eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به تمام تازه چادری ها بگویید فقط یک نگاه برایتان مهم باشد آن هــم نگاه مادرانه حضرت زهرا (س) به چادری که درسر داری... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🥁ضرب در مجلس ختم🥁 تابستان 1363؛ اردوگاه بستان 💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨 🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁 💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌 🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅 💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂 🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜 💡گفتم: میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣 🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد: مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇 💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎 🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪 💡و گفتم: اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕 🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮 💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑 🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐 💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶 💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊 🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که: میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂 💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد: یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲 🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟 💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔 🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡 💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁 🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣 📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
مـــرا میهمان ِسفـره ی مهربانی ِخود کنید ! دلـم گرفته از آشــوب ِشهر ... اینجا ، آدمها غریبه اند با اخلاص و صفا و گذشت .. دلم یک جـُــرعه سادگی میخواهد . ای شهید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠تقابل عقل و عشق آخرين منزلي است كه سالكين مقصد ولايت را گرفتار مي‌كند. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CUyYOlAACK4piBl4EYkZVD_cRiLtYLIu07fBpAgACmQoAAuUEMFDzckQSTknb4CME.mp3
3.4M
🎧 محفل خوبان ... 🎤آخرین صحبت های قبل از عملیات والفجر مقدماتی (شب هفدهم بهمن ماه ۱۳۶۱) ‌ "شهــ گمنام ــیـد" 🍃🌸✨🍃🌸✨🍃
💙 امام خامـــ😍ــنه اے: 💜براے آنان که اهل ارزش هاے اسلامے هستند تصاویر شهــ❣ــدا از هر تصویرے دلرباتر است. 🙏 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃 نزنی ها! یه چیز یادم رفته بود بهت بگم! با تمام خودداری که کرد، نتوانست تبسم ملایمش را کنترل کند.
🌸🍃 یک لیوان آب را سر کشید و گفت: - از مزه اش خوشتون نمیاد؟ شيدا لبخندی زد و گفت: -چرا، خوشمزه است! هومن فقط گفت: - او هوم! شیدا نگاهی به او کرد و گفت: -خودم سفارش دادم، پس باب میلم هست. چرا این سوال رو می پرسید؟ هومن بازویش را به صندلی تکیه داد و گفت: -فکر کردم دوس ندارید. باهاش بازی بازی می کنید؟ شیدا خنده ای کرد و گفت: شما زیادی سریع می خورید! - تازه به خاطر شما لفتش دادم! خنده اش عمیق تر شد و گفت: لطف کردید! خب یکی دیگه برای خودتون سفارش بدید؟ هو من شانه ای تکان داد و گفت: منتظرم شما هم تموم کنید، دو تا سفارش بدم! نگاه دختر خندان و متعجب شد: - اوه. من؟ نه! تا حالا تجربه نشون نداده که به بستنی رو تا آخر تموم کنم! چرا؟ دوس ندارید؟ | - دوس دارم، ولی یه کم که بخورم دلم رو می زنه. هو من با خنده گفت: ولی من تجربه خوردن چهار بستنی رو یه جا دارم ولی یادم نمیاد دلم رو زده باشه. اصلا اینی که می گید یعنی چی؟! خنده جزو لاینفک صورت شیدا شده بود. تنتر کیدید؟! باور نکردنیه! همش شکلاتی؟! هومن دستانش را کمی از هم باز کرد و گفت: به نظر نمی رسه ترکیده باشم! نه، همش شکلاتی نبود. من بیشتر از بستنی وانیلی و گردویی خوشم میاد، ولی مزه های متنوع دیگه رو هم دوس دارم و ردش نمی کنم! | پس این طور! حالا اگه دلتون می خواد بازم برای خودتون سفارش بدید، برای من كافيه. هومن دوباره به صندلی تکیه داد و گفت: منه، نمی خوام. برای من هم کافیه! شیدا بستنی اش را کنار گذاشت و گفت: خیلی ممنون بابت بستنی. پس بریم؟ هومن چینی به پیشانی انداخت و گفت: -کجا؟! | تبسم نرمی زد و گفت: -بریم بیرون قدمی بزنیم! سر همین خیابون به پارک هست! چین پیشانی اش از بین رفت. پس این طور. از جا برخاست و حساب کرد. دوش به دوش شیدا خارج شدند. تا رسیدن به پارک هر دو سکوت کرده بودند. شیدا روی اولین نیمکت خالی نشست. هو من هم با کمی فاصله کنارش جای گرفت. شیدا به سمت او برگشت و گفت: -دوس دارید چه چیزی راجع به من بدونید؟ خیلی چیزها! -باشه، بپرسید! | خیلی سوال داشت بپرسد، اما جلسه خواستگاری نبود که آرام آرام بهتر بود. فعلا چند سوال عمومی. زمان خود پاسخ برخی سوال ها را می داد. پرسید: چند سالتونه؟ بیست و سه سال. خوب بود. دو سال تفاوت سنی برایش مقبول بود. هم مجبور نبود بچه داری کند، و هم سنش کمتر از خودش بود. هر چند زیاد برایش مهم نبود، ولی دلش می خواست همسرش کمی از خودش کوچک تر باشد. شیدا هم پرسید: دو شما؟! بیست و پنج. شیدا سری تکان داد و گفت: - در ستون رو تموم کردید؟ -تقریبا آره. تا دو سه ماه باید برم برای گذروندن طرحم؛ البته آزمون تخصصی هم شرکت خواهم کرد. -خوبه. هو من پرسید: سشما جایی مشغول کار هستید؟ تنه، موقعیتش هم پیش نیومده، ولی اگه پیش بیاد دوس دارم شاغل باشم. هومن زیاد مشکلی با این امر نداشت. اگر شاغل بود که بود، اگر هم نبود اشکالی نداشت. خواهرش هم شاغل بود. به هر حال با حضور خانوم ها در اجتماع نه تنها مشکلی نداشت، بلکه به نحوی خوشش هم می آمد. 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر 💠سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمی‌کنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از دوستان شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه می‌کردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می‌گفت، شهید قرآن می‌خواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه‌اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می‌آید. 💠وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور می‌داد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می‌رسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظه‌ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می‌خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می‌خواند.» ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند : هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 🌷خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه 25 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"