eitaa logo
بیکران″
41 دنبال‌کننده
222 عکس
71 ویدیو
6 فایل
درحال درس خواندن.... لطفا شکیبا باشید ارتباط با من: @beekaran
مشاهده در ایتا
دانلود
باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است …
از آقای فاضل نظری
«فوق تخصص لابی‌گری را در خانه کسب کنید!» چند خیابان تا مقصد فاصله بود‌. از خستگی نای دمیدن نداشتم. پاهایم گز گز میکرد و کمرم خسته بود. از صبح خروس خوان بیرون بودم و حالا که به ظهر رسیده بودیم توانی برای سر پا ماندن نداشتم‌. فقط می‌خواستم خواهرم را از مدرسه به خانه برسانم و یک دل سیر بخوابم. دم در مدرسه اش که رسیدم به انبوهی از والدین پر حرف برخوردم‌. زنان و مردانی که بی وقفه و در باب موضوعات مختلف ، با هر لحن و جبهه ای سخن میگفتند‌. در مورد اشپزی، دیگری ساخت و ساز، یکی فساد در جامعه و اندک حاضران فقط گوش میکردند. وقتی زنگ خورد و جغله بچه های قد و نیم قد در بغل مادر و پدر هایشان پریدند، حیاط کمی خلوت تر شد‌. منتظر خواهرم بودم. معمولا دیر تر از بچه های دیگر پایین می‌آید. پشت سرم دو مادر با فرزندان خود در شُرُف ترک مدرسه بودند. دختری با صدای جیغ گفت: خاله خاله! امروز من مبصر شدم! مادر دختر دیگر (که خاله ی این دختر مبصره میشد) گفت: آفرین خاله! از کی مبصر شدی؟ دختر کیفش را به مادرش داد و گفت: از امروز. خاله اش خم شد و رو به دخترش کرد و گفت: خاله اگه یه وقت سَما(دخترش) کار بدی کرد بیا آروم دم گوشش بگو... یه وقت نری اسمش رو بنویسی پا تخته ها! اگه شیطنت هم کرد به معلمش نگو. بعد بلند شد و رو به مادر دختر با خنده گفت:« آبرو داری کن تروخدا» سما هم با لب های آویزان و کیفی روی دوش حرفی نمی‌زد. وقتی مادرش سفارش اش را چنین به مسئول برقراری نظم در کلاس کرده بود چه لازم میدانست خودش را اصلاح کند؟ میدانست اگر هم کار خطایی ازش سر بزند کسی که توبیخ میشود و مورد سرزنش قرار میگیرد مبصر کلاس است، نه او! و این گونه میشود که پس از مدت زمانی، مردمان خطه ای میشوند بی فرهنگ و رئیسانشان اهل رانت و لابی گری. بعد مدام از فرهنگ غنی و آموزش سخت گیرانه ی فلان کشور ها میگویند و میشوند خود تحقیرانه جامعه. و این چنین کشوری پدید می آید که از لحاظ فرهنگ در پایین ترین سطح است و نمی‌تواند بالاتر را ببیند. چون اشتباهات و نقض قوانین خودشان را به گردن مسئولی می اندازند که خودش، از آنها بی مسئولیت تر است! +بیکران @biekaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیکران″
شاید یک چراغ کمتر... یک لباس بیشتر یک درجه حرارت کمتر یک محبت بیشتر... رحمت خدا را به ما بیشتر کند☺️
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» ماه را در آسمان دیدم. نورش را، مهرش را در دلم تاباند. طنین صدایش چقدر لطیف بود. مانند صدای باد که در علفزار می‌چرخد و علفزار روحت را به هر سمت می‌رقصاند. افسونش بی مثال بود. خوشا حال مرا که که ساحری چون او مرا افسون کرده باشد. روی لبه ی پنجره نشستم. به تمام رخِ مهتابی اش نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. بار دیگر ندای قلبم وسعت کلام یافت:«ماه! ماه من...» نمیدانم چند ساعت را از قاب پنجره بدون کلام به او نگاه میکردم که چگونه در آسمان می‌درخشد. حقا که درست می‌گفت. ماه شاهدخت خورشید است که در جامه ای تیره برای تسکین اندوه ما می آید. +بیکران @biekaran
از بار گنه شد تن مسکین پست یا رب چه شوداگر مرا گیری دست؟ گر در علمم آنچه تورا شاید نیست اندر کرمت آنچه مرا باید هست ابوسعید ابوالخیر @biekaran
سلام علیکم. من تبادل نیستم اشتباه گرفتی😁😂 ... آیدی تبادل توی توضیحات کانال هست.
