.
•
تا وَقتۍ کَسۍ شَهید نَباشَد
شَهید نِمۍشَود
شَرط شَهید شُدن
شَهید بودَن است...؛
اَگر امروز کَسۍ را دیدید
که بوۍ شَهید
از کَلام،
رَفتار و اخلاق او
اِستشمام شُد
بِدانید او
شَهید خواهد شُد..🕊
#حاج_قاسمسلیمانے🤍
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -از خونمون دوره؟ بله! خیلی دوره؟! از حرف های بچه هنوز متعجب بود. جواب داد: -
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
سما خوردیم، این مال شماست. و چون حدس
می زد ملیکا از دستش نمی گیرد، در حالی که گامی به داخل اتاق می گذاشت گفت:
می ذارم روی میزت! دیگه چی؟! فقط همین مانده بود که مرد به اتاقش هم بیاید. با شدت نان و پنیر را از دست هومن بیرون کشید. در عرض همین بیست و چهار ساعت فهمیده بود که این مرد سمج تا آن را ندهد شرش کم نمی شود. هومن گامی را که داخل گذاشته بود عقب داد. پوزخندی زد. آرام پرسید:
برنامه خاصی برای امروز داری؟ نگاه دختر پر از خشم شد و چپ چپ نگاهی به مخاطبش کرد و چیزی نگفت. هومن خنده محوی کرد و خیلی عادی گفت: ازبین خانوم مليكا فتحی! ما قراره دو هفته ای همدیگه رو تحمل کنیم، پس به تفع هر دو مون هست که این مدت رو با هم کنار بیایم و این سفر || رو برای هم تلخ نکنیم. من درک می کنم که از این شرایط راضی نیستی، ولی این زیاد مهم نیست. این که در قرن بیست و یکی دو تا آدم عاقل و بالغ نتونند دو هفته ای همدیگه رو تحمل کنند، غیر قابل قبول و باوره. درسته من گفتم تنها بیرون نرو، که البته دلايل قوی خودم رو داشتم، اما نگفتم که از مسافرت استفاده نکن. با هم می ریم! | ملیکا هنوز ناراضی به نظر می رسید. وقتی در ایران بود حتی لحظه ای به ذهنش نمی رسید که شاید با چنین شرایطی روبرو شود! نمی دانست چه کند!
هومن که سکوت او را دید با لحن ملایم تری گفت: -اصلا انتخاب با شما. برای هر روز برنامه ریزی کن و بهم بگو! هر جا که دوس داری. فقط حضور منو هم کنار تون تحمل کنید. ا لحن آرام و کلام منطقی مرد موجب شد از شدت عصبانیت او کاسته شود. گره میان ابروانش که گشوده شد، لبخند را مهمان لبان هومن کرد.
امروز دوس داری کجا بریم؟ پاساژی، فروشگاهی، جای خاصی مد نظرت هست؟ عاقبت توانست لحن آرام او را بشنود: روز اولی بیشتر دوس دارم مسجدالنبی باشم .
فکر کرد اگر هدیه جای او بود، بدون شک از پیشنهاد بازار استقبال می کرد. -باشه. خیلی هم خوبه! حالا می خواید استراحتی بکنید؟ منه، استراحت بمونه برای بعد از ظهر.
بسیار خب من ده دقیقه ای آماده ام. شما هر وقت آماده شدید منو هم صدا | کنید. ملیکا نسبت به چند دقیقه پیش روحیه بهتری داشت. خواست دست طاها را بگیرد و به داخل اتاق بکشد که طاها سریع عکس العمل نشان داد و گامی عقب رفت و پشت پاهای کشیده هو من قایم شد. مادرش با تعجب گفت: -طاها؟ طاها از پشت پاهای هومن سرک کشید و گفت:
من می رم پیش عمو!| ملیکا جدی گفت:
نمی شه. شاید ایشون خواستند یکم استراحت کنند. هومن هم دخالت کرد: - اذیتی برای من نداره؟
- فقط همین نیست، باهاش کار دارم. می خوام لباساش رو عوض
کنم.
- آهان.
