(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
ماه ادامه داد:«این غرور تو و احساسات لطیف درونت مرا به یاد بیکران می اندازد.»
گفتم:«بیکران؟ آدم خوبی بود؟»
ماه در عالم رویا غرق شد. رفت در آنسوی زمان، کنار گذشته ها و دوباره آنها را تجربه کرد. در چشمانش دریایی دیدم لبالب از عشق. سخنش در آن لحظات جادویی شده بود. افسون میکرد دنیای حقیقی را و جدا میکرد روح را از زمین.
«بیکران...یگانه دخترکی که در محفل تنهایی اش پروانه ای شد و در آسمان بی منتها پرواز کرد.»
سرش را به سمتم چرخاند:« به همین دلیل خود را بیکران خواند.»
دوباره به افق های دور نگریست و گفت:«او زیبا بود. سیرتش زیبا بود و زیبایی را معنای کاملی بود. این زیبا را هم از رنج ها و مشقت های بسیاری که در زندگی متحمل شد بدست آورد. پدرش را...مادرش را...همه ی زندگی اش را در لحظه ای باخت.»
پریدم بین خاطراتش. گفتم:« چگونه؟ منظورم این است که چگونه توانست پروانه شود؟»
ماه خودش را نزدیک گوشم رساند و نجوا کرد:« تاب شنیدن راز های بسیار داری؟»
منتظر جواب نشد. میدانست آنقدر به داستان مشتاق شدم که هر عهدی بخواهد میبندم. میخواستم داستان را بدانم حتی اگر بخواهد عَهدم را با خون ببندم. با چشمان درشت اش افسونگرانه تر از همیشه به من نگاه کرد و گفت:« هر شب، می آیم و برایت از بیکران میگویم. چطور است؟»
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. بهتر از این چه میخواستم؟ ماه هر شب کنارم می آمد و داستان کسی را میگفت که یاد آور او بودم برایش.
دستش را روی دست سردم گذاشت و گفت:« شبت بخیر.» و در پلک برهم زدنی نورش به آسمان برگشت.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
«به اسم بانوان، اشباع شده از مردان!»
آرامش از اول تا اخر واگن بر قرار بود. چشمانم را بسته بودم و به صدای سوت قطار که با نزدیک شدن به هر ایستگاه آغاز و تا توقف قطار ادامه داشت گوش میسپردم. اما هیجانی توام با سکوت در واگن بر قرار بود. در دست اکثر افراد حاضر پرچم های ایران و مقوا های کاغذی با شعار های مختلف بود. شعار هایی که هم خلاقانه بودند و هم مفهوم غنی و پرباری را منتقل میکردند. من هم مالامال از شور و شعف بودم. پسری در آن سوی قطار بلند شد و حماسه سرایی زیبایی کرد. سربند یا زهرا بر پیشانی داشت. با اتمام حماسه سرایی پسر نوجوان، جمع حاضر در قطار صلواتی بر محمد و آل محمد فرستادند و دوباره قطار در سکوت فرو رفت. نزدیک ایستگاه مقصد بودم که صدای فریاد خانمی کمی دور تر از من به گوش رسید:
«آقای محترم اینجا واگن بانوانه. دقت کردی چرا روش نوشتن بانوان؟ برو تو واگن بغلی بشین. والا ما اینجا آرامش میخوایم!»
گردن کشیدم تا خانم معترض را بهتر ببینم. خانمی بود با شلوار سفید و یک پالتو پشمی به رنگ شلوارش و کلاهی که تمام مو هایش را پوشانده بود. گردنش را با شالگردنی پوشانده بود. چهره اش مشوش بود و ناراحت بود.کنار دستش کامله مردی بود با کت مندرس و ریش های اصلاح شده. مرد شاکی تر از خانم بود! استدلالش چنین بود:
«خانم امروز بیست و دوی بهمنه! باید تحمل کنی!»
حرف زور میگفت. دیدم خانم کنار دستش در مضیقه قرار گرفته. بلند گفتم:« آقا چه ربطی داره؟؟ روز های دیگه هم که میاید تو زنونه. حتی واگن مردانه شلوغ هم نیست! صندلی خالی هم داره. خب باید برید در قسمت خودتون دیگه!
مرد عصبانی و طلب کار از کنار خانم بلند شد و گفت:« شما هم که مملکت رو به گند کشیدید!»