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» با رویای دیدار دوباره ی ماه به رخت خواب رفتم. خواب عمیقی بود. مالامال از احساسات خوب. به دور از تنهایی ها، با حسی مطمئن. صبح که از بستر برخواستم و خود را در آینه دیدم، خاطرات دوران کودکی ام تجدید یافت. مانند گذشته با لبخند قدم بر میداشتم و تا لحظه ی رسیدن به آشپزخانه به فکر خواب دیشب بودم. برای اولین بار پرده های آشپزخانه را کنار زدم و نفسی عمیق کشیدم‌. سماور روی اجاق داشت خودش را می‌کشت. احتمالا خاله دوباره حین مطالعه خوابش برده و سماور را به حال خودش رها کرده بود. قوری را برداشتم و دو پیمانه چای در آن ریختم. از کمد ادویه، دو پَر دارچین خوش بو انتخاب کردم و همراه با آب جوش درون قوری انداختم. عطر دارچین نشاط را در وجودم جاری کرد. صدای خاله را از پشت سر شنیدم +سلام خاله. چقدر زود بیدار شدی!؟ -سلام. آره. +صبحونه خوردی خاله جان؟ -نه. +بیا برات کره عسل بیارم. نگاهی به قوری توی دستم و کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:« دارچین دم کردی؟» شیر سماور را بستم و گفتم:«اره. گفتم جهت تنوع چای دارچین دم کنم. بده؟» تعجب کردنش را دوست داشتم. چشمانی گرد شده که پشت عینک، درشت تر می‌نمایید. موهای مش کرده اش را گوجه ای بالای سر می‌بست اما هیچ وقت موهای خاله را مرتب ندیدم. همیشه آشفته دور صورت سفیدش ریخته بودند. او ذات هنری فوق العاده ای داشت و در بی نظمی تابلو های رنگ روغنش نظم خاصی حاکم بود. با همان صورت دوست داشتنی گفت:« هوم.نه نه...خیلی هم خوبه.» +بیکران @biekaran
تو بھ تحریڪِ فلڪ فتنہ؎ِ دورانِ منی من بھ تصدیقِ نظر محوِ تماشا؎ِ توام فروغی بسطامی @biekaran
ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا مولانا @biekaran
حرف ها دارند مردم همچنان پشت سرم بعد تو ول كرده ام هر گونه قيل وقال را میثم رنجبر @biekaran
«شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» می‌گفت و می‌خندید. کار همیشگی اش بود. حرف های تازه ای نمیزد. همان کلماتی را می‌گفت که از تلویزیونش می‌شنید. حتی کلمات و اصطلاحاتش هم تغییر نمی‌داد. کارش تحقیر اوضاع بود. در جمع معرکه می‌گرفت و شبهه ای می انداخت و میرفت. حالا بیا و ذهن افرادی که با این شبهه ها گیج شده اند را از گرداب نجات بده‌. دوران کرونا که بود از دست حرف های طنز آلودش رهایی نداشتیم. بیست و چهار ساعت شبانه روز را پای اینستاگرام می‌نشست و پست هایی میگذاشت که جز سرافکندگی چیزی نداشت. مثلا می‌گفت واکسن برکت آب مقطر است! خب مردم هم باور میکردند‌، همه که از پزشکی اطلاع درستی نداشتند. اکنون که در کشور کرونا ریشه کن شده و هنوز اروپایی ها با این بلا دست و پنجه نرم میکنند، حرف های گذشته اش را از یاد برده‌. چه میماند؟ فقط اذهان مشوشی که دائم دارند خودشان را بخاطر زندگی در ایران نکوهش میکنند. این بار هم سوار بر موج اغتشاشات گل حرف مجلس را گرفته بود. می‌گفت و میگفت بدون آنکه مجال صحبت به دیگران دهد. +آره!! زده اوضاع مملکت رو داغون کرده،خون مردم رو تو شیشه ریخته، دخترای بیگناه رو کشته بعد میگه اینا رو باید مثل دخترای خودمون بدونیم. اگه دختر خودته چرا بهش آزادی نمیدی؟؟ اینا خب حق دارن آزاد باشن. ابرو بالا انداخت و گفت:« خب آره...اگه برای منم آزادی دیگران مایه ضرر بود نمیزاشتم آزاد باشن» گفتم: مهسا جون خب چرا؟ اینکه به دخترای بد حجاب هم محبت پدری داره بده مگه؟ مثل بمب ساعتی منفجر شد:« آدم دخترای خودشو بخاطر نداشتن حجاب از خدمات دولتی محروم میکنه؟ آدم دخترای خودشو بخاطر حق خواهی شون دستگیر میکنه؟؟ کجای دنیا این معنی محبت پدریه؟؟ حرفی نداشتم بزنم تا اینکه خدا جواب را جلوی خودش گذاشت. صدای جیغ و داد فرزین، پسر بزرگ مهسا و کورش پسر کوچک ترش آمد. کورش گریه کنان به مهسا شکایت کرد:« ماماااان. فرزین منو زد😭» مهسا که از بحث بین ما هم پر بود داد زد:« فرزیییییین!!» فرزین خیلی آروم اومد و گفت:«ها؟ چیه؟» +چرا بچه رو زدی؟ نگفتم به پای هم نپرید؟ -گوشی رو میخواستم نداد بهم. منم ازش گرفتم. حقشه +مگه به تو نگفتم دیگه حق نداری بری پای گوشی؟ -برو بابا... +فرزین!! تا معدل ریاضیتو نکشی بالا حق استفاده نداری! فهمیدی!؟ - اصلا می‌خوام ترک تحصیل کنم +غلط! مگه دست توعه؟ میخوای بدبخت شی؟ - دست من نی؟؟ من آزادم انتخاب کنم بدبخت شم یا خوشبخت. +فرزین اگه قراره بدبخت بشی از همین فردا شروع کن. نمیزارم با دوستات بری استخر. -عهه...چراا؟ +تنبیه بشی میفهمی خوشبختی و بدبختی رو کی تعیین می‌کنه! فرزین از لجش پای محکمی به زمین کوبید و گفت:« بدم میااااد...» گفتم:« واا؟؟ مهسا جون؟ خب خودش میخواد انتخاب کنه دیگه. » گفت:« لطفاً دخالت نکن! این بچه قراره یه عمر زیر ریش من باشه. بره عملگی کنه شما حقوقش رو میدی؟» فرزین از ته سالن داد زد:« اصلا میخوام برم کارگری کنم» مهسا بار دیگه از کوره در رفت و گفت:« پس دور دوستات رو خط بکش!» گفتم:« مهسااا!! تو مادری مثلا؟؟ کدوم مادری بچه شو محدود میکنه؟ کدوم مادری دلش میاد بچه اش ناراحت باشه؟ » مهسا خانم دیگه کم کم داشت نقشه ی قتل منو میکشید. گفت:« حرف نزن و دخالت نکن. الان بچه اس نمیفهمه چه غلطی داره می‌کنه.» نگاه معنا داری بهش انداختم. خودش فهمید و ساکت شد... گفتم:« از این به بعد سعی کن حرفایی رو بگی که خودت هم قبولشون داشته باشی...» تا آخر مجلس ساکت بود و حرفی نزد .... +بیکران @biekaran
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» بعد از صبحانه خاله گفت:« من برم به کارام برسم...وقت کمی برام مونده» متوجه نشدم دقیقا برای انجام چه کاری وقت ندارد؟ گفتم:«باشه. من برم» لیوان چای را شست و توی اب‌چکان گذاشت‌. گفت:« عام...میخوای آخرین تابلوم رو ببینی؟» دست توی جیب لباسم کردم و گفتم:«نه. می‌خوام برم تو اتاقم» خاله که احتمال همچین بازخوردی را از من داشت لب پیچ داد و گفت:« هرجور راحتی» یک لیوان چای دارچین برای خودم ریختم و با دو حبه قند به اتاقم رفتم. پشت میز تحریر چوبیم نشستم. لیوان چای را گوشه ی میز گذاشتم و از کشرو کنار دستم، یک برگه کاهی برداشتم‌. صدای خاله در گوشم زمزمه شد:« اگه از لاک خودت بیرون بیای یه هنرمند واقعی میشی» همیشه امیدوار بود از افسردگی گذر کنم و به گفته ی خودش روح خلاق و هنری ام را شکوفا کنم‌. گرچه هیچ وقت حرفش را قبول نمی‌کردم اما در حقیقت از دست گرفتن قلم و کاغذ همیشه احساس رهایی میکردم. دنیای قلم، قلمرو بینهایت پادشاهی ام. +بیکران @biekaran
بدان و آگاه باش ای پسر که نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانک اوست. جز آفریدگار عزّوجل که ناشناس را بر وی راه نیست و جز او همه شناخته گشتست و شناسندهٔ حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس شوی و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقاش نقش، تا در منقوش قبول نقش نبود هیچ نقاش بر وی نقش نتواند کرد. «قابوس نامه» عنصرالمعالی کیکاووس آروم بخونید‌. خیلی قشنگه🙂 @biekaran
هر پستچی که بی خبر از توست بی گمان، یک لحظه نیز در گذر دید من مباد! میثم رنجبر @biekaran
‌—°♡°— زمانیـ‌که‌مشغول‌خلق‌زیبایی‌‌در‌اطرافـ‌تان‌ هستید،‌ در‌حقیقتـ‌مشغول‌بازسازی‌روحـ‌تان‌هستید!🍃✨ +نجوا @biekaran
«وقتی ماه همنشین شب های من شد» برخلاف همیشه قلم در دستم نمیچرخید. کلمات پراکنده بودند و جمله ها بی معنا. می آمدم روایت آن شب را بنویسم،از کامالات ماه میگفتم. قلم دست خودم نبود. فعل ها را جا می انداخت. متمم را بجای مفعول میکاشت. حتی در نوشتار هم دچار خطا میشد. مشکل از قلم بود یا از دل عجول من؟ نمیدانم. از این همه ابهام و نامنظمی آتشفشان ناراحتی ام فوران کرد و کاغذ زیر دستم را به تکه های کوچک و بزرگ تبدیل کرد. صندلی را عقب دادم. نفس عمیقی کشیدم. دست در موهایم بردم و چشمانم را بستم. دوباره پشت میز برگشتم. از لیوان چای جرعه ای نوشیدم.شاید دارچین کمی عطر قرار را بر فضای دلم حاکم میکرد. کاغذ دیگری برداشتم.دوباره نوشتم. اینبار اما بدتر شده بود.میانه ی راه سر رشته ی کلام از دستم می افتاد.چند بار همان دو،سه خط را که چند بار آنها را خط زده بودم خواندم.مقصود به ذهن می آمد اما چندی بعد همان آش و همان کاسه.نیمه ی کاغذ رسیدم و حاصل فقط چند خط سیاه بود.به فکرم رسید حالا که توان نوشتن ندارم شاید توان ترسیم داشته باشم.بنابراین جامدادی ام را–که روی میز بود–جلو تر کشیدم و مداد زرد را برداشتم.خواستم مداد نرم زرد را روی سفیدی کاغذ بکشم که کاغذ به مانند ابری بزرگ مرا احاطه کرد.کاغذ را وسعت کهکشانی دیدم و خودم را ذره ای. از کجا شروع میکردم؟ از بالای کاغذ؟ نه...آنجا مناسب نبود. باید از وسط شروع میکردم؟ نه...آنجا هم چیدمان ذهنی ام روی کاغذ نمی‌نشست. مداد را روی صفحه رها کردم و با یک قلوپ بزرگ کل چای را نوشیدم. هیچ راه حلی به ذهنم نمی‌رسید.چه باید میکردم؟ +بیکران @biekaran
⛔️ گاهی انسان مسیر را اشتباه می‌رود. نیست عاشق گشتن الا پروانه وار اولش قرب و میانه سوختن آخِر فنا @biekaran