با گفتن این حرف کمی خم شد. دست کوچک طاها را گرفت و از منطقه امنش بیرون کشید و گفت:
بیا برو ببین مامان چی کارت داره. کارت که تموم شد بیا پیشم، در اتاقم بازه! | طاها زودی به طرف مادرش رفت و با عجله گفت:
زود باش مامان. لباسام رو عوض کن، می خوام برم! | و مادرش را داخل اتاق کشاند. در اتاق که بسته شد، مليکا نگاهی به نان و پنیر انداخت. چند لحظه پیش می توانست قسم بخورد که لب به آن ها نخواهد زد، ولی اکنون اشتهای خوردنشان را پیدا کرده بود. روی میز قرارشان داد. هنوز تصمیم نگرفته بود اول به کارهای طاها برسد، یا اول صبحانه بخورد که صدای در اتاق به گوشش نشست؟ متعجب به سمت در رفت. به محض باز کردن درب، هومن دستانش را به علامت تسليم بالای سرش برد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
#منتظرانہ🍃
#غریبانه
آلوده ایمحضرٺ باران🌨 ظهورڪن
آقا تورا قسم بہ #شهیدان❣ ظهور ڪن
گاهے دلم براےشما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے🌟 پنهان
#اللهمعجللولیڪالفرج💓
"شهــ گمنام ــیـد"
#سلام_امام_زمانم ...
😔بازمنم ویک کوله بارازانواع واقسام خط قرمز🚷هایی که یک یکشان راردکرده ام...
منم وقلب💔 پاره پاره ی تو...
😰منم وروی نیلی تو....
آه منم ونگاه پرازغم مادرت....😞😫
😇مولاجانم
چشم👁👁 هایی رابه پیشگاهت آورده ام که جولان هاداده اندودل برده اندازیاران شیطان...👀
👂گوش هایی رابه محضرت آورده ام که صدای تورانمیشنوند...بس که شنوای ملعبه ی دنیابوده اند...
👅زبانی همراه من است که بارهابانیش گزنده اش قلب محبانت راسوراخ کرده ام...😭
❤️قلبی همراه من است که آلوده ی غبارسستی ورخوت شده ...ومالامال ازحب دنیاست...💘
🧠اندیشه ای رانزدتوپیشکش کرده ام که...شرم برمن 🤭
چگونه سربلندکنم وبگویم وحال آنکه تومیدانی!😔
😇مظلوم من!
امروزازآن روزهایست که تابالاترین حدممکن ازخودم بیزارشده ام....👉🤞
امروزازآن روزهاییست که چفیه سبزرنگم 💚عطر کربلامیدهدومُهری که ازخاک شهدابه دستم رسیده بوی خون....♥️
امروزدلم یک پنجره فولاد🕌میخواهدودیگرهیچ...
امام زمانم امروزبه دست های خودم😭 نگاه می کنم وحاشابرمنه بی رحم که بااین دستان به صورت نازک ترازبرگ گلت سیلی زدم...😖
😰چشم هایم خیس اشک می شوندوهمه ی آن چشم های شیطانی👿بااشک سقوط می کنند...
گوش های من امروزتشنه ی یک جرعه ازاقیانوس بی کران کلام لب های توست...👄👂💎
♥️قلبم امروزآکنده ازشوروشعوروشعرحضورتوست...😍
اندیشه ام امروزفقط تویی وبس...😇
❣یوسف فاطمه س
میشودبه این قلبی که هوایش ابریست نظری کنی....😢
👈گوشه چشمی به این کودک زمین خورده ات....زانوانم پرازخون است امایاعلی گویم وتودست های کوچک نیازمرامحکم بگیر...اربابم!💝
#سادات_زینبی_تبارم✌️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
◾️ زرنگ باش...✅
حتی تو صحبت کردن😎😜✌️
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
🎙ماشاءالله شاهمرادی
🎊ماجرای دعای کمیل خوانی شهید تورجی زاده...😍
🎊دعای کمیلی که سر از دعای توسل در آورد....🤨😅
#با_هم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
امام خمینی:
اين حس شهادت خواهي وفداكاري بودکه ملتي كه هيچ نداشت برطاغوت غلبه پيداكرد
#شهیدمهدےذاکرحسینی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴تکفیریها و معجزه امام رضا
✍️همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی: گفت: قراره 48 اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم. اسرا رو که آوردن همهشان نحیف و لاغر شده بودند. قیافه اسرای ایرانی رو داشتن که بعد 8 سال اسارت از زندانهای صدام آزاد شدن اما اینا فقط چندماه تو اسارت تکفیریها بودن. اسرا از آنچه به اونا گذشته بود گفتن. از اینکه هرروز شکنجه میشدن و از غذایی که بهاندازه زنده نگه داشتنشون به اونا میدادن.
