کانال کودک داشت برنامه ی آموزشی پخش میکرد. نمایشی عروسکی بود. سنگ بزرگی مانع از ورود آب به دریاچه شده بود. اول یک نفر میخواهد سنگ را حرکت دهد. نمیتواند. فرد دوم و سوم و چهارم می آیند و بالاخره سنگ کنار میرود.
این را که دیدم فهمیدم چرا ظهور شکل نمیگیرد. سنگ غیبت چنان بزرگ است که باید تمام مردم دنیا بخواهد امام ظهور کند. کار، کار یک نفر و دو نفر نیست. باید همه بخواهند تا پرده غیبت کنار برود. اگر همه دست به دست هم، برای ظهور تلاش کنند به مراد خود میرسند.
+بیکران
۱۴۰۲.۴.۲۰
May 11
«اکسیر های بی فایده»
درب انباری، چوبی پوسیده و زوار در رفته بود. بوی نم و رطوبت را از لای شیار های عمیقِ دَر حس میکردم.
دستگیره کهنه تاثیری در بسته بودن دَرب انبار نداشت. با پهلو تنه ای به در زد تا باز شد.
انباری قدیمی و خاک گرفته. بوی نم و رطوبت حتی الان که فصل بارندگی نبود آشکارا حس میشد. اندکی طول کشید تا چشممان به تاریکی عادت کرد. نجوا بی تامل جلو افتاد و من پشت سرش کنجکاوانه اطراف را مینگریستم. اولین وسایلی که به چشمم آمد رویشان چهار پنج سانتی خاک نشسته بود. مثل اینکه نور خورشید، سال ها داخل انبار را ندیده بود. وسایل داخل انبار شامل ابزارالات قدیمی و بلا استفاده مانند بیل و کلنگ بودند تا اختراعات قدیمی نجوا مثل بالن ماجرا جویی و البته قفسات تاب خورده ای که یک طرف دیوار کشیده شده بودند. در قفسات شیشه هایی شبیه شیشه مربا، مرتب کنار هم چیده شده بودند. خودش چند سرفه کرد و باعث شد گرد و خاک به هوا برخیزد. از کنار قفسات رد شد و یک راست رفت ته انبار دنبال تخته های افرا بگردد. رو به روی قفسات ایستادم و گفتم:« اینا مرباهای چندسال پیشن؟»
گفت:«عام...نه. مربا نیستن. یعنی اگر بودن خیلی بیشتر به کار میومدن»
دستی روی یکی از شیشه ها کشیدم. معلوم شد سه چهار سالی میشود که دست هم به شیشه ها نخورده. گفتم:«پس چی هستن؟!»
تخته چوبی را بلد کرد و به کناری گذاشت. دست هایش را با پشت لباسش پاک کرد و به ادامه ی کارش پرداخت:«اینا...اینا اکسیر های کمیاب دنیان»
و طوری واژه ی کمیاب را استفاده کرد که انگار خیلی معمولی هستند. میشود کسی معنا کمیاب را برعکس متوجه شده باشد؟! حتی اگر هم کسی اینطور باشد بعید میدانم انکس نجوا باشد.
شیشه را تکان دادم و سعی کردم درش را باز کنم:«حالا این چی هست؟؟»
دست از کارش کشید و با عجله به سمت من امد. شیشه را از دستم کشید و گفت:«دست نزن. این اکسیر جاودانگیه ها....کلی برای پیدا کردنش سختی کشیدم.» و انرا سر جایش گذاشت.
باور پذیر نبود که چنین مواد با ارزشی را در مکان دور افتاده ای مثل اینجا نگهداری کند. جایی بدون تردد که سال ها هم کسی سراغشان را نگیرد.
گفتم:« اگه اینقدر مهمن چرا خودت استفاده نمیکنی؟»
نگاهش را به قفسات پایین تر دوخت. سوالم خیال او را گرفت و به سال ها پیش برد. جایی که جز چند خاطره، چیز دیگری نمانده بود.
گفت:«یک عمر برای دست آوردن شون تلاش کردم ...»
و پشت به من کرد و در امتداد قفسه ها قدم به قدم به انتهای انبار رفت.
