فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتشار برای اولینبار/ خاطرات جالب شهید صیاد شیرازی از دوران آموزش در آمریکا!
"شهــ گمنام ــیـد"
#نامه
دختر 9ساله به رزمندگان
با سلام به امام زمان علیه السلام و درود به امام خمینی(ره). سلام به رزمندگان اسلام: اسم من زهرا می باشد .این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم.پدرم میخواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد.من 9 سال دارمو نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی میبافم.مادرم کار میکند.ما پنج نفر هستیم.پدرم مرد و ما باید کار کنیم.من 92 روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهیدو مرا کربلا ببرید.آخر منو مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم.مادرم خودم احمد و بتول و تقی که برادر کوچکم هست سلام میرسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردان بی ادعا...
شوخی شیرین رزمندگان
🔰قرارگاه شهید فیروزآبادی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدنیهایی که ندیده ایم🎬
پیشنهاد دانلود🎥👌👌
روایت سوزناک رزمنده ای که حاج قاسم برای فرماندهی بعد از شهادت خودش انتخاب کرده بود...
#حاج_قاسم
"شهــ گمنام ــیـد"
#طــنــز_جــبــهه
🦋این تیرهای تک شهید بدجور اعصاب بعثی هارو ریخته بود بهم...😝
🌱یه بار یه تپه دست بعثی ها بود،بچه هارو کلافه کرده بودند.😩
🦋ایشان باهمین اس وی دی آزادش کرد.😁
🌱شهید حسین خرازی
به ایشان میگفت گردان تک نفره....😌
🦋یک بار ایشان بایه تک تیر انداز بعثی مستقیم رودر رو شدند
یه جور دوئل بود،👀
باهم شلیک کردند.
ایشان مغزشو پوکوند😅
🌱اما گلوله ی اون فقط
لاله ی گوش شهید رو برد.😎
💢یک خاطره از شهید:
🔸نزدیک بعثی ها بودند،خیلی فاصله نداشتند باهم.
🔹هیچ حرکتی نمیکردند
🔸ایشان هم که خسته شده بود،
یهو بلند شد به عربی گفت: جاسم کیه؟
🔹یکی از آن طرف بلند شد و گفت: من!!
ایشان هم او را زد.😝
🔸یه مدت گذشت پاشد داد زد: رحمان کیه؟
یکی بلند شد گفت: من!!
🔹بازم شهید زدِش...😂
🔸بعثی ها که تازه دوزاری شان افتاده بود،
شهید زرین که میشناختن، یهو بلند شدند گفتند: رسول کیه؟
🔹به خیال خودشون بچه زرنگ بغداد بودند😂
ایشان جواب نداد.
🔸یه چند دقیقه دیگه بلند شد گفت:
کی بود با رسول کار داشت؟🤨
🔹یکی بلند شد و با خوشحالی گفت: من!!😍
🔸و باز شهید کسی که بلند شد را زد...🤣
"شهــ گمنام ــیـد"
2 مرداد تولد سردار شهید حاج احمد کاظمی
🌸 مادر خواب سه تا ماهی را دیده بود که توی یک رودخانه می رفتند
یکی از اون ماهی ها روی کمرش یک هلال ماه داشت اصلا انگار خود ماه بود..
مادر وقتی خوابش رو تعریف می کرد حال و هوای خاصی داشت. می گفت : هزاران ماهی دیگه بودند که با اون دو ماهی دنبال این ماهی نورانی می رفتند . اون ماهی همه رو سمت دریا هدایت می کرد.
مادر می گفت :محسن می دونم اون سه تا ماهی تو و دو برادرت بودین ولی نمی دونم اون ماهی نورانی کدوم یکی تون بود.
آن وقت ها احمد چهارسالش بود.
بعدها توی جنگ وقتی احمد فرمانده لشکر هشت نجف اشرف شد مادر گاهی یاد خوابش می افتاد و می گفت اون ماهی نورانی ، احمدم بود.
سردار حاج قاسم سلیمانی در کنار سردار شهید حاج احمد کاظمی
"شهــ گمنام ــیـد"
کرامتی از شهید ابراهیم هادی
در مراسم پارسال جا سوییچیِ عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوییچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در راه جلوی یک مهمانپذیر توقف کردیم. وقتی خواستیم سوار شویم باتعجب دیدم که سوییچ را داخل ماشین جا گذاشتم. درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت: نه، کیفم داخل ماشینه، خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوییچی به من نگاه میکرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زندهبودی مشکل مردم رو حل میکردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن. تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم. ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد. با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیرهشدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ با تعجب گفتم: راست میگی، کدوم کلید بود؟ پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمیشد. همینطور که ایستاده بودم نَفَس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.»
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایتی شنیدنی از تحول شهید شاهرخ ضرغام در حرم امام رضا علیهالسلام.
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴 خبــر فـــوری
یکی از شهدای مفقودالاثر استان خوزستان شناسایی شد؛
🌷 سرباز شهید عزتالله پات، فرزند خیبر، در سال ۱۳۴۶ چشم به جهان گشود.
از باغ ملک به جبهه اعزام شد و در تک دشمن در سال ۶۷ در جزیره مجنون به فیض شهادت نائل گردید و پیکر پاک و مطهرش در منطقه برجای ماند.
پیکر مطهر این شهید پس از سالها با تلاش گروههای تفحص کشف و شناسایی گردید.
شب گذشته ۲۴ فروردین، سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین همراه با دختر شهید جستجوگر نور شهید فرزاد زنگنه با حضور در منزل شهید پات، خانواده محترمشان را پس از ۳۳ سال از چشمانتظاری درآوردند.
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹 شهیده زینب(میترا)کمایی
نحوه_شهادت:
به دلیل حجاب و فعالیت های مذهبی هنگام بازگشت از مسجد ربوده شدن/دشمنان انقدر گره چادرش را کشیدن تا بشهادت رسید (به علت خفگی)،بعد از ۳روز پیکر غرق به خونش پیدا شدو با چادرش در گلزار شهدای اصفهان بخاک سپرده شد
علاقه:
حضرت امام خمینی(ره)
وصیتنامهشهـــید:
از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید . همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید
تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد .نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی عج باشید.
"شهــ گمنام ــیـد"
🔻 شهادت کادر نیروی انتظامی در درگیری با باند سارقان مسلح
🔹 استواریکم مصطفی رفیع زاده ساعاتی قبل در جريان درگيرى ماموران پليس با سارقان مسلح در بندرماهشهر، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد
🔹️ در این عملیات ۲ نفر از اعضای این باند دستگیر و یک قبضه سلاح کلاشینکف و یک قبضه کلت کمری از متهمان کشف شد.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهخاطر هک وایفای همسایه بازخواست شدم
روایتی از یک تجربه نزدیک به مرگ
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
◾️من تو موقعیت هستم..😁✌️
🤏پیدا کردن تاکسی که توش بحث سیاسی نباشه، مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه...😐
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت دهم🪴 🍃به دستور فرمانده گردان، نیروها به ستون یک کنار خاکریز نشستند تا فرمان حر
#طنز_جبهه
🪴قسمت یازدهم🪴
🍃کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچه ها نشسته بودند و قضای حاجت می کردند.!!😟😂
🍂به داخل ستون که برگشتم، سعی کردم زانوهایم را بر زمین بگذارم تا از لرزش شان جلوگیری کنم.😕
🍃سرخی گلوله هایی که از بالای خاکریز
می گذشتند، یک آن صورت ها را سرخ می کرد.🥵
🍂وحشت یکباره بر دلم چنگ انداخت.🤯
🍃 سعی کردم به بالای خاکریز فکر نکنم. بی توجه به شدت آتش، خودم را به سینه کش خاکریز چسباندم تا از گلوله هایی که احتمال داشت رو به پایین کمانه کنند، در امان باشم.😨
🍂 فرماندهان گردان و گروهان، در کنار قسمت کوتاه شده ی خاکریز نشسته و تا مقداری، آتش دشمن سبک می شد، نیروها را به آن طرف عبور می دادند.
🍃 نزدیکی شان که رسیدم، ضربان قلبم تندتر شد.😬
🍂 گلوله ها با وِزوِزی تند، خاک را به هوا می پراکندند.😶🌫
🍃نگاهم به گلوله های آتشین رسام بود که از بالای سرمان می گذشتند، همچون دسته ای پرستو در یک صف؛ اما مرگبار.😓
🍂 فکر کردم چه گلوله ای قسمت من میشود؟ دوشکا؟ شیلیکا؟ یا گیرینوف؟ 😥
🍃با خود گفتم؛ اصلا شانس ندارم. تا حالا ساکت بود؛ ولی به من که رسید، همه تیرها سرشان را کج کردند این طرف.😏😒🤦♂
🍂گل محمدی، فرمانده گردان، کنار بریدگی کوچک خاکریز، چُندک زده بود.😶
🍃 یک آن با دست، ضربه ی کوچکی به پشت نیرویی می زد که جلویش بود و آرام می گفت: برو...😁
🍂 به بریدگی خاکریز زل زده بودم که ناگهان دستی که به پشتم خورد، مرا از افکار درهم و برهم بازداشت. 😨😅
🍃 فرمانده گردان بود؛ داد زد: برو...😠
🍂 چه قدر این کلمه کوتاه، عملش سخت بود. 😑
🍃 ظاهرا حجم آتش سبک تر شده بود. یاعلی گفتم، خودم را از خاکریز بالا کشیدم و به جلو پرت کردم.
🍂تا پایین، با همه ی تجهیزات آویزان، چند معلق خوردم.😯
🍃 ادامه در پست بعدی به زودی....
"شهــ گمنام ــیـد"
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
منم شهید می شم🌷
دیدم گرفته یک گوشه نشسته. گفتم:
_تو همی ؟ چته ؟
پاپیچش شدم. حرف زد. گفت:
+خواب دیدم کانالی، جایی گیر کردم. خیلی بلند بود. ناصر کاظمی عین باد گذشت. بعد برگشت دست من روهم گرفت. عین پَرِ کاه کشید بالا. پایین را که نگاه کردم، دیدم چه قدرتاریکه !
این جا که رسید، گل از گلش شکفت. گفت:
من هم شهید می شم.
📚یادگاران، جلد 12
کتاب شهید بروجردی، ص 89
"شهــ گمنام ــیـد"
✅ سه دقیقه با پدرم صحبت کردم؛ از حقوقم کم شود!
✍از مواردی که شهید صیاد رعایت میکرد حقوق بیتالمال بود. من شاهد بودم که از منطقه با من که در دفتر ایشان بودم، تماس میگرفت و میگفت مثلا سه دقیقه با مشهد با پدرم صحبت تلفنی کردهام. ما در طول این مدت تماسهای شخصی او را یادداشت میکردیم سر ماه جمعبندی میکردیم و پولش را از محل حقوق وی کسر و به حساب بیتالمال واریز میکردیم که رسید همهی این پرداختیها هم موجود است. شهید صیاد یک پیکان داشت در حالی که دهها ماشین مدل بالا در اختیار ما بود، اما ایشان پرهیز میکرد و میگفت کارهای شخصی را با ماشین شخصیام پیگیری کنید.
📚 از کتاب صیاد دلها ص ۷۰
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شهیدی که مهمان عروسی دخترش شد😭
🌷برای شادی روح شهدا صلوات🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) اینو گفت و کابل
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
وارد شد و نشست روی صندلی، نگاهش خیلی آزار دهنده بود، جوری نگاهم می کرد که انکار تو مدتی که بودم منو تحمل می کرد و از من متنفر بود، رفتارش بیش از اطاعت دستور مافوقش جنبه تلافی شخصی داشت، البته علتشو نمی دونستم چرا؟
اصلا نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته و چرا این همه بدبیاری و بدبختی سرم می باره.
شدیدا فکرم مخشوش شده بود و نمی تونستم تمرکز کنم تا بتونم تصمیمی بگیرم.
درد و سوزش جاهای کابل سیم روی پشت و صورتم از یک طرف و بلاتکلیفی از یه طرف امونمو بریده بود.
- اومدم گردنتو بشکونم
سرمو بلند کردم و فقط نگاهش کردم، خون چشمامو گرفته بود، به همین خاطر تار می دیدمش.
- دارم فکر می کنم چطوری بهت حال بدم؟ دستتو بشکونم؟ پاتو خرد کنم؟ یا گردنتو بشکونم تا خلاصت کنم.
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم خواستم چیزی بگم که درد گونه ام تیر کشید و دستمو گذاشتم روش، ولی باید حرف می زدم.
- چرا باهام اینکارو می کنید؟
صورتشو آورد جلو، طوری که نفسشو حس می کردم.
- یادت رفته با عبدالرقیب و شریف علی چیکار کردم؟
تا اینو گفت دوزاریم افتاد که چرا منو دارن شکنجه می دن، ولی من با اونا فرق داشتم، اونا به اعتراف خودشون ترسیده بودند و ضامن محموله انفجاری رو نکشیده بودن و شکنجه حقشون بود، ولی من نمی ترسیدم، همه می دونستن بی باکم و همین سر نترسم باعث شده بود تو این سن اینجا باشم.
- ولی من دستگیر شدم، اجازه ندادن به موقعیت مناسب خودمو برسونم و منفجر کنم، توی دنیا چیزی نیست که من ازش بترسم، حتی مرگ!
تا اینو شنید قهقهه ای زد و باتومی که دستش گرفته بود روی گونه ی کابل خورده ام گذاشت و فشار داد.
- پس از مرگ نمی ترسی؟ کاری می کنم نه تنها از مرگ نترسی بلکه آرزوی مرگ کنی.
درد کل وجودمو گرفت و قرارمو از دستم گرفت، نمی تونستم این قدر تحقیر رو تحمل کنم.
دستمو بلند کردم و با شدت نواختم زیر گوشش، طوری زدم که از شدت ضربه نقش زمین شد و گوششو گرفت، با دم شیر بازی کرده بودم، خودمو آماده کردم تا مرگ کتک بخورم.
سریع بلند شد و با باتوم فلزی افتاد به جونم به قدری منو زد که به نفس نفس افتاد، دیگه دردو حس نمی کردم، هیچ کجای سالم تو بدنم نمونده بود.
از جمجمه سر گرفته تا نوک پاهام از زیر ضربات شدید باتوم گذرونده بود، حالت خلسه بهم دست داده بود، چشمامو بسته بودم و صداهای عجیبی مثل صدای حمام عمومی با سر و صداهای زیاد تو گوشم می شنیدم.
صداها داشت وضوح می گرفت و می تونستم بفهممشون، صدای همهمه ای که مانع کشیدن ضامن کمربند انتحاری دور کمرم شده بود داشت به گوشم می اومد.
لبیک یا حسین
لبیک یا حسین
لبیک یا عباس
لبیک یا زینب
لبیک یا زهرا...
آخرین صدایی که شنیدم نام دختر پیامبر بود و دیگه نفهمیدم چی شد.
چشمم رو که باز کردم خودمو جایی غیر از زندان دیدم...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"