یکی تعریف کرد: وقتی اسیر شدیم توی لباسهام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چندبار لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن بگو غیر از تو کی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. برای تکفیریها گردن زدن یه کار عادی بود اما میخواستن من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش میداد برای آخرین بار از من خواست اقرار کنم. حرف نزدم.
منتظر بودم با تبر گردنم رو بزنه که خمپارهای نزدیکش منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیریها عصبی شدن و جنازه فرماندهشون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد روزانه فقط سهمیه کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو خواب امام رضا علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی میاومد. حضرت اومد و گذرنامه ما رو امضا کرد و فرمود شما آزاد خواهید شد. فردا از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم؛ در حالی که همون برفی که تو خواب دیدم میاومد.
📚کتاب خداحافظ سالار، ص84-85
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدانه🍃
شهیــدی ڪہ
ماننـد مادرش زهرا
بین #در و #دیوار
سوخت و پرڪشیـد...
میگفت:
شناختن دشمن #کافے نیست
باید #روش_های_دشمن را شناخت.
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#شهادت_خرداد۹۵_سوریہ
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدانه🍃
قافلہ ی مـا
قافلـہ ی
از #جان_گذشتگان است
هرڪس ڪہ
از جـــان گذشتہ نیست
با مـا نیایـــد ....
#جــــامـــــانده_ام😔
"شهــ گمنام ــیـد"
هدیه ای ازجبهه بعد ازفراق طولانی❣
+به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید. اگر فراموش می کرد، اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از هم تشکر میکرد. زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدتها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چند تا نظامی پشت در هستند. -گفتند:"منزل جناب سرهنگ شیرازی؟"
+ دل لرزید، گفتم:" جناب سرهنگ جبه هستند، چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟!"
-گفتند:" از طرفی ایشان پیغام داریم" و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند.
آمدم در حیاط، پاکت را در حالی که دستانم می لرزید، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق.
*نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو همیشه دعایت می کنم"
یک نفس راحت کشیدم، اشک امانم نداد...
|همسر مکرمه شهید علی صیاد شیرازی|
"شهــ گمنام ــیـد"
#یاشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذَا الْقُدْسِ وَ السُّبْحَانِ
ای صاحب قدس و پاکی ✿
📖دعای جوشن کبیر
#دعا
"شهــ گمنام ــیـد"
بهش گفتم چرا جوری لباس نمیپوشی
که در شأن و موقعیت اجتماعیت باشه؟!
یه کم بیشتر خرجِ خودت کن!
چرا همش لباسایِ ساده و ارزان میپوشی
تو که وضعت خوبه
گفت: شما بگو چرا باید چیزهایی
داشته باشم که بعضیها حسرت داشتن
آنها را بخورند؟!
چرا باید زرقوبرق دنیا چشمهایم را کور کند؟!
دوست دارم مثل بقیه مردم زندگی کنم..:)
#شهیده_اعظمشفاهی
"شهــ گمنام ــیـد"
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
#عشق_چمران
🔵لیلی و مجنون🔵
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."
گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."
خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."
👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴
"شهــ گمنام ــیـد"
#هرروزیک_معجزه
🌷شهیدی که بخاطر لوندادن عملیات سرش را بریدن🌷
حسنعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود،سال 60 به 6 زبان خارجی تسلط داشت
تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد گفت مادر برم جبهه؟ مادرش گفت نه ،گفت مادر امام دستور داده مادرش گفت برو پسرم
اومد جبهه همه میشناختنش گفتن بذارینش پرسنلی یا جایی که بی خطر باشه براش اتفاقی نیوفته اما خودش گفت اسم منو بنویسین میخام برم گردان تخریب فکر میکردن نمیدونست تخریب کجاست بهش گفتند عباس تخریب حساس ترین نقطه جبهه هست کوچیک ترین اشتباه بزرگترین اشتباهه...بالاخره عباس رفت تخریب و چند وقتی اونجا موند یه روز شهید خرازی گفت چند نفرو میخوام برن پل چهل دهنه روی رودخانه دیروویج منفجر کنن پل کلیو مترها پشت سر عراقیا بود 5نفر دواطلب شدن عباسعلی اولین نفربود
موقع رفتن حاج خرازی گفت حق ندارین با عراقی ها درگیر بشین اگرهم درگیر شدین حق اسیر شدن ندارین چون عملیات لو میره
تخریبچی ها رفتن
ماموریتشونو انجام دادند موقع برگشت خوردند ب کمین عراقی ها سه نفرشون جان سالم بدر بردند اما عباس تیر ب پایش اصابت کرد و اسیر شد
فرماندها میگفتن عباس زیر شکنجه طاقت نمیاره و عملیات لو میره پسری عموی عباس اومد گفت درسته سن عباس کمه انا مرده سرش بره زمونش باز نمیشه
عملیات فتح المبینو کردیم و پیروز هم شدیم و رسیدیم ب پل دیروویج یه جنازه دیدم که نه سر داشت نه پلاک پسر عموی عباس امد گفت این عباس گفتم که سرش بره زبونش باز نمیشه
عراقیها دیده بوده حرف نمیزنه سرشو بریده بودن
جنازه رو بردن اصفهان تحویل مادرش دادن گفتن ب مادرش نگین سر نداره
موقع تشیع مادرش گفت یکیدونه منه تا نبینمش نمیذارم دفنش کنید گفتن مادر بیخیال نمیشه مادرش گفت نه گفتن اخه...یهو مادر گفت نکنه سرنداره؟گفتن عراقی ها موقع شکنجه سرشو بریدن مادرش گفت بس میخام عباسمو ببینم
#شهیدعباسعلےفتاحی
#یادش_باصلوات
#هزارالله_اڪبر
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹 #دوستان_شهدا 🌹
نوروز ۶۶خبر دادن حاجی زخمی و تهران بستریه. رفتیم ملاقاتش.....
ترکش خمپاره ۶۰ بدنش را چاک چاک کرده بود. به خصوص ترکشی که زیر زبانش بود و تکلم را از او گرفته بود...
روی کاغذ نوشت؛ اصلاً نگران نباشید این هم از طرف خداوند است و من به این حال و درد افتخار می کنم که حال که شهید نشده ام حداقل این طور مجروح شده ام.
برای من یک قران و چند کتاب دیگر بیاورید!
بیست روز طول کشید تا ترکش را خارج کردند و تکلمش برگشت. با همان زبان بی زبانش، با قلم و کاغذ کل پرستار های بخش را تخت تاثیر قرار داده و به انها درس زندگی می اموخت....
#شهیدحاج_محمد_باصری
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 سما خوردیم، این مال شماست. و چون حدس می زد ملیکا از دستش نمی گیرد، در حالی که
🌸🍃
نزنی ها! یه چیز یادم رفته بود بهت بگم! با تمام خودداری که کرد، نتوانست تبسم ملایمش را کنترل کند. گفت:
بله، بفرمایید؟ هومن با خنده دستانش را پایین انداخت. نه بابا این دختر قادر است بدون اخم هم صحبت کند، البته فقط گاهی! در همان حال گفت:
-لطفا شماره موبایلت رو بگو سیوش کنم تا اگه باز چنین شرایطی پیش اومد، البته خدای ناکرده، بتونم باهات تماس بگیرم! ملیکا سری به موافقت تكان داد. هومن شماره را به اسم ملیکا سیو نمود و سپس گفت:
. - به تک می زنم. بد نیست شما هم شماره منو داشته باشی!
بگید من هم سیو کنم. این طوری راحت تره! -باشه.
***
روی تخت دراز کشید و نگاهی به شماره انداخت. بین تماس گرفتن و نگرفتن مردد بود. نمی دانست به چه بهانه ای به او زنگ بزند! پیامک به نظرش بهتر بود. نمی دانست جواب می دهد یا نه؟ با سلام شروع کرد.
-سلام.
به فاصله چند ثانیه پاسخ گرفت.
سلام آقای دکتر! برخاست و نشست. دوباره فرستاد.
حال شما؟ ممنون، خویم. با زحمت های من؟ خواهش می کنم. دستتون چه طوره؟ بهتره. حال شما چه طوره؟ ممنون من هم خوبم. چه عجب! یادی از ما کردید؟ راستش هم خواستم حالی از شما بپرسم، و هم این که بپرسم می تونم ببینمتون؟ -بابت چی؟ -بابت آشنایی بیشتر .
- آشنایی بیشتر برای چی؟ خب دو تا دختر و پسر برای چی با هم آشنا می شن؟ می تونه دلایل زیادی داشته باشه! | -اما از نظر من به دلیل بیشتر نمی تونه داشته باشه. آشنایی، شناخت و در صورت وجود توافق و تفاهم، ازدواج!
تعجب! فکر نمی کردم این قدر راحت در این باره حرف بزنید. معمولا پسرها در این موارد احتیاط به خرج می دن و خیلی راحت درباره ازدواج صحبت نمی کنند. م ا
- احتیاط برای چی ؟! وقتی هدف مشخصه خوبه که هر دو طرف شفاف در موردش بدونند.
و -جالبه! - یه مطلب دیگه! شما مگه با چند پسر مراوده داشتید که این طور راجع بهشون
نظر می دید؟ -همه نظرات و گفته ها که با آشنایی به دست نمیاد. می شه از دوست، همکلاسی،
آشناها و دور و بر هم شنید.
هومن چند لحظه ای فکر کرد و گفت:
خانم کریمی موافقید یه قرار بذاریم و بقیه صحبت ها رو رو در رو بزنیم؟ پاسخ این پیامک کمی طول کشید.
باشه، ولی برای یه مدت کوتاه و آشنایی بیشتر. -قبوله. زمان و مکانش رو شما تعیین می کنید یا من بگم؟ -زمانش با شما که سرتون شلوغ تره، و مكانش با من منصفانه است. من فردا بعد از ظهر حدود ساعت هفت بیکارم. همون کافی شاپی که اون روز رفتیم. پس تا فردا. -خوبه. به امید دیدار. هومن گوشی را روی میز گذاشت. قرار فردا تمام ذهنش را پر کرده بود. دروغ چرا؟! زیبایی چشمان شیدا مسخش کرده بود. حالا که برای ازدواج اجبار داشت، می خواست با کسی ازدواج کند که خودش انتخاب کرده است، دوستش داشته باشد. زیاد به انتخاب نسل های گذشته اعتقادی نداشت.
با دختران زیادی برخورد داشت. چه در دانشگاه و چه در خارج آن. در فاميل، دوست، آشنا، اما همه این برخوردها در حد صحبت و گاهی شوخی و بگو بخند بود هرگز هیچ یک از این روابط برایش جدی نگردیده و احساسش نسبت به دختری قلقلک داده نشده بود.
ساعت هفت بود.
هومن داخل ماشین، بیرون کافی شاپ در انتظار به سر می برد. شیدا با تاخیر پنج دقیقه رسید. خب، پنج دقیقه برای خانوم ها قابل بخشش بود! از ماشین پیاده شد. سلامی مودبانه داد و پاسخی پر از انرژی دریافت کرد. درب رستوران را گشوده و او را به داخل دعوت نمود." به پیشنهاد شیدا مکان دنجی را برای نشستن انتخاب کردند. هو من پرسید:
چی می خورید؟ شیدا تبسمی زد و پاسخ داد:
بستنی شکلاتی هومن هم دو عدد بستنی شکلاتی سفارش داد. بستنی باشد، حالا از هر نوع! تا رسیدن سفارش ها سکوت بینشان شکسته نشد. بستنی هومن سه سوته تمام شد. شیدا هنوز به نصف هم نرسیده بود. با ناز می خورد. نگاهش بی اراده به سمت چشمانش کشیده می شد و تلاشش برای مهار این امر به سختی صورت می پذیرفت.
🌸🍃
💫🌷 درسی بسیار زیبا از شهید محمد رضا دهقان...
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"