ذاشتن و به احکام و مسائل اعتقادی اهالی می رسیدن...
اما اون چیزی که باعث تعجب بود این بود که چه عجب حکومت شیعه به فکر اهل سنت افتاده بود و براشون گروه تبلیغی هم مذهب خودشون ارسال می کرد!
ادامه دارد...
#محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
😉شوخی استاد رائفی پور
با سردارِ شهید قاسم سلیمانی....😅😂😍
🎈پيامبر خدا (صلى اللَّه عليه و آله) :
🎊مؤمن، شوخ و شنگ است و منافق، اخمو و عصبانى.🎊
📚تحف العقول صفحه 49
🎙رائفی پور
#سردار_دلها
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
➕"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.😊
اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"😕
⭐️به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو.☹️
🌿یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچهها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین.😟
⭐️که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او..🤢😆🤭
🌿حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد.😎😑
⭐️با این اتفاق فکر تازهای به ذهن مون رسید تا از آنجا یا انتقالی یا اخراجی بگیریم...😉😅
🌿یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ.🧊😝
⭐️ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم.😕😁
🌿 که دست آخر حاج عباس از همان پائین
داد زد:🗣
"اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم...😌😂
⭐️نشد که نشد..🙁
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهید
نام آوران بی نشان ما، بی نامست
از شهد شراب عشق، شیرین کامست
بر تارک او نوشته با خطی خوش
این دسته گل محمدی،"گمنامست"
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونیم عجب کرب و بلایی داری...♥️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کشف بیرق سپاه در روز پاسدار
⏰امروز ۱۵ اسفند۱۴۰۰
📍شرق دجله در حین عملیات تفحص شهداء
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان شهید سلیمانی در رابطه با ارادت دانشمند مسیحی و رهبر بزرگ پاکستان به امام حسین علیهالسلام
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
🥁ضرب در مجلس ختم🥁
تابستان 1363؛ اردوگاه بستان
💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨
🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁
💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌
🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅
💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂
🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜
💡گفتم:
میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣
🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد:
مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇
💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎
🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪
💡و گفتم:
اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕
🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮
💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑
🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐
💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶
💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊
🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که:
میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂
💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد:
یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲
🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟
💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔
🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡
💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁
🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣
📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | شهید حاج قاسم سلیمانی:
همهی ما خصوصاً در بستر این انقلاب و در همهی حوادثی که در طول این نزدیک به چهل سال انقلاب اتفاق افتاده، همهی پیروزیها و توانمندیها و موفقیتهایمان را مدیون سرور و سالار شهیدان حسین ابن علی (علیه السلام) و خط او و راه او و یاران او و فرزندان او و ائمهی از نسل او بوده و هستیم و تا آخر خواهیم بود.
🌟 به مناسبت ولادت امام حسین (ع) و روز پاسدار
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 فرخنده ميلاد حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و روز پاسدار
بر عاشقان ولايت و امامت مبارك باد. 🌸
#سردار_شهید_جواد_دوربین
"شهــ گمنام ــیـد"
🌷 سردار هامون محمدی : در فراق شهید جواد دوربین ، ما یک حسین املاکی دیگر را از دست دادیم.
#سردار_شهید_جواد_دوربین
"شهــ گمنام ــیـد"
🥀 #زندگی_و_نماز_از_خاطرات_شهید
به #نماز_سید كه نگاه میكردم،
#ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی #تعلقات بود.
گفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم #پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
« #مواظب_باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
🌷#شهید_سید_مرتضی_آوینی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
*پیش بینی شهید ابراهیم هادی از سفر مردم به کربلا*
"به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم
بعد با حسرت گفتم:ابرام جون این جاده مرزی رو ببین.عراقی ها راحت تردد میکنند . بعد با حسرت گفتم:یعنی میشه یه روز مردم ما راحت از این جاده ها عبور کنن و به شهر های خودشون برن!
ابراهیم انگار حواسش به حرف های من نبود . با نگاهش دور دست ها را می دید!لبخندی زد وگفت:چی میگی! روزی میاد که از همین جاده، مردم دسته دسته به #کربلا سفر میکنند.
درمسیر برگشت از بچه ها پرسیدم :اسم این پایگاه مرزی رو میدونید؟
یکی از بچه ها گفت "مرز خسروی"
بیست سال بعد به کربلا رفتیم .نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود.
گویی ابراهیم را میدیدم که ما را بدرقه میکند."
