مرغ ناجی
دَر صدف به روی بیکران باز شد. حالا او مروارید راز های دریا را میدانست. مرواریدی به ظرافت یک شبنم کوچک روی گلبرگ گل سرخ. درخشندگی بی مثالی در دل تاریکی دریا داشت. در ذهن بیکران افکار عجیبی در حال جوشیدن بود. شاید خورشید، وقتی آسمان را ترک میکند دل به آرامش دریا میزند؟! اخر چطور نگین تابناکی در دل سیاهی دریا وجود دارد؟
مروارید را از میان پرده ی حبابی داخل صدف برداشت. مروارید به او لبخند میزد. شاید بیکران، اولین و تنها مهمان او بود. بیکران مروارید را جلوی صورتش گرفت. مروارید در گوش او زمزمه کرد:« سلام بر امینِ دریا! خوش امدی به سرزمین اسرار. اکنون که تا اینجا امدی از من چه میخواهی؟»
بیکران میخواست از او بپرسد کیست؟ اما نعره ی دریا برخاست که:«هان! مگر نگفتم به هر جا میخواهی سرک بکش اما سراغ اسرار نرو؟»
زمین به لرزه در آمد. بستر دریا شکافت و سیاهی هارا به داخل خود کشید. مروارید گفت:« برو...فرار کن که دریا به احدی رحم ندارد» بیکران نمیتوانست از مروارید بگذرد. مروارید دوباره گفت:« برو و مرا رها کن. من برای تو نیستم.» بیکران هنوز نمیدانست کدام را انتخاب کند؟ مروارید؟ یا جانش را؟ در اخر دل به دریا زد و مروارید را داخل صدف گذاشت و انرا به سینه گذاشت. با تمام توان به بالا شنا کرد. دریا متلاطم شده بود. شکاف دریا هر ثانیه عمیق تر میشد. بیکران مرگ را در دو قدمی اش میدید. دریا داشت او را می بلعید. موج های دریا مثل دست سنگین ادمی روی بیکران فرود می امد. بیکران تا انجایی بالا امد که سطح دریا برایش مثل پنجره ای رو به جهان خشکی شده بود. اما در قدم اخر، دریا نفس را از او گرفت. بیکران بی جان، معلق در اختیار دریا قرار گرفت. دیگر قصه ی پر ماجرایش به پایان خودش نزدیک میشد که چنگی از آسمان امد و او را به بلندای آسمان برد.
در ساحل،دست دریا به او نمیرسید. افتاب در بالا ترین نقطه ی خود رسیده بود. چشمانش را ارام ارام باز کرد. چشمان سیاه و منقار طلایی پرنده ای را دید. به یاد نداشت چه بر سرش امده بود. چهره ی مرگ را وقتی داشت به عمق شکاف دریا کشیده میشد بخاطر نمیاورد. پرنده بال و پر گشود و گفت:« خداروشکر که سالم ماندی!»
بعد پر زد و از بیکران دور شد. بیکران کم کم دریا را به یاد اورد. دعوت دریا برای دیدن عجایبش، تهدید جانش، دیدن مروارید را...
+مروارید؟ مروارید کجاست؟
دست به سینه برد و صدف را در سینه فشرد. درش را باز کرد.
+مروارید؟
پاسخی نشنید. پرنده بالای سرش ظاهر شد:« راز دریا؟!»
+تو از کجا میدانی؟
-من اکثر چیز هارا میدانم.
+پس بگو چرا جوابم را نمیدهد؟!
-راز که از سینه ای که خارج شود، میمیرد.
+من کشتمش؟
-نمی دانم. شاید تو او را کشته باشی...شاید هم او بود که مرا صدا زد. شاید خودش خواست.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
May 11
هعی(:
فقط نوشتم... نه بازخوانی، نه اصلاح...بِکرِ بِکر... فقط برای شکستن طلسم های به هم گره خورده
ادامه دارد...
روی تخته را به سمت حلقه های کلاس کردند. روی سفیدی های تخته، سیاهی هایی نوشته بود:« به شانه های مستحکم و اغوش گرمت نیازمندم. برای ساعتی گریه کردن»
استاد گفت:« کی این رو نوشته؟!»
همهمه برخاست.
استاد نوشته را پاک کرد و برخلاف گفتار دوستانه ی گذشته اش گفت:« متکی به شانه های خودت باش و سرما را با اغوش خودت گرم کن.»
شاید تنها فرد ساکت ان لحظه من بودم.
+بیکران
اتفاقی که هرگز نیوفتاده
۱۴۰۲.۴.۱۴
@biekaran
هدایت شده از .مـاهبُــد.🇵🇸
۱۴تیر؛
روز قلم رو به تمامی نویسندگان عزیز تبریک عرض میکنم🖋😍✌️🏼
هدایت شده از نگاشته
✏️علی(علیهالسلام)
از دل کعبه متولد شد،
تا همه بفهمند مغز و عصارهی توحید،
ولایت علی است...
😍#غدیری_ام
🎋#عید_ولایت
🌱مجموعه عکس نوشته به مناسبت عید سعید غدیر🌹
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته
هدایت شده از نگاشته
✏️علی(علیهالسلام) از دل کعبه متولد شد،
تا همه بفهمند،
مغز و عصارهی توحید،
#ولایت_علی است...
🌱مجموعهای از جملات به مناسبت عید سعید غدیر با خط زیبای نسخ🌱
🎋#غدیری_ام
🍃#عید_ولایت
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته
«قاصدک های نامه رسان»
دست مرا گرفت و به کلبه ی کوچکش برد. ساده اما صمیمیت در ان موج میزد. کتاب هایش بوی عشق میداد. میز تحریرش شبیه بوم نقاشی بود. دربردارنده ی تمام رنگ های جادویی.
فضولی ام گل کرد. میخواستم همه جزئیات اتاقش را ببینم. نقاشی هایش، دست نوشته هایش، یادگاری هایش، کتاب هایش و هرچیز که مربوط به او و اتاقش بود. دست به هرچه میبردم با اشتیاق برایم داستانش را میگفت. پر سیمرغ را در دامنه ی قله ی غاف پیدا کرده بود. اشک دریا را کنار ساحل، میوه ی جوانی را در سرزمینی دور و نگین پادشاه گمشده را در بیابان بی بازگشت... اتاق او واقعا جادویی بود!
وقتی فضولی هایم تمام شد دستم را گرفت و به سمت کمد دیواری اش کشید. ظرفی برداشت و در دستانم گذاشت. گفت:« این را ببین! با ارزش ترین دارایی ام است. ببین چقدر نورانی اند!» ظرفی بود پر از قاصدک های نورانی. گفتم:« این ها؟ قاصدک اند؟!»
فکر کرد درست نفهمیدم. با هیجان بیشتری گفت:« نه نه! قاصدک معمولی نه! قاصد های نامه رسان. جمعشان کردم تا هر وقت دلم برای کسی تنگ شد برایش نامه ببرم.» شاید من بد نگاه کردم. شاید... نمیدانم. نمیدانم چه شد که خنده را از لبش برداشت. گفت:« البته...تابه حال کسی را نداشتم که دلم برایش تنگ شود.»
در ظرف را باز کردم و یک قاصدک طرفش گرفتم. گفتم:« قاصدک نامه رسان. نامه ی من را به او برسان. بگو من دلم برایش بیشتر تنگ شده.» و قاصدک را به سمت او آهسته فوت کردم.
+بیکران
شاید واقعی . . . ✨ (:
۱۴۰۲.۴.۱۷
@biekaran