بیکران″
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» امشب کمی زود تر نورش را پشت پنجره تاباند. لب پنجره نشسته بود.
اینقدر از ماه دور شدم که نمیتونم وجودش رو کنارم حس کنم (:
شاید اگر تکه رو یا هایم را کنار هم بگذارم...
شاید گشایشی در ذهن بسته و تاریکم شود🌿✨
هدایت شده از سیاههها | هادی سیاوشکیا
﷽
▫️دوازده▫️
«گریههای گوسفند، خندههای گرگ»
«صلح کل بود». «کسی از او بدی ندید». «مرحوم، آزارش به مورچه هم نرسید». «صدای بلندش را کسی نشنید.». اینها فضلیتند؟ به قول نادر ابراهیمی: «خدا رحمتش کند، امّا تفاوت آن مرحوم با گوسفند چه بود؟» آیا در برابر لاتِ بزن بهادر و هیزِ سرکوچه هم بیآزار بود؟ آیا با دزد مالش هم، صلح داشت؟ کارمند بیمسئولیتی که هنگام کارِ او داشت چای مینوشید و با، باجناق گپ میزند هم، صدای بلند او را نشنید؟ نور به قبرش ببارد که چه گوسفند خوبی بود...
چندی قبل، ویکیپدیای «احمد محمود» را میخواندم. نوشته بود که میخواستند رمان «زمین سوخته»اش را برندهٔ کتاب سال اعلام کنند امّا مسئولی مانع میشود؛ چراکه این کتاب «ضدّ جنگ» است. و در ادامهٔ مقاله نوشته شده بود که: «همه ضدّ جنگیم. مگر شما جنگ را دوست دارید؟!». مقصود آن مسئول جنگ ٨ سالهٔ ما بود. «ضدّ جنگ بود» یعنی ضدّ دفاع مقدّس بود. ضدّ جهاد اسلامی بود.
جهاد و جنگ در اسلام، حتّی ابتدایی آن، دفاعی است. «قاتلوا الذین یقاتلونکم» میگوید گوسفند نباش، اگر کسی به ظلم کرد، هجوم آورد، جنگید، ننشین! منظلم نشو! دفاع کن! بجنگ! مبارزه کن! و حتّی در این مقاتله هم «لاتعتدوا»، ظلم نکن. و بیش از دفاع و مقابله به مثل، ستمی روا مدار. گرگ نباش!
جهاد ابتدایی نیز در واقع دفاع است در برابر ظلمی که آن کشور به مردمش میکند و اجازهٔ تبلیغ اسلام را نمیدهد. این، اکراه در دین نیست. برداشتن موانع تبلیغ دین است و مبارزه با طاغوت.
مسیحیّتِ تحریف شده، گوسفندپرور است. اسلامِ داعشی و غرب وحشی، گرگ پرور. و اسلام ناب، انسان ساز.
تا گوسفندها باشند، گرگ ها هميشه خندانند.
#روزنوشت
#چلّهٔ_نوشتن
#دویست_کلمهای
#جهاد_در_اسلام
@Siaahe
با یک نگاه، زندگی نامه ی طرف را میفهمید. پیر نبود. میگفت تجربه به موی سفید نیست. گرچه خودش مثل پیرمرد ها شده بود. همیشه هرجا میرفت و آشنایی میدید این اولین حرفی بود که بین آنها رد و بدل میشد:«سفید کردی پیرمرد!» زهرخندی میزد و میگفت:«کار دنیا همینه. سیاهی هارو سفید میکنه.» شاید درست میگفت. او دنیا را بهتر از همه درک کرده بود. دنیا آمده سیاهی هایمان را سفید کند. بعضی سفید میشوند و برخی نه. بستگی به خود آدم ها داشت.
بیکران″
برای رهایی از طلسم . . .
۱۴۰۲.۴.۹
از وقتی عمو رفت جبهه، نمیدانم چرا این درخت به طور غیر عادی پژمرده شده. بی بی هر صبح میرفت پای درخت و انواع و اقسام کود های گیاهی و حیوانی را پایش میریخت. بعد دو سه روز دیگر میدانستم که وقتی افتاب نوک درخت برسد، بی بی مرا پی آب میفرستد. میگفت:«مجید مادر، بیا برو سر چشمه یه چیکه آب برای این زبون بسته بیار. طفلک برگاش خشکید تو این گرما.»
نه گود، نه آبِ ضلال گَل چشمه، هیچ کدام درخت را سرحال نیاورد.
بی بی معتقد بود درخت ها حرف ادم هارا میفهمند. شب ها بعد از اذان مغرب میرفت کلی برای درخت حرف میزد. درد و دل میکرد و آخر، التماس میکرد نخشکد.
بیچاره بیبی. هر وقت که چشمش به درخت میخورد، آه بلندی میکشید. میترسید امانت پسرش را پژمرده تحویلش دهد. بعد از حدود دوماه، عمو با یک دست شکسته و سر باند پیچی شده به خانه برگشت. سلام من را جواب داده نداده از کنارم گذشت. دست بی بی را بوسید. بی بی قربان صدقه ی پسرش می رفت. تا به درخت رسیدند، بی بی شکایت درخت را به عمو کرد:« این ناز دوردونه شما شب و صبح برای ما نذاشت. هر کاری کردم به گوشش نرفت نصرت خان. از وقتی رفتی همین جور داره پژمرده میشه.»
عمو دستی به درخت کشید و خطاب به او گفت:« رفیق... بی بی رو خیلی اذیت کردی. قرارمون این نبود.» دستش را روی شاخه ای متوقف کرد و آرام ادامه داد:« باید به نبودنم عادت کنی دردانه.»
+بیکران″
۱۴۰۲.۴.۹
هدایت شده از محمدحسن روحانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نماهنگها فرصت بزرگیه، باید برسه دست دهه نودی و دهه هشتادیا!
حیفه اگه تو انتشارش کوتاهی کنیم..
👳🏻♂💚🧕🏻 @mh_rohani
بیکران″
در کعبه و در کنشت موجود علی است عالم همه طالبند و مقصود علیست نیک ار نگری حقیقت اشیا را ز آئینهٔ کا
واژه هایی که شاید نشنیده باشید
کنشت: عبادتگاه
کاینات: جهان هستی
@biekaran
تجربه ثابت کرده
ما گاهاً بخاطر ترد کردن بعضی محفل ها
باعث از دست دادن تجربیات مفید شدیم
گاها بخاطر بهانه های سطحی
از خیلی از فرصت ها غافل شدیم...
و شاید اگر شجاعانه همه چیز رو تجربه میکردیم
آدم مفید تری میشیدیم
اینکه بیای و بعد یک مدت، خوشت نیاد منطقیه...
اما اگر تجربه اش نکنی
هیچ وقت متوجه نمیشی ازش خوشت میومد یا نه(:
بیکران″
+صحبت های دوستانه
۱۴۰۲.۴.۱۲
هدایت شده از مدرسه نبشتن
«آدمی را خواهی که بشناسی، او را در سخن آر! از سخن او، او را بدانی.»
فیه ما فیه؛ مولانا.
@nebeshtan
✨﷽✨
*خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال» * لطفا بخونید👇
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها مجانیست است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: فقط صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. *(دو ریالی مجانی موجود است) *
باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و مجانی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم، دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد.
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم.
احساساتی شدم و ده تومان به طرف او گرفتم. آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم.
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف داشتم، مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض را مجانی بپذیر؛ نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم، ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اتاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛
*<شبهای جمعه مریض را مجانی میپذیریم> *
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
❣گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش...
https://ble.ir/dastankootah
مرغ ناجی
دَر صدف به روی بیکران باز شد. حالا او مروارید راز های دریا را میدانست. مرواریدی به ظرافت یک شبنم کوچک روی گلبرگ گل سرخ. درخشندگی بی مثالی در دل تاریکی دریا داشت. در ذهن بیکران افکار عجیبی در حال جوشیدن بود. شاید خورشید، وقتی آسمان را ترک میکند دل به آرامش دریا میزند؟! اخر چطور نگین تابناکی در دل سیاهی دریا وجود دارد؟
مروارید را از میان پرده ی حبابی داخل صدف برداشت. مروارید به او لبخند میزد. شاید بیکران، اولین و تنها مهمان او بود. بیکران مروارید را جلوی صورتش گرفت. مروارید در گوش او زمزمه کرد:« سلام بر امینِ دریا! خوش امدی به سرزمین اسرار. اکنون که تا اینجا امدی از من چه میخواهی؟»
بیکران میخواست از او بپرسد کیست؟ اما نعره ی دریا برخاست که:«هان! مگر نگفتم به هر جا میخواهی سرک بکش اما سراغ اسرار نرو؟»
زمین به لرزه در آمد. بستر دریا شکافت و سیاهی هارا به داخل خود کشید. مروارید گفت:« برو...فرار کن که دریا به احدی رحم ندارد» بیکران نمیتوانست از مروارید بگذرد. مروارید دوباره گفت:« برو و مرا رها کن. من برای تو نیستم.» بیکران هنوز نمیدانست کدام را انتخاب کند؟ مروارید؟ یا جانش را؟ در اخر دل به دریا زد و مروارید را داخل صدف گذاشت و انرا به سینه گذاشت. با تمام توان به بالا شنا کرد. دریا متلاطم شده بود. شکاف دریا هر ثانیه عمیق تر میشد. بیکران مرگ را در دو قدمی اش میدید. دریا داشت او را می بلعید. موج های دریا مثل دست سنگین ادمی روی بیکران فرود می امد. بیکران تا انجایی بالا امد که سطح دریا برایش مثل پنجره ای رو به جهان خشکی شده بود. اما در قدم اخر، دریا نفس را از او گرفت. بیکران بی جان، معلق در اختیار دریا قرار گرفت. دیگر قصه ی پر ماجرایش به پایان خودش نزدیک میشد که چنگی از آسمان امد و او را به بلندای آسمان برد.
در ساحل،دست دریا به او نمیرسید. افتاب در بالا ترین نقطه ی خود رسیده بود. چشمانش را ارام ارام باز کرد. چشمان سیاه و منقار طلایی پرنده ای را دید. به یاد نداشت چه بر سرش امده بود. چهره ی مرگ را وقتی داشت به عمق شکاف دریا کشیده میشد بخاطر نمیاورد. پرنده بال و پر گشود و گفت:« خداروشکر که سالم ماندی!»
بعد پر زد و از بیکران دور شد. بیکران کم کم دریا را به یاد اورد. دعوت دریا برای دیدن عجایبش، تهدید جانش، دیدن مروارید را...
+مروارید؟ مروارید کجاست؟
دست به سینه برد و صدف را در سینه فشرد. درش را باز کرد.
+مروارید؟
پاسخی نشنید. پرنده بالای سرش ظاهر شد:« راز دریا؟!»
+تو از کجا میدانی؟
-من اکثر چیز هارا میدانم.
+پس بگو چرا جوابم را نمیدهد؟!
-راز که از سینه ای که خارج شود، میمیرد.
+من کشتمش؟
-نمی دانم. شاید تو او را کشته باشی...شاید هم او بود که مرا صدا زد. شاید خودش خواست.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran