eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چہ ڪسے حال دلت را میفهمد مادر... وقتے پسرت را با قد رعنا بدرقہ ڪردے و حالا جسم تڪہ تڪہ اش را در آغوش میگیرے... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
متعقد بود میزان رفاقت ما با افراد بستگی به ارادت انها به امام دارد را میگویم حاج ...❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
﷽ وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ... ڪمی از شب را می ‌خوابیدند و سحرگاهان استغفار می‌کردند ... ۱۸ ‌ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
جای پدران آسمانی در روز پدر بر روی زمین خالیست... پدران آسمانی مدافع حرم روزتان مبارک ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋از تا 🦋 🌷دختری که مرگ پدرش باعث تحولش شد🌷 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
❤️ تو نداشتہ منی... وقتے تو نباشے بہ چہ ڪارم مے آید این همہ آسمان... 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
جانم حیدر ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷 🔹✨شب بود. در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس بود! 🔸✨بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. 🔹✨آن شب از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! 🔸✨هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت.آخر شب برگشتیم مقر، دوباره خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم. 🔹✨قبل از صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه. 🔸✨من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، از اذان بیدار می شود و مشغول نماز📿. 🔹✨ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن کرد. بعد هم مداحی (علیها سلام)! 🔸✨اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. 🔹✨بعد از خوردن به همراه بچه ها به سمت برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا خواندم 🔸✨گفتم: خب آره، شما قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. 🔹✨یکدفعه دیدم وجود مقدس (علیها سلام) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، . هرکه گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به کردن ادامه داد. 📚منبع/کتاب سلام بر ابراهیم/ص 190 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🍃 میشہ جوون بود👨 میشہ خوش تیپ بود👔 میشہ تیشرت بپوشے 👕 میشہ همہ اینا رو داشته باشے✋ وشهید هم بشے😍❤️ اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ😊🤞 🥀🍃 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
باسلام✋ میخام داستان چادرے شدنم و تحولمو😇 تعریف کنم که کمی باور نکردنی هست😳.پیشنهاد میکنم تا آخر داستان بخونید🙏🍂 الان 17 سال سن دارم داستان برای سن 15 سالگیم هست☺️ خیلی مغرور و یه دنده بودم😡 آرایشای خیلی غلیظ میکردم💄💅،همه دوستام اون موقع با جنس مخالف دوست بودند 😱دور و برم پر از آدمای هوسباز و خلافکار بود👿👿 منم اصن توجهی نداشتم من همیشه باید ارایش میکردم🙁 اصن وقتی ارایش نداشتم انگار چیزی کم داشتم😫.ما بااقوام پدریم کلا تو یه خیابون هستیم😎 وقتی مادرم میگفت مثلا برو از زن عموت فلان چیزو بگیر من برای 5دقیقه راه یک ساعت ارایش میکردم😳😳 البته نه بخاطره اینکه چهره بدی داشته باشم😏 اتفاقن دوستام میگن چهره خوبی دارم🙈🙈 ولی خب من دیگه عادت کرده بودم به ارایش😕😕 با دوستام ارایش💄💅 میکردیم لباسای تنگ و بدن نما👖👗👢 میپوشیدیم راه می افتادیم تو خیابونا🛣 دور دور کردن🚶‍♀🚶‍♀ تو مسیر خیلی نگامون میکردند👀👀 کلی متلک بارمون میکردند🗣🗣 من کلا از اولشم از این پسرا خوشم نمی یومد😂🙈 برا همین اصن نگاشون نمیکردم چه برسه به حرف زدن😏😤 اما دوستام...😱😱😱😱 همیشه یه آینه تو کیفم داشتم که هر 10 دقیقه رژ لبمو 💄💋چک میکردم که مبادا کم رنگ شده باشه😥😥 خلاصه تو اوج بد بودن بودم😖😣 اصن خوشم میومد یکی نگام میکرد و من محلش نمیدادم احساس غرور و بزرگی میکردم 😎😎😎 تو خانوادمون همه تو فاز آرایش بودن جز مادرم که برخلاف همه تو بسیج📿 شورای مخابرات بود و خیلی تو پایگاه و اینجور جاها رفتو آمد داشت😍 پدرمم مذهبی نبود😕 من اون موقع انقدر جذاب بودم با ارایش و لباسای تنگ که حتی یک فرد به بنده پیشنهاد مبتذل داد 😱😱که من....⁉️ (ادامه داستان روز بعد) ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
در دفتر خاطراتتان بنویسید: ما هر چه داریم ازشـــهدا🌹داریم آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چرا؟؟؟؟ ای بابا! بچه از کجا می دانست؟ تا همین جا هم خیلی تیز بود که جواب داده ب
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -از خونمون دوره؟ بله! خیلی دوره؟! از حرف های بچه هنوز متعجب بود. جواب داد: - آره عزیزم، خیلی دوره. طاها بغض کرده گفت: پس چرا بابام این جا نیست؟ هومن ماتش برد. منظور این بچه چه بود؟ در جواب دادن می بایست احتیاط می کرد. توقفی کرد و با آرامش گفت: -مگه باید این جا باشه؟ پسرک انگار آماده گریه بود. گفت: - آره. مامان گفت. خودش گفت بابا رفته مسافرت. به مسافرت دور، خیلی دور! چند لحظه سکوت کرد و بعد محکم نفسش را بیرون داد و گفت: طاها جان، مسافرت بابات خیلی دورتره، خیلی. پسرک لب برچیده بود. در همان حال گفت: دلم براش تنگ شده. می خوام برم پیشش؟ هومن زیر لب خدا نکنه ای گفت و او را روی زانوانش کشاند. حالا به این پسر کوچولو چه می گفت؟! چگونه دلداری اش می داد؟! خیلی مزخرف بود که از دلداری یک فسقلی هم برنمی آمد! با دقت نگاهش کرد و بعد چشم چرخاند و اطراف را از نظر گذراند. شاید چیز جالبی برای پرت کردن حواس بچه پیدا می کرد! اگر اشک های کوچک این کودک می ریخت، دلش بدجوری می گرفت. آهان! پیدا کرد. اسباب بازی اسباب بازی تازه اش. بدون شک سرگرم کننده بود. از روی میز برش داشت و گفت: - این تفنگ رو از کجا خریدید؟ -از آقاهه ! -کجا؟ | اون بیرون، روی زمین بود؟ هو من تفنگ را از نایلونش بیرون کشید و گفت: چه طور کار می کنه؟ طاها با اشتیاق آن را از دست هومن گرفت و گفت: بده نشون بدم؟ و با ذوق و شوق فراوان شروع به توضیح داد. هومن خوشحال از این که توانسته بود به این جریان خاتمه بدهد، به توضیحات طاها گوش می داد، و سر آخر گفت: خیلی قشنگه، مبارک باشه. طاها با دلخوری گفت: -اما قشنگ ترش هم بود. چون این رو خریده بودم مامان دیگه اون رو برام نخرید! | هومن لبخند پر مهری زد و گفت: -تفنگش از این بهتر بود؟ -نه، تفنگ نبود که، شمشیر بود. از شمشیرهای جومونگ! دو تا هم بود. تازه علامت جومونگ هم روش بود. به سپر هم داشت. خیلی قشنگ بود. اگه این رو نمی خریدم مامان اون رو می خرید. چه حسرتی در صدایش بود. انگار یک چیز خیلی مهم را از دست داده بود! دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت: عیب نداره. دفعه بعد هم اون رو می خری! بیرون که رفتیم نشونم بده! -باشه. بچه را زمین گذاشت و در حال برخاستن یک عدد پنیر و یک تکه از نان برداشت و راه افتاد. طاها انرژی گرفته بود. می دوید. قایم می شد. شلیک می کرد و ادای فیلم های اکشن را در می آورد. به اتاق رسیدند. هومن قفل را باز کرد و وارد شدند. در اتاق ملیکا بسته بود. جلوتر رفت و در زد. کارش شده بود در اتاق این دختر را زدن. کار دیگری نداشت که ! ملیکا در را گشود. از چشمانش آتش می بارید. معلوم بود که آرام نشده. با لحنی که حرص و عصبانیت به وضوح در آن مشخص بود، گفت: -فرمایش؟! هومن لبخندی به آن همه حرص زد و گفت: بفرمایید! و دستش را که حاوی نان و پنیر بود به سمتش گرفت. ملیکا با لحن محکمی گفت: نمی شه بفرمایید این چیه؟ هومن نگاهی به زیر و روی نان و پنیر انداخت و گفت: مشخص نیست؟! نه خیر، برای من مشخص نیست! | - آهان! نون و پنیره! - اون وقت باید چی کارش کنم؟ هومن با لحنی که در آن خنده و تمسخر همزمان موج می زد، گفت: ما که می خوریمش، شما رو نمی دونم! + خب پس ببرید و بخوریدش. به سلامت! ) و دست طاها را گرفت و سعی کرد در را ببندد، اما هم طاها مقاومت می کرد. بازیش در اتاق عمو نیمه کاره مانده بود! نمی خواست پیش مادرش برود، و هم دست هومن که بلافاصله روی در قرار گرفت و مانع بسته شدنش شد! هومن خیلی جدی و محکم گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تم امام زمانی 💙✨ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🙂❤️ 👌 ✅حاج آقا قرائتی تعریف میکردند که: ⭕️فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم او هم جواب داد و گفت: 👈🏻ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی😕🤔 خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!!! 👌استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد: ✅بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟ نه نمیده...!😶‼️ 👈🏻چون حساب و کتاب داره ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠آخرين تصوير از شهيد مدافع حرم و وداع با دخترانش بیا بگو قیمت چنـد؟؟؟😞 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ࡅߺُ߳و‌ࡅ࡙ܨ ܣܩܘ‌ ܟ݆ࡅ࡙ߺߺߺܝ̇ ܩܟ̇! • ڪاش‌میشُد‌ ؛ برگردے! 🥀| –؛♥️؛_ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
چادر میـپوشم🙃 چون ترجیح میدهم..☝️🏻 اســـ‍یرِ خـــــدا باشـم❤️ وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍 نہ اینڪہ..! مطیع دستـــ شیطان👿 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌼 ای شــهـآدتـ🍃 دلم به دستِ تو اسیرهـ✨ بی کـربلآ دارهــ میمیرهـ💫 مـنـو ببـر کهـ خیلیـ دیرهـ🌱 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یکبار سعید خیلۍ از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابۍ کتکش زدند من هم کہ دیدم نمۍتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمۍ کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نکرد، بہ تلافۍ آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت ، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان کرد وَ گفت: اذان گفتند: چرا خوابیدید؟!🤔 گفتند: ما خواندیم..!🖐🏼 گفت: الان اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟!😳 گفتند: سعید شاهدۍ اذان گفت!😐 سعید هم گفت من براۍِ اذان گفتم نہ نماز صبح، هاهاها🤣! .فۍ.قلبۍ.مهدۍ↻ ^^ "شهــ گمنام ــیـد"
یه بار یکی از رزمنده ها به صبحگاه نرسیده بود برای جریمه تاخیر بهش گفت باید ۱۵۰ تا صلوات بفرستی رزمنده که از بسیجی های زرنگ بود رو کرد به گروهان و گفت 😍❤️😂😂😂 ۴۰۰ نفر یکصدا صلوات فرستادن و بسیجی رو به فرمانده گفت: اینم ۴۰۰ تا صلوات 😁 ۱۵۰ تاش برای امروز بقیش هم برای فردا که دیر میام😜😂😂🏃‍♂ شهــ گمنام ــیـد"