«نمیدونی چه سختی هایی رو تحمل کردم. چه جاهایی نرفتم، از دهن چه اژدهایانی بیرون نیومدم...ولی وقتی بهشون رسیدم دیدم هیچ کدومشون منو به اون چیزی که میخوام نمی رسونن»
حالا به اتنهای قفسه ها رسیده بود. نفسی عمیق کشید و آرام به سمت من برگشت. نام محلول داخل شیشه ها گفت:
«محلول کیمیا...»
و دست برد و شیشه را از قفسه پایین انداخت. شیشه به زمین خورد و هزاران تکه شد. محلول درش را زمین بلعید و هیچ اثری از ان باقی نگذاشت. نجوا قدمی دیگر برداشت
«اکسیر زیبایی»
و ان شیشه را هم بر زمین انداخت.
«اکسیر خرد»
«اکسیر بصیرت»
«اکسیر پرواز»
اکسیر ناپیدا شدن...»
یکی یکی نام برد و شیشه هارا به زمین انداخت. حالا قفسه خالی شده بود. فقط یک اکسیر مانده بود. آنهم اکسیر جاودانگی. مقابلم ایستاد و اکسیر جاودانگی را از قفسه برداشت. گفت:«هیچ کدام از اینها نتونستن اونچه میخواستم رو براورده کنن...»
و اکسیر جاودانگی را هم رها کرد و بر زمین انداخت. در عمق چشمانم نگریست و قاطعانه گفت:«من میخواستم طعم زندگی رو بچشم. اما زندگی جز همین لحظاتی که درش هستیم نیست. نگاه کن!»
و به انبار که داخلش بودیم اشاره کرد:«این ها زندگی ان. تجربه ها و خاطرهها ، گذشته، حال و آینده...
طعم زندگی همینه که دنیا رو بگردی و کسی رو پیدا کنی که درکت میکنه. کنارته و هواتو داره. میدونه چطور فکر میکنی و همراهت میاد.
جاودانه بودن به هیچ دردی نمیخوره تا وقتی تنهایی...ادم تنها هیچ وقت زندگی نمیکنه. متوجهی؟! حتی اگر سال ها عمر کرده باشه»
بعد برای اینکه همان نجوای همیشگی باشد پوزخندی زد و گفت:« توهم نخور ازشون. باهم پیر بشیم خیلی جالب تره. کلی کار هست که وقتی پیر شدیم دوست دارم انجام بدم. توچی؟!»
خنده ای کردم و سرم را به علامت تایید تکان دادم. بعد باهم از تمام وسایل عجیب و غریب چشم پوشیدیم و تخته های افرا را پیدا کردیم. سر تخته را او گرفت و ته تخته را من. از انبار خارج شدیم و سایل داخل انبار را با گرد و خاکشان تنها گذاشتیم.
بیکران
۱۴۰۲.۴.۲۰
May 11
May 11
هدایت شده از دنبال نورِ 🌙 باش
pod sevom3.mp3
8.21M
⚠️چه کسی بدخواه دختر هاست؟
🔞کاری کنیم بجای موفقیت،
بجنگند
برای برهنه تر شدن!
🔥پشت پرده بلایی که دارن سر دخترا میارن...
🚫حرفهاییکه نمیخواهند بشنوید!
🎙حاج آقا راضی
#دختران_قوم_منجی
#امام_زمان
#حجاب
#اعتیاد
#سگ_بازی
#ازدواج_قهوه_ای
https://eitaa.com/joinchat/28573773Cde0db10308
هعی هعی هعی....
با شنیدن این واقعیات امید بیشتری برای ساخته شدن پیدا میکنم...
ساخته بشیم برای ظهور...
هدایت شده از مدرسه نبشتن
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
#سعدی
@nebeshtan
هدایت شده از مدرسه نبشتن
از روزی که فهميدم نیازی به خوشبختی ندارم، خوشبختی در وجودم آشیان کرد.
آری، از همان روز که به خود قبولاندم که برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز ندارم.
📘مائدههای زمینی، آندره ژید
@nebeshtan
امروز کلی داستان برای نوشتن دارم. ایکاش ساعات روز هم به اندازه ی ایده هام زیاد بودن (: