☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️
#خـــــر_روشــــــــــــــن_شــــــــد
سال 1359 دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم.
روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.
شهید شاهمراد به بیسیمچی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 😂😂😂
#یادشــــان_گـرامــــــی
🌷🌷🌷 شهید محمد علی شاهمرادی
#خاطرات_طنز_جبهه
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
🦋داستان تحول خودم در نگاهی کوتاه وکوچیک وگذرا 🦋
خوب از بچگی روسری وچادر رو دوست داشتم وچون اطرافم کسی نبود منم سرم نمیکردم چادر
وقتی به سن تکلیف رسیدم روسریمو خیلی محکم میبستم تا گلوم دیده نشه ولی موهام بیرون بود 😂
نماز نه نمی خوندم از همون اول
ولی عاشق روزه گرفتن بودم وقتی مامانم سحری بیدار نمیکرد کلی گریه میکردم یا بدون سحری روزه میگرفتم
تنها میشدم با خدا خیلی حرف میزدم عشق به امام زمان هم از همون اول تو دلم بود من یک بار بیشتر جمکران نرفتم و همون موقعی بود ه به سن تکلیف رسیده بودم من یادم نیست ولی ماامانم میگفت همش میگفتی بریم پیش امام زمان ...
خلاصه طبق طاهر اطرافیانم تیپ میزدم مانتویی بودم
وتابالا زانوم بود موهامم بیرون میریختم ییکم از جلو
وعاشق ارایش بودم کلاس پنجم که شدم دوستامم هم مثل خودم انتخاب کردم ولی به مرور اون ها تغییر میکردن وبد تر میشدن هر روز ارایش هاشون غلیظ تر لباس های لختی تر وموهای پریشون تر
منم برای اینکه جلو اون ها کم نیارم ارایش میکردم ولی پوشش تغییری نمیکرد
روسریم شل تر شده بود ولی هیچ وقت لباس هام باز تر نشد
تا اینکه کلاس ششم شدم واون ها از خیلی از مرز ها گزشتن و دوست پسر داشتن
ولی من دوست نداشتم سمت پسری برم ولی هم ظاهرم وهم انتخاب دوستام فکر میکردن منم مثل اون هام
ومنو به یک دید دیگه نگاه میکردن
با اینکه من فقط ظاهرم خوب نبود وسمت هیچ پسری نرفتم
کلاس هفتم که شدم از اون دوستام جدا شدم ومدرسم تغییر کرد وبیرون مدرسه مگر هرچند ماه همو میدیدم
من همش دنبال امنیت بودم دوست داشتم واون روزا خیلی میشنیدم که میگفتتن چادر باعث امنیت میشه ولی تردید داشتم تو پوشیدنش چون هیچ کس چادری نبود اطرافم
یک معلم داشتم کلاس هفتم خیلی دوسش داشتم واون چادری بود وبه خاطر اون چادر پوشیدم
وواقعا اون امنیت با چادر داشتم
از چادر فقط امنتیتشو دوست داشتم
مگر نه باهاش لاک میزدم ارایشمم میکردم
ولی از یک جایی به بعد به چادرم عادت کرده بودم وابسته چادر شده بودم
خیلی کنایه ها میشنیدم خیلی مسخرم میکردن ولی من چون اون معلم واون امنیت دوست داشتم مهم نبود برام
تااینکه با رمان همتا من اشنا شدم و از اونجا به بعد عاشق چادرم شدم
وسعی کردم حرمت هاشو رعایت کنم
وبه مرور 2تا خانوم بسیجی اومدن وارد مدرسه ما شدن با کلی برنامه های هیجان انگیز ئشاد ومنم جذب کاراشون شدم وباهاشون خیلی حرف میزدم وکمکشون میکردم
تااینکه تو روز 22بهمن مایک نمایش داشتیم وتمرین نداشتیم زیاد وشنبه هم اجرا داشتیم واون روز هم چهارشنبه بود
وما به ناچار رفتیم مسجد نزدیک مدرسه برای تمرین
اونجا بچه ها حلقه صالحین داشتن ومنم خوشم اومد واسم نوشتم تو حلقه وشرکت کردم وبه مرور به کمک مربیم وکتاب ها داستان ها وکانال ها اطلاعات زیادب به دست اوردم
کلاس هشتم هم دبیر ریاضیم خیلی عاشق امام زمان بود ومن این عشقشو درک نمیکردم خیلی دوست داشتمک دلیل این همه محبت وعشقشو بدونم تا اینکه ازش پرسدم
بهم کتاب های ایت الله بهجت معرفی کردن و خودشونم بهم چیز های کلی گفتن
چیزی که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد این بود که برای گناه های ما گریه میکنن وبه جای ما توبه میکنن واین شد که عاشق امام زمان شدم
من اول عاشق چادر وبعد امام زمان وبعد امام وحسین وحضرت رقیه وهمسایمون امام رضا شدم
وجذب دین شدم ودر نهایت اهل بیت شدن وجودم
وخواستم همه رو به این عشق دعوت کنم
از بس این عشق برام شیرین بود که خواستم این عشق رو با همه سهیم بشم واین شد این کانالو زدم وخیلی کار هارو کردم ....