نمیدانم منظورش از گند کشیدن یعنی رعایت حقوق بانوان؟ یا رعایت قانون واضح و شفاف مترو؟
براستی چرا مردان وارد واگن بانوان میشوند؟ چرا کسی به آنها گوش زد نمیکند که در مکان نامناسبی قرار دارند و ممکن است به حقوق هم، خواسته یا ناخواسته دست درازی شود؟
بیتفاوت نباشیم(:
+بیکران
@biekaran
وقتی موسی با بنیاسرائیل در صحرای سینا بود، در جایی به خدا گفت: میخواهم ببینمت و خدا گفت نمیتوانی!
اَرَنی: خودت را نشان بده
لَنتَرانی: هرگز مرا نخواهی دید
سعدی گفته:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب «لن ترانی»
حافظ گفته:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب «لن ترانی»
مولانا هم اینجوری حجت رو تمام کرده:
ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه «تری» چه «لن ترانی» ♥️
@biekaran
بیکران″
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» ماه ادامه داد:«این غرور تو و احساسات لطیف درونت مرا به یاد بیکرا
وقتی ماه همنشین شب های من شد
ماه رفت. دوباره ظلمات در اتاق جریان یافت. از لب پنجره پایین آمدم و به سمت تخت خواب رفتم. طرح پر پیچ و خم فرش اتاقم در تاریکی ابهام بیشتری یافته بود. براستی نور و روشنایی سبب اشکاری ابهامات میشد. خودم را در چند قدمی تخت یافتم که چشمم به کاغذ های مچاله شده کنار میز افتاد. خمیازه ای کشیدم و چهره ی ماه را دوباره به یاد آوردم. لبخندی ناخودآگاه بر چهره ی سردم نشست. لبخندی به گرمی لبخند ماه.درباره بیکران اندیشیدم. دختری که ماه دوستش داشت. کسی یاد آور او بودم برای ماه. بنظر قصه ی جالبی داشت. جملات حیات بخش و روان ماه دوباره در گوشم پیچید:«بیکران...یگانه دخترکی که در محفل تنهایی اش پروانه ای شد و در آسمان بی منتها پرواز کرد»
از آسمانِ تخیل که به زمینِ جسمم آمدم خود را پشت میز تحریر، مقابل کاغذی سفید و قلمی آماده ی نوشتن یافتم. در دست راستم قلم ابتدای خط اول صفحه بود. نمیدانم چگونه شد که رود روان افکارم بر سفیدی کاغذ جریان یافت. طولی نکشید که در سکوت شب، طوماری از لحظه به لحظه ی همنشینی با ماه نوشتم. قبل از اینکه خواب بر چشمانم چیره شود به توصیه خاله بالای برگه نوشتم:
« به نام خداوندی شب را برای تسکین دل ها قرار داد»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این نکته امام کاظم علیه السلام جذاب بود ❤️❤️
مگه میشه کسی به این توصیه آقا عمل کنه و موفق نشه حالش خوب نشه رشد نکنه!!!
(( معجزه ارزیابی و مداومت و اصلاح ))
حتما ببین این👆 روایت حضرت رو و بمناسبت برای دوستانتون بفرستین⭕️ تا ببینیم چه امام های عزیزی داشتیم برای موفقیت ماهم برنامه داشتن....
شهادت آقا امام کاظم علیه السلام تسلیت
#سیدکاظم_روحبخش
https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
با صدای خاله از خواب برخواستم. پتو را کنار زدم و روی تخت نرم آبی رنگم نشستم. موجی از سرما از پنجره وارد شد و دور اتاقم چرخید و گرمای لباسم را با خود برد. هوا، هوای پاییز بود. دیگر نمیشد گفت آخرای تابستان است بلکه امروز پاییز اولین گامش را در طبیعت گذاشت. صدای رعد و برق مرا از خلسه بیرون اورد. خاله دوباره صدایم کرد:« عزیزم؟ بلند شو. صبحانه برایت چیدم.»
خوابآلود به طرف در اتاق قدم برداشتم. از پشت دَر کُت پشمی ام را برداشتم و انرا در راه پوشیدم. صدای قرآن می امد. سوره ی رحمن میخواند. زیر لب آیات را زمزمه کردم. خاله عاشق این بود که زیر باران قرآن بخواند. میگفت:«باران رحمت است و به زمین حیات میبخشد و قرآن به روح حیات دوباره میدهد.»