📚سلام بر ابراهیم، ص127
"شهــ گمنام ــیـد"
بِســــــم ربّ الشُهدا 🌸
🎴 "تنی که باید بره زیر خاک، اسراف میشه سالم بره(زیرخاک) " 🎴
📕 #نجوای_شبانه_هور کتابی در مورد سید محمد حسینی یکی از فرماندهان لشکر 27 محمد رسول است که با انقلاب اهل مبارزه و خواندن و دانستن شد .
📚در بخشی از این ڪتاب میخوانیم :
با شروع جنگ هم راهش از مسیر روستا و باغهای آلو و انگورش به جاده های اهواز و خوزستان و اندیمشک افتاد .
از کتاب و دفتر و درس رسید به تیر و تفنگ و لباس رزم. جنگ از محمد آدم دیگری ساخت. او با بلند شدن صدای طبل و دهل جنگ، پا به میدان گذاشت و دیگر هرگز به شهر و زندگی روزمره برنگشت. ازدواج هم او را پابند آرزوها و آدم ها نکرد.
محمد بسیجی ساده ای بود که در طول سالها آبدیده شد و عاقبت لباس فرماندهی مهندسی رزمی لشکر 27 محمد رسول الله را پوشید. محمد شده بود فرمانده شب جاده ها.
گروه مهندسی قبل از شروع هرعملیات ، سنگر می ساخت، جاده سازی می کرد ، خاکریز می زد، مقر درست می کرد و
گاهی هم بیمارستان صحرایی میساخت. نیروها باید برای غافلگیری دشمن زیر نور مهتاب با چراغ خاموش کار می کردند.
محمد تا نزدیکیهای صبح فرمانده شان بود و سپیده نزده بسیجی ساده ای میشد که کنار جاده سجاده اش را پهن میکرد و میایستاد به نماز. همیشه هم به شوخی میگفت:" تنی که باید بره زیر خاک، اسراف میشه سالم بره زیر خاک....
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
◾️من تو موقعیت هستم..😁✌️
🤏پیدا کردن تاکسی که توش بحث سیاسی نباشه، مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه...😐
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
😍چقدر خوشگل شده بود سردار!!!😍
⚜قسمت اول⚜
تابستانه سال ۱۳۶۳، خرمشهر
🔗لشکردر اردوگاهی نزدیک خرمشهر، میان بیابان هایی که زمانی در اشغال بعثی ها قرار داشت، مستقر بود.
📌با اینکه هوا گرم بود، بچه ها ترجیح دادند یه دست فوتبال بزنند.
🔗توپی پلاستیکی، درب و داغانی پیدا کردند و وسط محوطه خاکی اردوگاه، چهار پوکه گلوله تانک به جای دروازه عَلَم کردند و بازی شروع شد.
📌من هم که اصلا استعداد زدن به توپ را نه داشتم، و نه خوشم میومد، با دوسه تا از بچه ها نشسته بودم کنار و الکی نگاه می کردم.
🔗توی حال خودم بودم که دیدم مرد تقریبا مسنی با لباس سپاهیِ رنگ و رو رفته، از کنارمان رد شد.
📌دستی بلند کرد و گفت:
سلام برادرا....خسته نباشید....
🔗با بی حوصلگی دستیتکان دادم و جواب سلامش را دادم.
📌رویمرا که برگرداندم، اول شک کردم، ولی زود شناختمش.
🔗 سریع به مجید گفتم:
مجید بلند شو....حاج عباس کریمی..... فرمانده لشکره....
📌و بلند شدیم و رفتیم طرفش...
بچه های دیگه هم که اون رو شناختند،دویدند به سمت حاجی.
🔗 او هم پاگذاشت به فرار، سریع از دستمان گریخت و رفت داخل سنگر فرمانده گردان ابوذر.
📌ادامه دارد
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
کار بهداری رو با سرعت تمام به پایان رسوندن و سریع تجهیزش کردن، از پدرم خواسته بودن منو وقف حوزه علمیه کنه و اجازه بده منو با خودشون ببرن، پدرم هم از خدا خواسته قبول کرده بود و منم که بدم نمی اومد بهشون ملحق بشم، ساکمو بستم بهشون ملحق شدم تا برم و مثل اونا در خدمت خلق الله باشم.
شیخ عبدالحمید رو کرد به پدرم و گفت: نمیشه رو فرزند قیمت گذاشت ولی چون می دونم این پسر کمک کارته، مبلغ ناچیزی می ذارم پیشت تا جبران نبود عثمان باشه...
بعد پاکتی رو گذاشت زیر پتو و یا الله گفت و بلند شدیم، بعدا فهمیدم پول تقریبا ده سال درآمد پدرمو یه جا داده بودن.
