eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❕برادرا رازی‌اند؟؟⁉️‼️ 💢فرمانده گردان خیلی خوب بچه ها رو توجیه کرد؛ همه اون ها آماده رفتن بودند. 🙂 〽️برای اینکه هرچه با نشاط‌تر دست به کار بشن و مطمئن بشه که بچه‌ها از طرح مسأله راضی هستند، رو به آن‌ها کرد و گفت: برادران إن‌شاءالله که همه رازی‌اند؟😃😉 💢 و آن‌ها که معنی رضایت را از رازی‌ بودن فهمیدند، جواب دادند: ب....له 🤩😄 〽️و او اضافه می‌کرد: اگر رازی بودید که بوی الکل می‌دادید.🤨 یا کاشف الکل بودید!😐😁 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ما در قبال تمام کسانےکہ راه را ڪج مےروند مسئولیم حق نداریم با آنها برخورد تندڪنیم. از ڪجا معلوم کہ ما در انحراف این ها نقش نداشتہ باشیم؟! شهید محمدابراهیم همت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شفای کودک خواهر شهید می‌گفت: ما هر وقت مشکلی داشته باشیم به شهید متوسل می شویم و در خانه یک اتاق را به نام شهید نامگذاری کرده ایم. ما یک کودک یک ساله در منزل داشتیم که دچار حساسیت شدید بود. این کودک زمانی که گریه می کرد تمام بدنش کبود می‌شد؛ یک روز که بچه در حال بازی کردن بود، پدرش به اتاق شهید رفت و متوجه نبود که کودک به دنبال او وارد اتاق شده است؛ پدرش از اتاق بیرون آمده و بچه در اتاق جا مانده بود. در به روی بچه بسته شده و دستگیره اتاق هم از داخل بود و از بیرون نمی شد در را باز کرد. ما هر چه کودک را صدا می زدیم، فایده‌ای نداشت زیرا او خیلی کوچک بود ونمی توانست کاری کند. از طرف دیگر می ترسیدیم که او گریه کند و تمام بدنش کبود شود؛ من با حال ناراحتی به محمد شهیدم متوسل شدم و پشت در ایستادم و گفتم محمدم نکند که ما در خانه تو ناراحت شویم؛ خودت مددی کن و ما را از این وضعیت نجات بده. بعد از چند لحظه بدون اینکه ما به در فشاری بدهیم در باز شد و کودک از اتاق بیرون آمد و ما بعد از آن روز دیگر هیچ آثاری از بیماری و حساسیت در بدن کودک ندیدیم. خواهر شهید محمد آتش زمزم در ادامه گفت: خانمی 18 سال بود که بچه‌دار نشده بود؛ اولین بار بود در مراسم دهه فاطمیه به حسینیه شهید آتش زمزم آمده بود؛ به او گفتم: به شهید متوسل شو. حتما نتیجه خواهی گرفت. او نیز همانجا دعا کرد و گفت خدایا فرزندی بده او را به چشم ببینم و بعد بمیرم؛ پس از مدتی خبردار شدم که خدا به او فرزند پسری داد ولی پس از مدت کوتاه از دنیا رفت. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
سوریہ‌‌بودوخیلۍ‌دلتنگش‌بودم.. بهش‌گفتم: کاش‌کاری‌کنۍ‌کہ‌‌فقط‌ یکۍدوروزبرگردۍ..💔 . باخنده‌گفت: دارم‌میام‌پیشت‌خانم✋🏽 گفتم: ولـےمن‌دارم‌جدۍ‌میگم..😩 . گفت: منم‌جد‌ۍ‌گفتم! دارم‌میام ‌پیشت‌خانم!💞حالا‌یا‌باپاۍخودم‌‌ یا‌رو‌ۍدست‌مردم! :)) . حرفش‌درست‌بود، روی‌دست‌مردم‌اومد..🥀 . شهید_حسین‌_هریری🌱- - ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎 پیشنهاد دانلود ماجرای خوابی که دختر شهید دید و هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد... 🌷شهید محسن الهی🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷شهیدی که در راه کربلا مُرد و در حرم اقا زنده شد🌷 محمدابراهیم در شکمم بود که با همسرم تصمیم گرفتیم بریم کربلا خیلی ها مرا از سفر منع کردند ما من به خدا توکل کردم و راهی شدم.راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود جاده خاکی و ماشین قراضه هوا بسیار گرم بود و راهم پر از دست انداز از طرفی گرد و غباری در داخل ماشین نیز میپیچید کم کم حالم دگرگون شد پیش از غروب رسیدیم کربلا چشم هایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود با زحمت مرا پیش دکتر بردن دکتر پس از معاینه گفت بچه از بین رفته و تلف شده مقداری قرص داد و گفت اگر با این بچه سقط نشد حتما بیایید عمل کنم خیلی ناراحت بودم علی اکبر یک خانه نزدیک حرم اجاره کرد من 15 روز تمام کنج خانه بودم و لب به قرص ها نزدم و تصمیم گرفتم برم زیارت علی اکبر نمیگذاشت میگفت حالت بده اما من رفتم.تا نیمه های شب حرم موندم اقا را بادلی شکسته صدا زدم حسابی با انام حسین(ع) درد و دل کردم و گفتم اقا من شفامو از شما میخام بعد با گریه به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و انجاهم گریه کردم حسابی سبک شدم برگشتم منزل که از شدت خستگی خوابم برد در خواب خانومی رادیدم که لباس عربی بر تن داشت و بچه ای در دستش بود آن را داد به من گفت به هیچکس نده بذار لای چادرت و برو من از خواب پریدم و گریه امانم نداد و خواب را برای علی اکبرگفتم او گفت این یه نوشونس سریع رفتیم پیش دکتر،دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت این امکان نداره بچه سالمه شما پیش کدوم طبیب رفتین تا حالا مادرو بچه باید تلف میشدن یا حداقل بچه از بین میرفت علی اکبر گفت رفتیم پیش دکتر اصلی اقام حسین دکتر وقتی شنید پول ویزیت مارو نگرفت و مقداری هم داروی تقویتی بهم داد ماهم اسم بچه رو به همین خاطر گذاشتم محمد ابراهیم سردارشهیدسرلشکرمحمدابراهیم همت❤️ 📚راوی:مادرشهید "شهــ گمنام ــیـد"
روایتی از ایثارگر حبیب الله ابوالفضلی در مورد روزه‌ دار سیزده ساله در ماه رمضان سال 63 از طرف لشگر 25 کربلا به پایگاه شهید مدنی اعزام شدیم (پایگاه لشگر 8 نجف اشرف ) چون قرار بود به مقر عملیات منتقل شویم حکم مسافر را داشتیم و روزه بر ما واجب نبود اما کسانی که در ماه مبارک در پایگاه اهواز می‌ماندند می‌بایست روزه می‌گرفتند از جمله مسئولین ستاد و امام جماعت و مکبر که نوجوان 13 ساله‌ای بود. هوای اهواز بسیار گرم بود و حتی یک ساعت بدون نوشیدن آب قابل تحمل نبود. اواخر ماه مبارک که به اهواز برگشته بودم احساس کردم نصف گوشت بدن این نوجوان آب شده است. واقعا ایمان از چهره نحیف این نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلی بود "شهــ گمنام ــیـد"
بــابــا آب داد بــابــا نان داد اما روزی ڪہ اینها را مےخوانم و مےنویسم، باید یاد بگیرم: بــابــا دیگر نیست.... "شهــ گمنام ــیـد"
دنیای بدون محمد همیشہ اصرار داشت کہ من را برای شهادتش آماده کند می‌گفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی» آنقدر مصر بود کہ وقتی دوستانش به شهادت می‌رسیدند حتماً مرا هم با خود بہ تشییع جنازه و مراسم‌ها می‌برد تا نوع مراسم و برخورد خانواده‌هایشان را ببینم. با خودم می‌گفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟» تا بہ خانه می‌رسیدیم، بنا می‌کردم به گریه. اما محمد می‌‌گفت «خودت رو جاے اینها بگذار اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریہ کنی دلم می‌خواهد محکم باشی.» می‌گفتم «مگہ میشه گریه نکرد؟» گفت «دلم می‌خواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را بہ تو می‌دهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر با حرف هایش آرام می‌شدم اما بیشتر خودم را بہ بی‌خیالی می‌زدم. من محمد را می‌خواستم و هنوز زود بود برود. پس می‌توانستم تصور کنم حتی اگر بہ حرف‌های محمد نیازی داشته‌ باشم، بہ این زودی‌ها کارآیی ندارد و در حالی کہ 27 ماه از ازدواجش می‌گذشت در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) مقابل تروریست‌های تکفیری در سوریه بہ شهادت رسید شهید محمد کامران راوے : همسرشهید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