اینم از داستان تحول بچه های کانال شماهم بفرستید 😍👇
@Masomiiii
منتظر داستان تحول شمام هستم 👆
دوستون دارم❤️
°🍃
رَهْبَرے ❤️
دارمـ زِ جنسـ ِ آسـ🌙ـمانـْ،
رَهْبَرے از جنسِ
خوبانِ زَمـ⏰ـان؛
#به_به😍
سلامتیشون صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
- دستاتو باز می کنم و ازت دور میشم، خودتم می دونی چقدر زنده تو برام با ارزشه و کمه کمش می تونم ده تا پیکر برادرامو باهاشون معامله کنم، ولی معتقدم انتحاری رو نباید معامله کرد، معامله یک انتحاری یعنی حماقت محض، دوست دارم به آرزوت برسی و بری بغل حوری هایی که بهتون وعده اش را داده اند، خنده تلخی زد و دستامو باز کرد، میشد از چهره اش و حتی خنده اش فهمید که دوست نداره کشته بشم، همه این رفتار ها گیجم می کرد.
دو نفر آماده شلیک شدند تا اگر خواستم زودتر دست به ضامن ببرم تیراندازی کنند.
دستام رو باز کرد و ایستاد بالای سرم مکثی کرد و گفت: وقتی صدای شلیک شنیدی ضامنو بکش و به آرزوت برس، همه چی معلوم میشه...
اینو گفت و بازم چهره ناراحت و لبخند تصنعی و تلخ ، آهسته از من دور شد و رفت نشست تو ماشین
داشتم گیج می شدم، ضامن رو اگر بکشم پرواز می کنم بدون اینکه توفیق کشتن حتی یه نفر از این رافضی ها را داشته باشم و این یعنی خسارت
شدیدا توی دوراهی قرار گرفته بودم، آفتاب وسط ظهر عراق بی حالم کرده بود، تصمیم گیری برام سخت شده بود...
هیچ چاره ای نداشتم این محموله به هر نحوی که شده باید منفجر میشد چه به دست خودم چه به وست اونا
دستم رو بردم سمت ضامن و چشمامو بستم، دوست داشتم این چند ثانیه باقیمونده ذهنمو آزاد کنم و به فلاح و فوز ابدی فکر کنم.
عرق از سر و صورتم می ریخت و بدنم داغ بود،
چرا ماشه رو نمی چکاند، داشتن زجر کشم می کردن
با صدای شلیک کلاش قلبم از جا کنده شد، انگار همون عثمان گرگ کش نبودم، ترسیده بودم
برای اولین بار ترسیده بودم، ولی راه حل دیگه ای به ذهنم نمی رسید جز کشیدن ضامن، دیر یا زود باید این کارو می کردم چه بهتر که همین الان...
حلقه ضامن رو گرفتم دستم
صدای ضربان قلبم رو به وضوح می شنیدم، ضامن نارنجک یه خلاصی داره و تقه ی دومش نقطه انفجاره چشمام رو بسته بودم و می کشیدم
منتظر خلاصی اول بودم، با صدای خلاصی دلم لرزید و پاهامو جمع کردم بالا و بغلشون کردم.
با سرعت نور ذهنم رفت به جایی از خاطراتم که خیلی وقت بود یادآوری نکرده بودمش
(کسی که علم کشی نکرده باشه فشار علم رو روی دوش نمی فهمه و من با اینکه پانزده سال بیشتر نداشتم ولی علم می کشیدم دوست داشتم کمک ها دستاشونو سبک کنن و فشار بیشتری روی دوشم بیوفته...
جلوی آینه... جای علم... رنگ کبود روی شونه ها... چیزی که متعلق به یه سنی بود)
نمی دونم چرا لحظات آخر این افکار سراغم اومده بود ...
از لحظه شنیدن صدای شلیک تا الان دو دقیقه گذشته بود و این یعنی قصد کشیدن ضامنو نداشتم.
تو همین افکار بودم که دستی نشست روی دستم
- می خوای کمکت کنم باهم بکشیم.
سریع دستمو رهاکردم و هولش دادم عقب
- هرلحظه ممکنه منفجر بشه خلاصیشو گرفتم دور شو از اینجا
خندید و گفت:
- بمونم که بهتره، لااقل مفت شهید نمیشی، یه کافر رو هم با خودت می بری اون دنیا و تو یه راست بغل حوری و من یه راست ته جهنم.
داشت اعتقادمو به سخره می گرفت و تحریکم می کرد ضامنو بکشم، ولی این اینجا چیکار می کرد به نیروهاش چشم دوختم چشمم سیاهی می رفت هیچکدوم کاری نمی کردند و تو همون حالت قبلیشون مونده بودند
- داعش با داشتن نیروی شجاعی مثل تو چه غمی داره؟ چرا نمی کشی و خلاص نمی کنی؟
یه جای کار می لنگید و من از همه چی بی خبر بودم، من از مردن نمی ترسیدم ولی هیچ چیز طبیعی پیش نرفته بود، چرا روی من با این حالم عملیات روانی پیاده می کردند...