به آشپزخانه که رسیدم عطر خوش باران به مشامم رسید. لای پنجره کمی باز بود و بوی خوش دم کرده نعنا فضا را عطرآگین کرده بود. خاله موهایش را مرتب بسته بود. لکه های آبی و سبز روی گونه اش حاکی از آن بود که تابلونقاشی جدیدش را قلم زده. رو از صفحه قرآن برداشت و نوار صوت را قطع کرد. گفت:« صبحت بخیر. هوا خیلی سرد شده. بیا برایت دمنوش بریزم تا گرم شوی.»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
دلتنگی که زمان و مکان نمی شناسد،به خود می آیی و میبینی اشک است که جاری شده از چشمانی که دلتنگی را فریاد میزند.
دلتنگی آنکه تو را دیده یک جور و دلتنگی و حسرت آنکه هنوز نتوانسته به دیدارت بیاید یک جور:)🍃🌾
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم...
+نجوا
#بهتوازدورسلام
@biekaran
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
برخلاف روز های قبل که چهره ی خشکی را در جواب مهربانی خاله میدادم، سعی کردم لبخندی بزنم و بگویم : «دستت درد نکند خاله جان.» اما نمیدانم چه شد که بین انچه قلبم میخواست و انچه حقیقت خودم بود تناقضی آشکار یافتم. سرم را پایین انداختم و کت پشمی ام را مرتب کردم. خاله که به این رفتار هایم عادت داشت لیوان را لبالب از دمنوش نعنا پرکرد و روی میز گذاشت. مشت دیگرش را باز کرد و غنچه ی گل محمدی که یادگار بهار بود را در دمنوش انداخت. غنچه گرمای محبت نعنا را در قلبش راه داد و دوباره بوی بهاری ازبطنش شکوفا شد. صندلی را عقب کشیدم و روی ان نشستم. لیوان را به طرف خود کشیدم و به غنچه ی گل محمدی نگاه کردم. فکر میکرد بهار شده. میخواست کار نا تمامش را کامل کند. میخواست دست بگشاید و شکوفا شود. خاله پنجره را بست و گفت:« عجب هوای سردی! شکر خدا بابت باران رحمتش.»
دوست داشتم لبخندی بزنم و بگویم:« اری. شکر خدا بابت تمام نعماتش.. از باران که همنشین برگ خسته ی پاییزی میشود و اورا از خستگی درخت جدا میکند و رهایی میبخشد تا ماه که همنشین شب های من شد و...»
به خودم آمدم. دیدم خاله روسری نارنجی سر کرده و میگوید:« امروز باید به نمیشگاهی متفاوت بروم. گفتند نقاش این نمایشگاه هنری، چیره دست است و ذهن بازی دارد. دیروز صاحب نمایشگاه پیام رساند که به انجا بروم و از آثارش دیدن کنم. از دوستانم شنیده بودم که چند اثرش به قدری زیباست که قیمتی برا انها نمی توان گذاشت. اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
میدانستم هر بار از تعریف های پر لعابی که میکند منظوری دارد. چادر سر کرد و مقابلم تمام رخ ایستاد. گفت:« امروز برنامه ی بخصوصی داری؟»
کمی از دمنوش نوشیدم و گفتم:« نه. چطور؟»
کیفش را روی دوشش گذاشت و گفت:« بیا این بازی همیشگی را تکرار نکنیم. چون وقت تنگ است مستقیم میگویم. دوست داری همراهم بیایی؟»
به یاد حرف دیشب ماه افتادم.
+ تابحال به اوگفتی- دوستش داری-؟
گفتم:« چرا بیایم؟»
گفت:« چه کسی دوست ندارد خواهر زاده ی نازنینش کنار او باشد؟ میخواهم کنارم باشی.»
دلم مرادش را گرفت. بلند شدم. دمنوش را سرکشیدم و گفتم:« الان اماده میشوم.»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
هدایت شده از دختران هادی
#عید_مبعث
❣حسین(ع) روشنایی هدایتش را از جد خود ارث برده بود...
همان کسی که ✨روشنایی بخشید دنیای سیاه جهالت را (:
@dokhtaranhadi