منو بردن حوزه علمیه دارالعلوم (مکی) زاهدان.
دارالعلوم زاهدان یا حوزه علمیه (مکّی) زاهدان یکی از حوزههای علمیه اهل سنت زاهدان به شمار میرفت. این مدرسه را مولانا عبدالعزیز ملازاده در سال 1349 در شهر زاهدان بنیانگذاری کرده بود. حوزه ای که حدود دو هزار طلبه (مرد و زن) داشت، پنج سال اونجا مقدمات حوزه رو طی کردم و روانه پاکستانم کردن...
...
از سرما داشت بدنم می لرزید و دندونام به هم می خورد، برام عجیب بود این همه احساس سرما، در باز شد، با یک چایی در دست وارد شد و مقابلم ایستاد.
به قدری هوا خنک یا بهتر بگم سرد بود که بخار چای قشنگ معلوم بود، نشست کنارم.
- از امروز نه تو داعشی هستی و نه من دشمنت، به شرطی که باهام رو راست باشی، اینم بگم که می دونم از نقص محمولت بی خبر بودی و با یقین به سالم بودنش ضامنو نکشیدی، ولی بدون که فقط من از این مساله خبر دارم و انتظار باور این مساله برای ما فوق هام چیزی مثل محاله، باهام همکاری کن، قول آزادی نمیدم ولی قول زنده موندنتو می دم،
دستاشو به نشانه قول گرفتن جلو آورد، خیره مونده بودم به دستاش
تو وجودم هیچ نشانه ای از تنفر به این آدم پیدا نبود، میشد بهش اعتماد کرد، اما می دونستم همکاری با اینا خط یقفی نداره و تا با دست خودم بیشترین ضربه رو متوجه دوستام نکنن دست بردار نیستن.
تا الانشم تو بینمون کم مزدور نداشتیم که با یه تهدید خشک و خالی همه چیو لو داده بودن و دار و ندار ما رو به خطر انداخته بودن، حالا نوبت من بود تا مزدوری خودمو نشون بدم و قسم هایی که با برادرام بستم رو زیر پام بذارم.
-چرا به من امید بستی؟ فکر نکنم بخوام چیزی درز بدم
- عثمان، تو وهابی زاده نیستی، نطفت پاکه، منم فکر نمی کنم به این بی دینا ایمان آورده باشی، درسته؟ بی دینایی که اسم اسلامو یدک می کشن و حتی به ناموس خودشونم رحم نمی کنن، می دونی که چی میگم
چی داشتم می شنیدم!!!
عثمان؟ نطفه پاک؟ این افسر مرموز کی بود که حتی منو به اسم میشناخت و می دونست وهابی الاصل نیستم، داشتم گیج میشدم، اینطور مواقع که طرف مقابل ازت اطلاعات داشته باشه و تو ازش هیچی ندونی احساس محاصره بودن می کردی، احساس خلع سلاح، احساس شکست...
- دستمو می تونم بکشم کنار و برم پی کارم ولی ضرر می کنی، خوددانی...
- اگه باهات همکاری نکنم چی؟
- تو میشی یه سرباز داعشی اسیر و منم میشم یه افسر شیعه
این حرف معنی جز تهدید نمی داد...
- از همه چیزت خبر دارم، به حد کافی پروندت پرو پیمانست از حلماء بدبخت گرفته تا ...
حلماء؟؟؟ وای خدای من، دیگه داشتم کم می آوردم، یعنی چیزی هم بود که از اینا مخفی باشه؟ ماجرای حلماء رو جز من و عبدالقادر کس دیگه ای نمی دونست! ولی محال بود عبداقادر نفوذی باشه...
- خواستم بدونی که هم جسمت تو دستم اسیره هم پروندت جلو چشممه نه تنها پرونده تو بلکه ... بازم خود دانی
اینو گفت و چایی رو گذاشت کنارم و بلند شد بره...
- وایستا...
برگشت به سمتم و منتظر ادامه حرفم
- تا کجا و تا کی براتون با ارزشم و بعدش...
- فکر می کردم باهوش تر از این حرفا باشی! کسی که از خصوصی ترین مسائلت خبر داره انتظار داری بخواد از زیر زبونت حرف بیرون بکشه...
- درسته منو خلع سلاح کردی، فقط بگو بدونم ازم چی می خوای؟
مکثی کرد...
- بعدا می فهمی
اینو گفت و رفت بیرون
تا حالا هیچ وقت این اندازه احساس شکست نکرده بودم
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"