📜فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم عمار بهمنی 🕊از مادرم می‌خواهم که خبر شهادت من را شنید هرگز از پدرم دلخور نباشد که رضایت داد در این راه قدم بردارم. چون میل خودم بود و خیلی دوست داشتم مرگم را خودم انتخاب کنم و چه مرگی بهتر و بالاتر از شهادت و جهاد در راه حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)‌، 🕊از پدرم و مادرم عاجزانه می‌خواهم که مرا حلالم کنند و دعایم کنند. پدر و مادر و خانواده عزیزم...اگر خبر شهادت من را شنیدید صبور باشید و بر من‌گریه نکنید و بر حسین(ع) و حضرت زینب(س) و اهل بیت و مصیبت‌هایشان‌گریه کنید‌، 🕊بنده جان ناقابلی در راه اسلام داده‌ام‌، اما حسین(ع) نه تنها جان خود بلکه تمام اهل‌بیتش را فدای دین و جهاد در راه خدا کرد. دعا کنید و شاد باشید که خداوند پسرتان عمار را انتخاب کرده و خوشحال و سربلند باشید 🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودکی که در راه کربلا از دنیا رفت اما کنار ضریح اباعبدالله زنده شد و شفا گرفت. ‌"شهــ گمنام ــیـد"
☘گفتند شهیدگمنامِ.. پلاڪ نداشت؛ اصلاهیچ نشونه اے نداشت امیدواربودم روے زیرپیراهنش اسمش رونوشته باشه… نوشته بود: « اگر براے خـداست، بگذار گمنـام بمانـم » ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت مرتضی آوینی مستندساز و روزنامه‌نگار فرهنگی در چنین روزی ۲۰ فروردین ۷۲ خوشا آنانکه مردانه می‌میرند و توای عزیز! خوب میدانی که تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشند... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) مثل یک جنازه
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - سعید و میشناسی؟ سعید؟ یعنی درست میشنیدم؟ ولی چرا این سوالو از من کرده بود. - نه نمی شناسم. - مطمئنی نمیشناسی؟ لبخندی زد و از صندلی بلند شد. - من کسی به اسم سعید نمی شناسم. - مگه قرار نبود با سعید ملاقات کنی؟ تا اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد، نه تنها من بلکه سعید که نفوذی بین داعشی ها بود و قرار بود نقش اصلی رو اون ایفا کنه لو رفته بود و ارتباط ما و قرار ملاقاتمون هم رو شده بود، ولی این سطح از دسترسی این ها به اطلاعات فوق سری غیر قابل باور بود، بالاخره چند مدت بینشون بودم و می دونستم علی رغم حمایت و پشتیبانی سازمان سی آی ای آمریکا از داعش باز هم در برابر سیستم اطلاعاتی ایران خیلی عاجز و ناتوان بودند. سکوت را اختیار کردم و چیزی نگفتم، برگشت سمت من و دوباره نشست روی صندلی کنار تختم. دستمو گرفت توی دستشو و فشرد، عثمان، شیخ عثمان، من همونوسعیدی هستم کا دنبالشی نگاهمو به نگاهش دوختم، از طرفی این چشم ها نمی تونست دروغ بگه، از طرفی هم مگه میشد فرمانده قرار گاه نفوذی باشه؟ گیج و منگ شده بودم، درد بدنم رفته رفته بدتر می شد سیستم اعصابی بدنم مختل شده بود، استرس شدیدی تمام وجودمو پر کرده بود، نفسم به زور بالا می اومد، درد شدیدی از ناحیه اطراف درد شقیقه هام شروع کرده بود مثل خوره به جانم افتاده بود، یک لحظه چشم هام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. با احساس دردی که از ناحیه پام می اومد به هوش اومدم، همزمان با به هوش اومدنم زیر شدیدترین دردی که تا بحال درک کرده بودم صدای فریادم بلند شد. سرهنگ خالدمحمود خودشو سریع بالای سرم رسوند. - دکتر نمی خوای بی هوشش کنی؟ - داروهای بی هوشی براش خوب نیست، سیستم عصبی بدنش مختل شده، داروی بی هوشی ممکنه به مغزش آسیب برسونه سرهنگ دستمو گرفته بود و سعی می کرد آرومم کنه - تحمل کن، دکتر روی شکستگی پات داره کار می کنه. از بس داد زده بودم صدام گرفته بود، بعد از چند دقیقه دکتر به سرهنگ نگاه کرد و گفت تموم شد. از داخل کیفش اسپری ژله ای بی حس کننده رو درآورد و از زیر آتل روی محل شکستگی زد تا دردش را کم کنه. خداحافظی کرد و رفت، اسپری محل شکستگی رو شدیدا گرم کرد و بی حسش کرد، با اینکه تمام بدنم، مخصوصا جمجمه سرم شکسته بود ولی با کم شدن درد پام یکم آروم شدم. خالد محمود بالای سرم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کرد... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام برعزیزان دلم وخواهران باایمانم نماز وروزه هاتو قبول درگاه حق ان شاءالله امیدوارم هرجای ایران هستید سلامت وشاد وموفق باشین خب منم تحولم رو براتون تعریف کنم من متولد1384هستم ازاول ازکودکی علاقه ی خاصی به سوره هایی مثل ناس وحمد و...داشتم عادت داشتم قبل خواب با مامان بزرگم بخونمشون. من متحول شدنم رو برای مونا جون تعریف کردم که چطوری باخواست خدا وکمک اقا صاحب الزمان وبا کانال مونا جون متحول شدم ولی اون قصه ی من مربوط به حجابمه هرچی که هست توش یه حکمتیه من شاگرد ممتازم معدلمم ازهفتم تا الان که نهمم20بوده خداروشکر سال قبل نمیدونم چیشد که استرس عجیبی وجودمو فرا گرفت ترس برم داشت که خدایی نکرده امتحانامو خراب کنم نذر کردم30روز روزه بگیرم البته نتونستم شرمنده ام اگه عمری باشه جبران میکنم وحتما میگیرم من آخرین روز رجب خیلی خوب یادمه تصمیمم روگرفتم وعزمم رو جزم کردم که برای همیشه نمازم روبخونم وتا الان که یه سال شده دارم میخونم خداروشکر اونم اول وقت گاهی متاسفانه نمیدونم برای درس خوندن زیاده یا کار با گوشی وخستگی هس نماز صبحم قضا میشه امیدوارم خدا ببخشه هممون رو ،این از تحولم برای نماز خوندن یواش یواش بعد اینکه نماز خوندم شروع شد تسبیح وذکر صلواتمم شروع شد وتسبیح در دست گرفتنم باعث شد یه چن باری بهم بگن شیخ اولا ناراحت میشدم ولی الان عادت کردم قبلا فقط ماه محرم ها اونم عاشورا وتاسوعا چادر سر میکردم اما بعد اینکه تو ماه رجب که عضو ابن کانال شدم یهو یه حسی بهم گفت تو تاابد چادر باید سرکنی نه فقط محرم بلکه همیشه اول دو دل بودم اما بعد اینکه کلیپ ها ی زیادی رو درباره چادر وحجاب گوش دادم نظرم به کل عوض شد والان محجبه ام وخیلی هم دوسش دارم گاهی وقتی کلیپ درمورد حجاب میبینم در آغوش میکشمش وگریه میکنم واز خدا میخوام اگه خواست حجاب رو ازم بگیره جونمم همون لحظه بگیره قبل چادرم اثلا ارایش نمیکردم مانتویی بودم ولی نمیدونم چرا ارامش نداشتم ولی الان باچتدرم ارامش دارم مامانم میگفت باید امروزی باشی شیک بپوشی برای اولین لار که سرم کردم بهم گفت شیخ😔دلم شکست وقتی یاد اون لحظه میفتم تازه میفهمم چقدر اقا از بی