تردید و تعحب رو قشنگ می تونست از چشام بفهمه دستشو گذاشت رو ضامن نارنجکم و فشار آورد
-باشه نکش، خودم می کشم...
(بچه ها گروه استشهادی می گفتن انفجار آسان ترین در عین حال سخت ترین نوع عملیاته، آسان از این جهت که هیچ دردی رو نمی فهمی و یک دفعه تموم می کنی و سخت از این جهت که کشیدن ضامن دل و جرات می خواست...)
این افسر ایرانی چرا باید این کارو می کرد؟ قدرت تفکر ازم سلب شده بود تا اینکه بالاخره ضامنو تا ته کشید.
آره کشید...
ولی نه خبری از انفجار بود و نه خبری از پودر شدن و نه خبری از شهادت و حوری و ...
چشم هام رو به آرومی باز کردم، بلافاصله محموله رو از دور کمرم باز کرد و انداخت رو زمین
- خدا شماها رو چرا اینقدر احمق آفریده؟
- بفرما اینم از محموله انفجاری، اونی که اینو دور کمرت بسته مست بوده یادش رفته سیم رابط مرکزی رو وصل کنه، اینطور می خوایید برید به ملاقات حوری؟
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#هرروزیک_معجزه
🌷شهیدی که بخاطر لوندادن عملیات سرش را بریدن🌷
حسنعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود،سال 60 به 6 زبان خارجی تسلط داشت
تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد گفت مادر برم جبهه؟ مادرش گفت نه ،گفت مادر امام دستور داده مادرش گفت برو پسرم
اومد جبهه همه میشناختنش گفتن بذارینش پرسنلی یا جایی که بی خطر باشه براش اتفاقی نیوفته اما خودش گفت اسم منو بنویسین میخام برم گردان تخریب فکر میکردن نمیدونست تخریب کجاست بهش گفتند عباس تخریب حساس ترین نقطه جبهه هست کوچیک ترین اشتباه بزرگترین اشتباهه...بالاخره عباس رفت تخریب و چند وقتی اونجا موند یه روز شهید خرازی گفت چند نفرو میخوام برن پل چهل دهنه روی رودخانه دیروویج منفجر کنن پل کلیو مترها پشت سر عراقیا بود 5نفر دواطلب شدن عباسعلی اولین نفربود
موقع رفتن حاج خرازی گفت حق ندارین با عراقی ها درگیر بشین اگرهم درگیر شدین حق اسیر شدن ندارین چون عملیات لو میره
تخریبچی ها رفتن
ماموریتشونو انجام دادند موقع برگشت خوردند ب کمین عراقی ها سه نفرشون جان سالم بدر بردند اما عباس تیر ب پایش اصابت کرد و اسیر شد
فرماندها میگفتن عباس زیر شکنجه طاقت نمیاره و عملیات لو میره پسری عموی عباس اومد گفت درسته سن عباس کمه انا مرده سرش بره زمونش باز نمیشه
عملیات فتح المبینو کردیم و پیروز هم شدیم و رسیدیم ب پل دیروویج یه جنازه دیدم که نه سر داشت نه پلاک پسر عموی عباس امد گفت این عباس گفتم که سرش بره زبونش باز نمیشه
عراقیها دیده بوده حرف نمیزنه سرشو بریده بودن
جنازه رو بردن اصفهان تحویل مادرش دادن گفتن ب مادرش نگین سر نداره
موقع تشیع مادرش گفت یکیدونه منه تا نبینمش نمیذارم دفنش کنید گفتن مادر بیخیال نمیشه مادرش گفت نه گفتن اخه...یهو مادر گفت نکنه سرنداره؟گفتن عراقی ها موقع شکنجه سرشو بریدن مادرش گفت بس میخام عباسمو ببینم
#شهیدعباسعلےفتاحی
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
#ساده_نگــــــذر
از ڪنار پوتیـن های بے پا
ڪہ پاهایشان بدن ها را بردند
تا تـو #آسـوده قـدم برداری ...
#شهدا_تفحصمان_ڪنید😔
"شهــ گمنام ــیـد"
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️شهیدی که شفای مادرش را از امام حسین (ع) گرفت
🔹باندها را باز کرد و شال سبز را به دور مچ پایم را بست و گفت مادر! به زیرزمین برو و دیگهای مراسم امام حسین (ع) را بشور.
🔹از خواب برخاستم، دیدم آنچه در خواب دیدم، در واقعیت نیز رخ داده است.
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
➕"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.😊
اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"😕
⭐️به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو.☹️
🌿یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچهها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین.😟
⭐️که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او..🤢😆🤭
🌿حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد.😎😑
⭐️با این اتفاق فکر تازهای به ذهن مون رسید تا از آنجا یا انتقالی یا اخراجی بگیریم...😉😅
🌿یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ.🧊😝
⭐️ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم.😕😁
🌿 که دست آخر حاج عباس از همان پائین
داد زد:🗣
"اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم...😌😂
⭐️نشد که نشد..🙁
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️