(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
قاب تصویرش جنگلی را به نمایش در اورده بود که در تاریکی محض فرو رفته بود. در میانه ی تصویر حوضچه ای فیروزه ای رنگ، با چند ماهی قرمز که در آن پیچ و تاب میخوردند حال و هوای مِه دار جنگل را عوض کرده بود. دخترکی لبه ی حوض، کنار شمعدانی ها نشسته بود. سرش به سمت آسمان، ماه را مینگریست که بین چند پاره ابر محصور شده بود.
نمیدانم بگویم فضای نقاشی غم آلود بود یا امید بخش؟ شاید میان مرز این دو حس قرار داشت.
آقای مرادی داستان کشیدن این تابلو را برایم تعریف کرد:« در یک شب تمام هستی ام را از دست دادم. دخترم، همسرم...چه بی گناه پَر کشیدند. بعد از آن واقعه دیگر روحیه سابق را نداشتم. دستم به کشیدن نمیرفت. ذهنم مشوش بود و طاقت رنگ و روشنی نداشت.»
غم از کلامش میبارید. میخواست زود تر از این بخش عبور کند تا خاطرات ناخوشایند، بیش از این برایش تداعی نشود. آهی کشید و ادامه داد:«تا اینکه یکسری اتفاقات افتاد که فهمیدم تمام این مدت، در آغوش خدا بودم اما خبر نداشتم. فهمیدم چقدر به خودم ظلم کردم. این تابلو را دقیقا همان زمانی کشیدم که اولین روزنه های امید در دلم پدیدار شده بود. این تابلو برایم بوی خدا را تازه میکند.»
فضا را عوض کرد:« بوی خدا را حس کردی؟»
بوی خدا؟ من فقط بوی تنهایی خودم را حس کردم. اما....
ادامه دارد...
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11