تجربه ثابت کرده
ما گاهاً بخاطر ترد کردن بعضی محفل ها
باعث از دست دادن تجربیات مفید شدیم
گاها بخاطر بهانه های سطحی
از خیلی از فرصت ها غافل شدیم...
و شاید اگر شجاعانه همه چیز رو تجربه میکردیم
آدم مفید تری میشیدیم
اینکه بیای و بعد یک مدت، خوشت نیاد منطقیه...
اما اگر تجربه اش نکنی
هیچ وقت متوجه نمیشی ازش خوشت میومد یا نه(:
بیکران″
+صحبت های دوستانه
۱۴۰۲.۴.۱۲
هدایت شده از مدرسه نبشتن
«آدمی را خواهی که بشناسی، او را در سخن آر! از سخن او، او را بدانی.»
فیه ما فیه؛ مولانا.
@nebeshtan
✨﷽✨
*خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال» * لطفا بخونید👇
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها مجانیست است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: فقط صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. *(دو ریالی مجانی موجود است) *
باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و مجانی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم، دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد.
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم.
احساساتی شدم و ده تومان به طرف او گرفتم. آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم.
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف داشتم، مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض را مجانی بپذیر؛ نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم، ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اتاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛
*<شبهای جمعه مریض را مجانی میپذیریم> *
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
❣گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش...
https://ble.ir/dastankootah
مرغ ناجی
دَر صدف به روی بیکران باز شد. حالا او مروارید راز های دریا را میدانست. مرواریدی به ظرافت یک شبنم کوچک روی گلبرگ گل سرخ. درخشندگی بی مثالی در دل تاریکی دریا داشت. در ذهن بیکران افکار عجیبی در حال جوشیدن بود. شاید خورشید، وقتی آسمان را ترک میکند دل به آرامش دریا میزند؟! اخر چطور نگین تابناکی در دل سیاهی دریا وجود دارد؟
مروارید را از میان پرده ی حبابی داخل صدف برداشت. مروارید به او لبخند میزد. شاید بیکران، اولین و تنها مهمان او بود. بیکران مروارید را جلوی صورتش گرفت. مروارید در گوش او زمزمه کرد:« سلام بر امینِ دریا! خوش امدی به سرزمین اسرار. اکنون که تا اینجا امدی از من چه میخواهی؟»
بیکران میخواست از او بپرسد کیست؟ اما نعره ی دریا برخاست که:«هان! مگر نگفتم به هر جا میخواهی سرک بکش اما سراغ اسرار نرو؟»
زمین به لرزه در آمد. بستر دریا شکافت و سیاهی هارا به داخل خود کشید. مروارید گفت:« برو...فرار کن که دریا به احدی رحم ندارد» بیکران نمیتوانست از مروارید بگذرد. مروارید دوباره گفت:« برو و مرا رها کن. من برای تو نیستم.» بیکران هنوز نمیدانست کدام را انتخاب کند؟ مروارید؟ یا جانش را؟ در اخر دل به دریا زد و مروارید را داخل صدف گذاشت و انرا به سینه گذاشت. با تمام توان به بالا شنا کرد. دریا متلاطم شده بود. شکاف دریا هر ثانیه عمیق تر میشد. بیکران مرگ را در دو قدمی اش میدید. دریا داشت او را می بلعید. موج های دریا مثل دست سنگین ادمی روی بیکران فرود می امد. بیکران تا انجایی بالا امد که سطح دریا برایش مثل پنجره ای رو به جهان خشکی شده بود. اما در قدم اخر، دریا نفس را از او گرفت. بیکران بی جان، معلق در اختیار دریا قرار گرفت. دیگر قصه ی پر ماجرایش به پایان خودش نزدیک میشد که چنگی از آسمان امد و او را به بلندای آسمان برد.
در ساحل،دست دریا به او نمیرسید. افتاب در بالا ترین نقطه ی خود رسیده بود. چشمانش را ارام ارام باز کرد. چشمان سیاه و منقار طلایی پرنده ای را دید. به یاد نداشت چه بر سرش امده بود. چهره ی مرگ را وقتی داشت به عمق شکاف دریا کشیده میشد بخاطر نمیاورد. پرنده بال و پر گشود و گفت:« خداروشکر که سالم ماندی!»
بعد پر زد و از بیکران دور شد. بیکران کم کم دریا را به یاد اورد. دعوت دریا برای دیدن عجایبش، تهدید جانش، دیدن مروارید را...
+مروارید؟ مروارید کجاست؟
دست به سینه برد و صدف را در سینه فشرد. درش را باز کرد.
+مروارید؟
پاسخی نشنید. پرنده بالای سرش ظاهر شد:« راز دریا؟!»
+تو از کجا میدانی؟
-من اکثر چیز هارا میدانم.
+پس بگو چرا جوابم را نمیدهد؟!
-راز که از سینه ای که خارج شود، میمیرد.
+من کشتمش؟
-نمی دانم. شاید تو او را کشته باشی...شاید هم او بود که مرا صدا زد. شاید خودش خواست.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
May 11
هعی(:
فقط نوشتم... نه بازخوانی، نه اصلاح...بِکرِ بِکر... فقط برای شکستن طلسم های به هم گره خورده
ادامه دارد...
روی تخته را به سمت حلقه های کلاس کردند. روی سفیدی های تخته، سیاهی هایی نوشته بود:« به شانه های مستحکم و اغوش گرمت نیازمندم. برای ساعتی گریه کردن»
استاد گفت:« کی این رو نوشته؟!»
همهمه برخاست.
استاد نوشته را پاک کرد و برخلاف گفتار دوستانه ی گذشته اش گفت:« متکی به شانه های خودت باش و سرما را با اغوش خودت گرم کن.»
شاید تنها فرد ساکت ان لحظه من بودم.
+بیکران
اتفاقی که هرگز نیوفتاده
۱۴۰۲.۴.۱۴
@biekaran
هدایت شده از .مـاهبُــد.🇵🇸
۱۴تیر؛
روز قلم رو به تمامی نویسندگان عزیز تبریک عرض میکنم🖋😍✌️🏼