حجابیه ما دلشون شکسته امیدوارم خدابگذره ازگناهانمون واقا که همیشه برای ما پدری مهربون بودن ماروببخشن ازخدا میخوام فقط تو ظهور اقا تعجیل کنه ومارو جز اون313یارش قرار بده جلوی پدرمون مهدی ومادرمون زهرا وعمه مون زینب واربابمون حسین وبه ویژه در هنگام حساب رسی ودرمقابل خودش سرافکنده نکنه وزندگی مون رو با شهادت به پایان برسونه ارزوی سعادت روبراتون دارم وخوشحالم خواهران خوبی مثل شما دارم دعاکنید شهید بشیم وهرچه گناه دیگه ای روانجام میدیم دیگه ندیم یادتون باشه اگه بدترین هم باشیم خدا هیچ وقت مارو از یاد نمیبره دختر شیعه😎 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸 سلام برعزیزان دلم وخواهران باایمانم نماز وروزه هاتو قبول درگاه حق ان شاءالل
بزرگواران از ادمین تبلیغات پرسیده بودن چطور با خادم کانال در ارتباط باشیم و داستانای خودمون بفرستید @kooowsar میتونید با این ایدی پیاماتون ارسال کنید هستم 🌸💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه بخوانیم ثواب آن هدیه به روح مطهر شهدا ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💢گوش کن... سیره ی 🌷شهید درسی برای ما دارد اگر که گوشمان اهل دل باشد. شهید میگوید ایمان قلبی که داشته باشی برای دردت به دنبال طبیب نمیگردی چرا که شفای تو در قرآن است وذکر او... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌خاطر هک وای‌فای همسایه بازخواست شدم روایتی از یک تجربه نزدیک به مرگ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
📌امروز دشمنان التماس می‌کنند انتقام شهید سلیمانی را نگیریم ✍امیر شعبانیان، معاون هماهنگ کننده وزارت دفاع در چهاردهمین جشنواره جوان سرباز: سربازی افتخار بزرگی است و این پرچم را شهدایی چون صیاد شیرازی، شهید سلیمانی و دیگر شهدا به دست شما سربازان داده‌اند، شان و منزلت جایگاه سربازی بسیار بالاست و بزرگان ما افتخارشان سربازی وطن است همانگونه که حاج قاسم سلیمانی سیدالشهدای مقاومت وصیت کردند که بر مزارش تنها بنویسند سرباز وطن. شمشیر انتقام رزمندگان اسلام همواره آماده است و شما دیدید که چگونه در انهدام پهپاد آمریکا و موشک بارانِ پایگاه جاسوسی رژیم صهیونیستی در اربیل عراق به‌ کار گرفته شد، این اقتدار و توانمندی به میزانی است که امروز دشمنان ما التماس می‌کنند که انتقام حاج قاسم سلیمانی را نگیرید، همه اینها به برکت سربازان وطن، ایثار و ایستادگی آنها به دست آمده است. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت حاج قاسم از وصیت امیرالمومنین به امام حسن مجتبی(ع) ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷شهیدی که بخاطر لوندادن عملیات سرش را بریدن🌷 حسنعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود،سال 60 به 6 زبان خارجی تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد گفت مادر برم جبهه؟ مادرش گفت نه ،گفت مادر امام دستور داده مادرش گفت برو پسرم اومد جبهه همه میشناختنش گفتن بذارینش پرسنلی یا جایی که بی خطر باشه براش اتفاقی نیوفته اما خودش گفت اسم منو بنویسین میخام برم گردان تخریب فکر میکردن نمیدونست تخریب کجاست بهش گفتند عباس تخریب حساس ترین نقطه جبهه هست کوچیک ترین اشتباه بزرگترین اشتباهه...بالاخره عباس رفت تخریب و چند وقتی اونجا موند یه روز شهید خرازی گفت چند نفرو میخوام برن پل چهل دهنه روی رودخانه دیروویج منفجر کنن پل کلیو مترها پشت سر عراقیا بود 5نفر دواطلب شدن عباسعلی اولین نفربود موقع رفتن حاج خرازی گفت حق ندارین با عراقی ها درگیر بشین اگرهم درگیر شدین حق اسیر شدن ندارین چون عملیات لو میره تخریبچی ها رفتن ماموریتشونو انجام دادند موقع برگشت خوردند ب کمین عراقی ها سه نفرشون جان سالم بدر بردند اما عباس تیر ب پایش اصابت کرد و اسیر شد فرماندها میگفتن عباس زیر شکنجه طاقت نمیاره و عملیات لو میره پسری عموی عباس اومد گفت درسته سن عباس کمه انا مرده سرش بره زمونش باز نمیشه عملیات فتح المبینو کردیم و پیروز هم شدیم و رسیدیم ب پل دیروویج یه جنازه دیدم که نه سر داشت نه پلاک پسر عموی عباس امد گفت این عباس گفتم که سرش بره زبونش باز نمیشه عراقیها دیده بوده حرف نمیزنه سرشو بریده بودن جنازه رو بردن اصفهان تحویل مادرش دادن گفتن ب مادرش نگین سر نداره موقع تشیع مادرش گفت یکیدونه منه تا نبینمش نمیذارم دفنش کنید گفتن مادر بیخیال نمیشه مادرش گفت نه گفتن اخه...یهو مادر گفت نکنه سرنداره؟گفتن عراقی ها موقع شکنجه سرشو بریدن مادرش گفت بس میخام عباسمو ببینم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💉آمپول زنی های اونجا💉😅😅 🤏به جای الکل......😄 🩸روایتگری طنز حاج حسین یکتا🩸 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت یازدهم🪴 🍃کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچه ها نشسته
🪴قسمت دوازدهم🪴 🍃به پایین که رسیدم، متوجه شدم خاکریز دیگری روبه رویم قرار دارد که باید از آن هم بگذرم.☹️ 🍂دیگر کسی کنار آن ننشسته بود. بی هیچ تأملی از خاکریز دوم هم گذشتم و شروع کردم به دویدن دنبال نفر جلویی.😕 🍃 گلوله ها وزوزکنان مثل تگرگ آتش در اطراف مان به زمین می خوردند.🙁 🍂بیابان روبه رو یک پارچه سرخ بود و آتش. 🔥💥 🍃نگاهی هراسان به دشت انداختم. اگر یک تکه چوپ می گذاشتند وسط دشت، تا صبح خرد و خمیر می شد.😰 🍂لحظه ای ایستادم. کسی پشت سرم نبود. گلوله همچنان می بارید.😣 🍃 از همه بدتر تیرباری بود که از روبه رو، ولی چسبیده به خاکریز، تیراندازی می کرد. 😠 🍂گلوله های سرخ رو در رویمان می آمدند. 😓 🍃یکی از بچه ها دوان دوان از کنارم گذشت. در همان حال دستی بر پشتم زد و گفت: برای چی وایسادی؟😯 🍂 گفتم: منتظر رضا هستم.😑 🍃 گفت: بی خیال... حال داری ها، بیا بریم اون خودش میاد، بدو....😐 🍂 رویم را برگردانم که بدوم. سنگینی تجهیرات در همان قدم های اول نفسم را گرفت.😧 🍃تکانی به خودم دادم تا کوله پشتی را که آویزان شده بود، بالا بکشم. دو گلوله آر.پی.جی را که در دستم بودند، جلوی سینه، میان بند حمایل قرار دادم و شروع کردم به دویدن.😥 🍂 ناگهان رگبار سرخی در سطح زمین به طرفم آمد. سعی کردم بی توجه به آن، بدوم. چند گلوله رسام از میان پاهایم گذشته و در پشتم به زمین خوردند.😱 🍃 از ترس، گرمایشان را در پاهایم احساس کردم! با دیدن آن صحنه، پا را گذاشتم به دو.😨 🍂هنوز چند قدم ندویده بودم که متوجه رگبار سرخ تیربار گیرینوفی شدم که به طور افقی به سویم شلیک کرد.😶 🍃گلوله های رسام را دیدم که از سمت راست به طرفم می آمدند. یکی از آنها از من عبور کرد؛ انا ناگهان دردی در پایم احساس کردم و با ضربه ی سختی به پهلو افتادم.😩 🍂 لحظه‌ ی اول گیج ماندم که چی شد.؟؟!!🤯 🍃 سعی کردم بلند شوم.😣 🍂درد کم همراه با سوزشی را احساس کردم.😖 🍃ادامه در پست بعدی به زودی ‌... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"